سیاهه های یک پدر

انَا و علی ابَوَا هذِهِ الاُمَّه

تقوا و نظم

امیرالمومنین علیه سلام فرمودن:

اوصیکم بتقوی الله و نظم امرکم:

رابطه ی بین تقوا و نظم رو چه رابطه ای بگیریم؟

چرا امیرالمومنین این دو ویژگی رو در کنار هم آوردن؟

من خیلی دلم میخواد "نظم امرکم" رو به معنای نظام سازی بگیرم... به معنای ساختار سازی بگیرم...

مثلا در معنای امروزی اش بگم میشه برنامه ریزی راهبردی (استراتژیک)...

 

خب...

ببینید یه رابطه ای بین تقوا و نظم هست که اگر اون رابطه رو در نظر نگیریم و نظام سازی اسلامی بکنیم اون نظم و نظام (اسلامی) میشه خودِ جهنم هاااا

نظمِ با تقوا در مقایسه با نظمِ بدون تقوا حتی تفاوت ماهوی دارن...

ممکنه یکی بگه آقا تعریف نظم که مشخصه دیگه... دیگه تفاوت ماهوی چرا دارن؟!!!

اما به نظر من تفاوت این دو شبیه تفاوت شیر آب با شیر جنگل هست... هر دو تا شیر هستن...

 

اینجا باید بگیم پس تعریف این نظمی که امیرالمومنین فرمودن چیه؟

اینجا باید دو تا چیز معلوم بشه... اول اینکه تعریف تقوا چیه... دوم اینکه رابطه تقوا و نظم چه رابطه ای هست؟!

یعنی این نظم بدون تقوا اصلا قابلیت اجرایی نداره...

 

بازم بگم

یعنی این نظم قابل نوشتن روی کاغذ نیست...

چون تقوا رو نمی تونید روی کاغذ ترسیمش کنید...

بازم بگم:

یعنی مثلا بانکداری ای که ذره ای ربا توش نباشه... نظام بانکداری بدون ربا...

این یک نظام اسلامی هست دیگه؟!!!

چه کار با تقوا داره؟!!

مدیران بی تقوا و جامعه ی بی تقوا با همین بانک بدون ربا اختلاس هایی بکنن که انگشت به دهن بمونی...

 

.

.

بعد آدمایی که بیش از تقوا... روی نظم تاکید دارن...

در مورد اینا چی بگم؟!!!

من آخه خودمم خیلی وقتا از این جرگه بودم و هستم...

دیگه خودزنیه دیگه...

 

این آدما یک آدمای خطرناکی میشن....

خدایا پاکمون کن...

حالا خطرناکش وقتی میشه که مثل من هی داد سخن بدی... اما برای اکثریت یک اختلال روانی هست... باید حل بشه به نظر من...

به نظر من امثال من که روی نظم بیش از تقوا تاکید دارن دچار اختلال هستن...

خیلی هم فراگیره... اکثرا درگیرش هستیم...

به نظر من یه شاخه ای از وسواس هست... ریشه وسواس رو هم بگیریم میرسیم به شیطان...

و در نهایت عقلی که دچار حادثه شده...

نظمی که در کنار تقوا هست... "من حیث لایحتسب" در چارچوب اون نظم میگنجه... اعتماد به نصرت خدا در چارچوب اون نظم میگنجه...

آیا نظمی که توش "لایحتسب" داری... با نظمی که همه چیزش میاد روی کاغذ تفاوت ماهوی نداره؟

 

تا حالا اومدیم روی شخصیت هامون که نظم جلوتر از تقوا براش برجسته هست بررسی روانشناسانه بکنیم؟

چه خدشه ای به روح وارد بشه اینطوری میشه؟!!!

مثلا بهش میگی خدا روزی رسونه... تو که اهل تلاش برای کسب هستی... حالا تا اینجا با همه پیگیری هات کاری برات جور نشد... فعلا برای ازدواجت اقدام بکن... کار هم جور میشه...

میگه: نهههه.. اومدیم و جور نشد؟!! بذار همه چیز روی حساب پیش بره...

این چه بلایی سر روح و روانش اومده؟!!

 

میشه این مسائل رو بازتر کرد... اونوقت همه مون مصداقش رو توی خودمون پیدا میکنیم...

نظم و نظام برآمده از تقوا چیه؟!!!

رابطه اش با تقوا چیه؟!!!

تقوا چیه؟!!!

 

خدایا... یعنی میشه من بتونم این مطالب رو ادامه بدم؟!!!

یعنی میتونم اون چیزی که توی دلمه بگم؟!!!

 

پرسشی دارم...

چند مطلب تو این روزا نوشتم اما منتشر نکردم...

بیانم راه بروز و ظهورش رو پیدا نمیکنه...

تصمیمی گرفتم با چند سوال شروع کنم... تا بعدش در ادامه مطلبی مجزا بنویسم (به شرط توفیق و همت)

چند سوال که همگی یک ماهیت دارن:

1_شاید هر کدوم از شما در تاریخ شفاهی ذهنتون اشخاصی رو بشناسید که در حادثه ای (تصادف ، جنگ ، زلزله ، سیل، بیماری، درگیری) اکثر اعضای عزیز خانواده اش رو از دست داده باشه... داغ خیلی از عزیزانش به دلش نشسته باشه...

تاریخ موارد این گونه کم سراغ نداره...

اما چرا؟!!!

چرا این همه سال و این همه انسان هر ساله عزادار امام حسین میشن؟!!!

چرا بدون اینکه هیچ کار رسانه ای و تبلیغی شده باشه اجتماعی چنین عظیم در اربعین عازم پیاده روی میشن؟!!

همه میدونم کار از حکومت و حکومت ها گذشته... تازه حکومت ها اگر مخالف نباشن سعی میکنن سهمی در این حرکت داشته باشن که اغلب هم با ورود بدشون کار رو خراب میکنن...

حکومت ها نه تنها نتونستن تاثیری در این امام حسین خواهی ملت داشته باشن بلکه اگر بخوان مانع هم بشن نمی تونن...

این همه انسانها در مقابل ظلم ایستادن... به فجیع ترین وضع کشته شدن... یا به شهادت رسیدن... اما چرا امام حسین علیه سلام ذکر لبها و دلها شدن؟!!!

معرفت به امام؟

من چنین برداشتی ندارم... خیلی از این عزاداران شاید خیلی هم شناختی در مورد امام حسین نداشته باشن...

اما نمی تونن شرکت نکنن...

این استقبال از امام حسین علیه سلام بر اساس معرفت به امام نیست...

اما اقبال هست واقعا...

منشأ اون مغناطیسی که این همه انسان رو میکشونه پای محافل حسینی کجاست؟!!!

من که عددی نیستم اما حتی علمای بزرگ هم در سرِ این مغناطیس حیرانن و سخنی ندارن... منم بنا نیست اسراری بگم...

نکته ای هست که میخوام برجسته اش کنم... تا مطلب بعدی رو بتونم بهتر بیان کنم...

.

.

یا سوال دیگه ام:

مگر بعد از پیامبر اسلام اکثر جماعت مسلمین (به غیر از عده ی قلیلی ، کمتر از انگشتان دو دست) سقیفه ای نشدن؟

23 سال زحمت پیامبر... بعدش 4 الی 5 نفر علوی...

عملا نزدیک به صفر...

اما ماند... و چه ماندنی؟!!!

چرا ماند؟!!

اسلامی که همین امروز که این همه شیعه و علوی داره... باز هم علمای علوی اش جرات نمی کنن هر حرفی از عقاید شیعه رو بیان کنن از ترس تکفیر شدن و به پا خاستن نزاع در همین اجتماع شیعی...

 

پس ماندن این اسلام و توسعه اش هم خیلی به علت معرفت مردم نیست....

چون واقعا در خیل عظیم این مردم زندگی میکنیم... خییییلی ها که مسلمان شناسنامه ای هستن فقط...

خیلی از مذهبی هاشون هم که... از ترس این مذهبی ها خیلی از اولیای خدا هنوز در خفا باید عقاید حقه شیعه رو بگن....

اما هر روز داره وسعت این دین در بین اجتماع بیشتر میشه...

چرا؟!!!

قبول دارم... پیامبر اسلام منطق داشت... بر اساس وحی سخن گفتن... نظام مند و محکم سخن گفتن... در وجه ظاهری کلامشون نمیشه خللی وارد کرد به لحاظ علمی... اما اکثر پیروانشون که اصلا در وادی این منطق نیستن... اصلا نمی دونن این چیزا رو...

 

چرا نه تنها ماند... بلکه وسعت هم پیدا کرد؟!!! و نه تنها وسعت پیدا کرد بلکه جریان ساز ترین جریان در جامعه بشری شده؟!!!

چرا؟!!

حرفای خوب داشت؟

مگه دیگر مکاتب حرفای خوب ندارن؟

تازه پشت اون حرفای خوبشون، قدرت رسانه ای کاملا برتر هم وجود داره...

چرا اسلام با این قدرت رسانه ای ضعیف داره فراگیر میشه؟!!



یاد ابن سینا افتادم...

شاگردش بهش گفت: استاد شما با این هوشی که دارین اگر ادعای پیامبری میکردین... مردم بهتون ایمان می آوردن...

ابن سینا چیزی نگفت:

شبی زمستونی که با هم خوابیده بودن... نیمه های شب شاگرد رو از خواب بیدار میکنه و میگه من خیلی تشنه ام... برو برای من از داخل چاه ، توی حیاط، آب بیار...

شاگرد میگه: استاد بیرون یخ بندان هست و هوا به شدت سرده کمی آب در داخل کوزه مانده از آون آب بنوشید...

در همین وقت صدای موذن از بالای منار بلند میشه و اذان میگه...

این سینا میگه: 400 سال پیش پیامبری اسلام رو به مردم عرضه کرد... امروز بعد از 400 سال این شخص توی این سرمای استخوان سوز میره بالای اون منار و اذان میگه... اما من امروز که در کنار تو که شاگردم هستی هستم و میگم برو برام از چاه آب بیار ، نمیری... 

حالا میدونی من چرا نمی تونم ادعای پیامبری بکنم؟

 

نمیدونم متوجه منظور ابن سینا شدید یا نه...

اما منظور ابن سینا همون جواب سوال های منه...

خوبه روش فکر بکنید...

تا من وقت و توفیق و همت پیدا کنم مطلب بعدی رو بنویسم...

مطلب کاملا اجتماعی هست... و کاملا مرتبط به حکومت... و حکومت جهانی... و نظم جهانی حکومت آخر الزمانی...



بذارید حالا که وقت امروزم رو گذاشتم برای این مطلب...

یه نکته دیگه هم بگم:

هر چی سطح نزاع خیر و شر بالاتر بره... شر در ظاهر بیشتر لباس خیر به تن میکنه...

چون خیر بر اساس فطرت مردمه و ترویجش و پذیرشش بین مردم خیلی راحت تره... پس شر و باطل برای اینکه بمونه ، هر چی سطح تقابل بالاتر بره بیشتر به خیر شباهت پیدا میکنه...

چرا؟

برای اینکه بتونه بمونه...

لذا اگر روزی دیدید جبهه باطل به جای ترویج فیلم های پرن... فیلم های عرفانی ساخت...

شما رو دعوت به عالم معنا کرد...

شریعت رو براتون تبلیغ کرد...

خودش هزاران مقاله بر علیه بی حجابی و فحشا و... نوشت، هم خوشحال باشید و هم ناراحت...

خوشحال از این جهت که سطح نزاع بالاتر رفته و ناراحت از این جهت که اگر بصیرت نداشته باشیم تشخیص خیلی سخت میشه...

چه اینکه دیدیم در سال 59 جنگ بین مومنین ما با بعثی ها بود که چندان اهل دین هم نبودن...

بعد از چند دهه مهم ترین جنگ جهانی بین مومنین با کسانی شد که اونها هم شعار شهادت داشتن... اونها هم حافظ قرآن بودن... فقط بغض اهل بیت رو در سینه داشتن...

و براتون بگم که الهی این حرف من درست نباشه اما جنگ بعدی بین کسانی خواهد شد که هر دو طرف نزاع سنگ حب اهل بیت رو بر سینه میزنن... بین همون مومنین ما و کسانی که اهل مودت اهل بیت هستن... 

پس هر چی جلوتر میریم سطح نزاع داره میره بالاتر...

سطح نزاع خیر و شر در ابتداء خلقت بالا بوده... نزاع بین شیطان و ملائکه بر سر سجده کردن روی مصادیق بوده... نه اصل سجده کردن...

ابلیسی در مصداق مشکل پیدا کرده بود که چند هزار سال عبادت در پرونده داشت...

 

خب نکته دوم هم این شد که در آخرالزمان، شر بسیار به خیر شبیه میشه...

یعنی لباسها یکی خواهد شد...

در ظاهر اشتراک خواهد بود...

دو لبه ی قیچی...

گفت: فلان پیشنهاد رو به صاحب فلان کارخونه دادم... طرح خیلی خوبی بود... فروشش خیلی میرفت بالا...

اما نمیفهمن... چرا اینا اینجوری هستن؟!!... بعد ادامه داد که: یکی به من میگفت: چرا طرح به این خوبی رو به اینها میگی؟!!! خودت دستگاه اجاره کن و اون طرح اقتصادی ات رو اجرا کن...

میدونی  ن. .ا!... مشکل من اینه که خودم پول ندارم...



من که سالها با این ایده پردازی هاش و رفتارهاش آشنا بودم و میدیدم سر اینکه ایده هاش رو قبول نمیکنن و اجراء نمیکنن و اون هم ناراحت میشه و هی از این شرکت به شرکتی دیگه میره و از این تغییر و جابجایی زن و بچه اش چقدر عذاب میکشن...

گفتم: دقیقا مشکل تو اینه که پول نداری... اگر خودت سرمایه داشتی یه مقدار محافظه کار تر میشدی یه مقدار صبور تر و مدبر تر میشدی... یه مقدار بیشتر اهل وفق میشدی... چون سرمایه نداری... یا بهتر بگم: چون سرمایه مال دیگران هست اینقدر بی پروا هستی...

این نترسیدن تو ، اصلا ممدوح نیست... این بی پروایی یک حسنه نیست... بهش افتخار نکن...

تا خودت رو اصلاح نکنی هیچ وقت مدیر خوبی نمیشی... هیچ وقت...



نقد من به بعضی از آرمان گرا ها و انقلابی ها همینه...

بدون هیچ تجربه مدیریتی ، اونقدر داغ و آتشین دم از عدالت نزنین...

یه زمانی یکی اونقدر هتاکانه در مورد یکی از زن های پیغمبر سخن میگفت که دیدم داره شان و منزلت آقا رسول الله زیر سوال میره... شروع کردم نقد کردن حرفهاش در مورد اون همسر پیغمبر... بحث خیلی طولانی شد...

آخرش بهش گفتم: ببین... کاری که تو با من میکنی اون صهونیست و وهابی نمی تونه با من بکنه... تو منو مجبور به دفاع از شخصی میکنی که واقعا در دلم ازش برائت دارم... و خدا به خاطر این تند روی ات ازت بگذره که منو در همچین موضعی قرار میدی... من و دفاع از زنی که خون به دل پیامبر کرد؟!!!!

چرا آدم رو وادار به این کار میکنید؟!!!

گاهی این آرمان گرا ها کاری میکنن که مثل منی از امثال حسن روحانی دفاع کنم... یا حضرت عبااااس... این کار رو نکنید با من؟!!!

من هم سال 92 و مخصوصا سال 96 به دوستام التماس میکردم به این بشر رای ندید به خاک ذلت میکشونه ملت رو...

داغی که رئیس جمهور شدن این آقا روی دل من گذاشت، شهادت حاج قاسم روی دلم نذاشت...

بعد آدم رو مجبور میکنن از این شخص و تیمش دفاع کنه...

 

چرا بعضی از آرمان گراها اینقدر بد آرمان گرایی میکنن؟!! 

غیر عملیاتی...

بدون هیچ درک مدیریتی...

بدون هیچ درکی از اقتضائات مدیریت

وانگهی وقتی هیچ اطلاعی از اصل مدیریت ندارن در مورد مدیریت اسلامی که دیگه نور علی نور میشن...

اینا یه تیغه قیچی بریدن حق در جامعه هستن...

و یه تیغه دیگه اش:

امان از وقتی که بعضی ها اصرار دارن در عقل تجربی بمونن... و بهش افتخار هم میکنن...

اینها هیچ مشکلی ندارن... فقط دیرتر میفهمن حقایق رو... وقتی که شاید جایی برای جبرانش نمونده باشه...

 

بچه ام توی مسئله ای گوش به حرف ما نمیداد... میخواستم به خانمم بگم شش ماه تحمل کنی حل میشه... سن اش که بالاتر بره متوجه این مسائل میشه...

بعد دیدم نه... این چیزی نیست که نشه با تربیت ، به بچه فهموند...

بعد دیدم کاری که تربیت با انسان نکنه، زمان همون رو به انسان تحمیل میکنه...

یعنی چی؟

یعنی اگر کسی در سن 20 یا 25 سالگی نفهمه ملاک های یک ازدواج درست چیه، به احتمال زیاد اگر اهل فکر باشه وقتی 40 سالش شد و دو تا هم بچه داره ، به صورت طبیعی میفهمه ملاک های درست برای ازدواج چیه... اما...

وا حسرتا...

قرار نبود ما انسانها مثل بقیه موجودات محترم، صرفا حیات طبیعی داشته باشیم... هان؟!

همه قصه زندگی انسان همینه...

خودتون و بچه هاتون رو محدود به عقل تجربی بار نیارید...

چنین اشخاصی همیشه از زمانه شون عقب میمونن... این اشخاص برای سیستم ولایی هزینه زا هستن...

هم آرمان گراهای بی تجربه ی بی پروا...

هم انسانهای تجربه زده...

 

اما گفتن بود...

محرومیت، پشت دیوار منطق

منطق...

دلیل...

حجت...

یه منطق و دلیل و حجتی هست که به تو میرسونن...

یه منطق و دلیل و حجتی هست که تو باید خودت رو به اون برسونی...

 

اکثریت جامعه از سنخ نوع اول هستیم...

این گروه در اصطلاح قرآنی همون ناس هستن...

 

هنوز راه داریم تا وارد جرگه مومنون بشیم...

این یک واقعیت هست که رسوندن منطق و دلیل به افراد شبیه هل دادن یه ماشین هست... اگر بنزین نداشته باشه... اگر باتریش کامل خالی باشه... اون هل دادن دردی رو دوا نخواهد کرد...

بعضی از ماها کلا باتری نداریم... بنزینمون خالیه... و هی فریاد میزنیم پس کجاست انسانیت؟!!! چرا کسی نمیاد هل بده؟...

یکی میاد یه ده متری هل میده و خسته میشه... میره...

دوباره اون راننده می ایسته کنار خیابون هی داد میزنه یه جوانمرد پیدا نمیشه هل بده؟

 

واقعیت اینه که اون شخص باید از هل دادن برای پارک کردن ماشین کنار خیابان استفاده کنه و درب های ماشین رو قفل کنه و بره دنبال یه مکانیک...

آره عزیزانم...

منطقی که بخوان برای شما عرضه کنن تا شما دست به عمل بزنید... نه که نباشه... اما نمیشه به امید اون یک عمر رو قمار کنی...

حداقل قمار باز خوبی باشیم... مثل مصداق این بیت:

دستی تو را نبردیم... گفتی قمار کافیست...

دستی دگر ببازان... ما را ثواب دارد...

 

آی گلم...

دلم...

این اشکها خونبهای عمر رفته من است...

 

هیچ وقت بنای من بر این نبود که کامل حرفی رو باز کنم... باز کردن کاملِ یک حرف رو مساوی با ظلم به مخاطب میدونستم... مساوی با سهمی برای حرکت مخاطب قائل نشدن میدونستم... در مقابل سوالات هم گاهی بلد نبودم کامل پاسخ بدم... گاهی هم عمدا کامل پاسخ نمیدادم... و علتش هم همون قائل شدن سهم حرکت برای مخاطب بود...

و این طبیعتا اینطوره که حرص مخاطب رو در بیاره... و فکر کنن که من تکبر دارم... یا خودبرتر بین هستم...

اینکه چی فکر میکنن در مورد من که مهم نیست... پناه به خدا میبرم از اینکه یه وقتی مصداق اون اوصاف باشم... ان شا الله که نبودم...

 

خودمون رو به منطق برسونیم... داره دیر میشه... اصلا بی خیال آخرت و عاقبت و حسرت اون روز در مقابل منطقی که بهت میرسونن...

عمرت رفت... رحم کن به خودت...

 

 

دلم گرفته...

من چندین سال توی بیان مینویسم... با عشق و علاقه...

چرا دروغ بگم... بعضی ها رو بیشتر از بعضی های دیگه دوست داشتم...

از اون بعضی هایی که بیشتر بهشون توجه داشتم از بعضی هاشون دلگیرم...

 

امیدوارم حلالم کنید

 

 

بهترین خاطره و نقل قول از پیاده روی اربعین حسینی

من دوبار به سفر اربعین رفتم... هر دوبار پر بود ار اتفاقات شگفت انگیزی که موجب شد نمی از یم آنچه که اهل بیت امام حسین علیه سلام چشیدن رو بچشم...

شجاع باش تا الهامات قلبت را بشنوی

توی مطالب قبلی گفته بودم که امسال مجبور شدیم از خونه ای که توش مستاجر بودیم بلند شیم و چقدر مکافات کشیدیم تا بعد از 20 روز گشتن توی اوج کرونا، بتونیم یه خونه استیجاری گیر بیاریم که هم مناسب باشه و هم به خانواده با دو فرزند خونه بدن...

وقتی این سختی به جانمون افتاد، خانمم به یقین افتاد که باید خانه ای که توی شمال ساختیم رو بفروشیم بیاییم اینجا خونه بخریم یا بسازیم...

خونه شمالمون هم نو سازه

میگفت با این اوضاع روحیات مردم اگر فردا چهار نفرمون بشه 5 نفر رسما از این شهر میندازنمون بیرون... چرا با دست خودمون ، خودمون رو ذلیل کنیم؟ ما که هر دو ماه یا سه ماه میریم شمال... خب میریم خونه پدرو مادرهامون... اینجا خونه داشتن واجبه...

 

میبینید؟!!!

همه حرف هاش منطقی بود... راست میگفت... مخصوصا که اون فشارها رو هم تحمل کرده بودیم...

اما من دلم راضی نمیشد خونه شمال رو بفروشم...

هر چی فکر میکردم میدیدم منطقیه بفروشم... اما قلبم راضی نمشد...

هر چی ازم میپرسید چرا دلت راضی نمیشه؟.... میگفتم نمیدونم... فقز میدونم یه فریاد خیلی واضحی توی دلم میگه فروش اونجا اشتباه محض هست...

آخرش زیر بار نرفتم... و شاید قضاوت هم شده باشم از سوی همسرم... که مثلا چون اونجا همسایه مادر و خواهرش هستیم نمی خواد بفروشه... اما واقعا از این دلیل هم عبور کرده بودم... ولی راضی نمیشد این قلبِ بی جهت...

وقتی اصرارهای پی در پی خانم رو دیدم... گفتم میخوای در این مورد با استاد یه مشورتی بکنیم؟... من نمیدونم چرا قلبم راضی نمیشه به فروش اونجا...

ایشون هم گفتن، بله... موافقم... هر چی استاد گفتن همون کار رو میکنیم... فقط بهش بگو چقدر اجاره نشینی سخته :)))



بارها گفت حالا تماس بگیریم... به دلم نبود... گفتم خب تماس بگیر... تماس ها فایده ای نداشت... جواب نمیدادن...

یه جمعه نشسته بودم پشت سیستمم... یه دفعه به دلم افتاد زنگ بزنیم... حالا دیگه مسئله فروش خونه رفته بود توی اولویت چندم دغدغه های ما... 2 تا کار خیلی مهم رو شروع کرده بودیم... باید به استاد میگفتیم... گفتم میخوای زنگ بزنیم الان؟

گفت دم اذانه... بی وقت نباشه؟

گفتم نه... زنگ بزن...

زنگ زد و جواب داد...

کمی صحبت کردن و خانمم بعد از مسائلی که خودشون میخواستن بگن آخر صحبتشون کاری که از نظر من بسییییار مهم بود رو مطرح کردن و استاد اونقدر خوشحال شد که گفت کاش این رو از اول میگفتی... تقریبا حدود سه چهار دقیقه فقط داشت به همسرم قوت قلب میداد بابت این کار و تشویقش میکرد...

بعد که من گوشی رو گرفتم کلی هم به من بابت این کار تبریک گفت و تشویق کرد... خوشحالی شون خیلی برام عجیب بود... طوری که بعد پایان تماس برای من و خانمم هر دو سوال شد که چرا استاد تا این حد خوشحال شد؟... کار دوم رو که گفتم باز هم خوشحال شد و گفت چقدر شما امروز به من خبر خوب دادین... خیلی تماس مبارکی بود... خیلی خوشحالم کردین...

 

خانمم روی کاغد نوشت در مورد فروش خونه هم بگو... راستش تو دلم میگفتم این مسئله رو لازم نیست به استاد بگیم... برام واضحه که فروشش اشتباست... توی همین خطورات بودم که استاد یه دفعه گفت شمال هم خونه دارین دیگه... مگه نه؟...

گفتم: آره... اتفاقا ... خانم میگه بهتون بگم اونجا رو بفروشیم و بیایم کاشان خونه بخریم تا با این بچه ها از اجاره نشینی خلاص بشیم و...

حرفم به اینجا که رسید با صراحت و جدیت گفت: مبادا این کار رو بکنی هاااا

اصلا خونه ات رو نفروش... اینجا مقرت هست... مبادا بفروشی... بفروشی دیگه نمی تونی بخری... اینجا وطنت هست... اصلا بهش فکر نکن...

 

هیچ وقت استاد ایجوری دستوری صحبت نمیکرد... اما این بار خیلی صریح و دستوری گفت: نفروش...



همه اینها رو گفتم که بگم:

فالهمها فجورها و تقواها...

کمی به قلبمون اهمیت بدیم... خدا همه چیز رو به قلب ما الهام میکنه...

من خیلی فکر کردم... چه چیزی موجب میشه الهامات قلبی ما الهی باشه و شیطان توش تصرف نکنه؟

من به اهمیت شجاعت و ربطش با توکل رسیدم...

میدونید چه کسی شجاع هست؟

میگفت: کسی که از خلق خدا نترسه، شجاع میشه...

گفتم: نه...

کسی که از خدا بترسه شجاع میشه...

فرق هست بین حرف من و حرف اون...

برای خدا ترس شدن باید ارتباطمون با خدا برقرار بشه...

همه چیز توی این ارتباطه شکل میگیره...

قبرهای وبلاگی...

منم مثل همه شما وقتی برخی از وبلاگ نویس هایی که با مطالبشون انس داشتم و از خوندنشون چیزی بهم اضافه میشد و حس خوبی بهم دست میداد از وبلاگ خداحافظی کردن حس خوبی نداشتم...

منم گاهی با خودم میگفتم وقتی فلانی هم دیگه نمی نویسه این محیط دیگه برام جذابیتی نداره...

منم میگفتم چقددددر حیف شد دیگه از نور وجود فلانی بهره نمی بریم...

 

اما این حس که دوست داریم همیشه خوبان رو در کنار خودمون داشته باشیم حسی هست که در دنیا پاسخ کاملی بهش داده نمیشه...

یاد گرفتم که اگر خودمون جریان داشته باشیم و حی واقعی باشیم... رفتن ها غمگینمون نمیکنه...

اگر کسی نوری داشت اگر کسی شیشه عطر بود... بذاریم رایحه خوش اون عطر در جاهای دیگه هم استشمام بشه...

اون نور روشنی بخش محافل دیگه هم باشه...

 

خوبای زیادی از محیط وبلاگ رفتن...

اما از "محیط وبلاگ" رفتن...

الان هر کدومشون در نقطه ای از این سرزمین روشنی بخش هستن...

فکر کردن به این که اونها در جاهای دیگه هستن و در حال رشد هستن انسان رو خوشحال میکنه...

 

پس تا دوستانمون در این محیط هستن در حد توانمون سعی کنیم دوستشون داشته باشیم و خیر داشته باشیم برای هم...

ویژگی دنیا اینه...

خدایا شکرت که دنیا محل ماندن نیست...

والا چطور میتونستیم از قبرهای تنگ و تاریک خودمون بیرون بیاییم؟

چطور میتونستیم از کورسوی شمعی که در درون قبرمون داریم دل بکنیم رو به سوی خورشید عالم تاب کنیم!!!...

 

خدایااا

شکرت بابت همه چیز...

 

راه فرار

لپ تاپم رو که روشن میکنم... خیلیی کارا هست که باید انجام بدم...

یه سر به وبلاگ میزنم... به دو سه وبلاگ بروز شده میرسم سر بزنم و دوست دارم پای بعضی از اونا مفصل نظر بذارم مثل این مطلب این گل پسر اما فرصتی ندارم...

پای بعضیا شون هم دوست دارم نظری بذارم اما فکرم منسجم نیست...

و آمار اینکه چه نظراتی بدون پاسخ مونده تو وبلاگم از دستم در رفته...

کمی سکوت میکنم و به خودم میگم دو کلمه حرف همین جا بنویسم و برم سراغ کارهای دیگه...




از امیرالمومنین علیه سلام پرسیدن چطور پیامبر، رحمة للعالمین بوده در حالی که کفار زیادی توسط او کشته شدن... عده زیادی از انسانها به خاطر نافرمانی از او وارد جهنم شدن و...

جانم به امیرالمومنین...

چی فرمودن؟

فرمودن: حق متعال تمام پیامبران رو به "تصریح" مبعوث فرمودن و پیامبر اسلام را به "تعریض"



من دیگه بقیه این روایت رو یادم نیست... همین قدرش هم نقل به مضمونه...

سندش رو هم خودتون بگردید پیدا کنید... به من هم آدرس بدید...

 

من به پرواز در اومدم با این فرمایش امیرالمومنین... جاااانم...

وقتی پیامبری به تصریح و صراحت حرف حقی رو بفرمایند اگر امتش خلافش رو انجام بدن... تاوان سنگینی میدن...

اما پیامبر ما حرف حقشون رو به تعریض (سر بسته و با اشاره) میگن... تا اگر کسی اهل عمل نبود راه در رو پیدا کنه... تاوان سنگین نده... شقی نشه

دیگه ببینید اونایی که در دایره اسلام شقی میشن چه موجودات لعینی و پلیدی بودن...

مثلا میفرمایند: من کنت مولاه فهذا علی مولاه

یه عده که دلشون علوی نیست میگن این مولا به معنای دوستی هست ولا غیر...

باشه...

تو به معنای دوستی بگیر...

باشه...

پیامبر هم عامدانه اینطور گفته که تو راه فرار کردن داشته باشی...

بااااااشه...

دوست نداره به این سادگی ها شقی باشی... 

بااااشه... تاویل و تفسیر شخصی بکن....

بااااشه...




ببین ن. .ا

فقط پیامبر به تعریض مبعوث نشده هااااا

هر کسی که شیعه حقیقی پیامبر و امیرالمومنین هست هم به همین مسلکه...

برات راه فرار میذارن هاااا

در نری!!!!

مثلا توی روز عاشورا میفرمایند: من از شما راضی ام... دست زن و بچه منو هم بگیرید برید...

ببین چه راه فراری هم باز کرده!!!!

 

با دلیل اینکه جان زن و بچه امامم رو نجات میدم برات راه فرار باز کرده....

من چی بگم دیگه؟!!!

 

با خودت صادق باش... اون بزرگواران همه شون به همین روش هستن...

سر بسته حرف حق رو میگن...

که چی بشه؟

که اگه دلت با این راه نبود بتونی فرار کنی و شقی هم نشی...

 

یا اهل عااااالم... با همچین راه روشی روبرو هستید در اسلام...




توی این مطلب اجمالا گفتم که اگه به صراحت بگن و عمل نکنیم خدا خیلی غضب میکنن... خیییلی... یعنی این معنا رو هم میشه ازش گرفت...

شراکت با اهل بیت

وقتی تصمیم گرفتم این ریسک رو بکنم، با سرمایه اندکی که داشتم شروع کردم به خرید تجهیزات...

 فکر هر شبه به برنامه ها و جواب دادن یا ندادنشون منو بد خواب کرده بود...

شب عید غدیر بود... خوابم نبرد...

یکی دو ساعت مونده بود به اذان صبح...

رفتم وضو گرفتم و نمازی مستحبی خواندم... بعد از نماز یک دل سیر با پدرِ جانم بابا علی صحبت و مناجات کردم...

حسابی سبک شده بودم...

روز عید غدیر یک دفتر کار خیلی مناسب گیرم اومد...

خیلی بزرگتر و با امکانات تر از چیزی که نیاز داشتم... با قیمت مناسب

تازه با شرایط خیلی مناسب...

مثلا هر چقدر که من خواستم از ودیعه کم کنه... کم کرد...

و بعد گفتم من به همین پول باقی مونده (ودیعه ای بسیار اندک) برای خرید تجهیزات نیاز دارم... میشه با اجاره اول بهتون بدم؟

اینو هم قبول کرد...

انگار دستی در کار بود برای رسیدن من به این دفتر کار...



توی شرکت مشغول کار بودم که محمد گفت:

تو هیئت بودیم که حاج آقا بالا منبر گفت: سعی کنید توی کارهاتون بخشی از درآمدتون رو با اهل بیت شریک بشید و...

 

انگار دیگه بقیه حرفهای محمد رو نمی شنیدم... خیلی این حرف به دلم نشست...

اصلا جوری به دل نشسته بود که طبیعی نبود... انگار یه پیامی بود به من...

فکرم درگیرش شد...

شراکت با اهل بیت...

 

فردای همون روز خانمم یه ویدئویی از آقای عالی برام فرستاد...:

https://www.instagram.com/tv/CDg7j-Hp_nc/?igshid=1vky5ig0jj0ga

از آشنایی تاجر و متدین سخن میگفت که کارش برکتی نداشت... آقای عالی بهشون پیشنهاد دادن: توی سود کارت یکی از اهل بیت رو شریک کن... و بعد از دو سال که اون آشنا رو دیدن... خیلی زندگی اون کاسب زیر و رو شده بود...

 

این ویدئوی ارسالی از خانمم مهر تاییدی شد به اقبال دلم به شراکت با اهل بیت... گویی خودشون داشتن بهم میگفتن این کار رو بکن...

بیا با ما شریک شو...

 

و من هم با شوقی وافر درصدی از درآمدم رو ان شا الله برای روز غدیر و تبلیغ غدیر و ولایت خواهم گذاشت و درصدی را هم برای محرم به نیت حضرت ابوالفضل العباس علیه سلام که باب ولایت هستن...

 

ان شاالله به دعای خودِ اهل بیت و همه بزرگواران اینجا ،نیروهایی خوب هم در دفترم استخدام بشن...

و ان شا الله این کار شروعی باشه برای کارهای بزرگتر... و عمیق تر...

 

 

خدا هم پنهان کاری میکند...

از عدم گشایش معیشتی سخن میگفت...

از اینکه هر راهی به ذهنش میرسیده امتحان کرده اما بن بست بوده...

و خب ، واقعا مرد باهوشی هست توی مسائل اقتصادی و ...

مثلا اگر مدیر فروش یه کارخونه بشه حتما اتفاقات خوبی برای اون مجموعه تولیدی رقم میخوره... (تجربه اش رو داشته)

یا تخصص های مختلف و کاربردی داره که هر کدوم میتونن منشاء درآمد زایی باشن...

و... کلا خیلی چیزا بلده و خیلی هم شجاع هست... و فکرش هم توی مسائل بازار خیلی بازه...

اما خب... خودش هم نمیدونه چرا نون هنر و تخصصش رو دیگران میخورن اما چیزی به خودش نمی رسه...

.

.

.

منم چیزی به ذهنم نمی رسید اما ناگهان گفتم:

یه راهی به ذهنم رسیده که امتحانش ضرر نداره...

-- : چی؟

++ : یه بچه دیگه بیارین...

-- : چطور؟

++ : توی روایات در باب انعقاد نطفه فرمایشات قابل توجهی (به لحاظ کمی) از صاحبان عصمت داریم که در چه شرایطی نفطه منعقد بشه اون فرزند وسعت رزق خواهد داشت... اگر رزقی بیشتر میخوای به این گزینه هم فکر کن... انسان وسیع الرزق توی خانواده ات باشه خدا به واسطه اون شخص به کل خانواده بسط رزق میده...

و گزینه دوم هم اینه که در فعالیت های مختلفی که داری سعی کن همسرت رو با خودت همسو و همدل کنی... این همدلی هم موجب گشایش در امور خواهد شد... کلا وفق و همدلی زوجین یکی از برکات مادی و دنیایی اش : "فی الدنیا حسنه" هست...



یاد فرمایشات آقای بهجت افتادم که میفرمودن برای گرفتاری هایی که برای مومنین پیش میاد دعا کنید که اگر بی تفاوت باشیم اون بلایا در جامعه همه گیر خواهد شد...

در دل کلمه مومن... معنای : "امن و امنیت" نفهته شده... مومنین هر عصری، ستون های امنیت اون جامعه هستن... جامعه ای ستونِ امن نداشته باشه بنای اون جامعه با کوچکترین تکانه فرو خواهد ریخت...

برای اونهایی که خیلی با ادبیات مذهبی موانست ندارن عرض کنم که نمی خوام مومنین رو توی سر غیر مومنینی مثل خودم بکوبم... از شما دعوت میکنم بیاییم روی این حدیث امیرالمومنین یه تامل و تحلیلی داشته باشیم:

 

و ولی خود را در میان بندگان خود پنهان داشته پس به هیچ بنده‏ ای از بندگان خدا با چشم حقارت منگر که شاید همان ولی خدا باشد و تو ندانی.

 

من به عربی این حدیث رجوع کردم... اونجا که از کلمه حقارت گفته... فرمایش امام به زبان عربی از کلمه "صغیر" استفاده کردن...

معنای مستترش اینه که غیر از اولیای خدا، تمام بندگان صغیر هستن... اما بنده ای رو صغیر پنداشتن عمل پسندیده ای نیست... چرا؟

چون همون صغیر مورد توجه یک کبیر هست... در واقع ناموس یک کبیر محسوب میشه...

مثلا فرزند من از خودش قدرت دفاعی نداره... فلذا ضعیف هست... اما کسی جرات زورگویی بهش نداره... چون فرزند من، منتسب به من هست... من ضعیف نیستم و از فرزندم دفاع میکنم...

 

پس تحلیل من اینه که این صغیر بودن فی نفسه بد نیست... وقتی بد میشه که اون صغیر خودش رو به هیچ کبیری وصل نکنه... اونوقت دچار شرور خواهد شد...

وقتی حق متعال ولی خودش رو در بین بندگان پنهان میکنه در واقع دارن واجبی رو در بین مستحبات پنهان میکنن تا جامعه انسانی اهل مستحبات بشن...

استحباب هم از مصدر حب و عشق میاد...

یعنی حکمت این پنهان کردن اینه که جامعه انسانی باید بر اساس حب و عشق اداره بشه...

 

خدا سنتش اینه: یکی رو توی یه جمعی نورانی میکنه... میگه اگر نور میخواید این شخص نورانی رو حفظ کنید...

بعد اون شخص نورانی رو هم پنهان میکنه... میگه برای اینکه اون شخص نورانی حفظ بشه، باید تمام اشخاص رو حفظ کنید...

بعد میگیم خب چجوری این همه آدم رو حفظ کنیم؟

اونوقت دستورالعمل میدن: "دین"

 

حالا چون فرصت نیست باز کنم مسئله رو قطعا سوال زیاد پیش میاد...

اما کلیت و محور مطلب اینه که عالم خلقت عالم واسطه هاست... واسطه ها رو جدی بگیریم... موضوع وساطت رو جدی بگیریم...

هیچ اشکالی نداره که من به هر دلیلی مصداق "صغیر" باشم در اون روایت... اگر تنگ نظر نباشم به تمام مواهب اون انسان های کبیر میرسم... اما وقتی قضیه منفی میشه که به اون کبیر حسادت میکنم... یا ازش متنفر میشم... اونوقت هی هر روز تیره تر میشم...

این قضیه اونقدر مهمه که میخوندم علامه شعرانی (واقعا مستحق کلمه علامه بودن ایشون) در وصیت نامه شون به مخاطبان توصیه میکردن که از سوء ظن به افراد بپرهیزید چون ممکنه همون شخص ولی خدا باشه و سوء ظن حتی نادانسته به ولی خدا موجب قساوت قلب میشه...

سبحان الله...

چقدر این موضوع برای خدا اهمیت داره که حتی اگر ندونی شخصی ولی خداست و بهش سوء ظن داشته باشی قلبت تیره میشه...

راستش میشه خیره سر و عجول بود و گفت: بیاااا اینم از عدل خداااا...

اما میشه صبور و اهل تامل و عاقل بود و پرسید: سِرِّ این همه سخت گیری خدا بر سر این موضوع چیه؟

من از همه دعوت میکنم که بیایید به جای اعتراض های بی جهت به این حدیث، به سِرِّ این حدیث فکر کنیم...

خدایا... شما هر عملی اشتباهی که سهوا یا نادانسته انجام بدیم ازش میگذری... اما به این داستان ولی و مومن خودت که میرسی کلا خیییلی قضیه رو سختش میکنی... چرا آخه؟!!!

خوب که دقت کنیم تهش میرسیم به این قصه زیبا که هیچ جامعه بشری مدیریت و معیشت آسوده ای نخواهد داشت مگر اینکه اون جامعه بر اساس حب اداره بشه... تا جامعه ای بر اساس حب اداره نشه... دین در اون جامعه ساری و جاری نخواهد شد... و قوانین جز بر سختی و پریشان حالی اون جامعه نخواهد افزود

و برای اینکه انسانها اهل حب بشن ولی خودش رو پنهان کرده... ستون های امنش رو پنهان کرده...

 

رندان تشنه لب را ... آبی نمیدهد کس

گویی ولی شناسان ... رفتند از این ولایت



عذر خواهی میکنم از تمام دوستانی که در خصوصی پیام دادن... در واتساپ پیام دادن... و مشورتی خواستن یا کمکی خواستن... نتونستم جواب بدم و ممکنه بعد از این هم به این زودی ها فرصت پاسخ گویی پیدا نکنم... تغییراتی در زندگی ام داره اتفاق می افته... که تقریبا هیچ زمانی برام باقی نگذاشت... دعا کنید برام...

به رسم اینکه اگر من صغیر هستم... دلم به کبیری وصله.. و اگر برای من دعا کنید اون کبیر ها از شما پذیرایی خواهند کرد

یا علی و التماس دعا... 

۱ ۲ ۳ . . . ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ . . . ۱۴ ۱۵ ۱۶
Designed By Erfan Powered by Bayan