سیاهه های یک پدر

انَا و علی ابَوَا هذِهِ الاُمَّه

گاهی باید ریا کرد

راستش خوبه گاهی ریا کنیم...

باید اهم و مهم رو تشخیص داد...

دو تا از مکاتبات خودم رو با خانمم اینجا منتشر میکنم...

این یکیش:

فکر و ذکر 6

مطالب قبلی فقط اسمش فکر و ذکر نبود... اما ادامه همون فکر و ذکر بود... این هم یه روش هست برای اینکه ذهن دچار عادت نشه... و خیلی هم مفیده...

توی مطالب فکر و ذکر گفته بودیم فکر به تنهایی و اصالتا، عامل فهم نیست... همون طور که چشم ظاهری ما به تنهایی عامل دیدن نیست...

یادمه توی مطالعات طبی نظر برخی قدمای طب سنتی رو در مورد نحوه دیدن چشم بررسی میکردیم... غالبا بحث انعکاس نور از اشیاء به چشم و سیستم سلسله اعصاب تا مغز رو با تغییراتی جزئی بیان میکردن... اما بحث حول همین موضوعات میگشت... تفاوت هایی بود اما کلیت همین بود...

در انتهای بررسی رسیده بودیم به نظر علامه حسن زاده در مورد "چگونگی دیدن"... به اصطلاح سنتی ها "تَشتَکم پرید" (تشتک به کلاه کوچکی میگفتن که شبیه تشت بود و بر سر میذاشتن)

فرمایش ایشون (نقل به مضمون) این بود: اون بحث انعکاس نور و سلسله اعصاب در جایگاه خود درست هست اما همه فرع هستن و اصل این است که نفس مطابق آنچه در بیرون وجود دارد در درون خود انشاء میکند و انشائات خود را مشاهده میکند... سبحان الله...

و حالا متوجه میشیم برخی عرفا چطور بدون اینکه سرشون رو برگردونن عقب  پشت سر خودشون رو هم میدیدن... یا اینکه کور مادرزاد خواب میبینه اما در خوابش تصویر هم میبینه... چون اون بحث انعکاس نور و سلسه اعصاب یه فرع و ابزار بود...

مثال راحت ترش میشه اینکه کسی که کودک هست و تازه راه افتاد باید دستش رو بگیری... نیاز به کمک داره برای راه رفتن... لذا کمک ما برای راه رفتن اون ، عامل اصلی راه رفتن اون کودک نیست... اون اگر قوی بشه میتونه بدون کمک هم راه بره... (این یک مثال بود... به جان و اصلِ مثل توجه بشه...)

حالا برگردیم به فکر... فکر از اون جهت که یک پوسته منطقی داره عامل اصلی فهم نیست... بلکه از اون جهت که یک نوع "توجه" نفس ناطقه هست و یک نوع اراده کردنِ نفس هست ، یک نوع جهد و سعی و تلاش نفس هست، عامل فهم میشه...

به کلمه "توجه" دقت کنید... از کلمه "وجه" میاد... وجه شما در جسم شما کجای شما میشه؟

صورت شما میشه درسته؟

صورتتون رو به سمت کسی بگیرید یعنی وجه تون و توجهتون رو به سمتش گرفتید (در ظاهر)

صورت چه مشخصه ای داره که شده وجه ظاهر انسانها؟

از هفت یا هشت قوای ادراکی به غیر از لامسه بقیه شون فقط در سر یا صورت انسان وجود داره... لامسه هم در کل بدن وجود داره... در صورت به شکل خیلی لطیف تری وجود داره... مثل قدرت لمس لبها... یا چشم که لطیف ترین قدرت لامسه رو داره...

پس به یک معنا وجه همون قدرت ادراک انسان هست... وجه رو به سمتی گرفتن یعنی ادراک رو به همون سمت گرفتن...

جالبه در دعای توسل هم میخوایم با "توجه" (توجهنا) به سمت اهل بیت مشکلمون رو حل کنیم... در واقع مرسومه که مجهولات و مشکلاتی که از نظر ما بزرگ هست رو با توجه به سمت اهل بیت میخوایم برطرف کنیم...

دلیل علمی نداره؟... صرفا تعبدی هست؟

این مسئله کاملا علمی هست... خوبه روش تفکری داشته باشیم...

تفکر از اون جهت که یک "توجه" هست در اون فهم و نور ایجاد میشه... بستگی داره وجه ما در تفکر به کدوم سمت باشه... به همون میزان فهم و نور ایجاد میشه...

میتونم فلسفی تر ادامه اش بدم... و بگم چطور باید وجه رو به جهت بالا و آسمان گرفت برای حل مجهول و مشکل... به جای اینکه وجه به سمت پایین باشه...

اما شرح بیشترش باشه برای کسانی که طلب میکنن...

ولی روان تر و کلی ترش میشه همون مطلب قبلی من...

یعنی اگر "قدرت" تفکر در کنار اضطرار دائم و واقعی به حق متعال و ائمه هدی و اهل بیت نباشه ، وجه نفس انسان به سمت آسمان (منظور، آسمان درون هست) نخواهد شد... بی شک متفکرینی که اضطراری به درگاه الهی ندارن طبق آیه قران ارتزاق خواهند داشت اما "اکل مِن تحت ارجلهم" جهت ارتزاقشون هست...

و اهل اضطرار همون تفکر رو دارن اما رزقشون طبق آیه قرآن "اکل من فوقهم" هست... از آسمان درونشون بهشون عنایت میشه...

جا انداختن این مسئله قدری سخته... اگر کسانی تمایل دارن مفصل تر بدونن میتونم یه جلسه سخنرانی رو بهشون معرفی کنم...

الحمدلله رب العالمین

 

شمع تو گشت ظلمتت

راستش جوانی سنِ فرصت های غیر قابل تکرار و مست کننده و تهدید های خانمان سوزو عاقبت سوز هست...

گاهی با خودم میگم شاید بیشترین حسرتی که انسانها در قیامت اسیرش میشن برای دوران جوانی شون هست...

یاد این بیت شعر افتادم که در یکی از کتب علامه حسن زاده میخوندم (ایشون در شرح حال خودشون می فرمودن این بیت"؟" رو)

در جوانی میگفتم: شیر، شیر است اگرچه پیر بود...

حال که به پیری رسیدم یافتم : پیر ، پیر است اگرچه شیر بود...

تازه این رو کسی میگه که به ثانیه ثانیه عمرشون حریص بودن و هستن حتی قبل از دوران جوانی شون... ایشون از شدت اشتیاقشون به حق متعال گویا از سن هفت سالگی خواندن نماز رو بر خودشون واجب کردن... و اوصافی که میتونید برید در موردشون بخونید...

 

و اما جوانی:

حق متعال بر اساس رحمت رحمانیه شون در جوانی به انسان توانمندی ها و قدرتهایی میدن که در سنین بالا با هیچ پول و اعتباری نمیشه اونها رو بدست آورد...

انسان در جوانی در اوج قدرت های طبیعی قرار داره... اگر زیبایی ای داره.. جوانی اوجش هست... اگر فعالیت اجتماعی هست جوانی اوج حوصله و وقت گذاشتنه... اگر توان جسمی هست در جوانی اوجش رو داره... اگر امیال غریزی هست، جوانی اوج این امیال هست... اگر قدرت یادگیری علم و فنون و مهارتها هست در جوانی حوصله و توانش هست...

و مهمترین توانمندی، دل انسان در جوانی انعطافی داره که بعدا برای بدست آوردن اون انعطاف خیلی باید خودسازی کنه...

در یک کلام حق متعال به جوان ، قدرت میده... همه اونها که عرض کردم قدرت یک انسانه...

و تهدیدش هم دقیقا همینجاست...

قدرت مثل یک تیغ دو لبه هست... یا تطهییر میکنه... یا خراب میکنه...

اگر وجه جانت رو به سمت حق بگیری در عین قدرتی که در جوانی داری نعمت بزرگ خضوع و خشوع و دل شکستگی هم بهت عطا میشه... نه از این خشوع های زبانی مزورانه... بلکه یک خشوع و دل شکستگی راستین و حقیقی...

اما اگر وجه جانت رو به سمت کثرات و نفسانیات بگیری ، همون قدرتت موجب تباهی جانت میشه...

علت اینکه حق متعال اراده کرده اند خلیفه خودشون رو در "ارض" جعل کنن و نه حتی در بهشتی که حضرت آدم در اون مستقر بودن این بود که "ارض" محل جمع اضداد بود... هم اسم مضل حق متعال تجلی داشت هم اسم هادی... اسم مضل حق متعال در بهشت تجلی ای نداره... (برای مثال به این اسم اشاره کردم)

و خلیفه باید جامع اسماء میشد... باید جامع اضداد میشد..." وعلم آدم السماء کلها"

قدرت با دلشکستگی دو ضد هستن... به صورت "طبیعی" در یک جا جمع نمیشن...

 

کسی که در خانه بنا به دلایلی گرفتار شده... قدرت اجتماع ازش گرفته شده... چون قدرت ازش گرفته شده دل شکسته میشه... از اون طرف میبینیم دیگری محدودیت اون قبلی رو نداره... در جامعه هست... فعالیت میکنه... خدمت میکنه... وقتی بهش نزدیک تر میشی میبینی اون دلشکستگی رو نداره... اون خضوعی که باید در دل باشه نیست...

کمتر هستن کسانی که هم قدرت داشته باشن هم خضوع و خشوع درونی شون در مقابل حق متعال شعله ور باشه...

اون جوانی بهترین استفاده رو از جوانی میکنه که یاد بگیره در عین قدرتمندی و توانمندی ، دائم حس شکستگی و نیاز مستمرش به حق متعال جلوی چشمش سان داشته باشن...

ابن سینا چرا تونست تاریخ علمی جهان رو تغییر بده؟ ایشون در قدرت علمی یک نابغه بودن... شرح تولدشون رو خوندم جایی... یک عنایت الهی بود... اون حد از قدرتمندی میتونه غفلت بزرگی هم پدید بیاره... اما ابن سینا یک مضطر همیشگی بود در پیشگاه الهی... تا میدید تلاشش در یک مجهول علمی پاسخ نمیده ، رها میکرد و به نماز می ایستاد و از پیشگاه خدا استغاثه میکرد...

اون چشیده بود قاعده این عالم و خلقت رو...

جمع این دو ضد سخته... تا عقل قوی نشه و لطیف نشه قدرت این جمع کردن رو نداره... و اغلب ماها وقتی به این درک میرسیم که از سنین جوانی داریم عبور میکنیم... و مصادیق بارز جوان های حقیقی که تونسته بودن در سن جوانی هم قدرت رو داشته باشن و هم دائم حال خشوع و خضوع و هیچ بودنشون در مقابل حق متعال و ولایت از جلوی چشمشون برداشته نمیشد، شهدا بودن...

 

یه بار حاج قاسم می فرمودن شهید یوسف اللهی (همونی که حاج قاسم وصیت کرده بودن کنار ایشون دفنشون کنن) حالاتی داشتن و مقاماتی داشتن که نوعا عرفا بعد از 70 سال مجاهده و ریاضت و خودسازی بهش میرسن...

شهید یوسف اللهی تونسته بودن در جوانی این دو ضد رو در کنار هم در وجودشون جمع کنن... در عین قدرتمندی که نعمت جوانی هست ، خشوع و تضرع و خضوع و شکستگیشون در مقابل حق متعال یک آن از جلوی چشمشون عبور نمیکرد...

 

عنوان رو متناسب حال خودم انتخاب کردم... که گویی شمع جوانی ام داره ظلمتم میشه...



خدایا: شرمنده ام...

وقتی در جوانی نمی تونم ده دقیقه بیشتر روی سجاده بنشینم و با شما حرف بزنم... وقتی رابطه ام با شما مثل طفل شیر خوار با مادرش نیست (طفل شیرخوار همه وجودش نیاز به مادرشه) چطور میتونم این راه پر فراز و نشیب رو به سلامت بگذرونم؟!!!...

یا الله!! خودتون وجه ام و قلبم رو به سمت خودتون برگردونید... صاحب قلبها شما هستید...

جوانی ام در حال عبور هست و من یاد این فرمایش یکی از بندگانت می افتم که کسی که تا چهل سالگی نتونست کاری برای خودش بکنه و تغییری نکرد شیطان خوشحال میشه... چون بعد از اون دیگه سخت بشه تغییری کرد...

خدایا داریم به چهل نزدیک میشیم و هیچ خبری از ما نشد...

 

من گم شده ام جایی...

ندیده اید مرا؟!!

اهمیتِ استقامت

وقتی به این فکر میکردم که انسانهایی که اهل استقامت نیستن یا استقامتشون توی سختی ها اندکه ،چه گرفتاری هایی براشون پیش میاد (به لحاظ روان شناسی) احساس میکردم خیلی بیشتر حال پیامبر (ص) رو درک میکردم که فرمودن : سوره هود مرا پیر کرد و در تفاسیر تاکید شده به این آیه از سوره هود: "فاستقم کما امرت و من تاب معک و لا تطغوا انه بما تعلمون بصیر" (ای پیامبر استقامت کن انگونه که به تو امر شده و کسانی که با تو آمده اند هم باید استقامت کنند و طغیان نکنید...)

دستورِ استقامت کردن تابعینِ پیامبر ،حضرت رو پیر کرد...

وقتی به اثرات وجود استقامت در انسانها فکر میکردم دیدم کسانی که اهل استقامت نیستن زود خراب میشن... پیامبر هم پدر امت هستن... میدیدن چطور در بین امت کسانی که اهل استقامت نیستن، خراب میشن... رنج میکشیدن... فرمودن سوره هود پیرم کرد...

 

راستش به اطرافیانم که نگاهی می اندازم میبینم حتی بسیاری از اختلافات زناشویی ، طلاق های رسمی و طلاق های عاطفی ، زیر سر اینه که اهل استقامت نیستن...

و وقتی یه مقدار بینشون دقیق میشم میبینم اگر اهل استقامت بودن میتونستن زندگی خوبی داشته باشن...کسانی که اهل استقامت نیستن، یا زود افسرده میشن...

یا دنبال لذت های فست فودی میرن... و هیچ وقت اقناع نمیشن و هر روز جری تر میشن...

الان بیشتر این حرف آقای پناهیان رو درک میکنم که میفرمودن: کسانی که دنبال لذت های کوچک هستن و هیچ وقت برای رسیدن به لذت های بزرگ و زیاد، طمع نمی کنن و تن به آب نمی زنن، دین دار نمی شن...

به این نتیجه رسیدم که کسانی که اهل استقامت نیستن به لذت های کوچک بسنده میکنن و این آغاز خراب شدن هست... و این آغاز افسردگیِ تدریجی هست...

 

یه کوچولو فلسفی کنم بحث رو :(

چرا خدا وجود استقامت در انسان رو اینقدر حیاتی و استراتژیک قرار داد؟

نمیشد بدون استقامت به لذت های بزرگ رسید؟...

حرف آخر رو الان بگم بعد کمی توضیح بدم:

حق متعال خالق هستن و دوست دارن بنده هاش هم تشبه به ایشون پیدا کنن... فلسفه وجودی استقامت در انسان "خالقِ خوبی ها شدن" هست...

استقامت موجب خَلق خوبی و زیبایی میشه...

در دل استقامت دو خصیصه بسیار مهم نهفته شده... وقتی شما اهل استقامت باشید باید به این دو خصیصه تمسک پیدا کنید

1: صبر

2: سعی

در مورد سعی که حق متعال در قرآن فرمودن: لیس للانسان الا ما سعی: نیست برای انسان جز محصول تلاشش...

در مورد صبر هم که فرمودن: صبر امام تمام خوبی هاست...

حالا ببینید ذهنیت زوجین چی هست؟

میگه این مرد یا زن اونی نبود که من میخواستم...

یعنی اون خوبیِ آماده ای (بدون صبر و سعی) که من میخواستم نبود... 

خب خوبیِ آماده ای هم اگه باشه به تو نمی رسه... یعنی حتی اگر همسرت همون خوبِ آماده باشه (که غالبا هست) تو از اون خوبی اش بهره ای نمیبری...

خوبی ای که تو میخوای ازش برخوردار باشی باید با بصیرت و سعی و صبرت (استقامت) ساخته بشه... خلقش کن... فقط کسی که خوبی رو خلق میکنه میتونه خوبی رو حقیقتا درک کنه... کسی که خوبی خلق نمیکنه دنبال برخورداری وهمی و خیالی از خوبی هست و اون هم مثل سایه میمونه... یعنی هیچ وقت بهش نمیرسی...

لذا به نظر من میشه این تعبیر رو هم کرد که خداوند چون میدونست اکثر مردم اهل استقامت نیستن راه طلاق رو باز گذاشت...

 

صبر و سعی...

این دو رو در خودمون تقویت کنیم... بصیرت رو نمیگم چون صبر در دل خودش بصیرت رو هم داره اصلا صبر بدون بصیرت ، صبر نیست اسمش میشه تعطیل کردن... معطل شدن...

معطلی ، غیر از صبر کردن هست... صبر و بصر کلماتشون هم یکی هست که یقینا حکمتی درش نهفته هست...

سعی هم که معلومه معناش چیه... جالبه من دقت کردم بسیاری از انسانهای تنبل و کم حوصله اهل استقامت نیستن... یا استقامتشون ضعیفه... چون تنبلی، موجب تضعیف تلاش در انسان میشه...

دوستی دارم... میگفت همسرش یه اخلاق بد داشت... اوایل چند باری خیلی با رعایت جوانب بهش گفته بوده که این اخلاق ، مناسب نیست... به روابطمون لطمه میزنه... وچون اون اخلاق جزو ملکات شخصیتی خانم بوده... نمی تونسته به سادگی کنارش بذاره... نشد...

این دوست ما هم کلا راحت خودش رو با شرایط وفق میده... میگفت با خودم گفتم من میتونم این اخلاقش رو تحمل کنم... حوصله ندارم خودم رو درگیرش کنم... لذا بی خیال شدم...

اما الان بعد از چند سال میبینم همون اخلاق بد توی فرزندم هست... میدونم فرزندم در آینده چه مشکلاتی خواهد داشت... الان همون اخلاق همسرم موجب شده از خانواده ام هم فاصله گرفتم و...

این دوست اهل بریدن نیست... گفت به این نتیجه رسیدم اخلاق بد اون ، گویی اخلاق بدِ منه... من حوصله تلاش کردن برای رفع اون اخلاق رو نداشتم دیدم اون اخلاق بد چند برابر شده دوباره اومد توی زندگیم... با یکی اش میتونستم سر کنم اما الان با چند تا شدنش چکار کنم؟

 

این دوست به این نتیجه رسید باید از اول استقامت پیشه میکردم نه اینکه بی خیال میشدم... عامل عدم استقامت در ایشون چی بود؟... تنبلی و کم حوصلگی...

استقامت یعنی سعی و تلاش و صبر (بصیرت)

بذارید خیالتون رو راحت کنم... خیلی از ماها در خوش بینانه ترین حالتش استقامتمون ضعیفه... نشانه هایی داره... زود نا امید شدن... افسردگی های گاه و بیگاه... منفی بینی های تحلیل برنده... بی اعتمادی های کاذب... نداشتن آرامش... و خیلی از نشانه ها که زیر سر نداشتن استقامته...

و دیگه چون ممکنه تنش زا بشه نمی گم کسانی که در عالم سیاست باشن و اهل استقامت نباشن چه مصیبتی به اون ملت وارد میشه... حداقلش اون وصفی هست که اون مرجع و مفسر عزیز کردن: دیوث سیاسی و اقتصادی و.... میشن...

 

روی اثرات روانشناسانه استقامت کمی فکر کنیم...

شاید اگر عمیق تر درک کنیم ما هم با خوندن اون آیه سوره هود مثل پیامبرمون پیر بشیم...

برگردیم به همون آیه اول مطلب:

میگه استقامت کنید و طغیان نکنید...

به نطر من یکی از معانی اش اینه:

کسی که اهل استقامت نباشه اهل طغیان میشه...

یعنی کسی که اهل صبر (صبر با معطل کردنِ خود، فرق داره) و تلاش نباشه طغیان میکنه...

سبحان الله...



خوشحالم که چهلم پدر عزیزم مقارن شد با جشن نیمه شعبان...

هیچ دلیلی برای من زیباتر از این نمیشد که لباس مشکی ام رو اینطور از تنم در بیارم...

انگار امام زمانم لباس مشکی ام رو از تنم در آوردن...

پیشاپیش این عید خجسته رو به تمام عالمیان علی الخصوص شیعیان و محبین اهل بیت و سادات بزرگوار تبریک میگم...

التماس دعا... 

نخود سیاه

شاید دو سالی بود که همیشه دنبال یه راه میگشتیم که توی شهری که ساکن هستیم صاحبخونه بشیم... 

نمیشد... البته هنوز هم نشد...

دوباره چند روز پیش توی خونه بحثش شد... راهکار های جدید و گاها تکراری مطرح شد...

همسر که حرف هاش رو گفت... نتونستم حسم رو بگم... ساکت موندم...

گفت نظرت چیه؟...

گفتم اگه نظرم رو بگم نمیگی خل شدم؟... نمیگی جو زده شدم؟

خیلی مرموز نگاهم کرد و گفت چی شده؟

گفتم: راستش مدتیه دلم میخواد به همین اجاره نشینی اکتفاء کنم... مگه چشه؟... الحمدلله لنگ پول اجاره نبودیم تا حالا... توی هزینه هامون هم لنگ نبودیم... یه خونه میخوایم که داریم دیگه... منتها اجاره ای هست...

ما زورمون به خرید خونه و زمین نمی رسه... اهل وامهای آنچنانی هم که نیستیم... پس چرا اینقدر بهش فکر کنیم؟...

گفت: چرا حالا داری اینو میگی؟ قبلا خودت پیشنهاد میدادی... راهکار میدادی...

گفتم: دلم یه جوریه... حس میکنم خیلی به ظهور نزدیک شدیم... دوست ندارم خودم رو توی بدهکاری بندازم... شاید باورت نشه ولی نمی تونم دو سال دیگه رو بدون امام زمان تصورم کنم...

گفت: دو سال دیگه؟

گفتم : با رعایت احتیاط گفتم دو سال دیگه... ولی دلم نمیتونه دو ماه دیگه رو هم بدون حضرت تصور کنه...

گفت: به خاطر این حالت میخوای بیخیال خرید خونه بشی؟

گفتم: بیخیال که نه ... اما نمی خوام دو حالت رو داشته باشم:

1: دوست ندارم اونقدر بهش (خونه) فکر کنم که بشه آرزوم

2: دوست ندارم برای صاحبخونه شدن بدهکار بشم... همینقدر بدهی ای که دارم رو باید سریعتر جمعش کنم... دیگه نمی خوام بدهکار باشم... میخوام آزادتر و سبک بارتر باشم...

میدونی... شاید یه دفعه ای...

کمی سکوت میکنم و میگم: خل شدم نه؟

با خنده ای شیطنت آمیز میگه: نمیدونم... ولی تو همیشه فکرت درگیر ظهور و جامعه بوده... اما این تصمیمات رو نمیگرفتی...

گفتم: گیر کارم همین بود... فکرم به تنهایی درگیر بود... حتی غیرتم هم درگیرش بود... همین برام حجاب شده...

تو نمیدونی باید چکار کنم تا دلم درگیر بشه؟

(فقط نگاهم میکنه)

من خیلی بهش فکر کردم... میخوام دلم رو درگیر امام زمان کنم...

یه چیزایی هم فهمیدم...

خوش بحال کسانی که فکر و دلشون با هم درگیر امامشون هست... من این همه سال دنبال نخود سیاه بودم...

گفت: من فکر میکردم دلت هم درگیره... مگه نبود

 

گفتم: خودم هم فکر میکردم دلم هم درگیره... اما کسانی که دلشون درگیره نشانه هایی دارن... نمی دونم چرا تا حالا بهش دقت نکرده بودم... من اون نشانه ها رو در خودم نمی بینم...

و این خیلی بده... حس میکنم کاری کردم که فرستادنم دنبال نخود سیاه... و منم هیچ تلاشی برای جلب توجه نکردم...



دوستان فکر و ذکری:

اون حرف آخری که اونجا نتونستم بگم همینه...

فکر در بستر و تحت پرچم الله و آل الله حرکت طولی میکنه و به سمت ملکوت پیش میره... در غیر اینصورت حرکتش عرضی هست و نهایت رهاوردش میشه علوم تجربی...

تا دل رو درگیر الله و آل الله نکنی فکر عقیم خواهد بود...

حتی اگر خیلی خوب تفسیر و عرفان نظری و فلسفه رو بفهمی و تدریسش کنی...

و سختی کار اینه که جهت دادن به دل، اصالتا با خداست... و البته آسونی اش هم به همینه...

ادعونی استجب لکم...



این خاصیت سخن هست... تا میگویی، هزاران نگفته برای به عرصه نیامدن خود را آذین میکنند

فکر و ذکر 5

توی مطالب قبل گفته بودم که قوا و امکانات نفس هم میتونن دوست ما باشن هم دشمن ما... فکر کنم خواجه نصیر طوسی باشن که در تفسیر یه روایتی مبنی بر ایکه جهنم هفت درب داره و بهشت هشت درب... میفرمایند هفت در جهنم : 1_لامسه ، 2_چشایی ، 3_بویایی ،4_شنوایی ، 5_بینایی ، 6_قوه خیال و 7_قوه وهم هست

و هشت در بهشت: 1_لامسه ، 2_چشایی ، 3_بویایی ،4_شنوایی ، 5_بینایی ، 6_قوه خیال ، 7_قوه وهم و 8_ قوه عاقله هست...

میبینید؟!!! هفت تا درب بهشت و جهنم مشترکه... اگر اون هفت ورودی نفس رو تحت ولایت عقل بیاریم بهشتی هستیم و اگر نه هفت ورودی جهتم در خودمون ایجاد کردیم...

حالا که صحبت از ولایت عقل در شهر وجودی خودمون شد خوبه در مورد تفکر و اندیشیدن کمی صحبت کنیم چون تفکر تجلی قوه عاقله در انسان هست... منتها تفکرِ ماها مشوب (آلوده) به وهم هست... در اصطلاح علمی و فلسفی وهم چیز بدی نیست... درک مفاهیم جزئیه توسط قوه واهمه صورت میگیره...

مثال میزنم: دقت کنید به مفهوم پدر...

پدر یعنی چی؟

به حقیقت و واقعیتی که به واسظه اون متولد شدی و اون قوام تو هست میگن پدر... این میشه مفهوم کلی پدر... درک مفاهیم کلی کار عقل هست...

اگر بر فرض محال قوه عاقله داشته باشیم اما قوه واهمه نداشته باشیم معنای کلی پدر رو میفهمیم... اما معنای جزئی اش رو نمی فهمیم... مثلا مشخصات و ویژگی های پدر خودم رو نمیدونم...

این یک مرتبه از معنای "مفهوم کلی و جزئی" بود... میشه حرف رو دقیق تر و عمیق تر از این هم زد... فعلا برای اینکه یه ذهنیتی پیدا کنیم اینجوری تعریف کردم...

تفکر به لحاظ منطقی 5 سیر در ذهن انسان داره... منطق میاد از علت پیدایش تفکر تا نحوه فعالیتش رو می شکافه...

میگه:

1_ مواجهه با مشکل یا مجهول

2_ تشخیص نوع مجهول

3_ سفر از مجهول به سمت معلومات

4_ سیر در معلومات

5_ یافتن انطباقهایی در معلومات متناسب با مجهول و حرکت به سمت حل مجهول 

آورده ی قوه تفکر هم میشه چی؟

میشه: مفهوم

مفهوم چیه؟

من اسمش رو میذارم سایه ی حقیقت

میدونید دیگه، سایه خیلی از ویژگی های صاحبش رو نداره... مثلا حجم رو نشون نمیده... وزن رو نشون نمیده... رنگ رو نشون نمیده... حالات چهره رو نشون نمیده...

اینجاست که مولوی یکی از ویژگی های مهم مفهوم رو به زیبایی بیان میکنه:

 

ور دو هزار سال تو

از پی سایه میدوی

آخر کار بنگری

تو سپسی و پیش او

 

جرم تو گشت خدمتت

رنج تو گشت نعمتت

شمع تو گشت ظلمتت

بند تو گشت جستجو

 

مفهوم بما هو مفهوم این پتانسیل رو داره که تا آخر عمرت تو رو دنبال خودش بکشونه و به محض خروج از این عالم طبیعت تمام یافته های مفهومی ات میپره...

یعنی یک عمر دویدن بدون رهاورد...

حلقه مفقوده بین مفهوم و حقیقتِ مفهوم کجاست؟

این تفکر رو تمام انسانهای روی زمین اعم از مومن و کافر دارن... تمام این یافته های بشر هم به واسطه همین تفکره...

دوست دارم بگم...

اما میترسم جان کلام رو نتونم انتقال بدم و بحث رو تباه کنم...

بذارید باز بحث رو پرورش بدم

توی یکی از کتب میخوندم ملاصدرا یکی از مصادیق شیطان رو وهم انسان گرفته... یعنی همین مفاهیم...

شیطان از مصدر شَطَن میاد... یعنی دور شده...

وقتی تو مفاهیم رو معرف حقیقت میدونی یعنی از حقیقت دور شدی...

چون حقیقت رو خیلی کوچک کردی... 

مفاهیم اگر راه اتصالی خودشون رو با حقیقت اون مفهوم پیدا نکنن میشن یکی از مصادیق شیطان...

 

خب چکار کنیم؟

آیا تفکر و پرداختن به مفاهیم رو تعطیل کنیم؟

نه

به فهمیده هامون عمل کنیم؟

اون که بله اما حرف چیز دیگریست...

 

سوال اینه از قدرت تفکرمون چطور استفاده کنیم...

گام اول اینه...

 

برای اینکه گام اول رو بیشتر باز کنم با سوال به سمتش میرم

و ان شا الله توی نطرات در موردش بحث میکنیم:

 

شما چرا تفکر میکنید؟



میخوایم به این برسیم که ما راهی نداریم جز اینکه با قدرت اندیشه برای نفس ناطقه چراغی بسازیم و با نور این چراغ نفس رو به اعتدال خودش نزدیک کنیم...

اما چه تفکری مد نظر خدا و رسوله؟

 

لذا به سوال آخر من خیلی راحت پاسخ بدید تا بحث شکل بگیره... 

نظراتی هم مونده که پاسخ ندادم ان شا الله در اولین فرصت پاسخ خواهم داد...

 

رئیس جمهور بعدی

صباح الخیر زد بلبل، کجایی ساقیا برخیز

که غوغا میکند در سر، خیال خواب دوشینم



یکی از سِیرهای شخصی ام اینه که خیلی به خواب های خوشی که میبینم اعتنایی نمیکنم...

و غالبا شتر ندیدی ندیدی باهاشون برخورد میکنم...

اغلب شخصی هستن و به شخص خودم ربط پیدا میکنن... لذا برای خودم هم خیلی تکرار نمی کنم... (امان از ظرفیت پایین)

اما خواب امروز صبحم رو خیلی دلم میخواد ریشه در واقعیت داشته باشه...

فرد معتمدی از انسانی الهی برام نقل کرد که رئیس جمهور سال بعدی ایران فردی بسیییار صالح خواهد شد و تحولی شگفت در کشور رقم خواهد زد...

 

ای خدا!!!

یعنی میشه؟!!!

میشه بهمون عنایت کنید؟!!

و اون رئیس جمهور خییلی صالح همون رئیس جمهور انتصابی امام زمان باشه در عصر ظهور؟!!!

الهی آمین



نمیدونم... شاید در عصر ظهور هم انتخابات باشه :)))

مهم حضور حضرته... بقیه اش : 

لطف آنچه تو اندیشی... حکم آنچه تو فرمایی...

 

 

فکر و ذکر 4

تقریبا از سن 21 سالگیم تا 23 ، 4 سالگیم فلسفه غرب خیلی میخوندم... اونها هم بر اساس تحلیل و منطق نظریه پردازی میکردن... اما اکثرشون حس خوبی بهم نمیدادن... رهایی ای توی حرفهاشون وجود نداشت... یکی دو نفرشون بیشتر به دلم مینشستن... که الان اگه وقت کنم دوباره میرم و با دقت بیشتری میخونمشون...

 

بخوام خلاصه کنم درک خودم رو از فلسفه شون، میگم اونها سقفی که ترسیم میکردن اون سقف چیزی جز مفاهیم ذهنی نبود...

اونها قدرت فراتر رفتن از مفهوم رو نداشتن... و اکثرشون اعتقادی هم به ماورای مفهوم نداشتن...

مثلا دکارت میگه: من می اندیشم پس هستم...

می بینید؟!! اصالت رو به اندیشه و ذهن میده... از اندیشه به هستی میرسه...

در حالی که در حکمت اسلامی ما از هستی به اندیشه میرسیم...

مثل این میمونه که دکارت بگه من می اندیشم پس خدایی هست...

امام باقر علیه سلام میفرمایند خدایی که شما در ذهن خود تصور (تصور و تصدیق در اصطلاح فلسفه یعنی تمام تحلیل های علمی بشریت) میکنید مخلوق شماست...

این یعنی ذهن زدگی... همون هشداری که میرداماد (استاد فلسفه ملاصدرا) به ملاصدرا در ابتدای درس، میده... میگه فلسفه به دو مقصد منتهی میشه، 1: اله  2: الحاد

فلسفه چون با اندیشه و مفاهیم سر و کار داره...

در واقع میرداماد فرمود: تفکر و مفاهیم به دو مقصد منتهی میشن یا به الله میرسی... یا به الحاد...

سوال دارم جناب استاد میرداماد: پس کارکرد منطق چیه این وسط؟ مگه منطق ما رو از تفکر ناسالم نجات نمیده؟!!! چرا باید تفکر منطقی به سمت الحاد بره؟!!

شاید اگر میرداماد زنده بود این عرض من رو تایید میکرد که منطق ساختار ظاهری تفکر رو سالم نگه میداره... نه محتوا و باطن تفکر رو...

پس نباید به داشتنِ صرفِ تفکر غره شد...

قدرت تفکر خیلی نعمت بزرگیه اما نباید غافل بشیم که تفکر "یکی" از قوای ادراکی نفس ما هست... شانی از شئون نفس هست...



اگر نفس رو یه مجلس شورا فرض کنیم... تفکر جزء هیئت رئیسه اون مجلسه... حتی بالاتر... در انسانهای الهی حکم معاونت رئیس مجلس رو داره یعنی جانشین رئیسه... در انسانهای معمولی تا ریاست مجلس هم پیش میره...

ولی کاش در انسانهای معمولی واقعا رئیس بود... بدبختی اینه که اون خودش عضوی از یک حزبِ غیرمردمی هست... و اکثر اوقات حریت نداره و سخنگوی حزبشون میشه...

حزبی که بر تفکر میتونه ریاست کنه چی هست در نفس ما؟

حب و بغض...

و حب و بغض اشخاص هم مثل احزاب یک پدر معنوی داره... یعنی باز خود حب و بغض معلوله... رئیسش و پدر معنوی اش، طلب درونی انسانه...

حالا بیا پیدا کن پرتقال فروش رو...



این تفکر تمام قدرت منطق و تحلیلش در خدمت حب و بغض نفس قرار میگیره... و حب و بغضِ نفس، ریشه در طلب واقعی اش داره...

حالا ببینید ما قرار هست از کانال وجودی همین نفسِ ناطقه به خدا برسیم...

میدونید چرا در روایات و در کتاب خدا اینقدر از زنا نهی کردن؟...

فقط یکی از اثرات سوء ش اینه که اگر فرزندی متولد بشه طلبش کوتاه و سخیف خواهد شد... البته برای این حرام زاده هم راه بسته نیست... اما دلیل نمیشه چون راه بازه اون هم بره... اکثرا نمیرن...

اینه که صاحب عصمت فرمود سه دسته با ما نمی تونن همدل بشن و دشمنی خواهند کرد 1_ ولد زنا... 2_ ولد حیض 3_ فرزندی که با مال حرام بزرگ شد...

معلومه این سه دسته طلب هاشون دچار حادثه میشه...

 

این نفس دریچه ای هست که قرار هست خدا از این دریچه بر ما وارد بشه... 

سهم تفکر و اندیشه در دیدن راه و تشخیص حق و باطل خیلی بزرگه... ان شا الله اگر برسیم در موردش حرف میزنیم... طوری که علامه حسن زاده میفرمایند اگر کسی یک ساعت (یا سه ساعت ، الان حضور ذهن ندارم) بتونه مستمرا و بدون انقطاع به یک موضوع تفکر کنه سه حالت براش پیش میاد:

1 یا دیوانه میشه 2 یا میمیره 3 یا ملکوت عالم براش مکشوف میشه...

اما باید بدونیم تفکر همه چیز نیست... تفکر نیاز به اعوان و انصار و مُعِد و زمینه داره...

قرار نیست من اینجا بحث اخلاق کنم... شانیتش رو ندارم... اما نمیشه هم بخیل بود یا حسود بود... یا عصبی مزاج بود یا عجول و کم صبر بود و انتظار داشت تفکر کردن های ما میوه های خوش رنگ بده...

 

 

روی کلمه "اعتدال" فکر کنید...

 

 

هر چه معتدل تر در صراط تر...

فکر و ذکر 3

توی یکی از وبلاگ هام مطلبی نوشته بودم با عنوان " پیچیده ترین جنگ نظام هستی"

یادم نیست توی کدوم وبلاگ نوشتم... الان هم باید باشه... خودتون فکر میکنید پیچیده ترین جنگ نظام هستی چجور جنگی باشه؟

خوبه روش تاملی بکنیم... این جنگ چه مختصاتی داره که پیچیده ترین جنگ محسوب میشه؟

شما طرف مهاجم ات در جنگ هر چقدر هم که قَدَر باشه باز هم میشه یه جوری بهش ضربه بزنی...

مثل یمن که با دست خالی شروع کرد در مقابل ابرقدرت های نظامی جهان مقابله کرد و امروز خیلی توفیقات بدست آورد...

یا ایران در زمان جنگ هشت ساله دفاع مقدس با دست خالی یک جنگ جهانی رو تونست به نفع خودش تموم کنه...

اما این پیچیده ترین جنگی که میگم علت پیچیدگیش چیه؟

از چه جنگی حرف میزنم؟

 

جنگی که در اون سربازان تو و مدافعان تو همان مهاجمان و دشمنان تو هستند...

یا بالعکس، جنگی که مهاجمان و دشمنانت همون کسانی هستند که باید از تو دفاع هم بکنن و به نفع تو هم بجنگن...

این سربازها و افسر ها در یک آن در لباس دوست برات میجنگن و در آن بعدی ممکنه در لباس دشمن تو به تو حمله کنن...

این علت پیچیدگی جنگ هست...

توی همین جنگ های متعارف نظامی هم عامل نفوذ و جاسوس هست که جنگ رو خیلی پیچیده میکنه...

 

ما در جهاد با نفس که همون پیچیده ترین جنگ نظام هستی هست داریم با سربازانی میجنگیم که اون سربازان هر آن ممکنه لباس دوستی شون به لباس دشمنی مبدل بشه...

آدم یاد نمایشنامه چهار صندوق بیضایی می افته... 4 تا مداد رنگی شروع کردن به ترسیم یه مترسک و مسلحش کردن که این مترسک ازشون دفاع کنه... بعد وقتی ترسیم مترسک تموم شد مترسک به جای دفاع از اونها، اونها رو به بند و بردگی کشید... و هر کدومشون رو جداگانه در صندوقی حبس کرد...

 

باید با چه استراتژی ای وارد این جنگ شد؟

اینکه نبی اکرم (ص) فرمودن: "اعلمکم به نفسه، اعلمکم بربه" علم به نفس رو برابر با علم به رب دونستن نشون دهنده اهمیت و پیچیدگی شناخت نفس هست...

بحث های فلسفی اش باشه سر جای خود...

من یه نکته میخوام بگم...

نفس ما با تسامح همون روح ما هست... تعریفشون فقط از یک جهت هایی متفاوت میشه... اما یک حقیقت هستن... یه سکه هستن که گاهی این طرفش رو میبینی میگه شیره... اون طرفش رو میبینی میگی خطه... سکه یه سکه هست...

ما قرار هست خدا رو از طریق همین نفس خودمون بشناسیم... پس خیلی باید مراقب این نفس باشیم...

اگر این نفس ترسو بار بیاد در خداشناسی اش دچار مشکل میشه...

اگر متهور و بی پروا بشه باز هم در خداشناسی اش دچار مشکل میشه...

اگر قوه غضبیه اش رو تعظیل کنیم نمی تونه خوب خدا رو بشناسه... اگر غضب رو خیلی فربه کنیم باز هم نمی تونه خدا رو درست بشناسه...

ما فکر میکنیم که با قوه اندیشه مون خدا رو میشناسیم در حالی که  قدرت اندیشیدن شانی از شئون نفس هست...

عمروعاص قدرت اندیشه اش خیلی خوب بود... اما اون قدرت اندیشه در نفسی خبیث روئیده بود... شناخت عمروعاص نسبت به امام علی علیه سلام از خیلی از یاران امام هم بیشتر بود... 

یه نشونه بهتون بگم:

وقتی امام در جنگ صفین به سمت عمروعاص رفت تا به هلاکت برسوندش... اون ملعون در آن فهمید باید چکار کنه تا امام برگرده... بلافاصله شلوارش رو کشید پایین...

این راه حل رو ناشی از چی میدونید؟ جز شناختش نسبت به امام؟

یا بعد از قرآن سر نیزه کردن معاویه ازش پرسید این فکر توی لحظات آخر به ذهنت رسید یا از اول میدونستی؟

گفت از اول میدونستم اما میخواستم خودِ قرآن (امام علی علیه سلام) رو نابود کنیم وقتی دیدم نشد تکه کاغذهای قرآن رو سر نیزه کردم...

پس تفکر به تنهایی راه گشا نیست... قدرت فهم به تنهایی راه گشا نیست...

 

رهبری در وصف حاج قاسم فرمودن: ایشون دو خصیصه رو همزمان و یکجا داشتن که کمتر کسی این دو رو با هم داره...

ایشون هم بصیر بودن... و هم شجاع....

بعضی ها بصیرت دارن اما شجاعت عمل کردن ندارن... بعضی ها شجاعت دارن اما بصیرت درستی ندارن و اشتباهشون زیاده...

حاج قاسم هر دو رو با هم داشت...

به یک معنا میشه گفت حاج قاسم قدرت اندیشه اش قوی بود و نفسش هم متقی بود...

فکر میکنم خیلی داره طولانی میشه...

در مطلب بعد ادامه اش میدم... تا برسیم به اینکه نفس اگر اعتدال نداشته باشه قدرت اندیشه و تفکر رو هم به انحراف میبره... و البته همین اعتدال رو هم با کمک قدرت اندیشه و با نور قدرت اندیشه به دست میاره... باید در موردش حرف زد...

فکر و ذکر 2

به نظرم خوبه قبل از شروع یه مقدمه ای رو بنویسم که حداقل خودم فراموشش نکنم...

راستش اینکه روزهای اخر کنار پدرم توی بیمارستان بودم. توفیقی بود که خدا داده... نه برای اینکه به پدرم خدمتی کرده باشم...

بلکه برای این بود که چیزهایی رو به چشمم ببینم و به اصطلاح شهود کنم... ان شا الله هیچ وقت اونچه که دیدم از یادم نره... براتون میگم...

اما... شنیدن (خواندن) کی بود مانند دیدن...

وقتی بعد از حدود یه هفته که از ساری اومده بهودم به کاشان خبردار شدم حال پدرم دوباره بهم ریخته و رفته بیمارستان... دوباره راه افتادیم به سمت شمال... غروب رسیدم...

بچه ها رو گذاشتم خونه و قرار شد شب من برم پیش پدرم... حسته بودم اما نمی تونستم بمونم خونه... همین که پا توی اتاق بابا گذاشتم توی بیمارستان با خوشرویی گفتم حالت چطوره بابا... دوباره گرفتار بیمارستانت کردن :)))

دیدم لحن پاسخ گویی بابا کلا متفاوت شده... تا حالا اینقدر وحشت و ترس و ناامیدی و عجز در کلامش ندیده بودم...

اولین جمله اش این بود: دارم میمیرم...

اون شب اونجا موندم... روزها و شب های دیگری هم بودم...

در بین تمام گفته ها و حالت های چهره اش و حتی سکوتش با طنین خیلی واضحی صدای افسوسش به گوشم میرسید...

دوستان... برادران... من صدای یه افسوس معمولی نمیشندم...

پدرم جلوی چشمش میدید فرصتش تموم شد... و غمی بی پایان از این تموم شدن فرصت توی تمام حرفها و سکوت و حالت هاش بود...

نمی تونست بهمون بگه این غم چه غم بزرگیه...

اما نمیدونم من چرا اینقدر عمیق درکش میکردم و پدرم مثل فرزندم بود که دوست داشتم براش وقت و فرصت بخرم... اما گویا رو به پایان بود... و کاری از دست هیچ کس برنمی اومد...

پدرم توی تمام این سه سال در بدترین شرایطش باز هم دغدغه مال و دنیاش رو داشت که کی داره مدیریتش میکنه... چکارشون کرد...

اما این دفعه آخر هیچ خبری از این دغدغه ها نبود...

فقط یک دغدغه از نگاهش فریاد میزد : تمام شد؟!!!

گویا باورش نمیشد...

و من دائم این حدیث امام علی علیه سلام به ذهنم می اومد:

الناس نیام... فاذا الموت انتبهوا.. (مردم خوابن وقتی میمیرند بیدار میشوند)

احساس میکردم پدرم تازه بیدار شد... اما دید چقدر دیر شده...

این غم رو به وضوح توی چشمهاش میدیدم...

پدرم آدم خوبی بود... اما فرصت دنیا اونقدر بزرگه که هر انسانی برای از دست دادن این فرصت میتونه برای ابد در دلش بسوزه...



میدونید داداشهای گلم؟!!

"الناس نیام" مربوط به من هم هست ممکنه مربوط به شما هم بشه...

وقتی وبلاگ مینویسم ممکنه مصداق "الناس نیام" باشم

وقتی مطالعات فلسفی عرفانی میکنم ممکنه مصداق "الناس نیام" باشه

وقتی حتی فرزند آوری میکنم

وقتی خدمت به مردم میکنم...

وقتی جسم کسی رو از مرگ نجات میدم...

همه میتونه مصداق "الناس نیام" باشه...

 

لحظه بیدار شدن "انتبهوا" برای همه ما میرسه...

کاش جوری زندگی کنیم که جزو ناسی که در خواب دنیاشون سپری میشه نباشیم...



توی جلسه دوم مهمترین بحثی که شده حدیثی از امیرالمومنین : "معرفة النفس انفع المعارف" و حدیثی از حضرت خاتم الانبیاء: "اعلمکم به نفسه اعلمکم بربه" بوده 

یه بحث خیلی مهم دارم در مورد اینکه با نفس خودمون و دیگران چطور مواجه میشیم... و چه تبعاتی داره...

ان شا الله اگه بتونم بیان کنم توی روزهای آینده مینویسمش...



احتمالا کلیپ پایین رو هم همه دیدن... من با دیدنش اشک ریختم... خواستم به عنوان روز عید نوروز این کلیپ رو عیدی بدم به مخاطبانم اما نشد...

حتما خیری در اون بوده... حجمش کمی زیاده...

گفتگوی شهید باکری و شهید کاظمی

۱ ۲ ۳ . . . ۸ ۹ ۱۰ ۱۱ ۱۲ . . . ۱۴ ۱۵ ۱۶
Designed By Erfan Powered by Bayan