سیاهه های یک پدر

انَا و علی ابَوَا هذِهِ الاُمَّه

شاکله

 قُلْ کُلٌّ یَعْمَلُ عَلَى شَاکِلَتِهِ فَرَبُّکُمْ أَعْلَمُ بِمَنْ هُوَ أَهْدَى سَبِیلاً

 

دلم نمیاد ترجمه اش رو بنویسم... حس میکنم گویایی متن از بین میره...

توی این آیه ربط بین شاکله و هدایت رو بررسی و تفکر کنید...

شاکله چیه؟ که هدایت من در گرو این شاکله هست...

و جالبش اینجاست که اگر هدایت من  به شاکله ام مربوطه... پس چرا بحث عمل کردن هر کس بر اساس شاکله اش رو هم مطرح میکنید؟!!

خب فقط بفرمائید هدایت یا میزان هدایت هر کسی بر اساس شاکله اش هست...

اما بحث عمل کردن هم مطرح میشه...

این یعنی دنیا محل بروز و ظهور شاکله هاست... اصلا اولیای خدا وقتی نگاه به انسانها میکنن در واقع نگاه به شاکله شون میکنن...

 

حالا شاکله چیه؟

سه تا فاکتور هست که در ساختن انسانها نقش بسزایی ایفا میکنه

1_ آگاهی

2_ گرایشها

3_عمل یا رفتار

مجموع این سه تا میتونه شاکله باشه... البته من تحقیق بیشتری میکنم اگر به نتیجه ای غیر از این رسیدم ان شا الله دوباره در موردش مینویسم... (این بحث نتیجه تحلیل و تفکرم روی مباحث معرفت شناسی آقای پناهیان هست که حدود 2 سال پیش گذروندم)

 

آگاهی ها مستقیما روی رفتار ما تاثیری ندارن... لذا دوستانی که میگن تا از کنه چیزی سر در نیاریم عمل نمیکنیم خودشون رو فریب ندن... سر هم در بیاری و بپذیری حق هست باز هم ممکنه عمل نکنی...

هیچ تضمینی وجود نداره...

نمونه اش عمروعاص لعنت الله علیه...

به لحاظ نظری از خیلی از یاران امام، بیشتر به حقانیت امام علی آگاه بود... اما دشمن هم بود...

اعمال ما مستقیما از گرایش های ما تاثیر میگیرن...

آگاهی ها هم میتونن گرایش ها رو تحریک کنن... یعنی چراغی باشن برای گرایش های ما...

آگاهی ها فقط نقش چراغ رو دارن برای گرایش ها...

اعمال ما هم تقویت کننده ی گرایش های ما هستن...

و انسان ملغمه ای هست از گرایشات سطح پائین و سطح بالا... مثلا موقع نماز صبح هم گرایش به خواب در ما فعال هست هم گرایش به عبادت و بندگی...

هر دو گرایش فعال هستن... باید به یکی شون عمل کنی... به هر کدوم عمل کنی اون رو تقویت کردی...

لذا انسان دائم بین گرایشات خودش در جنگه...

دائم در مبارزه هست...

جالبه که با عمل به گرایش های خوب، گرایش های خوب تقویت میشن و با تقویت گرایش های خوب آگاهی ها هم بی پرده تر و شفاف تر میشن...

گیر و مصیبتی که آگاهی های ما و قدرت اندیشیدن های ما دارن اینه که گرایشات روی اونها هم تاثیر میذارن... فیلتر میندازن روی اونها...

مثلا طرف به یکی علاقه داره... از هر طرفی اندیشه میکنه تمام منطقش گویی در خدمت تایید اون علاقه اش هست... البته غالبا اینطور نیست که کور کنه آگاهی رو... اما خیلی تاثیر داره... مثالش هم باز همون عمروعاص هست... با اینکه گرایش به باطل در وجودش شدید بود اما این گرایش نمی تونست حقانیت امیرالمومنین رو در آگاهی اش بپوشونه...



برای من همیشه این سوال وجود داشت که گرایش به عشق در وجود هر انسانی وجود داره... واقعا چطور میشه عاشق شد؟

عاشق خدا

عاشق اهل بیت...

عاشقی که بی قراری کنه... غم عشق به جانش بیفته...

بله اکثر ماها یه وقتایی هوایی میشیم اما خب...

اینطوری گاهی به گاهی... فایده ای نداره... دل راضی نمیشه...

 

لذا بعد از کلی اندیشیدن به این نتیجه رسیدم:

دلا باید تنت را خسته داری... 

دلا باید دهان را بسته داری...

که سالک را دهان بسته باید

تن خسته، دل بشکسته باید

 

قربان علامه واقعا... این دو بیتی خیلی دقیقه دوستان من... خیلی...

خطاب به دلش میکنه...

تن رو مال دلش میدونه... به دلش میگه تن خودت رو خسته کن...

قربان این دل...

این جسم مال دلمونه دوستان...

به دلش میگه تن خودت رو خسته کن...

این یعنی در وادی عمل به گرایشات سطح بالات خودت رو خسته کن...

حق جسم ما خسته شدن هست...

بعد میگه دهانت رو هم ببند... زیاد اهل گفتن نباش...

چرا؟

نا اهل میشنوه؟

اون خیلی در درجه اول اهمیت نیست...

تن خسته و دهان بسته، دلت رو میشکنه...

دل شکسته میشی...

خودت اسباب دل شکستگیت رو فراهم میکنی...

حالا بیا هر چیزی که چشیدی رو بگو... کسانی پیدا میشن جور بهت بی احترامی میکنن که از بیرون دلت رو میشکنن...

وقتی هم دلت شکست بازم دهانت بسته میشه...

یعنی تو میتونی تنت رو در راه خدا خسته کنی... حرفات قشنگ میشه... گفتنی هات شنیدنی میشه...

اگر مراعات نکنی و در گفتن بریز و بپاش کنی... از بیرون دلت رو میشکنن تا کمی کنترل زبان کنی...

اگر خودت کنترل زبان بکنی خود بخود دل شکسته میشی...

و این بهترین نوع سلوکه...

عاشق دل خسته و تن خسته میشی...



اگر عشق میخوایم باید وارد جنگ در گرایشاتمون بشیم... با عمل کردن به بعضیشون و عمل نکردن به بعضی دیگه...

و اینطوری شاکله مون تغییر میکنه... و شاکله هم قابل تغییر هست...

فقط باید اهل مبارزه شد

 

 قُلْ کُلٌّ یَعْمَلُ عَلَى شَاکِلَتِهِ فَرَبُّکُمْ أَعْلَمُ بِمَنْ هُوَ أَهْدَى سَبِیلاً

انصاف

از تیر ماه سال 99 تا الان خیلی تلاش کردم برای تثبت دفتر کارم...

از وقتی حرفه ای تر به شغلم نگاه کردم تجربه های خیلی ارزشمندی بدست آوردم که هیچ وقت دانشگاه این تجربه ها رو به من نمیداد...

همه ی مقدمات رو فراهم کرده بودم که برج 6 امسال دل رو یکدله کنم و فقط بچسبم به دفتر کارم و دیگه حقوق بگیر جایی نباشم...

خانمم گفت قبل از اقدام یه مشورتی بکن...

گفتم به نظر من نیازی به مشورت نیست... 

این سفر مشهد فرصت خوبی بود برای راهنمایی گرفتن... خانمم اومد پیشم و گفت الان فرصت خوبیه... بیا با هم بریم... مسئله کارت رو بگو...

رفتیم...

توضیح دادم که تجربه این سالهای شرکت خیلی برام مفید بود و الان توان این رو دارم که جدا بشم و ضربه ای بهم وارد نشه...

و کلی ضرورت های دیگه رو هم بیان کردم که چرا باید از این شرکت بیام بیرون...

از من پرسید:

اونجا بهت نیاز دارن؟!! 

گفتم : بله... خیلی هم زیاد...

گفت: تو از شهر خودت برای معیشت مهاجرت کردی...

این شرکت توی زمانی که تو بهشون نیاز داشتی بهت فضا دادن... تجربه دادن... پا گرفتی...

الان که اونها بهت نیاز دارن انصاف نیست رها کنی... و به صرف اینکه خودت از جدا شدن آسیب نمی بینی بخوای جدا بشی، انصاف نیست...

انسان مومن، بی انصاف نیست...

بعد یقین داشته باش، بی انصافی توی زندگیت اثر میذاره...



خیلی برام عجیب بود...

اصلا شگفت زده شده بودم... و تا حالا از این زاویه بهش نگاه نکرده بودم...



دوستی داشتم که خیلی برام محترم و مغتنم بود و دوستش داشتم...

شاید توی بعضی از مطالبم هم ازش چیزایی گفته باشم...

ایشون تاثیر خیلی ویژه ای داشتن در ورود من به درس و بحث ها و مخصوصا اون سالهایی که مباحثات منظم و مداوم داشتیم خیلی در شکل گیری منظومه فکری من موثر بودن و خیلی جاها اشکالات منو برطرف کردن...

چند روز قبل از عید وقتی خبر جدا شدن این دوست از جمع و البته تقابل این دوست با جمع خودمون رو شنیدم حسابی شگفت زده شدم...

این دوستم با دو برادرش و یک خواهرش و همه اینها با همسرانشون توی جمع ما بودن...

جالب بود که فقط خودش از جمع جدا شد و برادرها و خواهرهاش هنوز هستن...

وقتی برادرش منو توی مشهد دید با خوشحالی به طرف من اومد و گفت: انتظار داشتم هر کسی رو اینجا ببینم جز تو!!!

شاید برای مخاطبان من جدا شدن یک فرد از یک جمع موضوع عادی ای باشه اما برای من پر از ناباوری بود...

توی این دو هفته با موضوع کنار اومدم... و پذیرفتم که هر کسی یک آستانه ای داره...

کاش حداقل دلایل جدا شدنش یه مقداری عمیق بود...

خیلی مسائل بیخود و... از همه اش بوی تفرعون میاد...

چرا فلانی برای شورای شهر رفت... چرا به من نگفتین برم...

چرا وقتی رئیسی خواست مدیر معرفی کنن بهش... منو معرفی نکردید و ....

حالا کاش فقط همین اختلافات بود...

توهین به استاد و ...

چرا آخه؟

 

در کل نیاز بود که همچین شخصی اینطوری جلوی من پودر بشه... تا بیشتر روی خودم دقیق و عمیق بشم...

خدا عاقبت همه ما رو ختم بخیر کنه...

 

 

جراتِ طوفان

یه غم هایی هست که نگفتنش به انسان وزانت میده... نور میده...

میسوزوندت ولی کسی نمی بینه...

رشدت میده اما کسی نمیدونه این رشد از کجا حاصل شد...

همه فکر میکنن اگر حرف موثری میزنی مال اون کتابایی هست که خوندی... یا مثلا مال دوستایی هست که داری یا اساتید خوبی داشتی....

اما نمیدونن اون کتابا و دوستا و اساتید هم به خاطر اون غم پنهانی ات بهت داده شده...

حدود 17 سال پیش خواهری که یه سال از خودم کوچیکتر بود توی تصادفی از دنیا رفت... توی اون تصادف فقط من بودم و خواهرم... روی دست های من تمام کرد...

غم ثانیه، ثانیه اش رو هیچ وقت و برای هیچ کس نمی تونستم و نتونستم بگم...

و نگفتم...

همیشه اگر گفتنی هم بوده در همین حد بوده...

شاید فقط مادرم، نگفته، همه غم های منو درک میکرد... و پدرم...

چون بعد از اون واقعه انگار خیلی بیشتر هوای دلم رو داشتن...

بعد از 17 سال دارم توی یه مطلب و عمومی تر بهش اشاره میکنم...

چون...

حس میکنم خدا یک غم دیگه ای داره به من میده...

توی این غم ان شا الله موت ظاهری ای در کار نیست...

اما باطنم رو نشانه رفته و گویا قصد کشتنم رو داره :)



 

و چند کلمه با خودم:

عزیزم تمام اتفاقات خوب عالم توی کتمان و راز نگهداری می افته...

عشق، ناموس نظام هستی هست...

بین ناموس و ستر همیشه ربطهای عمیقی هست که اگر فقط شمه ای از این ربطها به ما گفته بشه از شدت ابتهاجش مست میشیم...

چقدر این واقعه با حقیقت ستر و ناموس همخوانی داره که بزرگی میگفت خانمی با موهاش حاجت میگرفت... شاید به سادگی و در تعاریف فقهی نشه موی زن رو ناموس تلقی کرد نمیدونم... شایدم تلقی کردن... اما میگفت اون خانم بزرگوار به پشت بام خانه شون میره و در مکانی که هیچ انسان زمینی ای به ایشون دید ندارن موهایی که همیشه از نامحرم پوشانده شدن رو نمایان میکنن و اون موها رو روی کف دست هاشون میگیرن و رو به آسمان با خدای خودشون نجوا میکنن... و حاجتی که باید بگیرن رو میگیرن...

نمیدونم... تحلیل ناقص منه... شاید حتی یاوه گویی باشه اما وقتی این واقعه رو شنیدم یاد حضرت زهرا سلام الله افتادم در مسجد... وقتی امیرالمومنین رو به زور برای بیعت به مسجد برده بودن...

میگن حضرت فاطمه سلام الله دست به موهاشون بردن و در اون حال ستون های مسجد شروع به لرزیدن کردن که امیرالمومنین به سلمان فرمودن به فاطمه بگو نفرین نکنه...

قطعا حضرت زهرا سلام الله بخوان نفرین کنن گیراست... اما اینکه شکل ظاهری این مسئله با دست بردن به موهایشان اتفاق می افته قطعا رازها و حکمت ها داره...

 

و عشق ناموس نظام عالم هست...

عزیزم اگر سودای عشق داری بدان تو را به ستر خواهند کشاند...

و تمام اتفاقات در ستر و در نهانی خواهد افتاد...

غمی و داغی رو بهت خواهند چشاند که نتونی بیانش کنی...

الهی راز دل نهفتن دشوار است و گفتن دشوارتر

 

یاد این بیت زیبا افتادم:

لب باز نکردم به خروشی و فغانی...

من محرم راز دل طوفانی خویشم...

 

آقای راز دار...

قربان دل طوفانیت...

به ما هم جرات و طاقت طوفان بده...

به حقیقت... نه به مجاز...

یادگاری بنویسید...

این روزها حس میکنم در آغوش بی انتهای اهل بیت هستم وقتی هر روزش مثل ستونی در زندگی من قائم شد و قیامت کرد...

دیروز که تولد امام حسین علیه السلام، کشتی ازل تا ابدِ نجات بود... منو به یک سال قبل برد و یاد اینکه خبر مسرت بخش دختر بودن فرزند تو راهیمون رو گرفتیم... و البته هدیه بزرگترش این بود که اسم زینب هم برای این مادرِ پدر، به ما هدیه داده شد و این هدیه یک روز مانده به غدیر همچون پریرویی که تاب مستوری نداشت رخ به عالم اضداد گشود و نام فاطمه رو هم همچون ستونی برای نام زینبیش با خودش آورد و از زبان استادمون در روز عید غدیر به ما هدیه داده شد...

همه سال عید غدیر ما به دیدن استاد میرفتیم و عید غدیر سال گذشته با وجود اینکه استاد به خاطر سید بودنشون و عالمی ربانی بودنشون سفره دار و مهمان دار هستن از صبح تا شب... اما خودشون با ما تماس گرفتن و تبریک گفتن و شادمانی کردن و فرمودن اگر نظر منو در مورد اسم دخترم میپرسید فاطمه زینب صداش کنید...

 

و امروز روز تولد مظهر قدرتِ امام حسین علیه سلام هست...

روز تولدقمر منیر بنی هاشم حضرت ابوالفضل العباس...

و به عشق این آقازاده اسم فرزندم رو امیرعباس گذاشتم...

اسم که نیست باباش به فداش... ذکره...

چقدر خوبه توی خونه آدم پر از ذکر باشه...

هی بگی امیر علی بیا... امیر عباس کجا رفتی... فاطمه زینبم چی میخوای بابا؟...

همه اش ذکر...

تازه وقتی علی رو با امیر میگم حس ادب هم بهم دست میده...

عباس رو با امیر میگم حس مودب بودن بهم دست میده...

علیِ خالی... عباسِ خالی... روی زبونم نمیچرخه وقتی این نامها ذکر خونه ام هستن...

 

تمام این روزها رو به خاطر اذکاری که اهل بیت در خانه ام جاری کردن ، و شادی حقیقی رو در دل تمام سختی ها در دل ما مهمان کردن، روزه میگیرم و این شادی دنیای آخرتی رو گره میزنم به شادی عبودیت و شکر...

 

امیرعباس یه جورای خاصی برام ذکر حضرت عباس علیه سلام هست...

مثلا وقتی امیر علی چیزی که با زحمت درستش کرد و اون چیز خراب میشه امیرعلی خیلی ناراحت و عصبی میشه و گاهی حتی میزنه زیر گریه...

اینجور مواقع امیرعباس 2.5 ساله میره پیشش و شروع میکنه کمک کردن به امیرعلی تا دوباره اون چیز رو درست کنه...

یا یه بار وقتی امیرعلی وو امیرعباس رو برده بودم حمام... وقتی داشتم بازو و زیر بغل امیرعلی رو تمیز میکردم چون خیلی قلقلکی هست از شدت تحریک به جای خنده جیغ میکشید... امیرعباس فکر کرد من دارم امیرعلی رو تنبیه میکنم که امیرعلی جیغ میکشه...

بازی خودش با آب رو ول کرد و اومد دست منو گرفت و با نگاهش و لبخند ملتمسانه اش از من میخواست امیرعلی رو رها کنم...

خیلی از برادر و خواهرش دفاع میکنه... با اونکه 2.5 سال بیشتر نداره...

بعد من چطور یاد امیرعباس صحرای کربلا نیوفتم؟!!

جانم به فدات ای کسی که با یاد هیبت تو رعب در دل دشمنان حسین علیه سلام می افتاد و امنیت و آرامش در خیام اباعبدالله...

 

الحمدلله بابت تمام این ذکرهای عینی...

روی جای جای بدن زندگیتون یادگاری بنویسید...

اینجا تنها جایی هست که هر چی زیباتر تتو کنید بهتر زندگی میکنید...

از این برادرتون داشته باشید این حرف رو...

جای خالی روی بدن زندگیتون نذارید...

بدون یاد خوبان که این دنیا جای نفس کشیدن نیست...

هست؟!!

اینجا میمانم... تا هر وقت تو بخواهی...

22 بهمن سال 57 ازدواج کردن...

یکی از لذت هام این بود که وقتی باهاش میشینم برام از خاطرات جنگ و جبهه بگه...

شیمیایی بود و جانباز اعصاب و روان...

آبان 1400 زن و شوهر مبتلا به کرونا شدن...

12 بهمن 1400 هم چهلمین روز وفات پدر خانمم بود...

یه شب که توی بیمارستان همراهش بودم بهم گفت: بابات توی همین اتاق بستری بود؟!!

گفتم: نه... اتاق بغلی بود...

بغض کرد...

گفتم نگران نباشید... شما که الحمدلله حالتون خیلی خوبه... اکسیژنتون هم اومده بالای 90... ان شا الله تا دو سه روز آینده مرخص میشین...

الان فقط دلم برای این میسوزه که خانمم خیلی خوشبین بود که باباش خوب میشه... و میگفت نمی تونم توی بیمارستان ببینمش... وقتی خوب شد اومد خونه میرم پیشش...

چون بخش کرونایی هم بود نمیشد خیلی هم رفت و آمد داشت...

اما دیشب بهم گفت...

گفت: من امید داشتم خوب بشه بابا...

عزیزم...

خدا رحمتش کنه...



دهه ی فجر هست...

اما حال دل من امسال متفاوت هست...

من رئیس جمهور نیستم... وزیر نیستم... مدیر کل نیستم...

یه شهروند ساده هستم...

خیلی ساده...

حقوق بگیر هیچ ارگانی هم نیستم... هیچ امتیازی از هیچ ارگان و سازمانی هم ندارم...

نه خونه سازمانی بهم میدن که افزایش بی رحمانه اجاره ها رو نچشم...

نه توی فروشگاهی بن خریدی به من میدن که گرونی کالاها رو نبینم... از هفت دولت آزادم... مثل خیلی از مردم کشورم...

حتی کارت عضویت بسیج هم ندارم... نشده دیگه...

مثل خیلی از مردم ساده و کارگر کشورم، نه دلم به سازمانم خوشه... نه به حقوق دولت... نه نظامی هستم و نه دولتی و نه هیچی...

(من از جنس همون هام که چند روز پیش به رئیس جمهور گفت کارمندان فلان سازمان دولتی به حقوق 10 تومنی شون گله مندن و اعتراض کردن... ماهایی که ماهی 3 میلیون میگیریم به کی باید اعتراض کنیم)

دلم به ربوبیت خدا خوشه...

دلم به هدایت اهل بیت خوشه...

دلم به امتحان بودن این چند صباح قرصه...

همین شهروند ساده ی ساده... که اگر همین بیمه اش رو هم از این ماه نتونه رد کنه سر پیری بازنشستگی هم بهش نمیدن....

همین شهروند ساده... چنان در مقدرات این مرز و بوم شریکه که گاهی وزیر و رئیس جمهور اینقدر نقش ایفا نمی کنن...

 

فقط توی جایگاهی که هستی و قرار داری وظایفت رو بشناس... همون رو درست انجام بده...

اگر فقط یه همسر رو به تو سپردن... فقط سقف خونه ات (ولو استیجاری) رو به تو سپردن... توی همون محدوده درست عمل کن...

تو با درست عمل کردنت توی همون محدوده کوچیک مقدرات یه کشور رو تغییر میدی...

 

کسی میدونه این جمله ی آبی رو چجوری باید بگم که غلو به نظر نیاد و نمایشی و شعاری فرض نشه؟!!



چند روز پیش کسی که تحت تاثیر من به رئیسی رای داده بود...

با حجم بدبینی بسیار زیاد شروع به نقد دولت کرد...

چالش های از اول انقلاب تا حالا رو مطرح میکرد و میگفت پس اینها دارن چکار میکنن؟!!

این میدونسته اوضاع اینه و اومده دست گرفته دولت رو... دیگه اگه الان بگه قبلی ها چه کردن و... باید زد توی دهنش...

.

.

حسابی که استرس و هیجانات منفی اش تخلیه شد و کلی انرزی منفی به ما حواله کرد...

گفتم حالا دولت جدید ان شا الله بتونه به وعده هاش عمل کنه... هنوز زوده برای قضاوت...اما میدونی مقصر اصلی در اینکه این 40 سال اون خروجی لازم گرفته نشد کیه؟!!!

گفت: حتما مردم!!!!!

گفتم: نه...

مومنین بیشترین تقصیر رو دارن...

مومنینی که نخواستن ربط دین و سیاست رو بفهمن... و نفهمیدن...

و بدتر اینکه نفهمیده اظهار نظر هم کردن...

اکثریت مومنین برای اجتماع خودشون... برای اطرافیان خودشون... چراغ راه نبودن...

شما فکر میکنی اون مدعی ایمانی که متاهله و یا فرزند نداره یا با یه فرزند خودش رو گول زده... توی مصائب20 سال آینده شریک نیست؟!!!

گفت حتما مسئولین هم هیچ تقصیری ندارن... سیاست ها کلان هم هیچ تاثیر و تقصیری ندارن...

گفتم: مومنینی که در جایگاه خودشون بهترین عملکرد رو نداشتن به اندازه همون مسئولینی که کار رو به بحران کشوندن باید منتظر عقوبت باشن...



دهه ی فجر هست اما دلم گرفته...

امتحانی که توی این دوره هم مسئولین باید پس بدن و هم مردم و به خصوص مومنین سخت تر از دوره قبل هست...

نمیخوام مشکلات خودم رو مطرح کنم... از خدا خجالت میکشم... اما برای بیان مطلب دیگه ای میخوام بهش اشاره کنم...

خوشحالم که چتر حمایت هیچ سازمان و ارگانی بر سرم نیست و وقتی توی این اجتماع مردم نسبت به هم بی رحم میشن هیچ حفاظ مصنوعی ای مثل حمایت ارگانها و سازمانها شامل حالم نمیشه و قشنگ این بی رحمی رو لمس میکنم و منم نواخته میشم...

اما میدونم خدا توان مالی منو بیشتر از خیلی از مردمانم قرار داده... قطعا اونا بیشتر از من نواخته میشن...

فقط خواستم بگم من از بین همین مردم دارم حرف میزنم...

ما با درست عمل کردنمون توی همین محدوده کوچیک خودمون مقدرات یه کشور رو تغییر میدیم...



به اون دنیا و زندگی اون طرف بیش از قبل فکر میکنم...

اونقدر که وقتی خانمم میگه حرفی بزن... ساکت نباش اینقدر!!!... جلوی خودم رو میگیرم تا حرف از زندگی دنیای بعدی نزنم...

ناراحت میشه... میترسه طفلکی...

از وقتی دائم به اونطرف فکر میکنم... میبینم چقدر فرصت دنیا فرصت مغتنمی هست...

عجیبه... فرصتی ناب...

خدایااا

واقعا اینجا موندن دلیل محکمی میخواد... و اگر فرصت طلایی این دنیا نبود چه ارزشی داشت موندن در اینجا؟!!!

اگر انگیزه ی یاری دینت و یاری ولی اعظم ات و اولیایت نبود...

اگر انگیزه ایجاد استعداد برای عاشقی نبود...

چطور میشد این دنیا رو تحمل کرد؟!!!



حال دلم خیییلی سنگین بود...

نمی تونستم ننویسم خدایا...

مادر

از قبل میدونستم حضرت علامه حسن زاده بسیار به مادرشون ارادت دارن...

و این ارادت صرفا یه ارادت غریزی نبود...

ایشون بارها میفرمودن مادر من اهل ولایت بودن و من از مادری پاک و اهل ولایت شیر نوشیدم...

مادر ایشون توی سن 27 سالگی وقتی که علامه فقط 7 یا 8 سال داشتن از دنیا رفتن...

و علامه میفرمودن اگر کسی یه فاتحه برای مادر من بخونه منِ حسن زاده با هر چقدر آبرویی که نزد خدا دارم قربان اون شخص میشوم...

 

چند روز پیش یه صوتی از یکی از شاگردانشون میشنیدم که میگفتن یک بار که نزد علامه بودم ایشون با بغض و حزن سنگینی میفرمودن اونهایی که با اعتقادات من مخالفت هایی دارن به مادرم تهمت میزنن و توهین میکنن... مادر من غرق در ولایت اهل بیت بود... با مادر من چکار دارن؟!!



اما اینها رو گفتم که برسم به این حرف...

توی مستندی که در شبکه قرآن از ایشون پخش میشه این شبها...

پسرشون میگفتن... علامه وقتی 7 سالشون بود شبی خواب میبینن که دو پرنده در دستانشون هست و یکی از پرنده ها پرواز میکنه و از دستش جدا میشه... فردای اون روز به مکتب یا مدرسه میره... به شهر آمل...

توی شهر آمل به ایشون خبر میدن برگرد به روستا و به مادرت سر بزن... مادرت حال خوبی نداره و مریض هستن...

از آمل تا اون روستا با ماشین 45 دقیقه راه هست ... اون کودک 7 ساله ناگهان یاد خوابی می افته که شبش دیده بودن... و اضطرابی به وجودشون می افته و از آمل تا اون روستا رو یک نفس میدوه...

وقتی میرسه میبینه مادر از دنیا رفتن...

 

نمیدونم چرا این قسمت از مستند اینقدر حالم رو آشوب کرد...

انگار رفتم به 7 سالگی علامه و کلی با ایشون گریستم...

علامه در نوجوانی هم پدرشون رو از دست دادن...

 

عزیزم...

چجور در ابتدای راه غریب شدی...



میفرمودن آیت الله جوادی آملی آیت نهار هستن و علامه حسن زاده آملی آیت لیل...

در اون روستای دور افتاده هم مدفون شدن...

توی خونه خودشون... کنار همسرشون...

حیات و مماتشون همه در گمنامی ظاهری...

چیزی که خودشون همیشه دوست داشتن...

عنوانی براش پیدا نکردم...

هم توی مجازی و هم در دنیای واقعی خیلی ها برای وفات حضرت علامه بهم پیام دادن یا زنگ زدن که تسلیت بگن...

پدر خانمم زنگ زدن و تسلیت گفتن به من!!!

به من؟!!

کمیل زنگ زد... مادرش یه ماه پیش وفات کردن... نمیدونستم... اما برای وفات حضرت علامه به من زنگ زد... خیلی ناراحت بود...

گفت رضا دیشب خیلی دعات میکردم... خیییلی به یادت بودم...

گفتم چرا؟... چطور؟

گفت درسته خانمم خودش توی کلاسهای درس های حضرت علامه بوده... اما مهر حضرت علامه واقعا به واسطه صحبت های تو به دلم نشست... حضرت علامه جزو محدود آدمایی بود که حقیقتا باورش داشتم... و چقدر دعات کردم که تو واسطه شدی مهر همچین آدمی به دلم بیفته...

رضا خیلی داغدارم...

یه ماه پیش مادرم رو از دست دادم و حالا هم حضرت علامه رو...

و باز هم من مبهوت بودم... من؟!!!

چرا من رو به حضرت علامه وصل مکنید؟!!

 

وحید زنگ زده بود... وفات علامه رو به من تسلیت میگفت...

چرا به من؟!!

مگه نسبت من با این انسان عظیم و گمنام چیه؟!!

فقط تفاوت من با این دوستانی که زنگ میزدن این بود که شاید درصد گمنامی علامه نزد من یه اپسیلون کمتر از اونها بود...

 

راستش من خجالت میکشم که من رو به آدم خوبا منتسب کنن...

از اون آدم خوبا خجالت میکشم...

من هرگز در حد انتظار خودم نتونستم ظاهر بشم... من در باب ولایت فقط شرمساری دارم...

بعد به من تسلیت میگن....

نمیدونم چجور حالم رو بیان کنم...

 

من در این شک ندارم که زندگی من و نگرش من رو حضرت علامه و شاگردانش متحوول و منقلب کردن...

اما واقعیت اینه که فرق من با خیلی از آدمای این سرزمین اینه که من میدونم نقش حضرت علامه رو زندگیم و دیگران ممکنه ندونن...

علامه قطعا در زندگی خیلی ها تاثیر داشتن... اما خب خیلی ها نمیدونن بسیاری از اثرات زندگیشون از کدوم توجه و کدوم نور هست...

اینه که میگم ایشون گمنام هستن...

 

میدونید همیشه معتقد بودم که از انسانهای بزرگ خیلی نمیشه مستقیم حرف زد... چون ضد تبلیغ میشه...

و یه گلگی همین اینجا از خیلی رسانه های انقلابی بکنم که تا خبر وفات علامه رو شنیدن همه جا رو پر کردن از این جمله حضرت علامه:

گوشتان به دهان رهبری باشد چون ایشان گوششان به دهان خاتم الانبیاست...

 

آخه چرا اینقدر کج سلیقه هستید؟

چرا اینقدر نابلد هستید؟!!!

چرا اینقدر مردم رو نمی شناسید؟!!

چرا نمی تونید حقیقتا مردم رو دوست داشته باشید؟!!!

چرا فقط وقتی میتونید به روی مردم لبخند بزنید که مثل شما فکر کنن؟!!

چرا به همه چیز ابزاری نگاه میکنید؟!!

آتیش من در تبعیت از رهبری از خیلی هاتون بیشتر و البته از همه هم شرمنده ترم اما شماها فقط بلدید ضد تبلیغ باشید...

میدونید معنای این مدل کار رسانه ای شما چیه؟!!

 

معناش اینه:

های مردم... اگر علامه حسن زاده رو عارف واصل و عالمِ به غیب میدونید بذارید آگاهتون کنیم که ایشون رهبری رو حجت میدونستن... 

دیگه چه دلیلی دارید که تابع محض رهبری نباشید...

اگر تابع محض نباشید جاتون اسفل السافلینه...

 

دقیقا پیام مستتر و پنهان این کار رسانه ای همینه... دقیقا...

بعد انتظار دارید مردم با این مدل کار رسانه ای شما هدایت بشن؟!!

 

چرا اینقدر خون به دل آدم میکنید؟!!

چرا اینقدر نگاهتون زمخته؟!!

چرا شبیه رباط عمل میکنید؟!!



و اما مطلب دوم

دوستان عزیز... خوانندگان گرامی...

میدونید رسانه توی عصر ما خیلی مهمه... در مورد اهمیتش هر چی بگم کم گفتم... اما قطعا بعد از این خیلی بشتر از اهمیت رسانه از زبان مقام معظم رهبری خواهید شنید...

 

من توی این سالها خیلی به رسانه فکر میکردم... خیلی غصه میخوردم... حتی ممکنه برای خیلی از بزرگواران اینجا نظر هم گذاشته باشم اما اگر از زاویه رسانه نگاهشون کنم خیلی ازشون راضی نباشم... در حد همین وبلاگ...

 

قطعا منم ایراداتی داشتم...

به نظرم میرسه وبلاگ دیگه محیطی نیست که آدم بخواد تفکرات کلان رسانه ایش رو اینجا عملی کنه... شاید برای گاهی نوشتن و تخلیه شدن بد نباشه اما نمیشه اون هدف رو اینجا پیاده کرد...

اما خب در این هم شکی نیست خود وبلاگ هم یک رسانه بوده... صرف نظر از اندازه اش...

 

میشه ازتون خواهش کنم از زاویه رسانه بودن وبلاگ نقدم کنید و ایرادات و نقاط قوتم رو بگید؟

مخصوصا کسانی که سالهای بیشتری هست منو میشناسن...

شاید اگر توفیقی بشه بتونم در فضای دیگری هم کار رسانه ای بکنم... الان نمیدونم کجا...

اما اگر میشه ضعف و قوت ها رو به من بگید... منم میدونم الزاما همه حرفها درست و واقعی نیست... اما اونچه که واقعی هست اینه که مثلا فلان مدل فکری و شخصیتی اینطوری نگاهم میکنه... این ضعفها و قوتها رو در من دیده و این توقعات رو داره... این خودش یه جامعه شناسیه که بهم کمک میکنه...

 

خواهش میکنم راحت بنویسین...

ازم دریغ نکنید...

بسم الله الرحمن الرحیم

جمله آخر دکتر جلیلی در بیانیه انصرف خود به نفع آقای رئیسی:

امروز روز جهاد بزرگ برای جهش ایران است . بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

جمله آخر تقدیر آقای رئیسی از انصراف آقای جلیلی:

امروز روز جهاد بزرگ برای جهش ایران است. بسم الله الرحمن الرحیم.

 



این همون اسم رمزی بود که به دوستان مجازی و حقیقی میگفتم برای تقویت آقای رئیسی ، برای آقای جلیلی دنبال نقاط ضعف نگردید و همینطور برای تقویت آقای جلیلی ، برای آقای رئیسی نقاط ضعف پیدا نکنید...

 

ما در آغاز یک طلیعه بزرگ قرار داریم...

و کار ما جوانان تازه شروع شد...

میخوام به نمایندگی از تمام جوانان بنویسم:

امروز روز جهاد بزرگ برای جهش ایران است. بسم الله الرحمن الرحیم



چه اهمیتی داره؟!!!

منو ببینن یا نبینن...

مهم اینه اولویت های حقیقی زندگیم رو تشخیص بدم و خودم رو به این سیل خروشان برسونم...

برای همدیگه دعا کنیم...

 

خط قرمز انتخابات _ دور دوم

دوستان و مخاطبان عزیز سلام

به نظرم جا داره یه نکته رو جدای از نظر شخصیم، به عنوان تحلیل اینجا بنویسم

اینطور که فهمیدم خیلی از مخاطبانم دکتر جلیلی رو اصلح میدونن... و بهشون حق میدم... و چه بسا نظر درست همین باشه...

اما تحلیل من رو بشنوید بعدش نتیجه گیری با خودتون

 

ما دو اتفاق مهم رو باید در این دوره رقم میزدیم...

 

اتفاق اول و مهمترین اتفاق:

 

تبیین نگاه انقلاب...

عوام تصور غلطی از انقلابی ها دارن و فکر میکنن اینها اهل بگیر و ببند و گونی و اعدام و ظاهر سازی دینی و نماز و روزه هستن و برای اداره کشور هیچ علم و برنامه ای ندارن...

به لطف افتضاح دولت روحانی و ارائه برنامه های دقیق دکتر جلیلی و حتی آقای قاضی زاده و به لطف عملکرد و کارنامه آقای رئیسی تا حدی این اقناع در افکار عمومی ایجاد شده که انقلابی ها اهل علم و تخصص و برنامه و تعهد هستن...

 

این خیلی مهم بود که مردم بفهمن... تا حدی این مسئله محقق شد...

اثر کارنامه رئیسی و برنامه جلیلی بسیار مهم بود... واقعا کسانی که کینه دارن از امثال رئیسی و جلیلی دهانشون بسته شده...

این یعنی جبهه انقلاب در منطق پیروز شد...

اولین پیروزی اتفاق افتاد...

 

اما مسئله حیاتی دوم:

انتخابات نباید به دور دوم بکشه...

این برای اعتبار رئیس جمهور منتخب خیلی مهمه...

برای بسط ید ایشون خیلی مهمه...

خودتون آمار نظرسنجی ها رو رصد کنید... من نمیدونم جلیلی به نفع رئیسی کنار میره یا برعکس...

اگر یکی به نفع دیگری کنار رفتن که الحمدلله... قضیه خود به خود حل میشه و بارش از دوش مردم برداشته میشه...

اما اگر هر دو نفر با هم موندن، ببینید اقبال عمومی با کدومشون هست و به همون شخص رای بدید تا انتخابات به دور دوم نکشه...

 

یا علی و التماس دعا

انتخاب اصلح... انتخاب بین نعمت و برکت...

میدونم این هفته بسیار وقتم پر خواهد بود و میترسم نتونم تا انتخابات مطلب رو تموم کنم

میخوام خلاصه اش کنم

برای دوستان انقلابی باید قبل از حمایت از اصلح، ترویج گفتمان انقلاب مهم باشه... روز انتخابات یقین داشته باشید شرایط خیلی شفاف خواهد بود برای انتخاب اصلح...

سعید جلیلی با تمام داشته هاش به میدون اومد و قطعا بزرگترین دغدغه ایشون از این مشارکت این هست که برای مردم بیان کنه که این کشور رو میشه با نگاه انقلابی در طی 8 سال جزو چند کشور ابرقدرت دنیا کرد... در زمینه های مختلف...

و دیدید در مناظره دوم حرف دل همه رو زد و به ساختار مناظرات نقد کرد و گفت:

شما که تست هوش نمیگیرید مناظره رو به این شکل اجرا میکنید...

مردم قرار هست رئیس جمهور انتخاب کنن... اینطور که نمیشود... و بعد هم زاکانی از این نقدش دفاع کرد هم قاضی زاده و هم رضایی...

 

چرا برآشفت؟!!

چون نمیشه با تایمک های سه دقیقه ای مردم رو اقناع کرد...

نمیشه با سوالاتی که اغلب مسئله اول کشور نیست به مخاطب معیار داد...

 

ایشون به تیم های تبلیغاتی شون گفتن شما باید تمام برنامه های کاندیداهای انقلابی رو در تبلیغاتتون پوشش بدید...

معنای این چیه؟

ایشون برای تبیین این گفتمان دغدغه بیشتری دارن تا رای مردم... چرا یه عده این رو نمیتونن باور کنن؟!!

آیا این خودش یه نوع بیماری سیاسی نیست؟!!



اما چند جمله ای در مورد اصلح...

شاید براتون یه مقداری عجیب باشه... اما من به این نتیجه رسیدم و میدونم که نمی تونم درست این باورم رو بیان کنم... اما میگم

 

عقیده من اینه که دکتر جلیلی به لحاظ برنامه دقیق و عملیاتی داشتن دست برتر رو در بین تمام کاندیدای این دوره و حتی تمام دوران بعد انقلاب دارن... به همین صراحت...

این خیلی خوبه... اما...

عقیده من اینه که دکتر جلیلی در قدرت بیان به خاطر ادبیات دانشگاهی شون نسبت به آقای رئیسی جذاب تر هستن برای جوانها...

این هم خیلی خوبه اما...

عقیده من اینه که دکتر جلیلی در مبارزه با فساد و تعارف نداشتن با هیچ مقام و مسئولی و اجرای عدالت دقیقا در سطح خودِ آقای رئیسی جدی هستن و عملیاتی...

اینم فوق العاده هست... اما...

عقیده من اینه که دکتر جلیلی در استفاده از نیروهای فراجناحی و تشکیل دولت فراجناحی و استفاده از نخبگان جوان حتی قوی تر از آقای رئیسی عمل خواهند کرد...

اینم خیلی خوبه اما...

عقیده من اینه که دکتر جلیلی در اراده قوی داشتن برای مدیریت جهادی هم سطح آقای رئیسی هستن...

اینم خوبه اما...

عقیده من اینه که دکتر جلیلی در مسئله فرهنگ و رسانه نسبت به آقای رئیسی بیشتر ورود دارن... و اتفاقا یکی از تفریحاتشون فیلم خوب دیدن هست...

اینم خوبه اما...

عقیده من اینه که دکتر جلیلی در اجماع سازی بین نخبان و خواص سیاسی و همچنین بین عموم مردم در شرایط فعلی از آقای رئیسی عقب تر هستن...

که البته این مسئله هم خیلی مهمه که آقای رئیسی در این موضوع دست برتر رو دارن...

اما در یک جمع بندی کلان ، برداشت شخصی من اینه که اگر اینها ملاک باشه تشخیص اصلح بین آقای رئیسی و جلیلی کار بسیار سختی هست... و من در نهایت با این معیارها ممکنه به اصلح بودن دکتر جلیلی برسم... اما...



دلیلی که چند روزی هست که هی سعی میکنم ندیده بگیرمش و با استدلالات روش خط بکشم اما رهام نکرد و در نهایت با دلم این موضوع رو پذیرفتم اینه که هر چی به عملکرد چند سال اخیر اقای رئیسی نگاه کردم دیدم خدا در وجود آقای رئیسی "برکت" گذاشته...

ایشون رئیس جمهور بشن کارشون برکت خواهد داشت... برکتی که در کار ایشون دیدم در کار هیچ کاندیدا و غیرکاندیدایی نیست...

دکتر جلیلی هم بر این برکت خواهند افزود ان شا الله...

تمام اون محاسنی که از دکتر جلیلی برشمردم ، همش نعمت بود...

اما در آقای رئیسی به برکت رسیدم...

نعمت خیلی خوبه... اما اگر نعمت به برکت منتهی نشه، قطعا به نقمت منتهی میشه...

از همین الان دستم رو میبرم بالا که اگر ازم بپرسید چطور به این نتیجه رسیدی که رئیسی برکت داره... جوابی که عقلتون رو قانع کنم ندارم...

فقط میتونم بگم اگر شما از آقای رئیسی برنامه ای به دقت و قدرت برنامه ی آقای جلیلی بیارید منم بهتون میگم چرا کار رئیسی برکت داره...

در هر سِمتی که باشن...

خدا دوست داشته این نور رو اینجا گذاشته... من چکاره ام؟



پیامبر صلوات الله در زمان رسالتشون تمام مولفه های قدرت رو داشتن جز یک مولفه بسیار مهم رو...

خدا بهشون پسر نمیداد...

در فرهنگ عرب اون روز پسر داشتن و زیاد داشتن پسر از مولفه های قدرت بود...

اونقدر پسر نداشتن پیامبر ذهن اعراب اون روز رو درگیر کرده بود و چالش برانگیز بود که ثروت حضرت خدیجه هم نمی تونست جای اون مولفه قدرت رو پر کنه...

 

امروز معادل قدرت پسر داشتن زمان پیامبر برای یک سیاستمدار میدونید چیه؟!!

امروز فن بیان و زبان بدن داشتن و هوش رسانه ای (رسانه متعارف) همین قدر قدرت میاره...

 

حق متعال به خاتم انبیاء اش اون مولفه اصلی قدرت که عرف اعراب باور داشتنش رو نداد...

نداد که نداد...

سوره نازل کرد...

امروز هم خدا برای شکستن باورهای شیشه ای ذهن ما به اصالت دادن به بیان سیاستمدار... برکت رو به سیاستمداری داد که اون بیانی که عرف ما میپسنده رو نداره...

حالا اگه میتونید با خدا بجنگید...

 

یا حق...

Designed By Erfan Powered by Bayan