سیاهه های یک پدر

انَا و علی ابَوَا هذِهِ الاُمَّه

انتهای عمر وبلاگ_ نویسی ام

این اطلاعیه رو توی میهن بلاگ که دیدم خیلی ناراحت شدم...

ادامه اداره بلاگ براشون به صرفه نیست و از 15 آذر کلا بساط رو جمع میکنن...

هیچ بعید نیست این اتفاق در آینده برای بیان هم بیفته... اینو با توجه به سیر نزولی و کاهش خدمات بیان توی دو سال اخیر میگم...

دلیل های میهن بلاگ رو توی اون آدرس بخونید... و پاسخ هایی که به کاربرهاش داده...

بیان هم در همچین شرایطی هست تقریبا...

 

در هر حال ان شا الله بیان به کار خودش ادامه بده... و این اتفاق براش نیفته... اما من با وجود تعلق خاطر زیادی که به این فضا دارم... دیگه باید تموم کنم فعالیتم رو...

خیلی ها بودن که به هر دلیلی ازم دلخور شدن... 

یا اصطحکاکی بینمون ایجاد شده...

به لطف خودتون عفوم کنید... و از همه عاجزانه میخوام برام دعا کنید...

یکی دو ماه پیش با استاد عزیزی صحبت میکردم... گفتم استاد: خدا و اهل بیت توی بدترین شرایطِ مومنین... باز هم برای نصرت دینشون توسط ماها ، هر کسی رو انتخاب نمیکنن... توی بدترین شرایط مومنین، دوست ندارن کسی از روی جوگیری بیاد کمک...

من دوست دارم برای دین هزینه بدم وهزینه بشم... کمکم کنید که بتونم... که لیاقتی پیدا کنم..

حرفم رو تایید میکردن... که بله... امام حسین علیه سلام توی شب عاشورا هم به یارانشون فرموده بودن: برید...

این سنت انسانهای الهی هست... سنت حق متعال هست...



من توی ماههای اخیر کارهایی کردم... اما الان از کارهای مثبتم بیش از کاری نکردنِ ماههای قبل میترسم...

از اینکه با خودم بگم دارم کاری میکنم میترسم...

مثلا توی ماه گذشته مبلغی که برای کار خیر پرداخت کردم دو میلیون پانصد بوده... ماه قبلش یه مبلغی کمتر از این... این مبالغ هم میره برای ترمیم شغل شاغل هایی که به علت های اقتصادی شغلشون آسیب دیده... میره برای درمان بیماران... مخصوصا نازایی و ... وام داده میشه... بدون سود و کارمزد... بدون تعیین زمان قطعی برای پرداخت حتی...

اداره این مبالغ با یک ولی خدایی هست... من یکی از کسانی هستم که دارم ماهانه مبالغی متغیر پرداخت میکنم... قطره ای از دریا...

 

از همین پرداخت هام میترسم... بی تعارف میگم که میترسم... برای همین نیاز به دعا دارم...

کارهای دیگه ای هم به غیر از این کارهای اقتصادی شروع کردیم... خیلی خوشحال کننده هست ،خوشحال کننده تر از این کارهای اقتصادی... نمیشه بیانشون کرد... از همون ها هم میترسم...

من از خودم میترسم...

از همین نوشتن ها میترسم... از این باب نوشتم که دیگران بدونن میشه اینطوری هم حساب و کتاب کرد... بدونن این کارها بر اساس حساب و کتاب هایی داره انجام میشه... اینها آورده داره... منتها آورده اش از سوی خلق نیست...

ما طمع مون خیلی بیشتره که برای آورده کارهامون روی حق متعال حساب میکنیم... پس ما خطرناکتر هستیم... اگر این تفکر فاسد بشه، مفسده اش بیشتره... از این جهت از خودم میترسم...

برام دعا کنید که آدم باشم و آدم بمونم...

اینها تواضع و شکسته نفسی نیست...

ولله نیست...

هر کسی به نفس خودش بصیرتر هست...

من فقط میدونم دوست دارم در راه خدا و اهل بیت هزینه بشم و هزینه بدم... اما از اون طرف هم میدونم چه نفسی دارم... هفت خانی پیش رو دارم...

برای همین صادقانه میگم برام دعا کنید...

 

دیگه به وبلاگ نویسی برنمیگردم...

نمیدونم بعدش چی میشه... اما دعا کنید انتخابات 1400 این جهنمی که چند دهه توی کشور توسط سیستم اجرایی کشور گسترده شده ، ختم بشه...

اونقدر جهنمی که درست شده عمق داشته که یه جاهایی کشورهای استکباری مثل امریکا هم از جهنم ما ایده گرفتن و در آتش جهنم کشور خودشون دمیدن...

 

کاش میشد کاندیداهای بعدی ما میومدن توی مناظرات... نقاط قوت خودشون و نقاط ضعفشون رو صادقانه میگفتن... و بعد هم نقاط مثبت رقیبشون رو هم صادقانه میگفتن... و توی بخش هایی که رقیبشون قوی تر هست هم اعتراف میکردن...

میبینید چقدر دور از ذهن هست؟

ما وسط جهنمی هستیم که وقتی توصیفات بهشتی میکنیم برامون خیلی بعید بنظر میرسه... و اون توصیفات رو حتی به تمسخر و غیر اجرایی بودن متهم میکنیم...

باید بفهمیم با جدل های جهنمی نمیشه کشور رو بهشت کرد...

ریاست جمهوری ای که با مکر و تزویر و حیله شروع بشه به نکبت ختم میشه...

چیزی که با جهنم شروع بشه به بهشت ختم نمیشه...



حلال کنید

یا علی و اهل بیت نگهدارتون...

سلام علیکم

خیر ناراحت کننده ای بود.

ان‌شاءالله این تصمیم برای شما و ما خیر داشته باشه.

 

و هرجا هستید موفق باشید و در پناه امام زمان ( عج)

سلام علیکم
ان شا الله خدا بهتون کوثر عطا کنن
در پناه حق باشید

سلام استاد گرامی

از مدتها پیش یه روز رو معین کردم برای تعطیلی وبلاگم. 20 تیر ماه 1400. 

امیدوارم این اتفاق برای بیان نیفته ولی اگر میخواد بیفته قبل از اون تاریخ باشه که دستم به این کار آلوده نشه :))

براتون آرزوی سلامتی میکنم و از جمله جمله ی حضور شما در بیان، لذت بردم و درس گرفتم. 

دارم فکر میکنم به دوستانی که تو میهن بلاگ این روزها دارن با هم خداحافظی میکنن. 

چه حسی دارن... به هر حال اگر از ما کاهلی یا کج فهمی نسبت به مطالبتون دیدید، به بزرگواری و فهم و درک بالاتون، ببخشید. همیشه شاد باشید و آرام

 

سلام میرزا...
چقدر تو خوب و متواضع هستی...
گنج بزرگی داری درونت... 
ان شا الله خدا گنج درونت رو برات نقد کنه و دست ما رو هم بگیری...
در پناه حق باشی رفیق...

سلام و رحمت

خوندن این پست با این عنوان برای من مخاطب اتفاق خوشایندی نیست ولی همین که مدتی اینجا بودم و از محضر شما استفاده کردم خیلی ارزشمنده؛هر چند که مشتاق بودم همچنان ادامه داشته باشه

ممنون بابت حرف هایی که اینجا به اشتراک گذاشتید،بابت زمان و توانی که برای تفکر و انتقال دانش و تجربه خودتون صرف کردید 

ان شاء الله ادامه ی راهتون پر خیر و برکت باشه و از شر دشمن درون و بیرون در حصن حصین الهی باشید 

ان شاء الله این فراز دعا برای همه ی ما محقق بشه

«وَاجْعَلْ هَوایَ تَبَعاً لِطاعَتِکَ» ​​​​​​

عاقبتتون ختم بخیر ان شاء الله... 

سلام علیکم
میگن حضرت آدم در خلوتشون وقتی سرشون رو به پایین انداختن و تمام نسل های آینده خودشون تا قیامت رو به شکل مورچه مشاهده کردن...
که مثل مورچه تماما درگیر دنیا و امور دنیا هستن...
دلگیر شد...
عرض کرد خدایا...اگر اینها نسل من هستن که پس برای چی منو خلق کردید؟!! اینها که همش درگیر دنیا هستن؟!!!
بهشون امر شد سرت رو بالا بگیر...
اون تمثلی که توی پایین بودن سر برات پیش اومده فقط اهل دنیا هستن... سرت رو بالا بگیر تا ببینی 
سرشون رو بالا گرفتن و نور اهل بیت ما رو دیدن... مبتهج شدن... و آرمیدن...

امام خمینی رحمت الله قیام کردن...
وارد تنش و درگیری حکومت داری شدن... از بهشت خلوت خودشون بیرون اومدن و سکان اجتماعی پر از تلاطم رو به دست گرفتن...
بلا تشبیه، ثمره ی انقلاب امام مخاطبان خوبی مثل شما و دیگرانی هستن که توی 
گوشه،گوشه این مرزوبوم یافت میشن... الحمدلله...

علامه حسن زاده که الان حدود 90 سالشون میشه... از 18 سالگی چشم برزخی شون باز بود...
یه زمانی میفرمودن: من قبل از انقلاب حدود 20 سال جان به لب آوردم... کلی منبر رفتم... اما به اندازه انگشتان دو دست طالب حکمت پیدا نمیکردم...
اما بعد از انقلاب امام... چنان تحولی در جان و روح این مرزو بوم پدید اومد که هیچ کجا دنیا به اندازه ایران ما طالب حکمت پیدا نمیکنید...

واقعا بابت این همه خوبی و زیبایی باید شاکر بود...
الحمدلله

موید باشید...

جلالی ما کجا میخواد بره:)

 

تو رو هم اذیت کردم...
حلال کن

 ان شاالله در مسیر خدا با قدرت ادامه بدی و لحظه ای متوقف نشی ... برای ما هم دعا کن ، یا علی ...

عزیزی
حال گل پسرت چطوره؟
عملش چی شده؟
به خیر گذشت ؟

سلام

این اواخر خیلی بیشتر متوجه حرفاتون میشدم. یعنی به نظرم برای عوام، قابل فهم‌تر می‌نوشتین.

ممنونم و موفق باشید ان‌شاءالله

سلام
باید اینو بگم و برم:
اگر بخوام وبلاگتون رو در یک کلام خلاصه کنم میگم: شفاف و صادق

گاها به صدق و شفافیت شما غبطه میخورم...
اما این تصویر پروفایلتون که حالتی از پنهانی و عدم شفافیت و حتی مرموز بودن رو به آدم القا میکنه اصلا به شخصیت وبلاگی تون نمیخوره...
شاید بیش از یک ساله میخوام بهتون بگم... اما گفتم شاید بی ادبی باشه...

ان شا الله که اسباب ناراحتی نشده باشم...

یادم نمیاد اذیت کرده باشی

شما ما رو حلال کن

عزیزی...
ان شا الله توی روزای اوج ببینمت
یا علی

الحمدلله، خدا روشکر. خوب بود. همون روز سخت بود ولی بعدش همه چی خوب بود الحمدلله ...

خدا رو شکر...
منم خیلی نگران بچه تون و حال شما بودم...
کلا مطلقا شکلات به بچه ها ندین... کیک های بیرون رو هم ندید... خانمتون کیک خونگی درست کنن...
این شیرینی های بیرون و مخصوصا شکلاتها به شدت دندون بچه ها رو تخریب میکنه...
سه شنبه ۱۱ آذر ۹۹ , ۰۷:۰۸ صـــالــحـــه ⠀

سلام

نمیدونم بخندم یا نه. نمیدونم چه واکنشی نشون بدم.

اون موقع که توی پست قبلی گفتید دیگه نمی خواهید بنویسید، یا یه جای دیگه و با یه اسم دیگه، انقدر استرس گرفتم که بعد از نماز صبح که خوابیدم، خواب میدیدم دارم بهتون کامنت میدم که برام پیام بذارید تا گم‌تون نکنم.

ولی انگار ناگهان خودم هم با یه سری مسائل روبرو شدم در همین مدت کوتاه دو سه روزه، که حس کردم شاید لازم باشه منم وبلاگ خودم رو رها کنم.

خیلی دلم می‌خواست حوصله داشتم ازش یه پشتیبانی درست و حسابی و به درد بخور میگرفتم. دلم می‌خواست وقتی شهید شدم ازم یادگاری بمونه ولی حالا می‌ترسم چرت و پرتام بچربه به چیزای به درد بخور :))

حلالم کنید. خیلی بهتون زحمت دادم. مثل یک پدر هوام رو داشتید. ازتون خیلی ممنونم.

این آخرین حرفاتون توی وبلاگتون هم اینقدر دلنشین بود که دلم می‌خواد تا همیشه یادم بمونه...

خدا حفظتون کنه و هرجا که هستید منشاءبرکات باشید ان شاءالله

برای منم دعا کنید.

سلام
راستش منم نمیدونستم میهن بلاگ داره تعطیل میکنه...
رفته بودم اونجا وبلاگ جدیدی درست کنم که با همچین پیامی روبرو شدم... و به این نتیجه رسیدم که کلا نباید وبلاگ دیگه ای درست کنم...
ناراحت نباشید...
ماها صاحبان و وارثان اصلی این انقلابیم...
نباید شب و روز داشته باشیم برای حفظش...
انسان در ورودش به عوالم معنوی تر نیاز داره همفکر و همسویی در دسترسش باشه تا اون آتش درونش شعله ور بمونه... تا هر روز انگیزه هاش تقویت بشه...
سنت الهی اینطور هست...
برای اکثر کسانی که وارد این راه می شن، در اوایل راه، به طریقی کسانی رو در دسترسشون قرار میده که اون هیزم وجودی شون شعله ور بمونه...
تا اون هیزم از حالت خام خارج بشه... ذغال بشه... ذغالی که حالا آتش در دلش خانه کرده و خودش منشا حرارت شده...

از یک جایی به بعد اون کسانی که در دسترسش بودن رو از دسترسش خارج میکنه...
این یک مرحله جدید هست در سنت الهی...
بعد از این ماها باید حواسمون رو جمع کنیم که خودمون اون آتش رو زنده نگه بداریم و بلکه هیزم خام دیگران رو هم به آتش بکشونیم... اونها رو هم شعله ور کنیم...
با همون معیارهایی که توی مطالب قبل عرض کردم... با تقوا... 
چون تقوا رابطه انسان با خدا رو تنظیم میکنه، در اثر تنظیم شدن رابطه انسان با خدا، خود حق متعال رابطه اون بنده اش رو با بقیه خلایقش تنظیم میکنه...
اون بقیه خلایق شامل همسرو  فرزند هم میشه...

شما وارد مرحله ای شدید که باید خودتون آتش درونتون رو حفط کنید...
ما هم همین طور...
این انقلاب و این راهی که حضرت امام آغاز کردن نیاز به خودکفا شدن ماها داره...
ماها باید مبارک بشیم تا اعمال و رفتارمون برکت پیدا کنه...
اصلا خود حق پنداری نیست که فکر کنیم امام زمان و حضرت امام و رهبری عزیزمون روی تک تک ماها حساب کردن و به اسم میشناسنمون...
اصلا فکر کنید فلانی و فلانی رئیس جمهور و وزیر و نماینده نیستن... بلکه ما در اون سمت هستیم...
به همون اندازه ای که از وزیرشون انتظار دارن... از ماها هم انتظار دارن...

خدا ان شا الله به زندگی تون برکت بده...
و نسل و ذریه تون رو مبارک کنه و پر ثمر...
هم به لحاظ کمی و هم به لحاظ کیفی...

شما هم حلال کنید...
من با دیدن خوبانی مثل شما که هر کدوم در یه گوشه این مملکت سکانی رو به دست گرفتید انرژی مضاعف میگیرم در مسیری که در پیش دارم...
الحمدلله بابت این همه نعمتی که در این کشور داریم...

سلام و نور

«هنر آنست که بمیری پیش از آن که بمیرانندت»؛ بله؟!

ان شالله خدا شما رو یه خیر کثیرش مهمان کنه.

سلام علیکم
بله.. ان شا الله هنرمند بشیم...
به دعای خوبان...

ان شا الله هر کدوم از نویسنده های خوب وبلاگ مثل شما و دیگر بزرگواران به هر دلیلی دست از وبلاگ نویسی کشیدن، دست از نویسندگی نکشن...
بنویسید بزرگوار...
در تعامل با خدا بنویسید تا حق متعال یه روزی اون نوشته ها رو سبز کنن...
خودتون به نیت سبز شدن اون نوشته ها ننویسید...
در تعامل با خدا بنویسید... از خدا دلبری کنید...
از یه جایی به بعد خدا دوست داره این دلبری رو به رخ بقیه بکشه... اونوقت سبز میشه برای خلایق... و منشا اثر...
از خدا دلبری کنید و کنیم، تا خدا به واسظه دلبری ما بقیه خلایق رو هم زنده کنن...

خیلی حق به گردن ما دارید بابت نوشته ها و مطالبی که مهمانمون کردید...
موید باشید

ناراحت نشدم. زاویه‌ی دیدتون جالب بود برام. بیشتر از موضوع عکس، فکرم درگیر اون شفافیت شد. فکر کنم تو این فضا چیز خوبی نباشه و من خیلی متوجهش نبودم.

خیلی ممنونم

اگه چیز خوبی نباشه، انرژی مثبت نمیده...
من انرژی میگرفتم...

گریه ام گرفت... 

در پناه خدا باشید...

 

ممنون که توی این مدت با نوشته های من همراهی کردید...
نظرات شما مخاطبان خوب به من انگیزه بیشتر نوشتن میداد...
احساس میکردم مطالبم یک طرفه و یک سویه نیست...

ان شا الله در مراتب و مراحل علمی و دانشگاهی بهترین انتخاب ها و بهترین پیشرفت ها رو داشته باشید و درس و بندگی تون توامان باشه...
و الهی عاشق حقیقی بشید و بمونید...
خداوند اگرعاشقی خودشون و اهل خودشون رو به انسان بدن بقیه فضائل هم با عشق میاد...
شجاعت... صبر... بصیرت... همت... عزم... حتی فرقان...

سلام علیکم

خدا خیرتان دهد بابت مطالب خوبی که طی این مدت نوشتید. دلتنگ خواهم شد، اما ان شاء الله این تصمیم برای شما (و ما) خیر باشد. ان شاء الله همیشه در مسیر حق استوار و پویا باشید.

خداوند نگهدارتان باشد.

سلام برادر...
عزیزی...
ممنون بابت دعای خوبتون...
ان شا الله خدا عاشقتون کنه... عاشقی آرام و بی قرار...
حلال کنید...
سه شنبه ۱۱ آذر ۹۹ , ۱۷:۴۹ سربازِ روزِ نهم

سلام

من بیشتر نگران فضای اختصاصی بیان بودم که نمی دونم چی توش دخیره کردم

خیلی هاش یادمه فایل هایی بود که علی الحساب جایی برای نگه داری نبود و اونجا گذاشته بودم

میشه عین چنتا دفتر خاطراتی که ازم سوخت و حیف شد

سلام رفیق
من چرا اصلا این پریدن ها و سوختن ها و حذف شدن ها برام مهم نیست؟

خدا نگهدارت باشه اخوی ... 

به غیر او امیدی نبوده و نخواهد بود 

سلام
ان شا الله همیشه نور امید در دلت زنده باشه
چهارشنبه ۱۲ آذر ۹۹ , ۰۹:۴۲ پلڪــــ شیشـہ اے

سلام علیکم

 

رفتن شما حقیقتا ناراحت کننده است. اما ان شاءالله هر کجا که فعالیت می کنید پر ثمر باشه و پر برکت.

ببخشید اگر مستمع سطح پایینی بودم برای نوشته های قابل تأمل شما و قدرت مشارکت توی پست ها رو نداشتم.

به قول صالحه خانم من هم حس پدری و خانه پدری داشتم به این جا و شما و نوشته های شما. توی زندگی کمتر پیش اومد که موقعیت تفکر و تأمل این مدلی واسم پیش بیاد. 

ماها که شرایط استاد داشتن و پا منبری بودن و ... رو نداشتیم، به نظرم اینجا آب می زد به دغدغه هامون برای تازه شدن. یا باب دغدغدهای جدیدی که تا به حال بهشون فکر نکرده بودیم توی ذهنمان باز میشد.

با وجود نویسنده هایی مثل شما و دوستان دیگری که این مدل می نوشتند، در نحوه نوشتن خودم احساس پوچی داشتم. 

 

ان شاءالله که شما و خانواده بزرگوارتان عاقبت بخیر باشید

ان شاءالله که از تمام امتحانات ریز و درشت زندگی تان سربلند دنیا و آخرت بیرون بیایید

التماس دعا

سلام علیکم
کدوم سطح پایین؟
اصلا اینطور نبود... همین که حضور شما که کمتر مشارکت میکردین رو حس میکردم بیشتر انرژی میگرفتم...
من اصلا این تقسیم بندی ها رو ندارم...
جدا عرض میکنم...

ان شا الله خدا به همه ما عاقبت بخیری و سر زندگی عطا کنه...
موید و شاد و سلامت باشید...

آه... واقعا به سبز شدن نوشته ها که نه، به سبز شدن خودم نیازمندم. ولی باید از هیچ شروع کنم:

«سالها تو سنگ بودی دلخراش

آزمون را یک زمانی خاک باش

در بهاران کی شود سرسبز سنگ؟

خاک شو تا گل برآید رنگ رنگ»

 

پیش دستی کردید، دعاگوتون هستم، قطعا برکات نوشته های شما برای شخص بنده خیلی بوده. خدا نگهدارتون باشه.

طبیعیه به نظرم

آدم به داشته هاش دل می بنده

وقتی که از دستش داد سرگرم بازی جدیدی میشه

حتی اگه دل نبسته باشه آدم به استفاده از داشته هاش خوشه

از دست داد دیگه براش موضوعیتی نداره

ولی برام جالبه که اهل بیت این همه دارایی داشتن اما به چشمشون نمی اومد حتی براش مقام استفاده هم انگار قائل نبودن

موافقم...
منم به استفاده از داشته هام خوشم...
التماس دعا...

راستی دیدی چقدر سطح دغدغه هام متفاوته؟... وقتی دیدمت هم نپرسیدم چند تا بچه داری...
بعدش که یادم اومد گفتم کاش اون موقع یادم می بود و میپرسیدم :)))

هیچوقت نتونستم فاز شما بلاگرا رو درک کنم :)))

 

+ یه ایمبوجی توی گپ هست که داره میگه نمیذارم بری موندم اونو برات بذارم یانه؟ بذارم هم نشون نمیده احتمالا

 

... قم عنی یا أبا عبد الله

فقد نصحت لک

ولا تفسد علی وردی ،

فإنی امرئ ضنین بنفسی ،

والسلام على من اتبع الهدى.

یاد این افتادم که گفتین از خودم میترسم

سلام
ما بلاگرا؟!!!

ولش کن... با توصیفت فهمیدم...
شما هم حلالمون کن...

سلام

وقتیکه من وارد فضای وبلاگ نویسی شدم یه نوجوان خام ولی پرسشگر بودم

اون زمان تو فانوس جزیره می‌نوشتید و من خیلی ازتون یاد گرفتم، «فکر کردن» رو...

و تا همین حالا، که واقعا از مطالب شما استفاده کردم و بیشتر از اون، از توجه و اهمیتی که به تک تک نظرات مخاطبان می‌دادین و نوع تعامل تون، برام آموزنده بود.

ان شاالله که هر جا هستید موفق و سربلند باشید، دلم گرفت حقیقتش ولی مثل پاسخی که به خانم صالحه دادین رو بارها و بارها چشیدم.

میدونم که خدا راه سخن گفتن با بنده اش رو نمی بنده و برکات و رزقی که قراره به هر کس برسه مشخص و مقدره، اگرچه واسطه اون رزق ، عوض بشه...

دعامون کنید.

سلام علیکم
من واقعا به خواننده های قدیمی تر مدیون ترم...
و مخصوصا خواننده هایی که صادقانه تر با مطالب روبرو میشدن...

چرا؟
میترسم از خودم ایده آل سازی کرده باشم...
هر چند شما عاقل تر از اونی هستید که دچار ایده آل سازی بشید... اما بلاخره این اینجا نوشته بشه دیگران هم میخونن...

چون اغلب مطالب من مطالبی بود که دعوت به تفکر میکرد... مسائل معرفتی زیاد مطرح میشد...
کار من و نوشتار من بیشتر حالت معلمی داشت...

اینجا هم وبلاگ بود... بسیاری از معایب من پنهان بود... مجال بروز نداشت...
گاهی توی خلوت خودم میگم من اگر از خودم یه انسان ایده آل در ذهن مخاطبان ساخته باشم اصلا کار خوبی نیست...

من یکی بودم مثل همه شمایی که اهل تفکر بودید... فکر میکردم... و چیزهایی که میفهمیدم رو مطرح میکردم...

در کنار این تفکر کلی معایب ریز و درشت دارم و داشتم...
که البته اونها رو بیشتر اطرافیانم می بینن...


ان شا الله خدا در این زندگی کوتاه دنیا، بهتون عزت ، سلامتی، برکت، و خوشبختی و عشق هبه بفرمایند...
و نسل و ذریه تون رو پر برکت کنن
الهی آمین
شنبه ۱۵ آذر ۹۹ , ۰۸:۱۱ سربازِ روزِ نهم

خب اشتباه کردی همون موقع نپرسیدی

الان از دسترست خارجم

پست چالشت رو هم نگذاشتی

این رفتن با آمدن فیشنگار ارتباطی داره؟ :)

سلام
نه عزیزم...
من ایشون رو دنبال نمی کنم... و تازه دیروز فهمیدم که برگشته...

نمایش ایده آل گرایانه اتفاقیه که تا حدودی بصورت طبیعی در فضای مجازی میفته. نویسنده می‌تونه تعدیلش کنه اما بنظرم نمیتونه از بین ببرتش، چون اینجا ما با عقایدمون و تفکرات مون حضور داریم نه با رفتارها و اعمال مون... بدیهیه که عالم ذهم می‌تونه خیلی منظم تر و زیباتر از عالم واقعیت جلوه کنه. و بالعکس.
اما من این سعی در محدودکردن جلوه ایده آلی رو در شما دیدم.نگران نباشید.
در مورد سوال چرا؟ : هر رفت و آمدی، یه مقدار دگرگونی برای احوال آدم داره. حالا یه کسی مردابه، چنان در خود فرو میره که انگار دنیا تمام شده، یکی روده کمی می‌لرزه و باز آرام میشه، یکی دریاست که به راحتی نمیشکنه. مگر کشتی بزرگی که بتونه موج ها رو بشکافه. از بس که خودش مجذوب جای دیگه و ماه دیگری است!

 

الحمدلله...
نظر خیلی خوبی بود...
ان شا الله هر روز حشرتون با ولایت بیش از پیش بشه...

سلام :)

ما آمدیم و شما در حال رفتنید.

 

من اگرچه که خیلی کم برای شما کامنت گذاشتم، اما مطالبتون رو به خصوص این اواخر، می خوندم. ان شاءالله هر جا که هستید سلامت باشید و ذهن تون پر برکت تر از همیشه باشه.

سلام
پرواز...
از فانوس جزیره...
سال 92 یا 93 بود...
حدود 7 سال گذشت...
فکر میکنم اون موقع هنوز دانشجو نشده بودید... 

چقدر زود میگذره...
من گفته بودم که خیلی فراموشکارم... اما بعضی چیزا رو با جزئیات به خاطرم میمونه...
مثلا اگر یک ساعت با استادم صحبت کنم... بیش از 90 درصد حرفها یادم میمونه اونم تا سالها... برای همین خیلی کم شرایطی پیش میاد که بتونم با استادم صحبت کنم... گاهی هر دو سالی یه بار...

یکی از چیزهایی که از شما در یادم میمونه این عکس پروفایل و اون پاهایی بود که داشتن روی سیم خاردار قدم میذاشتن...

ان شا الله در راه حق اونقدر ثابت قدم بمونید که ...
عاشق بشید

بله. من اون موقع ها هنوز یه بچه دبیرستانی بودم و رفته رفته کف وبلاگ بزرگ شدم و حالا شوخی شوخی رسیدم به ارشد! هنوزم یادم هست که از مدرسه میومدم و می نشستم وبلاگ می خوندم و کامنت میذاشتم!!! این که توی اون سن و سال اعتماد به نفس بحث با شما رو داشتم هم برام عجیبه راستش :))

کلا هرچه که این سال ها گذشته برام دور و عجیبه. همه اکثرا تو دورانی که شخصیت هاشون تثبیت شده هست میان وبلاگ می نویسن من اما از بچگی نوشتم...یه تفاوت های عجیب و البته آزاردهنده ای داره با کسانی که توی سن های بزرگ تر نوشتن. 

 

 

انتظار نداشتم کسی عکس پای اون دختربچه رو یادش باشه. خودم هم هنوز توی گالریم از اون عکس به سختی محافظت می کنم :) 

 

 

حالا که دیگه رفتنی شدید اینو هم بگم بهتون که من خیلی به شما حسودی می کردم و می کنم که کسی رو دارید که می تونید خطابش کنید استاد و از کسانی که مفاهیم به جان هاشون نشسته، یاد بگیرید. 

این یکی از حسرت های بزرگ زندگی منه که متاسفانه زن بودن مانع از رفتنم به محضر بعضی اساتید شده ...

 

از دعاتون بسیار سپاسگزارم :)

اون اعتماد به نفس رو هنوز هم دارید (نه در بحث کردن با من)... و این خیلی خوبه...
شاید به خاطر همون اعتماد به نفس صادق بوده که اینقدر خوب میفهمید...
دیدن بعضی از شماها که از دبیرستان تا حال (ارشد!!!) کم و زیاد بودید... حالم رو متغییر میکنه:
از معصومیت اون دوران تا حقیقت خواهی دوران جوانی...

چیزی که شما حسرتش رو میخورید، در وجود من گاهی اونقدر خوف ایجاد میکنه که از تعادل خارج میشم...
شاید دیگران اسمش رو بذارن خود حق پنداری...
اما من اسمش رو میذارم مسئولیت...

من وزیر این مملکت نیستم... رئیس جمهور نیستم...
اما گاهی به اندازه یک رئیس جمهور برای کارهای نکرده ام برای این مردم رنج میکشم در خلوتم...
دعا کنید...

در مورد اینکه نشده که برید محضر بعضی اساتید، نذارید به حساب خانم بودن و محدودیت های اجتماعی که برای خانمها عرف شده...
بله در جامعه خیلی چیزها به اسم دین، عرف میشه که شاید حقیقت دین نباشه...
اما شما نذارید به این حساب...
یه روزی چشمتون رو باز میکنید میبینید خانمهایی بودن هم دوره شما و اونقدر غنی شدن به لحاظ جهان بینی و استاد هم دیدن... میگید اینا چجوری تونستن دسترسی پیدا کنن؟!!!
عرف های کج همیشه بوده و هست...
مثلا ممکنه خانمی به درک بسیار لطیفی از حقایق دین برسه...
چه اشکالی داره که یه سری آقایون هم شاگردی ایشون رو بکنن؟!!
عرف جامعه دینی می پذیره؟!!
نه...
اما رزق آقایی باشه، میشه... بنا به شدن باشه، میشه...
راستی شهید شهریاری هم از شما یادم میمونه...
چون خودم هم با وجود شناخت خیلی کمی که از ایشون داشتم و دارم اما خیلی خاص به دلم میشینن و من به این واکنش های دلم هرگز بی توجه نبوده و نخواهم بود...

من از سه سال پیش باهات آشنا شدم اونموقع دانشجوی کاردانی بودم یه پست ازت خیلی خوب تو ذهنم مونده یکی از پست هات که تو نون و القلم راجع به نظم نوشته بودی

ان شاء الله هر جا که هستی موفق باشی 

یکی از آرزوهام اینه که ببینم به ریتم طبیعی و حقیقی زندگی برگشتی و یک امیدواری با ثبات در روح و روانت حاکم شده...
و ان شاالله به لطف و عنایت اهل بیت و تلاش و طلب خودت بهش میرسی
به زودی...

لطف شماست...

پذیرفتن تغییر وضعیت روحی و فکری ما هایی که از بچگی این جا بودیم تا جوانی، کاری نبود که همه بتونن از پسش بر بیان. 

 

هم من و هم شما خوب میدونیم که اگر این در محضر اساتید نشستن منجر به ایجاد سنگینی و به تعبیر شما خوف نشه، به هیچ دردی نمی خوره ...دانستن همیشه بیشتر از ندانستن تبعات داره. و اینکه این ترس به جان شماست، اقلا توی این برهه از زمان ِ فکریم، فکر میکنم یعنی راه تون درسته. 

 

خوبی زمان ما اینه که اگر هنوز زن بودن عامل محدود کننده ایه، خیلی چیزهای دیگه هستن که میتونن تا حدی جبرانش کنن. کتاب ها و صوت هایی که از اساتید هست می تونن حداقل پایه و اساسی برای فکر کردن برای ما بسازن. همین حالاش خوندن ابتدایی دکتر دینانی رو شروع کردم و اتفاقا چند وقت پیش داشتم فکر میکردم مباحث معرفت النفس آقای صمدی که از کتاب علامه آملی برگرفته شدن رو شروع کنم ولی خب حقیقتش ترسیدم و شروع نکردم...


  تا یک جایی باید این طور پیش برم و از یک جایی به بعد باید فکری به حال تلمذ حضوری کرد. چون به هر حال در حضور حتی از سکوت هم می شه درس گرفت.

اگر یک روز به پایه های خودم مطمئن شم، فکر میکنم می تونم باز هم عرف رو کنار بزنم و یه کارایی کنم. ولی هنوز حقیقتش اون قدری به خودم مطمئن نیستم. کج دار و مریز نمیشه پا گذاشت تو این راه ... 

 

 

با اینکه من خیلی کوچکتر از اونی هستم که با اسم دکتر شهریاری یادی ازم زنده شه اما نمی تونم کتمان کنم که هر بار که این جمله رو می شنوم چه قدر خوشحال می شم. با اینکه جا داره به قول شما خوف کنم، اما من خوشحال می شم. 

اینم بگم که دیشب که شما جواب کامنت منو دادید و اسم ایشون رو اوردید، تولدشون بود :))) 

اقای دینانی از شخصیت های محبوب زندگی من هستن...
خیلی با حس صمیمانه ای دوستشون دارم... طوری که حتی یکی دوبار در خواب دیدمشون و جالب بود که در خواب هم ازشون سوالات فلسفی می پرسیدم...
یه چیزی بگم:
همین الان شما چقدر نگرانید که تا پایه های خودتون رو محکم نکنید سراغ فلان کتاب سنگین یا سراغ فلان شخصیت سنکین نرید...
نوعا حساب کتاب های ما اینطوریه که میگیم یه مقدار پایه هامون ور محکم بکنیم... بعدش بریم سراغ فلان منبع سنگین...
اما خدا اینطوری حساب نمی کنن...
میفرستنمون سراغ فلان استاد وزین...و گاهی حتی اون استاد رو میفرستن سراغ ما...
که چی؟
که پایه هامون و مبانی مون محکم بشه...
بعدش چی؟
بعدش میفرمایند حالا برید توی ابهای ازاد شنا کنید تا شناگر خوبی بشید

زن یا مرد بودن، برای عرف ما مهمه...
اما برای خدای ما که قصه فرق داره...

وظیفه ی دنیایی ما هست که هر جا اسباب و علل و واسطه ها و خلق دچار انحرافاتی شدن بی تفاوت ننشینیم... به سهم خودمون دست به اصلاح بزنیم...
اما ااصالت ندیم به اینها...
اون کسی که روزی ما و حتی طلب ما رو در وجود ما شکل میده دیگری هست و اون طلب هست که ما رو به اون استاد یا اون راه شایسته و بایسته می رسونه...

من بهتون قول میدم، هیچ مانعی براتون وجود نداره و فقط اگر با صدق ورود پیدا کنید بهترین تقدیرات براتون رقم میخوره...

شهید شهریاری...
ان شا الله همه مون توفیق رفتن از این عالم با شهادت رو داشته باشیم...

من هم خیلی ایشون رو دوست دارم. یه وقتایی با صدای ایشون شعرهای مولوی توی ذهنم پلی میشه. حنی اگر اصلا نشنیده باشم که ایشون این شعرو خونده باشن :))

 

 

از این که حوصله کردید خوندید و با حوصله جواب دادید بسیار ممنونم. 

حتما سعی می کنم نصایح تون رو به کار بگیرم. 

سلامت باشید ان شاءالله.

موید باشید
ان شا الله ده سال دیگه وقتی از حال هر کدوم از مخاطبان مطلع میشم هر کدومشون رو توی یه نقطه بسیار مطلوب و امیدوار کننده و مبتهج کننده ای ببینم

راستی رضا من از شرایط کارتون اطلاع ندارم ولی اگه نیاز به طراحی یا مدیریت سایت داشتید میتونی رو کمک من حساب کنی

فعلا اینقدری وسعت ندادم که بخوام به سایت فکر کنم
تازه اگر بنا باشه فضای مجازی کمکی به پیشرفت کار ما بکنه، مناسب ترین فضا در حال حاضر اینستا هست

حالا من از کسب و کارتون خیلی خبر ندارم که بگم کدوم مناسب تره. 

ان شاء الله که گسترش پیدا کنه

سلام.

در درجهٔ اول که واقعا امیدوارم باز هم برگردید و بنویسید، هرچند زمان غیبتتون طولانی بشه.

در درجهٔ دوم هم امیدوارم اگر مورد اول محقق نشد، حداقل بایگانیتون رو برای ما بذارید بمونه اگر امکانش هست.

و در نهایت این که صمیمانه امیدوارم اگر در این مدت باعث دلخوریتون شدم حلال بفرمایید و بذارید به حساب جوونی و کم‌تجربگی تو بیان منظور. بهتون اطمینان می‌دم هیچ‌وقت، هیچ‌وقت، نظری نذاشتم که موقع نوشتنش حس کنم ممکنه ناراحتتون کنه و بازم بفرستمش. اون مواردی هم که باعث ناراحتیتون شده، از فیلتر خودم رد شده بود تازه :)

 

ان‌شاءالله که هرجا هستید خودتون و خانوادهٔ محترمتون سلامت باشید و خداوند آرامش رو به قلبتون نازل کنه در همهٔ شرایط و ان‌شاءالله که عاقبت به خیر باشیم هممون.

سلام علیکم
باید بگم یه اشتباهی دز یکی از جملات این مطلبم کردم
و اون به صورت خبری نوشتن جمله ی رفتنم بود
نوشتم: دیگه به وبلاگ نویسی برنمیگردم

نمیدونم چرا این اشتباه رو کردم... این جمله بار منفی داره... و من از خودم انتظار نداشتم اینطوری بیان کنم...
اون جمله رو اصلاح میکنم به این جمله:
" هر چی فکر میکنم میبینم برنامه ای برای ادامه ی نوشتن و حتی برگشتن دوباره به وبلاگ ندارم"

و اما نکته دومتون:
قصد ندارم وبلاگ رو حذف کنم یا مطالبش رو از دسترس خارج کنم (احتمالا سر فرصت بعضی مطالبی که ضرورتی نداره بمونه رو عدم نمایش بزنم)... اما هنوز خودم نمیدونم چرا باید مطالبم بمونه... و اینکه دلیل عقل پسندی ندارم و دارم این کار رو انجام میدم، اذیت میشم...

در مورد مسئله آخر هم واقعا توی دلم بود که مبادا این بنده خدا هنوز فکر کنه من ناراحتم از اون بحثی که داشتیم و بخواد بیاد عذرخواهی کنه و...
اما خب نمی تونستم پیش قدمی کنم و بیام بگم برای اون مسئله ذره ای فکرتون رو درگیر نکنید...
یه سوء تفاهم بوده دیگه...

خیلی هم منطقی بخوام نگاه کنم باید بگم من واقعا توی این چند سالی که وبلاگتون رو میشناختم (از اون زمانی که قالب سبز تیره داشت :) ) حتی یک بار بی ادبی یا بی حرمتی از شما به هیچ مخاطبی و به هیج نویسنده ای ندیدم.. (اینکه توی همه این سالها ادب و متانت در برخورد دیدم خیلی معنای خوبی داره برای من)
حالا یه بار هم نقدی به من داشتید... ممکنه از لحن شما (که این هم از باگ های ارتباطات نوشتاری هست) توی اون ساعت ناراحتی ای هم به وجود اومد باشه... اگر بنا باشه من هنوز اون نارحتی رو با خودم حمل کنم شک نکنید که مشکل از منه... نه شما...

ممنون بابت دعای خوبتون، شاید خیلی عرف نباشه چیزی که من میخوام بگم اما این راز چیزی نیست که من مکتوم بدارمش...
آرزوم برای همه مخاطبان خانم و آقای وبلاگم تاهل بوده و هست... همیشه در دعاهام برای مخاطبام این دعا رو کردم...
یکی دو تا از مخاطبام وقتی متاهل شدن شاید از پدر و مادرشون هم من بیشتر خوشحال شدم...
حتی به یکی از مخاطبان آقای وبلاگم که خصوصی پیام خداحافظی داد گفتم: نمی خوای متاهل بشی؟
گفت چرا... اما هنوز پیداش نشد...
گفتم خب شاید توی شهر شما پیدا نمیشه... توی بیان هم پیگیر باش... اینجا هم آدمای خوبی پیدا میشن... که خب نظرشون مثبت نبود...

بعضی از معانی فقط بعد از تاهل درک میشه...
مثل معنای بی نهایت...
مفهومش مشخصه... اما تا زمانی که با فکرمون میخوایم درکش کنیم هرگز نمی تونیم معنای ایجابی ای ازش درک کنیم... تمام درک ما از بی نهایت، درکی سلبی هست...

میگیم چیزی که نهایت "نداره"...
اینکه چی نیست رو میدونیم... اما اینکه چی هست رو نمیدونیم...
مثل این میمونه که به شما بگن استاد دینانی چه شخصی هست؟
شما بگید، ایشون مازندرانی نیست..

درک ما از بی نهایت شبیه اینه... درک اشتباهی هم نیست...
برخی از مفاهیم با وجود اینکه در زمان مجردی فهم میشن، اما بعد از تاهل (ممکنه چند سال بعد از تاهل باشه) جوری درک میشن که انگار اون مفاهیم ماهیتی دیگه پیدا کرد... بعد سختی اش اونجاست که به این سادگی ها نمیشه اون درک رو به دیگران انتقال داد...

ان شا الله همه مون اهل بشیم هم ما متاهل ها و هم همه مجردها...
موید باشید

خب الحمدلله... من واقعا از حق‌الناس خیلی می‌ترسم؛ از دل‌هایی که آدم به ناحق بشکنه و بعدم متوجه نباشه و بمونه برای روز حسابرسی. اون تذکرها هم واقعیتش هم موضوعش خیلی خاصه و به هرکسی نمی‌شه گفت، هم اصولا شما مخاطب خاصی هستید برای این یادآوری یا تذکر و هم این که من اصولا انقدر عیب و نقص و ایراد دارم که کاملا مناسب نبودم و نیستم برای گفتن اون حرفا. ولی خدا می‌دونه، فقط از این نگران بودم که نکنه وظیفهٔ من گفتن اون نکته بوده و با این بهانه‌ها دارم از زیر انجام وظیفه شونه خالی می‌کنم و گفتم حالا بگم، ان‌شاءالله بقیه رو خود خدا کمک می‌کنه، ولی حالا یا نیتم کاملا خالص نبوده یا نیاز به تامل و تمرین بیش‌‌تری داشتم که می‌گم، واقعا امیدوارم به حساب کم‌تجربگی من گذاشته باشید نه خدای‌نکرده یه جور بی‌ادبی و گستاخی عمدی...

 

ممنون از لطف و محبتتون و در مورد دعا و به تعبیر شما آرزو هم، ان‌شاءالله که هرچی خیر و مصلحته همون بشه :)

خیلی خوبه که اینقدر به فکر روز حسابرسی هستید...
خب همینطوری و با همین یک وصف باید بگم از من خیلی جلوتر هستید...

شما خیلی خوب جلو اومدید و مطرح کردید تذکرتون رو...
من با همون نظر اول، متوجه منظور شما شده بودم...
ولی من با سوال و گام به گام اومدم جلو که بگم اگر من چند وقتی نتونستم به نظرات یا همه نظرات پاسخ بدم این پاسخ ندادن هم برای من امتحانه، هم برای شما...

شما وقتی وارد یک بانک میشید و میرید پشت باجه، اون کارمند یک ریتم ثابتی داره هر روز و برای اینکه اون ریتم ثابت رو هر روز حفظ کنه پولی هم بهش میدن...
اون وظیفه اش هست اون ریتم ثابت رو حفظ کنه...

اما وبلاگ فرق داره... فضاهایی که زنده هستن و حیات دارن بیشتر فرق دارن...
شما فرض کنید من به هر دلیلی نتونم به همه جواب بدم...
و به مصلحت هایی هم تشخیصم بر این باشه که لازم نیست اعلام کنم که نمی تونم به نظرات پاسخ بدم...

اینجا چه جوی ایجاد میشه؟!!!
یه عده دلخور میشن... یه عده نسبت به اهل دین بدبین میشن... یه عده بهتان میزنن...

اگر ازم ناراحت نمیشید باید بگم هر چند من عمدی این فضا رو ایجاد نکردم و ناگزیر بودم ، اما یکی از زیباترین صحنه هایی بود که ایجاد شده بود... به صورت طبیعی...

از دیدِ منِ فارغ التحصیل هنر، حق متعال بعد از اتمام حجت، بر می انگیزاند... 
بدون برانگیختن نمیشه هدایت کرد...
اتمام حجت کارِ اهل دین و فلسفه و عقل هست...
اما برانگیختن کار اهل هنر هست... 
و هدایت کار حق متعال...

وقتی همچین جوی در وبلاگ من پیش میاد، برانگیختگی ایجاد میشه... و من این رو بهترین صحنه برای تماشا میدونم...
اگر به من حقِ اظهار نظر در مورد نوشته های من بدن، نظر خودم اینه که من بیش از اونکه در پی اتمام حجت و معرفت افزایی در نوشته هام باشم در پی برانگیختن بودم...

و وقتی در نظرات خواننده هام در مورد نوشته هام بیشترین فراوانی در مورد این بوده که: انسان رو به فکر فرو میبره... میتونم به خودم بگم پس خدا به تلاش من نگاهی داشته و بی ثمر نبوده تلاش من...

چون تفکر در اثر برانگیخته شدن پدید میاد، نه اتمام حجت...
نه فقط تفکر، خیلی از اوصاف و حالات نفس انسان در اثر برانگیختگی پدید میاد...

و عرفا امتیاز مثبتی که دارن اینه که کار اهل فلسفه و عقلا ، و کار اهل هنر رو یک جا انجام میدن...

اینکه در خصوصی هم خدمتتون عرض کرده بودم که برخی از چیزهایی که دیگران به عنوان نقص در من میبینن ، هرگز از سوی من برطرف نمیشه...

در جهان بینی من، نظم تکراری و ریاضی واری که انسانها برای زندگی شون تعریف میکنن خیلی جای اشکالات فراوان داره...

در هر صورت اگر بخوام چیزی رو که در اینجا دنبال میکردم توضیح بدم مثنوی هفتاد من کاغذ میشه و تجربه ثابت کرد که بیان الکن من فقط مخاطب رو خسته و گیج میکنه...

من که انصافا و حقا هیچ دلخوری ای ندارم...
شما هم حلالمون کنید...
یا علی و بدرود

سلام علیکم

بنده اصلا وبلاگ ندارم و تازه چند وقتی هست که با دنیای وبلاگ ها آشنا شدم. اما توی همین مدت کوتاه، وبلاگتون رو میخوندم. فضای وبلاگتون حس خیلی خوبی به من میداد. مطالبتون رو دوست داشتم و باعث می شدن به فکر فرو برم.

الان خیلی ناراحت شدم که دارین میرین. فقط خواستم بگم که لا اقل اگه دیگه نمی نویسین، لطف کنین وبلاگتونو نبندین که بتونم از مطالبتون استفاده کنم...

عاقبت بخیر باشین ان شاءالله

برای ما هم دعا کنین...

سلام علیکم
لطف دارید به بنده...
چشم، مظالب باقی میمونن...

اگر لایق باشیم دعا میکنیم... شما هم دعا بفرمایید برای ما...

سلام

اگه تو توئیتر هستی و دوست داری آیدیتو بده فالوت کنم:)

سلام وقتتون پر خیر

حقیقتش زیاد با شما و وبلاگتون آشنا نیستم؛

هرچند شما لطف کرده بودید و به وبلاگ بنده سر زده بودید و هروقت میومدم بیان به وبلاگتون سر میزدم اما به خاطر فاصله ای که از فضای وبلاگ نویسی داشتم فرصت خوندن خیلی از مطالبتون رو پیدا نکردم.

 

 با خوندن کامنتای این پست امیدوارم حتما وبلاگ نویسی رو ادامه بدید.

فکر نمیکنم جای دیگه ای بغیر از وبلاگ بشه اینطوری نوشت و تاثیرگذاشت...

 

ان شالله هرجا هستید عاقبت بخیر باشید و بعنوان یک انسان حقیقی زندگی کنید.

در پناه حق باشید.

سلام علیکم
لطف دارید و خوش آمدید به این وبلاگ...
بله یادم هست که سوالات مبنایی و با اهمیتی میپرسیدید و من دوست داشتم این سوالات رو رها نکنید و حداقل با پاسخ های سطحی عطش خودتون رو فرو ننشانید... و تفکر و صبوری پیشه کنید...
اما کاری بیش از یک یا دو نظر از دستم برنمی اومد...
ان شا الله موفق باشید...

ان شا الله ما هم صرف نظر از اینکه کجا هستیم، عبد باشیم... ما هم جایی نرفتیم و هستیم همچنان در این محیط ها...
موفق باشید...
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan