سیاهه های یک پدر

انَا و علی ابَوَا هذِهِ الاُمَّه

شرمندگی از سخنوری...

وقتی به همکارهای مذهبی و غیر مذهبی و مجردم که ماهی حداقل 3 میلیون حقوق میگیرن میگم ازدواج کنید... و اونها میگن الان با ماهی سه تومن یک نفر هم اداره نمیشه چه برسه به دو نفر!!!!

با خاطری آسوده استدلال میکنم و حرف هاشون رو باطل میکنم...

چرا؟!!!

چون خودم با درآمد ماهانه 0 تومن اقدام به ازدواج کرده بودم...

همسرم رو هم از قبل نمی شناختم که بگم شدت علاقه به ایشون منو وادار به این ریسک کرده بود...

راستش بعد از ازدواج هم بلافاصله فتح الفتوح نشده بود... حداقل یکی دو سالی انواع فشارهای مالی رو داشتم... 

.

.

و امروز هم خوشحالم که ظعم اینکه به خانواده بچه دار خانه اجاره ای نمیدن رو چشیدم...

توی ایام کرونا... صاحب خانه گفت دوست ندارم بلندتون کنم اما واجبی پیش اومده... باید پاشید... میخوام خواهر و مادرم رو بیارم اینجا...

قریب به 20 روز هر جا می رفتم جواب رد میشنیدم... به خاطر کرونا اغلب مستاجر ها به هر ترتیبی بود تمدید میکردن... لذا خانه اجاره ای نسبت به سالهای قبل هم کمتر بود... و هم بسیییار گرانتر از سالهای قبل... و من تقریبا پول ودیعه هم نداشتم... اینجایی که نشسته بودیم 5 تومن ودیعه داده بودیم... و امسال تقریبا خانه ای با 5 تومن ودیعه اصلا وجود نداشت... حتی وقتی پسر صاحب شرکت فهمید اوضاعم رو... گفت برو رهن کامل بنشین... پول رهن رو خودم میدم... بعدا خودم پس میگیرم... اما خب... اسلامی نبود... و قبول نکردم...

خلاصه که اوضاع مناسبی نبود و خونه گیر نمی اومد...

بیش از 80 درصد خانه هایی هم که گیر می اومد صاحب خانه میگفت به 4 نفر نمیدم...

یعنی خانه ای 110 متری یا 120 متری... اما به 4 نفر نمیدادن...

حالا مهلت ما هم رو به اتمام بود...

خیلی به خودم دقت میکردم... وقتی اغلب میگفتن به بچه دار خونه نمیدیم چه حالی پیدا میکردم...

ذره ای ناامیدی در وجودم ایجاد نشد... و بابت این حال خدا رو شاکرم...

اما دلم میشکست...

و دلم برای سرنوشتی که این نوع رفتار مردم با هم برای سرزمینی رقم میزنه می سوخت...

شاید تازه داشتم لمس میکردم که چرا گره های زندگی ها زیاد شده...

چرا هر دولتی روی کار میاد فاسد میشه...

چرا به هر چیزی امید میبندیم تو زرد از آب در میاد...

من توی محیط کوچک مدیریتی ام یک اصل بسیار بزرگ رو چشیدم و اون اینکه نوع ارتباط مردم با هم نتیجه قهری داره با نوع تعامل خدا با اون مردم...

مثلا وقتی بعضی از همکارهام به هم رحم نمیکردن و هر روز حاشیه ای درست میکردن و اغلب هم اختلافاتشون وهمی بود... در نهایت درست ترین تدبیری که تونستم اتخاذ کنم این بود که: به همدیگه سخت بگیرید به همتون سخت میگیرم...

 

خوشحالم که این سختی رو هم چشیدم... که فردا بتونم با موارد مشابه سر سخن باز کنم و بگم ناامید نشو...

البته خونه هم گیرم اومده...

ان شا الله که خوبه...



راستی یه شرمندگی واقعا قلبی پیش همه شما دارم... الان که دارم مینویسم خیلی هم حال احساسی و رقیقی پیدا کردم...

من توی این مدت چند ماه اخیر فهمیدم که خیلی خوب است و بد است ها در این وبلاگ گفتم... شاید همه حرفام درست بود اما خیلی از اون حرفها در قامت و قواره من نبود...

توی این دو ماه فهمیدم خیلی کوچکتر از اون بودم که بخوام خیلی از حرفهای خوب رو بزنم...

اما خب به خاطر میل و علاقه ام به خوبی ها نوشتم...

ولی الان دلم یه شرمندگی داره...

حس کسی رو دارم که 15 سالشه و نشسته یه انسان 40 ساله رو نصیحت کرده... با خاطری تخت و تبارک... مثلا خودش هنوز ازدواج نکرده... اما به یک مرد عیال وار نصحیت کرده که دل از فرزند بِکَن... وابستگی خوب نیست... وقتی خودش پا به سن گذاشت فهمید: چه جسارت ها !!!

 

حلال کنید...

 

حراست از قلب...

فرزندم:

زندگیِ ما انسانها پر است از انتخابها...

انتخاب های ما زندگی و سرنوشت ما را می سازند... 

انتخاب های ما هم دنیای ما را می سازند و هم عقبای ما را...

انتخاب هایت را دریاب...

 

بی شک خودت روزی به تعقل و تجربه خواهی یافت که چقدر وجود انتخاب ها در زندگی ما پر رنگ هستند...

شاید آن روز سوالی که برایت ایجاد شود این باشد: که چگونه بهترین انتخابها را داشته باشم؟...

چگونه در انتخاب هایم از خاسرین نباشم؟...

 

بی شک روزی خواهی فهمید اینکه حتی به تو آبی تعارف میکنند و تو میتوانی آن آب را بنوشی یا ننوشی... حتی پذیرش یا عدم پذیرش این آب هم یک انتخاب تاثیر گذار در زندگی ات است... 

 

میدانم که اهمیت انتخاب در زندگی را روزی خواهی فهمید...

و میدانم فراوانی مسئله انتخاب را در طول هر روزت در خواهی یافت...

 

میخواهم کمی صحبتم را بسط بدهم...

گاهی انسانی که به عقلی شایسته نرسیده ممکن است بگوید "بعضی" انتخاب ها خیلی مهم هستند و باید روی آنها حساس شد تا درست ترین انتخاب را داشته باشیم... مثلا انتخاب همسر خیلی مهم است... مثلا انتخاب شغل خیلی مهم است... مثلا انتخاب رشته خیلی مهم است...

 

اما وقتی انسان به یک عقل شایسته میرسد در می یابد مثلا انتخاب اینکه الان بروم کمی استراحت کنم یا در شستن ظرفها به همسرم کمک کنم هم به اندازه انتخاب همسر اهمیت دارد...

وقتی انسان به عقل شایسته میرسد در می یابد که مثلا اینکه در مقابل جور کسی تحمل کنم یا زبان اعتراض بگشایم هم به اندازه انتخاب شغل اهمیت دارد...

 

ان شا الله روزی به اهمیت انتخاب پی خواهی برد... یقینا آن روز برایت سوال خواهد شد:

چگونه بهترین انتخاب ها و سریع ترین انتخاب ها را داشته باشم؟...

برای اینکه بدانی معطلی در انتخابها، خودش مایه خسران است فرضی را برایت تصویر کنم:

 

فرض کن مسئله ای مثل انتخاب همسر که انسان برایش وقت میگذارد تا بهترین انتخاب را داشته باشد... هر روز در زندگی ات اتفاق می افتاد...

یعنی هر روز می بایست یک انتخاب سرنوشت ساز میداشتی!!...

 

آیا فرصت داشتی برای هر انتخابی یک ماه فکر و تحقیق کنی؟!!!

یقینا هیچ کس هر روز با مسئله انتخاب همسر مواجه نمیشود... اما هر روز با انتخاب هایی روبرو میشود که به اندازه انتخاب همسر در شکل دادن سرنوشت آن انسان موثر است...

ان شا الله روزی به این درک خواهی رسید...

 

شاید آن روز برایت سوال باشد که: چگونه بهترین و سریع ترین انتخاب ها را داشته باشم؟...

 

فرزندم:

میدانی وقتی خدا این همه انتخاب در طول یک روز ما قرار داده بنا را بر این نگذاشته است که برای هر انتخابی روزها و ماهها فکر و تحقیق کنیم؟

اصلا میخواهم از زاویه ای دیگر برایت این مسئله را باز کنم...

میدانی چرا برای انتخابی مثل ازدواج ممکن است ماهها تحقیق و تفکر کنیم؟

من فکر میکنم به این علت، این همه وقت میگذاریم تا انتخابی داشته باشیم که به دلمان بنشیند...

تا انتخابی داشته باشیم که دلمان در آن انتخاب "قرار" بگیرد...

 

حال این سوال را از تو بپرسم:

آیا خداوند راه نزدیکتری برایمان نگذاشته اند تا زودتر به رای دلمان پی ببریم؟!!!

و آیا برای هر انتخاب مهمی، همین قدر فرصت داریم؟!!!

و آیا با عدل حق متعال سازگار است که انتخابی سرنوشت ساز پیش روی ما قرار بدهد و فرصت تصمیم گیری اش فقط چند ثانیه باشد و توان رسیدن به انتخاب صحیح را در چند ثانیه برای ما ایجاد نکرده باشد؟

 

چگونه در زندگی به انتخابی سریع و سالم و صالح برسیم؟



 

فرزندم، حق متعال قلب را برای همین آفریده است... خداوند بنایش به الهام کردن است...

اما در راه الهامات الهی خطراتی هم نهفته است...

ممکن است در این مسیر شیطان هم تصرف کند... و الهامی زلال را شطن زده و گل آلود تحویل تو بدهد...

 

علت اینکه انسانها در انتخاب ها دچار وساوس زیادی میشوند همین است: 

حضور شیطان در راه الهامات قلبی...

 

اگر بگویم همه زندگی انسان حراست از حریم قلب در برابر ظلمات است اغراق نکردم...

نگهبان قلبت باش...

قلب محل الهامات الهی است...

اگر قلب را از آلودگی های شیطانی و وهمانی تطهییر نکنیم، معلوم نیست لشگر فکر و اندیشه بتواند این آلودگی را پالایش و تطهییر کند...

فرزندم:

معلوم نیست بتوانیم قلب آلوده را با لشگر اندیشه و تفکر به رای درست برسانیم...

اندیشه وقتی برکت میدهد که بر مرکب قلب سلیم و استوار بنشیند...

والا قلبی که تیره شده باشد و بخواهیم با تدابیر فکرت به دادش برسیم، بسیار شبیه است به رودخانه ای جاری در سرازیری که بخواهیم با چند بیل خاک، راهش را مسدود کنیم... 



دلت را دریاب...

از قلبت حراست کن که محل الهامات الهی است...

خداوند با قلبت سخن میگوید... و فکرت تنها مترجم آن سخن خواهد بود...

محلی که خداوند در آنجا با تو تکلم میکند را پاک نگه دار...

شاید...

شاید...

شاید زندگی چیزی جز حراست از قلب نباشد...

در قیامت خواهیم دید که برای تمام انتخاب هایمان خداوند به قلب مان الهام کرده بودند...

اما یا نشنیدیم، یا شیطان در آن تصرف کرد...

 

راه حراست از قلب، چیزی جز اخلاص و تقوا نیست...

هر چه در معنای این دو حقیقت که در واقع یک حقیقت بیشتر نیستند تامل کنی ضرر نمی کنی...

 

والعاقبة للمتقین...

مستقل ها ، تابعین بصیری میشوند...

آنقدر خوب دوستان و نزدیکانش را با خط امام و انقلاب آشنا کرده بود و آنها را عاشق اسلام کرده بود که وقتی خودش به "تظاهری طولانی مدت تا لحظه شهادتش"، از خط انقلاب فاصله گرفته بود و سنگ منافقین کور دل را به سینه میزد و امام خمینی و شهید بهشتی و امثال آنان را زیر سوال میبرد ، کسی از دوستانش به تبعیت از او، از انقلاب فاصله نگرفت...

 

چیزی که هنوز برایم هضم نشده این است که چطور میشود کسی در 24 سالگی به این حد از استقلال شخصیتی برسد؟!!!

محمد شبیه هیچ کس نبود...

از شدت استقلالش عاشق امام و انقلاب و اسلام بود...

 

محمد به من یاد داد که فقط انسانهای مستقل ، تابعین خوب و محکم و بصیری برای اهل بیت علیهم السلام میشوند...

باید بروم...

ببینم این حجم از استقلال و استحکام شخصیتی از کجا نشات میگیرد...



اقناع فکرها خوب است...

اما بدانید فکرها همواره در معرض شیطان هستند...

دلها را دریابید...

راه دلها را جز صاحب دلها کسی نمیداند...

به سوی هو برویم...



اگر میخواهی دل خودت تکانی بخورد به سوی او برو

اگر میخواهی دل همسرت را تکان بدهی ، به سوی او برو

اگر میخواهی دل خانواده و اقوامت را تکان بدهی ، او

اگر میخواهی دل جامعه ات را تکان بدهی، او...

مبادا فکر کنی به هنرِ زبان و بیان و رفتار و اعمال میتوانی دلی را حرکت بدهی...

 

ز احمد تا احد یک "میم" فرق است

جهانی اندر این یک "میم" غرق است...

دارم میبینمت

وقتی محمود میره بیرون ، و فقط من میمونم و خودش،...

میگه: مهندس شما هر چی بگی من انجام میدم... ولی واقعا الان کاری رو از من خواستی که محمود باید انجام میداد... اما بس که مشغول گوشی اش هست کار عقب افتاده... حالا کار اون رو من باید انجام بدم...

میگم: محمد من دارم هر دو تا تون رو میبینم... اینها رو متوجه میشم...

میگه: آخه یه وقت هایی به خاطر همین وقت هدر دادن هاش کار تا ساعت 4 نمی رسه بعد وقتی ساعت 4 نیروها میخوان برن به شما میگه کار نرسید باید امروز اضافه کار نگهشون داریم... بعد شما هم موافقت میکنی... نمیخواید به محمود تذکر بدید؟

میگم: محمد این رو هم دارم میبینم... میدونم... تو از کجا میدونی بین من و محمود چی میگذره؟... تو از کجا میدونی تا حالا چه تذکراتی بهش دادم... و تو چه میدونی برنامه ام برای آینده چیه؟...

میگه: آخه وقتِ من به خاطر کم کاری اون گرفته میشه... اصلا شما بخشی از وظایف اون رو ازش بگیر و بنداز گردن من... من خودم بهش نظم میدم و میرسونمش... اما وقتی میبینم علاوه بر کارهای خودم... کم کاری اون هم آخر وقت می افته گردن خودم، واقعا زورم میاد...

اونم چی؟!!! اون بهم میگه که من انجام بدم... و وقتی قبول نمیکنم شما بهم میگی کارش رو انجام بده...

 

میگم:

چون کار اون نیست که عقب افتاده... کار شرکته...

محمد میفهمی من همه اینهایی رو که تو میگی بهتر از تو میبینم و میدونم یعنی چی؟... دارم میبینمت... کاری که میگم رو انجام بده...



من فعلا کسی رو ندارم که جای محمود قرار بدم... و بارها بهش تذکر دادم... خیلی اوقات حریف خودش نمیشه... این وقت هدر دادن هاش هم موجب شده خودشم خیلی ضرر کنه توی این سالها و مزایای زیادی رو که من میتونستم بهش بدم رو از دست بده...دو سالی هست باهاش مدارا کردم...

بارها توی خلوتهامون بهم گفته فلان امتیاز رو که ازم سلب کردی بهم برگردون... درسته من نظمی که تو میخوای ندارم اما از اون طرف تا هر وقت تو بخوای میمونم...

بهش میگم من موندن زیادی تو رو نمی خوام... بی نظمی تو داره به مجموعه ضربه میزنه... داری مدیریت منو هم زیر سوال میبری...

از طرفی اگر دقت و جزئی نگری محمود و روابط عمومی اش رو کس دیگری داشت حتما جابجاش میکردم و محمود از جایگاهش برداشته میشد...و اینقدر بهش فرصت نمی دادم...

محمد یکی از گزینه های منه در جایگزینی با محمود... منتها هنوز به اون تسلطی که میخوام نرسید... اما خودش نمیدونه اون رو به عنوان جایگزین محمود در ذهنم دارم و داره دوران امتحان رو میگذرونه...

 



و این روزها جامع ترین حرفی که به محمد در مقابل اعتراض هاش میزنم همین جمله هست:

محمد من دارم میبینمت... به من اعتماد داشته باش....

 



دارم میبینمت...

 

دارم میبینمت...

 

ز درد و ناله ام شادم از آن روی...

به حال من تماشا میکنی تو...

 

خدایا چقدر این مدیریت ها موجب شد شما و ولی امر مسلمین رو بهتر درک کنم...

من مدتیه دوست دارم برای رهبرم جانم رو بدم... نمیدونم چرا اینقدر درکشون میکنم...

نمیدونم چرا اینقدر حس فرزندی نسبت به ایشون دارم... و حس میکنم پدر حقیقی ام هستن...

ولایت مسئله عجیبیه...

خیلی عجیب...

 

مطلب قبلی منم برای ایشون نوشته شده...

 

تا حالا چند تا مطلب در مورد اهمیت مدیریت ناس نوشتم... اما به دلم ننشست و پیش نویس شدن...

من فکر میکردم درک فلسفه و عرفان اسلامی خیییلی لطافت روح و ادراک لازم داره...

بله... لازم داره...

اما قدرت مدیریت الهی عموم مردم خیلی بیشتر از فلسفه و عرفان نیاز به درک لطیف شده داره...

حتی مدیریت مومنین اونقدری سخت نیست...

یعنی اگر کاری که حاج قاسم انجام میدادن (مدیریت مومنین) با کاری که رهبری عزیز انجام میدن رو مقایسه بکنید (مدیریت مومنین و ناس) متوجه میشید تفاوت از زمین تا آسمان است...

چون مدیریت عموم مردم بسیار درک لطیف شده ای لازم داره... پس یقین داشته باشیم ماموم و مطیع حقیقی امامی که مدیریت عموم رو دارن هم نیاز به درک بسیار لطیف داره... با هیجان صرف و شورهای زودگذر و جوزدگی نمیشه شیعه ای بصیر و حقیقی بود...

نمیشه مطیع حقیقی بود...

 

 

به کوی عشق منه بی دلیل راه قدم

که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد 

 

 

 

نیستان را به آتش میکشانم

چقدر شمع هنرمند هست...

نار را به جانش میخرد تا نور تحویل اطرافش بدهد...

 

هنرمند کسی نیست که در دانشگاه مشخصی درس بخواند... و تخصص مشخصی طبق تعاریف وزارت علوم داشته باشد...

هنرمند کسی هست که این نار به جانش افتاده باشد...

 

چگونه هست حال کسی که "شدت" علاقه اش را به هم نوعانش کتمان میکند تا مورد بد گمانی واقع نشود... تا هم نوعانش نقش خودشان را در مقابلش هر چه طبیعی تر ایفا کنند... اما توسط همان کسانی که دوستشان میدارد مورد بی مهری قرار میگیرد... مورد بد قضاوتی قرار میگیرد...

 

این خاصیت دنیاست... سرشت دنیاست...

و همان ناری که در دل هایمان به ودیعه گذاشتی موجب میشود تمام بی مهری ها و بد قضاوتی ها در حرارت آن نار بسوزد و چیزی از آن "شدت" کم نکند...

 

تو خورشیدی و من شبنم چه سازم...

نه تاب دوری و نه تاب دیدار...

 

منِ ساده...

چگونه این همه سال نارت را در دل پنهان کردم؟!!! ...در برابر اغیار کتمان کردم؟!!!!...

این تحمل از کجا آمد؟!!!...

 

وای اگر این آتش به جانم نبود!!!...

 

 

نه تاب دوری و نه تاب دیدار

 


چه خوش مناجاتی داشت خواجه عبدالله:

الهی همه از آخر ترسند و عبدالله از اول...

 

15 خرداد ، انقلاب را اول بخیر کرد... 

چه خوش قیامی کردید و چه خوش پای نایب امامتان جان باختید و مجروح شدید...

خدایا بر نار وجودم بیفزای...

 

بمیرید... بمیرید...

در این عشق بمیرید...

در این عشق چو مُردید

همه روح پذیرید

 

بمیرید... بمیرید...

از این مرگ مترسید

کزین خاک برآیید

سماوات بگیرید...

 

بمیرید... بمیرید...

به پیش شه زیبا

بر شاه چو مردید

همه شاه و شهیرید...

 

خدایا... بمیرانم... به همان مرام که طلب ذاتم هست...

به همان ناری که در جانم افروختی...

بمیرانم...

 

 

 

 

 

 

یا میری یا میبرنت

توی این چند ماهی که با حسین آشنا شدم، بچه مون قصد ازدواج داره... یه سالی هست که یه خانمی رو دوست داره... و همیشه در عذاب این بود که مبادا این خانم ازدواج کنه...حالا توی همین روزا قراره برن جلو...

توی هر فرصتی از من سوال میپرسه که فلان مسائل اگه توی زندگی پیش بیاد باید چکار کرد؟... توی جلسه خواستگاری چی باید بگم؟... 

امروز هم همین طور داشتم افاضات میکردم براش که بحث خطیر جاری ها پیش اومد :)))

گفتم بلاخره چون در مسئله "جاری" مسئله مقایسه برای خانمها پیش میاد طبیعی هست حساس بشن و یه مقدار واکنش هاشون خاص بشه... بازم بستگی به این خانم داره... نمیشه نسخه واحد پیچید...

بعد گفت: وااای فکر میکنم این خیلی سخت میشه مهندس ... مگه نه؟

گفتم: عزیزم: یه چیزی بهت میگم این حرف رو خوب روش فکر کن... اگر پذیرفتیش... اونوقت تمام اتفاقات زندگیت رو با در نطر داشتن این اصل بررسی کن... و اون اینه:

برطرف کردن ملکات ناخوشایند وجودی ما انسانها، بدون رنج، میسر نمیشه... همون طور که وسیع تر شدن وجود هر انسان بدون رنج میسر نمیشه...

در مسیر خدا در حال رفع ملکات ناخوش وجودمون و وسیع تر شدن هستیم... یعنی داریم به سمت رنج ها میریم... 

ازدواج از بزرگترین ابزارهای خدا برای وسیع تر شدن و رفع ملکات ناخوشایند وجودی انسانه... پس اول امر بپذیر که تو داری به سمت رشد و وسیع شدن میری... به یک معنا داری به سمت رنج میری...

منتها به سمت رنج رفتن دو حالت داره...

یا فعالانه با ضعف هات روبرو میشی... مثلا ازدواج کردی میبینی ملکه ترس داری... و ممکنه به زندگیت آسیب بزنه...

یا خودت با تدبیر و برنامه حرکت میکنی به سمت میادین ترس و سعی میکنی بر ترست به صورت عقلانی و درست روبرو بشی...

یا شرایط زندگی تو رو در شرایطی قرار میده که چاره ای جز این نداری که با ترست روبرو بشی و چاره اندیشی کنی... یعنی ازت سلب اختیار میکنه... یا باید با ترست روبرو بشی و حلش کنی یا باید راه ظلم و زورگویی رو انتخاب کنی...

 

قرار هست با ازدواج به یکی از این دو راه برسی...



حسین از تعجب چشماش گرد شد و گفت:

تو رو خدا؟!!! راست میگی؟...یعنی در هر صورت (چه همسرم خوب باشه چه نباشه) فاتحه ام خونده هست؟!!! آخه من ضعف های زیادی دارم... 

گفتم: این باوری هست که خودم تو زندگی بهش رسیدم و البته حضور خدا در زندگی انسان هر سختی ای رو آسون میکنه...

و عدم حضور خدا در زندگی هر رفاه و آسایشی رو هم تبدیل به شکنجه گاه انسان میکنه...

بعدشم وقتی ضعف های خیلی زیادی داشته باشی تازه میشی مثل من :)))

انواع رنج ها رو دارم اما از همه تون خرسند ترم :))))

سخته یا آسون؟

++: مقوله اطاعت، یک مقوله بسیار آسان و پیچیده ای هست... کسانی که فقط پیچیدگی اش رو می بینن درست مقوله اطاعت رو نفهمیدن... کسانی هم که فقط آسونی اش رو می بینن باز هم درست نشناختن...

 

- - : چطور؟

 

++ : چون اطاعت نه با بله و چشم گفتن حاصل میشه و نه با فشار آوردن به قوه اندیشه و محاسبات ذهن...

 

- - : خب اینکه خیلی پیچیده هست؟... آسونی اش کجاست؟

 

++: تجربه... توی این سالها کم ندیدیم کسانی که دغدغه ی اطاعت از رهبری رو داشتن و سالها در مسائل سیاسی و اجتماعی و ... تریبون داشتن و اهل سواد و تحلیل بودن... در یک واقعه که باید تصمیم میگرفتن، تصمیم و انتخابی داشتن که بعد از گذر زمان معلوم شد اون تصمیم و انتخابشون احسن نبوده... یا اشتباه بوده... اما در همون واقعه یک انسان معمولی و کم سواد که در اطلاعاتش بسیار از اون تحلیل گر پایین تر بود تصمیم و انتخابی رو داشته که بعدها مشخص شده مطابق با نظر ولایت بوده...

 

- -: آره... دیدیم..

 

++: اگر به اون تحلیل گر نگاه کنیم میگم اطاعت از ولی خدا سخته... اگر به اون انسان کم سواد نگاه کنیم میگیم خیلی هم سخت نیست و برای عموم هم قابل دسترسی هست...

 

- - : آخه مهندس اطاعت از امام معصوم خب خیلی راحت تر از اطاعت از انسان صالحِ غیر معصوم هست... ما الان همه چیز برامون در سخت ترین حالتش قرار داره...

 

++ : اتفاقا بر عکسه... اطاعت از امام معصوم هم دشواری هاش عمیق تره و هم آسونی اش ، آشکارتره...

 

- - : چرا؟

 

++: چون اطاعت به بله و چشم گفتن نیست :)))

       به قدرت نظری و مفهوم پردازی و محاسبه گری ذهن هم نیست :))))

       یعنی با اتکاء صرف به اینها اطاعت حاصل نمیشه... و در واقع این ابزارها اصلا اصل نیستن در اطاعت... بلکه فرع هستن 

 

- -: خب این سخته دیگه... نیست؟

 

++: اگه سخته چرا گاهی تصمیمات مردم کم سواد و کم اطلاع از نخبگان سیاسیِ دغدغه مند برای اطاعت به ولایت نزدیکتره؟!!!

 

- -: همین سخته...

 

++: سخت و آسونه... اگر تو سخت بشی... سخت میشه... اگر آسون بشی، آسون میشه... :)))

راه عاشقی

ماه رمضان امسال نه تونستم سریالی ببینم...

نه برنامه ای قبل از افطار و... کلا سهم من از رسانه نگاه گذرا به برخی کانالهایی که دنبال میکنم بود و این وبلاگ...

اما یه روز اتفاقی (؟) حدود 10 دقیقه از برنامه دعوت رو دیدم...

مهمان برنامه طلبه ای بود:  آ سید محمد حسین (اگه اشتباه نکنم)

دوره مدرسه ی خوبی نداشت... درسش ضعییییف... مشروطی های پی در پی و در نهایت اخراج از مدرسه...

بعد از اخراج شدنش ، با پیشنهاد روحانی مسجدشون رفت درس حوزه بخونه...

اونجا هم گویا در سال اول ناموفق بود و علی رغم تلاش و انگیزه زیادی نمرات خوبی نیاورد... بهش گفتن بری بازار کار کنی موفق تری...

خیلی دلش شکست...

یه جمله گفت که مجری برنامه نشنید و بحث رو عوض کرد...

اما من شنیدم...

من شنیدم...

اون جمله برای من بود... برای بازی کردن با دل من بود...

وقتی از شکست هاش میگفت، آخرش یه جمله گفت که خیلی فلسفی بود اما همه از کنارش رد شدن...

گفت:

من دلم میخواست (پیشرفت و کمالات و تعالی) اما ابزارش رو نداشتم...

قربون حکمتت خدااا

به بعضی ها دلِ عاشق میدی... اما ابزار نمیدی...

و بالاتر اینکه به بعضی ها هم دل عاشق میدی و هم ابزارش رو میدی... اما اذنِ استفاده از ابزار رو نمیدی... مثل حضرت ابوالفضل العباس جان علیه سلام...

خیلی خوشحالم که خدا به دلم انداخت اسم پسرم رو بذارم "امیر عباس"

هر وقت صداش میکنم یاد حضرت ابوالفضل العباس علیه سلام می افتم...

اسمش اونقدر ذکر قشنگی برام ایجاد کرد که دو تا انگشتر سفارش دادم یکی با سنگ عقیق پرتقالی یمنی با نام "یا ابوالفضل العباس" و دیگری با سنگ دُرِّ نجف و نام " یا علی"... 

شب موقع قرآن بسر اونقدر غرق لذت شده بودم از بردن نام این 14 معصوم که حاجات از یادم رفته بودن...

 

عجب عاشق کشی ای شاهد کل...

به کار خویش غوغا میکنی تو...



توی این سالها که وبلاگ نوشتم... خوبان زیادی دیدم که اومدن و نوشتن و رفتن...

بعضی ها هم به ظاهر رفتن هم به واقع و حقیقت...

بعضی ها به ظاهر موندن اما به واقع و حقیقت رفتن...

وقتی نگاهی به این همرزمان می اندازم دقیقا همین حس سردار سلیمانی رو در خوندن این اشعار پیدا میکنم:

 

 

 

 



مدت زمان: 26 ثانیه
 

 

همه چیز از خودت شروع میشود

احتمالا همتون این جمله ها رو از اون کشیش به خاطر داشته باشید که گفته:

در جوانی تصمیم داشتم جهان رو تغییر بدم اما کمی که سنم بالاتر رفت دیدم باید اول کشورم را تغییر دهم... سنم که بالاتر رفت فهمیدم اول باید شهرم را تغییر دهم... باز که مسن تر شدم یافتم که اول باید خانواده ام را تغییر دهم... وقتی به بستر مرگ افتادم فهمیدم که اول باید خودم را تغییر میدادم تا با تغییر من خانواده ام تغییر کند و چه بسا با تغییر خانواده ام شهرم تغییر میکرد و الی آخر... (نقل به مضمون)

 

من فکر میکنم این کشیش به دین اسلام از دنیا رفت... طبق اون فرمایش آیه شریفه قرآن : إِنَّ الدّینَ عِندَ اللَّهِ الإِسلامُ ۗ وَمَا اختَلَفَ الَّذینَ أوتُوا الکِتابَ إِلّا مِن بَعدِ ما جاءَهُمُ العِلمُ بَغیًا بَینَهُم ۗ وَمَن یَکفُر بِآیاتِ اللَّهِ فَإِنَّ اللَّهَ سَریعُ الحِسابِ﴿۱۹﴾

یعنی به دین فطریش از دنیا رفت...

این سیری که ایشون داشتن یک سیری هست که نوعا نفوس انسانی اگر بدون استاد به راه بیفتند طی خواهند کرد... و اگر صادق باشند به همین نتیجه ایشون خواهند رسید...

یعنی انسان فطرتا و ذاتا به دنبال تغییر جهان به نفع ارزش هاست... و برای این مهم دغدغه مند هست... لذا برای دغدغه اش برنامه میریزه... جهد میکنه... 

اما حقیقت اینه که تغییرات الهی رو فقط کسانی میتونن ایجاد کنن که اون تغییر اول در جان خودشون اتفاق افتاده باشه...

تا انسان به اینجا برسه که همه چیز از من شروع میشه و منتشر میشه... راهی پر فراز و نشیب در پیش داره...

 

مثال:

خیلی از مرغ ها تخم میگذارن... یعنی اثر وجودی دارن... برای دیگران خیر دارن... اما همه مرغهایی که تخم میذارن ، تخم هاشون رو تبدیل به جوجه نمی کنن... فقط اون مرغ هایی که در درونشون تغییری ایجاد شده و رفتارشون به تبع اون تغییر درون ، فرق کرده... هیاهوشون کم میشه و بی صدا به کنج شون میخزن و تخم هاشون رو تبدیل به جوجه میکنن...

دقیقا بر عکس مرغ های دیگه که وقتی تخم میذارن سر و صدا دارن... که ایها الناس بیایید تخم های منو ببینید... من یک مرغ مفید و تخم گذارم...

اما مرغی که تغییر کرد مطلقا دنبال هیاهو نیست و خیلی ساکت میره تا جوجه هاش رو بدنیا بیاره...

 

تا به اینجا برسیم که بیابیم همه چیز از رابطه عاشقی مون با خدا شروع میشه زمان میبره... تا عاشق نشیم، پراکنده ایم...

ممکنه عالم باشیم، توان اجتماعی بالایی داشته باشیم... (تخم گذار باشیم و خیرش به دیگران برسه) اما اون علم ما حتی خودمون رو هم تکون نمیده چه برسه به دیگران...

اون کشیش تا دم مرگش طول کشید تا به این نتیجه برسه... ان شا الله ماها که اهل بیت داریم و امام زمان و شبهای قدر و ماه محرم داریم زودتر به این نتیجه میرسیم...

وقتی انسان به یقین به اینجا برسه که همه چیز از خودش شروع میشه... تمام هدف نظام آفرینش تکون خوردن دل مبارک خودشه... می یابه تمام چیزهایی که تا قبل از این به عنوان مانع مسیرش میدیده همه مطلقا مانع نبودن بلکه همه جندالله بودن تا اون رو به این حال برسونن که اول خودت رو دریاب... اول عاشق شو...

بعد از اینکه عاشق بشه میبینه همون چیزهایی که مانع میدیدتشون همشون سکوی پرتابش هستن... همشون....

و نمی دونه با چه زبونی بگه:

خدایا آخه من چه ارزشی داشتم که ایییییین همه سکوی پرتاب برای من گذاشتی... انگار توی کل خلقتت فقط همین من یه دونه رو داشتی... مگه من چکار کردم که این قدر برای من کمک فرستادی؟

همون چیزی که تا قبل از اون به چشم مانع میدیدشون ، همه رو امدادهای الهی می بینه... همه رو سکو های پرتاب میبینه...

قیامت برای همین خاطر یوم الحسرته... متوجه میشی چیزی که یک عمر از می نالیدی ، دقیقا برای بارور کردن تو توسط خدای تو به سمتت اومده بودن... و تو یک عمر ندیدیشون... برای همین اهل قیامت میگن کاش یه بار دیگه برگردیم به دنیا...

به این آیه توجه کنید:

مَا یَأْتِیهِمْ مِنْ ذِکْرٍ مِنْ رَبِّهِمْ مُحْدَثٍ إِلَّا اسْتَمَعُوهُ وَهُمْ یَلْعَبُونَ

 

دعا کنیم برای هم... دیشب به یادت همه مجازی ها بودم...

تو این شبها به یاد ما هم باشید...

عاشق خودت شو...

میگه: من چکار کنم وقتی میرم شمال دیدن اون صحنه ها و وضع ظاهری نامناسب اقوام و آداب آزار دهنده شون اینقدر پریشانم و مشوشم نکنه؟...

دوست ندارم اینقدر درگیر این جزئیات بشم... احساس میکنم عمرم رو با پرداختن و توجه کردن به اینها دارم هدر میدم...

 

میگم : اولین گام و برنامه کوتاه مدتش اینه که کمتر در معرض اون انسانها قرار بگیری... وقتی انرژی منفی شون به انرژی مثبت تو غالب میشه، منطقی نیست بخوای موندن در اون محیط رو به خودت تحمیل کنی... و بیش از ظرفیتت کشش بدی...

اما راه دوم و بلند مدت و عمیق ترش اینه که خودت رو بیشتر دوست داشته باشی... و برای دوست داشتن خودت بیشتر تلاش کنی...

 

میگه: هر انسانی خودش رو دوست داره دیگه... بعد ربطش به چیزی که من گفتم چیه؟

 

میگم: آره... هر انسانی خودش رو دوست داره... اما مراتب داره... انسانهایی که عمیق تر خودشون رو دوست دارن، ناخودآگاه میبینن نمی تونن اطرافیانشون رو دوست نداشته باشن... ولو اون شخص گناهکار هم باشه...

میدونی چرا برای گناهکاران دعا میکنیم که اگر قابل هدایت نیستن مرگشون برسه؟... چون دوستشون داریم... چون دلمون برای دنیا و آخرتشون میسوزه... چون وقتی قابل هدایت نیستن هر چی بیشتر توی این دنیا بمونن عذاب اون طرفشون بیشتر و حسرتشون سنگین تر میشه...

مومن دوست نداره عذاب بیشتر و حسرت سنگین تر کسی رو ببینه... لذا براش آرزوی مرگ میکنه...

 

میبینی؟!!... مومن چقدر لطیفه؟!!! همون گناهکار رو هم دوست داره... لذا براش اول آرزوی هدایت... و در غیر اینصورت آرزوی مرگ میکنه...

خیلی عاشقانه هست...

این همه عشق در وجود مومن از کجا پدید میاد؟!!! چرا امام حسین علیه سلام باید برای عاقبت حتی شمرو عمر سعد لعنتی اونقدر نگران باشه؟!!...

چرا امیرالمومنین علیه سلام باید تمام دوره خلافتشون سهم خودشون از بیت المال رو به ابن ملجم لعنتی ای بدن که میدونن قاتلشون خواهد شد؟!!!

و مثل امشبی به اون لعنتی بفرمایند: عبدالرحمن من برات بد امامی بودم؟!!! (یعنی چرا امام کشی کردی و خودت رو به دوزخ ابدی مبتلا کردی؟!!)

 

وقتی خودت رو عمیق تر دوست داشته باشی نمی تونی اطرافیانت رو دوست نداشته باشی... اونوقت انرژی مثبت تو بر انرژی منفی اونها غلبه پیدا میکنه... و میبینی که هم وجودت و هم کلامت توی دل اونها اثر میذاره...

 

میگه: چجوری باید خودمون رو عمیق تر دوست داشته باشیم؟

 

میگم: با قوی تر شدن... با آروم تر شدن... با تفکر کردن... با عمل کردن... با خدا رو محور تمام اعمال قرار دادن...

 

میگه : یعنی باید بیخیال اون وضع نامناسبشون بشم؟

 

میگم: نمیشه بیخیال شد... اگر هم بیخیال بشیم خیلی بده... در هر صورت از دیدن وضع نا مناسب اطرافیانت رنج میبری... اما دو نوع رنج داریم: 

یکی رنج رشد دهنده هست و دیگری رنج فرسایشی و افسرده کننده...

اگر بتونی دوستشون داشته باشی از انحراف اطرافیان رنج میبری... اما این رنج داره بزرگت میکنه... اگر نتونی دوستشون داشته باشی یا بی تفاوت میشی یا باز هم رنج میبری که در هر دو صورت هم اون بی تفاوتیه و هم اون رنجه داره درونت رو تیره میکنه...



 همون همکارم که میگم خیلی باهام بحث و گفتگو داره... و برخی از اعتقاداتش بوی انحراف میده...

این همکار، هم با من بحث میکرد و هم با دوستم... اما دوستم صرفا از راه منطق و استدلال باهاش بحث میکرد و عقایدش رو به چالش میکشید...

من اما اینطور نبودم... وقتی باهاش وارد بحث میشدم گاهی با دیدن یه نکته درست در بین حرفهاش، کلا تاییدش میکردم... در حالی که میدونستم بر حق نیست... واکنش من در مقابل این همکار یه تفاوت اساسی داشت با دوستم... من یه حس دوست داشتن نسبت به این همکارم داشتم که افراط و تفریط هاش رو تحمل میکردم... افراط و تفریطش حس محبتم رو از بین نمیبرد... و محبتم بهش منتقل میشد...

نتیجه این شد که بعد از حدود یک سال و نیم این همکار که در عقایدش تعصبات خشک و بی معنی داشت کلا از اون دوستم فاصله گرفت و دیگه هیچ بحثی باهاش نمیکرد... اما هر روز در مقابل من گاردش کمتر شد... و رابطه قلبی اش با من بیشتر شد...

طوری که بارها بهم گفت فلان حرفت خیلی کمکم کرد... یا فلان حرفت رو به دوستام هم گفتم و خیلی خوششون اومد... و در کل فکر میکنم خیلی داره از من تاثیر میگیره که البته اینم کمی نگرانم میکنه...

 

در کل باید خودمون رو عمیق تر دوست داشته باشیم تا حال و هوامون عوض بشه 

۱ ۲ ۳ . . . ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ . . . ۱۴ ۱۵ ۱۶
Designed By Erfan Powered by Bayan