سیاهه های یک پدر

انَا و علی ابَوَا هذِهِ الاُمَّه

پدری کن...

همسر ماشین رو برده بود و حیاط جای کافی داشت برای دوچرخه سواری پسرها... صدای بازی کردنشون رو میشنیدم...

به فکرم اومد که وقت آب دادن باغچه هست... فاطمه زینب رو بغل کردم و رفتم توی حیاط...

یکی از لذت های بزرگ دنیا رسیدگی به گیاهان هست... انرژی مثبت زیادی داره... داشتم از آبیاری باغچه لذت میبردم که شنیدم بچه های همسایه از پشت درب حیاط به پسرم میگن: در رو باز کنید بیایید بیرون... بیایید با هم بازی کنیم... (آخه دوقلوهای همسایه هم اخیرا دوچرخه خریدن)

به امیرعلی گفتم، امیرعلی بیرون نمیرید...

گفت چرا؟... الان دیگه آفتاب نیست... دوست داریم بریم با دوقلوها بازی کنیم...

گفتم: نه... نمیتونم فاطمه زینب رو بغل کنم و بیام خیابون پیش شما باشم... خسته میشم... (چون امیرعباس هنوز نیاز داره کسی مراقبش باشه... میره وسط خیابون حتی اگه ماشین به سمتش بیاد مسیرش رو تغییر نمیده... بعد اگه برادرش بره بیرون اونم لج میکنه که منم باید برم)

گفت: ای بابا... من خودم تنهایی برم...

گفتم: نمیشه...

گفت: میشه...

گفتم: نه...

 

دوقلوها دوباره صداش زدن...

امیرعلی بدون اینکه درب رو باز کنه رفت پشت درب و جواب داد:

ما نمی تونیم بیایم بیرون...

گفتن: بیا دیگه.. میخوایم بازی کنیم

گفت: مامانم رفته کلاس... برگرده خونه ما هم میایم بیرون...

گفتن: الان بیا... بیا بازی کنیم

گفت: ما نمی تونیم... شما بازی کنید ولی زود نرید خونه... مامانم بیاد ما هم میاییم بیرون...

و گفتگو ادامه داشت و در نهایت امیرعلی قانعشون کرد که خودشون برن بازی کنن...

 

به عنوان یه پدر این صحنه برام خیلی زیبا بود...

پسرم وقتی برای بیرون رفتن از من نه شنید... هر چی دوستاش اصرار کردن فقط پاسخ منفی داد... وسط اصرارهای اونها یه بارم به ذهنش خطور نکرد که دوباره به پدرم اصرار کنم شاید قبول کنه...وقتی هم اونها رفتن اصلا به من اعتراض نکرد که چرا اجازه ندادی که برم...

چقدر بچه ها صدق دارن...

نمیدونم چجوری بگم... اما این رفتار پسرم برای خودم خیلی درس داشت... ازش یاد گرفتم...



دنیا همینه... پدرم که از دنیا رفت متوجه شدیم چه گره های کوری برای ما گذاشت و رفت...

گره های کوری که بیش از 40 سال کور و قفل بود و وقتی پدرم از دنیا رفت اون گرهها بروز کردن... و اذیت کردن... و میکنن...

چند وقت پیش رفتم سر مزار پدرم و مادرش که کنار هم هستن... خطاب به هر دوشون گفتم میدونم از این گرهی که ایجاد کردید الان دارید عذاب میکشید... دعا کنید خدا قلب ها رو نرم کنه و من بتونم براتون بازش کنم...

دقیقا الان به معنای واقعی، من باید برای پدرم ، پدری کنم... من پدرِ پدرم هم هستم...

این مسئله رو چند وقتی هست که پذیرفتم... برای همین تونستم از حق فرزندیم که ادا نشده کوتاه بیام... و سعی کنم برای پدرم پدری کنم و بین بقیه ی وارث ها وفق ایجاد کنم... وارث ها حق دارن.. گره کور از سمت بابا ایجاد شده... و همه از بابا ناراضی هستن... اما من اگر میفهمم صحنه و عرصه رو... باید از نگاه فرزند گونه ام بیام بیرون و براش پدری کنم...

 

بله به همین سادگی جای فرزند و پدر در نظام هستی عوض میشه...

امروز وقتی این رفتار رو از امیرعلی دیدم براش دعا کردم که ان شا الله تو یه روز بابای من بشی و من کلی چیز ازت یاد بگیرم...

مشتاق وطنم

خانمم میگه روزی که خواستی از شرکت بیای بیرون اگر بهت پیشنهاد دادن بمون شرکت ما بهت خونه میدیم یا پول میدیم برو خونه بخر قبول نمیکنی ها... من توی خونه ای که اینا بخوان بهت بدن نمیام...

به احتمال زیاد این پیشنهاد رو میدن... اما یکی از مشمئز کننده ترین کارهایی هست که میتونن بکنن...

چون اونها توی همه ی این سالها در جریان سختی های من بودن و میدونستن داستان اثاث کشی هر ساله منو... اما هیچ وقت هیچ کمکی یا پیشنهادی از سمت اونها نبوده... چرا؟

چون همچنان میرفتم سر کار و به منافع اونها ضربه ای نمیخورد...

اما روزی که بفهمن قصد رفتن دارم به احتمال زیاد دستپاچه میشن و این پیشنهاد رو میدن و اصرار هم میکنن... (چون تجربه اش رو قبلا داشتم... حتی بدون اجازه ی من زنگ زده بود به خدمتکارشون و گفته بود برو در خونه مهندس و اثاثش رو ببر توی فلان خونه... که خب من قبول نکردم) اما برای من واقعا چنین پیشنهادی در چنین وقتی که عزم رفتن کردم خیلی مشمئز کننده هست...

چون معناش اینه:

تا منافع ما به خطر نیفته اصلا برامون مهم نیست که چی به سرت میاد...



به استاد گفته بودم: شما به من میگید انصاف رو رعایت کن و وقتی از اونجا بیرون بیا که بهت نیاز نداشته باشن... یه نشانه ای یه اصلی، چیزی به من بگید که منِ وسواسیِ ذهن زده بتونم بفهمم چه وقت باید بیام بیرون... اینطوری دچار عدم تشخیص میشم...

فرمودن کسی رو جای خودت بذار که بتونه کارهای خودت رو انجام بده...

و این سخت ترین کار هست... الان سه ماهه از هر جایی که بشناسم دنبال نیرویی هستم که هم توی بحث تخصصی اش  مسلط باشه و هم مدیر باشه... تا حالا چیزی گیرم نیومد...

و میدونم اگر نتونم فرد شایسته ای پیدا کنم نیروهای خوب اونجا بعد از من خیلی توی اون شرکت نمیمونن... و این یعنی آسیب دیدن اون شرکت... و این اتفاقی هست که به من گفتن نذار بیفته...



دعا کنید بتونم توی یک سال آینده همه مقدمات رو برای برگشتن به شهرم فراهم کنم...

ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش

بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش

کاش بودی بابا

صاحب خونه اجاره رو حدود 200 درصد افزایش داد...

2 ماه دیگه باید برای اجاره دفتر قرارداد رو تمدید کنیم... اگر اون هم اینجوری افزایش بده...



خیلی دلم شکسته...

خانمم گفت چرا حرف نمیزنی... گفتم چیزی نیست... بد خواب شدم...

فکر کنم خودش فهمید...

نخواستم بهش استرس بدم... اما حالم واقعا بده... باید یه جا می نوشتم...



متنفرم از کسانی که نقدشون به حسن روحانی یا از روی دعواهای حزبی و جناحی بوده...

یا از روی شکم سیری...

یا از روی خود قهرمان پنداری...

 

فقط یه نفر اون وسط هی تذکر میداد عرصه، عرصه ی سختی هست... بدون مطالعه و آگاهی به مردم وعده ندین...

فقط همون یه مرد...

همون مردی که توی دو سه سال اول رهبری شون توی کانکس زندگی کردن...

چند تا مرد مثل ایشون وجود داره؟

حالم از اکثریتتون بهم میخوره...



حرف های سعید قاسمی توی جماران به رئیسی، حرف دل منم بود...

کف پاهات رو باید ماچ کرد سردار...



دلم پدرم رو میخواد... خیلی حس تنهایی دارم...

.

.

لعنت بهت دنیا...

نیروی که پیش من داره ماهی 6 تومن و 7 تومن میگیره این چجوری ماهی 7 الی 8 تومن اجاره بده...

خدایا.. من این دنیا رو نمیخوام...

آقای رئیسی چند نفر از اعضای کابینه ات ماهی 10 تومن میگرن و 8 تومنش رو میدن برای اجاره؟...

چند نفرشون 6 تومن میگیرن و کلش رو دارن میدن اجاره؟...

هر وقت از اینا داشتی اونوقت میتونی بگی بین مردمی...



فهمید پیشنهاد صاحب خونه چقدر بالا بوده... ازم پرسید میخوای چکار کنی؟

اونقدر دلم گرفته و سنگین بود... سکوت کردم... گفتم تو بخواب... درست میشه...

بخوام پاشم از اینجا... دوباره باید بین مردم این شهر هی بگم چند تا بچه دارم و هی جواب نه بشنوم...

یادم نمیره این روزا رو...

خدا حتما با من کاری داره حتما رجسی در من دیده که میخواد با این عذاب ها پاکم کنه...

اما شماها هم منتظر باشید... (مسئولین)

 

رویای موفقیت

خانمم صفحاتی رو در اینستا دنبال میکنن که اون خانمها اغلب هم فرزند دارن (دو تا ، سه تا، بعضی ها مثل خانم صادقی هشت ده تا) و هم فعالیت های اجتماعی دارن و هم دانشجو هستن و مدارک تحصیلی شون رو ارتقاء میدن و...

و همه ی این حرفها برای اینه که یکی از پیامهای اصلی شون رو بدن که زندگی و فرزند آوری مانع رشد و پیشرفت نیست...

ببینید ما داریم پیشرفت میکنیم...



دلم میسوزه...

این شاید پیشرفت اجتماعی باشه... اما الزاما رشد نیست...

من خودم انسانی بودم که به شدت میل به تحصیلات دانشگاهی داشتم... و خیلی هم کتابخوان بودم...

اگر خود ستایی نشه دو تا از دوستام که اصلا هم مذهبی نبودن در مقطع کارشناسی ارشد در یکی از زیر گروه های هنر (هر کدوم در رشته ای متفاوت) چندین جلسه با من داشتن سر تبین و فهم برخی از مسائل مرتبط به پایان نامه شون... و از من منبع میگرفتن برای رفرنس دادن...

در حالی که من به قول دوستم فوق لیسانس نبودم... فوقش لیسانس بودم...

منِ عاشق تحصیل، که حتی توی صحبت هایی که قبل از عقد با خانمم داشتیم گفته بودم من تحصیل رو رها کنم آدم سالمی باقی نمی مونم...تحصیل هویت منه...

منِ عاشق تحصیل با اهداف کاملا اجتماعی و سیاسی و دینی، مدتیه به این نتیجه رسیدم رسالتم تربیت درست فرزندانم هست و قدرت دادن به همسرم...

همسرم باید قدرتمند بشه چون هم خودش ابد در پیش داره و خودسازی برای انسان هایی که قدرتمند نباشن کار غیرممکنی یا بسیار دشواری هست...

هم باید قدرتمند باشه چون مادر بچه هام هست و این بچه ها رو برای پیری و کوری خودم نیاوردم... برای همون اهداف دینی و اجتماعی و سیاسی ام آوردم...

 

به لطف خدا هر چی توی ماههای اخیر سر این قدرتمند کردنه موفق بودم... اثرش رو توی زندگیم دیدم... جو خونه شادتر شد... امید در خونه افزایش پیدا کرد... استقامت در مقابل سختی ها بالاتر رفت و...

چند روز پیش به خانمم میگفتم بهتره اهداف دنیایی مون رو کوچیکترش کنیم ، سهل الوصول ترش کنیم... هر چی این اهداف بزرگتر باشن یعنی من باید به درآمد بیشتری فکر کنم و این یعنی باید کمتر کنار شما باشم...

و دور بودن من از شما عوارضش قابل جبران نیست اما خونه ی کوچیکتری که در سالهای آینده بدست میاریم عوارض خاصی نداره...

ضمن اینکه من هر چقدر درآمدم بیشتر بشه باید دست دهشم به بیرون هم بیشتر بشه و این باز هم یعنی وقت بیشتری برای بیرون گذاشتن در حالی که توی این مقطع تو و بچه ها بیشتر به حضور من نیاز دارین... اونم نه برای خوش گذرانی... برای همون اهداف اجتماعی و دینی و سیاسی...



راستش خیلی پیامی که این صفحات دارن صادر میکنن پیام دقیقی نیست...

خدشه دار هست... 

کاش این خانمها و این صفحات مجازی میتونستن به جای درس و دانشگاه و مدارک و شغلشون ، به عنوان سند پیشرفت در کنار همسر و فرزند داری، درک و تفقه خودشون رو از مسائل به شکل هنرمندانه ای بیان میکردن و اصلا دانشگاه و شغل و مدرکشون رو کلا بروزی نمیدادن یا به حاشیه میبردن...

این خیلی تبلیغ خالصانه تری بود...

اما خب چه کنیم...

صدق و اخلاص متاعی هست که توی هر دکانی پیدا نمیشه...

نگاه خدا...

اینجا از آقایون فقط آقای میم مونده :)))

چند وقتیه حس معذب بودن دارم....

قبلا اینجوری نبودم... (حتی اگه آقایون مثل الان کم بودن)

 

این حس جدیدم رو دوست دارم... انگار وارد دنیای جدیدتری شدم...

دنیای مطمئن تر (دنیای درون منظورمه)



البته من همیشه باورم این بوده که بهترین های وبلاگ مخاطبم بودن... و این رو از لیاقت خودم نمیدیدم...

و این حس جدیدم شاید بهترین هدیه ی خدا به من در سالهای اخیر باشه...

دوست دارم تقویت بشه... 

از عرفیات و اعتباریات اجتماعی که بیام بیرون و ارزش ها رو بر اساس نظام تکوین الهی بخوام نمره گذاری کنم توی این مورد خیییلی از خانمم عقب بودم و هستم...

و حس میکنم خدا بهم نگاه کرده... منم باید عاقلانه تر جلوه کنم تا نتایج بهتری حاصل بشه...

سالگرد آیت الله بهجت

چند هفته پیش سالگرد آیت الله بهجت رحمت الله علیه بود...

توی فومن... پسرهاش هم بودن توی مراسم...

سخنران از شاگردان علامه حسن زاده بودن... خطاب به علی آقا و آقا محمد( پسران آیت الله بهجت) میگفت من هم خودم میدیدم و هم بارها از خود علامه حسن زاده شنیدم که شما بیش از 15 سال در خصوصی ترین جلسات درسی علامه حسن زاده شرکت میکردید و انصافا توی اکثر زمینه ها از علامه بهترین استفاده رو کردید و امروز به لطف خدا دستتون خالی نیست...

اما واقعیت اینه که امروز در کشور ما مثل آیت الله بهجت یا مثل آیت الله کشمیری و ... تقریبا نداریم...

سخنران خطاب به آقازاده های آقای بهجت میگفتن فکر نکنید کسانی که در کشور ما استعداد آیت الله بهجت شدن رو دارن میان پیشتون یا توی مدرسه تون تا شما شناسایی شون کنید...

شما باید بگردید دنبال همچین استعداد هایی...

شهر به شهر...

روستا به روستا...



واقعیت هم همینه...

هنر امام رحمة الله علیه این بود که جوانهای پاک و خالص رو از توی روستا ها و شهرهاشون به عرصه و میدان آورد تا سرنوشت سازی بکنن برای این کشور...

امام، قابله ی این جوانها بودن... همه رو متولد کردن...

امروز هم ما اگر هدفمون رشد و تعالی جامعه و مردم و زمینه سازی ظهور هست راهش اینه که در بین خودمون از این قابله ها رشد بدیم...

نه اینکه جامعه رو شقه شقه کنیم به فقیر و غنی و فرهنگی و پزشک و سپاهی و ارتشی و بازاری و ...

اینها آفته برای جامعه مون...

برای نظاممون

برای آرمانهامون...

آموزش و پرورش معیوب

این روزها درگیر پیدا کردن مدرسه مناسب برای پسرم هستم... اول دبستان

چقدرررر سیستم آموزش و پرورش در نظام ما ناعادلانه هست...

کی این سیستم ها رو برای ما تعریف کرده؟!!!

کی تایید کرده؟!!!

واقعا اینجا کجاست؟!!!



مدیر یکی از مدرسه ها که پر شده بود... وقتی برادر و خواهر پسرم رو دیده بود به پسرم گفت خوش به حالت که هم برادر داری و هم خواهر...

بعد به ما گفت اگر زودتر می اومدین حتما ثبت نامتون میکردم چون من دنبال خانواده های اینطوری و جمعیت دار هستم...

بعد بهم گفت شما تو خانواده تون شهیدی جانبازی چیزی ندارین؟

همسر گفت: پدر من جانباز بوده...

مدیر گفت خب پس چرا اومدین اینجا؟

برید مدرسه شاهد نام نویسی بکنید من 4 سال مدیر اونجا بودم برای اول دبستان عالیه... معلم های خوبی میگیرن مدارس شاهد...

چون دستشون بازتر هست... معلم های بهتر رو اول اونجا میگیرن...

دلم شکست از این سیستم...

سکوت کردم و اومدم بیرون...

خانمم اصرار کرد که بریم برای ثبت نام شاهد... بعد میگفت یعنی ما هم میتونستیم از جانبازی بابا استفاده کنیم؟!!

پس چرا بابا هیچ وقت چیزی نگفت؟!!...

ما هیچکدوممون از این چیزا استفاده نکردیم...



رفتیم گفتن برید ببینید چقدر امتیاز دارید...

گفتم امتیازهاش چیه؟

گفت: بچه خَیر باشه... بچه یا نوه جانباز یا شهید باشه... حافظ قرآن... بچه ی نظامی باشه...

گفتم یعنی فقط کسانی که این امتیازات رو دارن میان اینجا؟

گفت بله...

با خودم گفتم: پس چرا توی امتیازاتتون حلال زادگی و حلال لقمگی نیست؟

چرا توی امتیازاتتون نحوه تربیت پدر و مادر نیست؟

چرا توی امتیازاتتون سبک زندگی اون خانواده نیست؟!!!

اینکه کارگری با این تبعیض درآمدی توی کشور ما داره با کمترین درآمد، معیشت خانواده اش رو تامین میکنه و هیچ امتیازی هم هیچ ارگانی بهش نمیده براتون نغمه ناجور نیست؟...

نمیترسید از عقوبتش؟

 



یادم اومد یه روزی یکی از بچه های درس و بحث گفت چقدر خوب میشد همه ما بچه های درس و بحث توی یه محله زندگی میکردیم...

یکی که عاقل تر بود جواب داد مدل اسلام اینجوری نیست...

خوب ها برای بد ها حجت هستن و بد ها برای خوب ها عبرت...

باید با هم باشن...



دلم گرفت از سیستم آموزش و پرورش...

کاش...

نمیدونم پیگیر مدرسه شاهد بشم یا نه...

گیجم...

انقلاب در سطحِ رنج و لذت هام

چه تفاوت معناداری وجود داره بین شادی و ابتهاج امروزم در مقایسه با 11 سال پیش...

11 سال پیش وقتی با اشتیاق مباحث وجود شناسی و وحدت وجود رو میخوندم و چیزهایی که از معنای توحید دستگیرم میشد منو به وجد می آورد و حس میکردم چه فتح الفتوحی در جهان بینی من شده!!!

 

اما امروز که برای بار اول امیرعلی شش و نیم ساله خودش داوطلب شده بود که میتونه با امیرعباس دو سال و نه ماهه بمونه خونه و مراقبش باشه و من و خانمم و فاطمه زینبِ ده ماهه رفتیم بیرون و به کارهامون رسیدیم و برگشتیم اونقدر حس خوشحالی و گشایش داشتم که واقعا روز خوبی رو برام ساخت...

 

اینکه دوباره من و همسرم میتونیم برای بیرون رفتن های کوتاه مدتمون دو تا از بچه ها رو بذاریم خونه و راحت تر بریم بیرون برگردیم خیلی حس خوبی هست...

 

البته توی ماههای اخیر حس های خوب اینچنینی رو زیاد تجربه کردیم و گشایش های خوبی برامون شده... مثلا یکی از گشایش های خوبی که در نگاه من خیلی خوشحال کننده بود این بود که امیرعباسم چند روزی هست که میتونه سوار دوچرخه اش بشه و رکاب بزنه و همراه برادر بزرگترش دوچرخه بازی کنه... امیرعلی که دیگه یه دوچرخه سوار قابل اعتماد شده... گاهی دو تایی با هم میریم توی خیابونای پرتردد شهر و دوچرخه سواری میکنیم و با کلی حس خوب برمیگردیم خونه...

البته توی ماههای اخیر کمتر تونستیم دو تایی بریم دوچرخه سواری چون اغلب من دوچرخه خودم رو خونه میذاشتم و امیرعباس رو سوار دوچرخه اش میکردم تا به مرور یاد بگیره...



حسین پناهی میگه :

کاش هرگز آن روز از درخت انجیر پائین نیامده بودم...

حسین جان منم از درخت انجیرم پائین اومدم... مثل پدرم حضرت آدم...

راه همینه...

بیا تا مثل بابا آدم با ذکر یا قدیم الاحسان به حق الحسین... اشک بریزیم که هیچ یومی مثل یوم تو نیست یا اباعبدالله...

چه کسی لیاقت این رو پیدا میکنه تا یومِ حسینی براش بروز و ظهور پیدا کنه و اشک نریزه؟!!!...

یکی از یوم های امام حسین علیه سلام، بهشتِ ذاتِ حق متعال هست...

 

ان شا الله به حق امیرالمومنین و حضرت زهرا سلام الله و اولاد معصومینشون... خودشون نگهدار ما باشن...

به ما و اراده و اختیار و توان ما هیچ امیدی نیست...

 

آرش دیگری از من تو بسازی ورنه

من خودم باخبر از سستی بازوی خودم...

قواعد دوران ظهور

توی شرایط پر استرسی قرار گرفتم...

گردش مالی دفترم در ماه چیزی حدود 60 الی 70 میلیون باید باشه تا بشه حقوق نیروها و مخارج دفتر تامین بشه... اما پولی که از کارخونه ها بابت این پروژه ها به دستم میرسه حدودا ماهی 30 الی 40 میلیونه... مابقی اش نه که نرسه اما خیلی با تاخیر میرسه... مثلا گاهی بعد از 5 الی 6 ماه...

این میشه که ثابت نگه داشتن حقوق نیروها و پرداخت به موقع اش کاری هست که خیلی تدابیر میخواد...

تا حالا که به شکر و لطف خدا شرمنده شون نشدم... ان شا الله بعد از این هم شرمنده نشم...



اما دلم میسوزه برای همه ماها که با قواعد دوران ظهور زندگی نمیکنیم...

یه نمونه اش رو بگم؟

توی عصر ما که با قواعد دوران ظهور زندگی نمیکنیم... یه کارخونه دار (در حد کارخونه ای که من توش هستم) آخر سال میتونه با سودش حداقل 4 تا پورشه بخره (چند ده میلیارد) اما نیرویی که براش داره کار میکنه تهش اینه که آخر سال بدهی هاش اضافه نشده باشه... اگر خیلی خوب پیش برده باشه آخر سال یه 10 میلیونی هم پس انداز کرده باشه...

 

چرا نیروی کار که پیشران اصلی یک مجموعه تولیدی هست آخر سال باید در بهترین حالتش 10 میلیون پس انداز کرده باشه... اما کارفرمای اون نیروی کار آخر سال حداقل 10 میلیارد به حسابش اضافه شده باشه؟

این عدم توازن چه برکاتی رو از جامعه ما میبره؟!!

من میخوام بدونم روز قیامت این کارفرماها میتونن به خدا بگن ما مثلا 300 نفر رو به کار گرفتیم و شغلشون رو تامین کردیم؟!!

بعد اگر ازشون بپرسن: اون 300 نفر بیشتر از کنار شما روزی خوردن یا شما از کنار اون 300 نفر؟!!

چه جوابی دارن بدن؟!!!

چون واقعا سودی که کارفرما از کنار نیروهای کارش میبره بسییییار بیشتر از سودی هست که نیروی کار از کنار کارفرما میبره...

 

میبینید؟

اگر در ادبیات دینی مون علاوه بر خمس و زکات و انفاق... یه سهم فقرا هم داریم برای از بین بردن این تضاد آشکار در اجتماع هست...

بعد اگر ولی خدایی بیاد بگه که اگر فقیری در اجتماع لنگ نیاز اولیه اش هست (خوراک و پوشاک و مسکن و در عصر ما ماشین) به این علته که ثروتمندان سهم فقرا رو ندادن...

شما میدونید اگر تمام ثروتمندان جامعه سهم فقرا رو بدن اصلا توی همین اوضاع نابسامان اقتصادی مون اصلا کسی پیدا نمیشه که لنگ نیاز اولیه اش باشه؟...



 

دلم گرفته...

از اینکه یکی با وجود روزی 12 ساعت کار، نمیتونه بعد از 5 سال یه پراید هم بخره... اما یکی دیگه آخر سال میتونه چند تا ماشین 20 میلیاردی بخره...

در حالی که به لحاظ سواد شاید اونی که نمی تونه پراید بخره به مراتب با سواد تر و با فهم و شعورتر از اون میلیاردر هم باشه...



چند سال پیش روایتی از امام صادق (؟) علیه سلام خوندم که خداوند به حمقا (انسانهای احمق) هم وسعت رزق میده تا نشانه ای باشه برای عقلا که وسعت روزی به تدبیر و عقل اشخاص نیست...

 

آقایون ثروتمند... ثروتی که از لطف خدا بهتون رسیده (نه از لیاقت و تدبیر خودتون) در دادن سهم فقرا بخل و امساک نکنید که روز محشر هیچ جوابی در مقابل حق ندارید ولو با ثروتتون دائم اشتغال زایی کرده باشید...

چون هر نیرویی که بردید بر سر کار... سودی که شما از اون نیرو بردید خیلی بیشتر از سودی بوده که اون نیرو از شما برده...

از قیامت بترسید...

روح الله و جاذبه اش...

همه جمع شده بودیم که چند تا عکس یادگاری هم بگیریم و بریم... توی حیاط مسجد جمکران بودیم... همینطور که بچه ها یکی یکی به جمع اضافه میشدن تا عکس بگیریم علی از بین بچه ها با صدای رسا به محمد که داشت عکس میگرفت گفت:

محمد جان مراقب باش دوربین از دستت نیفته هااا... این دوربین رو روح الله از داعشی ها غنیمت جنگی گرفته...

روح الله از بین جمعیت تبسمی کرد و چیزی نگفت...

امین از بین جمعیت گفت: آره بابا... نیفته یه وقت!! روح الله تا این دوربین رو بگیره کم مونده بود اسیر بشه دست داعشی ها...

یکی دو تا شوخی دیگه هم با دوربین و داعشی ها و روح الله کردن تا عکس گرفته شد...

من خیلی روح الله رو نمی شناسم و نمی شناختم... چون اغلب نیستم بین بچه ها به خاطر بعد مسافت...

فردای اون روز که رفته بودیم کهک... تا از خونه ملاصدرا هم دیدن کنیم... وقتی رفتم توی خونه و 2 رکعت نماز هدیه به ملاصدرا خوندم و اومدم بیرون به استاد گفتم:

دختر ملاصدرا توی کاشان دفن هست... دوست داشتید اونجا هم بریم :)))

استاد تبسمی کرد و گفت آخرش ما رو میبری کاشان...

بعد پرسید همسر ملا محسن بوده درسته؟...

گفتم بله... کنار خود ملا محسن دفنه... بعد گفتم از توانمندی ها و کیاست ملا محسن این بوده که با وجود شاگردی ملاصدرا، تونسته جوری توی کاشان زندگی کنه که نه تنها مردم و حکومت طردش نکردن بلکه خیلی هم وجاهت پیدا کرد... اون هم توی کاشان که خیلی عقاید عرفانی کششی نداشته و هنوز هم نداره...

 

استاد گفت: ملا محسن توی بیان عقاید رویه ملاصدرا رو پیش نگرفت... بلکه برگشت به رویه استادِ ملاصدرا... شیخ بهایی...

فهمید باید برگشت به همون رویه استادِ ملاصدرا... ملاصدرا براش عبرت شد...

صحبت ها که تموم شد روح الله اومد جلو و خیییلی صمیمی از من خواست تا شماره ام رو بهش بدم تا اگر دوستاش گلاب خواستن به من زنگ بزنه...

در همین فرصت ذخیره کردن شماره ها... ازش پرسیدم کار شما چیه آقا روح الله؟

گفت سپاهی هستم...

گفتم: آهان اینکه بچه ها در مورد دوربین و داعشی ها باهات شوخی میکردن پس جدی بود؟!!!...

مدافع حرم هستی؟!!

گفت:کار خاصی نمیکنیم... ما فقط هستیم بین بچه های مدافع حرم... نخودی هستیم...

فرداش که توی حرم حضرت معصومه بودیم بچه های کوچیک داشتن با هم بازی میکردن... ما پدرها هم نزدیک بودیم... دختر روح الله هم بود بین بچه ها... روح الله اومد پیش من که من برم تا جایی برگردم... حواست به فاطمه من باشه... گفتم برو داداش خیالت راحت باشه...

دخترش تقریبا هم سن امیرعلی من بود یا شاید یه سال بزرگتر... چقدر از دخترش هم خوشم اومد... خیلی مودب و چقدر خوب بین بچه ها مدیریت میکرد... تقریبا مدیریت اون هفت هشت تا بچه ای که اونجا بودن با فاطمه بود...

البته از همه شون بزرگتر بود ولی خیلی خوب بلد بود کجا مهربون باشه و کجا مطالبه گر و جدی...



خیلی از روح الله انرژی مثبت گرفتم... خیلی زیاد... وقتی هم بحثی بین ما و استاد شکل میگرفت میدیدم خیلی شش دانگ حواسش به بحث هست و سوالات قشنگی هم میپرسه...

این روزا یکی از وضعیت هایی که توی واتساپ چک میکنم وضعیت روح الله هست...

وضعیت هاش رو هم دوست دارم...



ان شا الله یه مطلب هم در مورد یکی از بچه های جمعمون که شیرازی هست و استاد دانشگاه و هیئت علمی هم مینویسم...

ایشون که خیلی ماه هستن... ولایی... امیدوارو مثبت اندیش... پر عزم و جدی... و تنظیم کننده زندگیش با اولویت های رهبری...

این سری توی قم وقتی دیدمشون و چند کلمه ای که با هم صحبت داشتیم بهم گفت:

توی یه آماری میخوندم که توی بحث دانش بنیان همونقدر که کشاورزی کمترین بهره رو از شرکت های دانش بنیان داره صنعت فرش هم همینطوره... نظرت چیه؟!!

همسرم هم از همسرشون خیلی انرژی مثبت گرفتن و گفتن این بار که رفتیم شمال بریم خونه این شیرازی ها...

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ . . . ۱۴ ۱۵ ۱۶
Designed By Erfan Powered by Bayan