سیاهه های یک پدر

انَا و علی ابَوَا هذِهِ الاُمَّه

یخرجهم من الظمات الی نور

وقتی دوتایی تصمیم گرفتیم به رشد همدیگر کمک کنیم و رشد همدیگر را بر همه چیز اولویت بدهیم... (البته با تدبیر و عقلانیت)

احساس میکنم با سرعت فزاینده ای در دل حوادث پرتاب میشویم... و من نگرانِ خودمان هستم از مکاید شیطان... از موانع مسیر...

و نگاه به تدبیر و تلاشِ خودم میکنم و سختیِ وقایع پیش رو... دچار اضطراب و استیصال میشوم... آخر کوچکیِ تدبیر و تلاش من در برابر بزرگی و پیچیدگیِ سختی های پیش رو چگونه به خیر ختم خواهد شد؟!!!

اما وقتی دقیق تر می اندیشم میبینم هر چقدر تلاش و تدبیر انسان محدود است توکلش میتواند نامحدود و اطمینان بخش باشد...

حد ، همیشه مصداقی از ظلمت است...

و بی حد ، نور است...

تدبیر و تلاش من، حدِ من است... و حد ، به تعبیری فلسفی، از مصادیق ظلمت است...

توکل اما نگاه به حقِ لایتناهی و لایزال است.... روی کردن به بی حدی است... و بی حدی نور است...

 

وقتی با این شرایطم به تدبیرم (ظلمت) و توکلم (نور) توجه میکنم آیه شریفه سوره بقره برایم به گونه ای دیگر تفسیر میشود:

 

اللَّهُ وَلِیُّ الَّذینَ آمَنوا یُخرِجُهُم مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النّورِ... 

حق تبارک و تعالی ولی کسانیست که ایمان آوردند و آنها را از تدبیرشان به توکل میرساند... (چون که صد آمد نود هم پیش ماست... یعنی توکل از بین برنده ی تدبیر نیست بلکه تدبیر را در دایره توحید می آورد)

 

آری مومنین هم ظلمت دارند... ظلمها دارند و ندای " انی کنت من الظالمین" شان طنین افکن در کائنات است اما این ظلمت، ظلمتی مذموم که شرع از آن نهی کرده نیست... بلکه اقتضاء سرشت خلقیِ انسانهاست...

فلذا از این سرشتِ خلقی شان گریزی ندارند... ناگزیر از تدبیر و تلاشند... تا حقیقت توکل بر آنها تجلی کند...

خدایا ما را از متوکلین به درگاهت و متوسلین و متمسکین به ولایت بندگان صالحت قرار بده... 

 




 

لطفا این مطلب در همین جا بماند... اینها دریافتهای شخصی بنده هست... بدون پشتوانه علمی نیست اما بیان برهانیِ آن حالی دیگر مطلبد که مناسب این روزهای من نیست و اینها فقط به اشاره بیان شده... لذا هم بزرگوارانی که میخوانند اگر با مبانی عقیدتی شون ناهمگون میبینند بر من ببخشند و عبور کنند و هم آدرس این مطالب به جایی داده نشود تا خدای ناکرده اسباب گرفتاری دیگر بندگان خدا نشویم

و اما بورس

تا حالا چند تا مطلب در مورد بورس نوشتم اما در نهایت پیش نویس شدن...

اول باید بگم گله مندم از تمام تریبون دارهایی که تا کوچکترین اتفاقات سیاسی رخ میده اول تحلیل های اونها رو میشنوی بعد متوجه اتفاقی که در جامعه افتاده میشی اما در ماههای اخیر که مسئله بورس در کشور هی داره اوج میگیره، دریغ از ارائه ی یک تحلیل برای عموم مردم...

در هر حال الان فکر میکنم بیش از 9 میلیون مردم کشور درگیر این بازار هستن...




من یک اخلاقی دارم که در مرحله اول به هر مسئله ای از نگاه کلی خودم و اصولی که دارم نگاه میکنم بعد وارد جزئیات میشم...

الان نیومدم در مورد بورس اطلاعات جزئی بدم چون خودم همچنان در جزئیات این مسئله در حال تحقیق هستم... اما کلیات:



یکی از زیباترین جملاتی که شنیدم این بود:

امام خمینی شاه رو از مردم نگرفت... بلکه مردم رو از شاه گرفت...

 

امروز باید به این باور برسیم تا سازوکاری پیش نیاد که مردم از سیستم و تیم اجرایی معیوب و گاها فاسد گرفته بشن، محاله بشه تیم اجرایی فشل و معیوب و گاها فاسد رو از مردم گرفت...

 

من و یکی دوتا از دوستانم توی سالهای اخیر عمیقا فکر میکردیم روی فعالیت های اقتصادی ای که بر مبنای مشارکت مردمی بچرخه... طرح توجیهی تهیه میکردیم... صفر تا صد فعالیت و احتمالات و خطرهاش رو روی کاغذ می آوردیم و براش تدبیر میکردیم... اما در نهایت وقتی میرفتیم دنبال سرمایه گذارهای خرد و عمومی ، یک مسئله اساسی موجب میشد نتونیم سرمایه جمع کنیم... و اون:

 

مرم دوست نداشتن ریسک کنن... و ما نمی تونستیم به دروغ به مردم بگیم ریسکی وجود نداره...

 

اونهایی که وجیه بودن و میتونستن پا درمیونی کنن تا مردم به واسطه اونها سرمایه بیارن وسط هم نمی تونستن اعتبارشون رو خرج کنن...

حتی تخصص هایی داشتیم و رفتیم به پایگاههای بسیج پیشنهاد دادیم که ما تخصص هایی داریم که توی این شهر میشه باهاش شغل ایجاد کرد... بستر فراهم کنید... ما بیاییم رایگان به جوانها یاد بدیم... برن مشغول بشن... اما ما ممکنه در حین آموزش مخ این جوونها رو هم بزنیم هاااا... مثلا اندک سرمایه شون رو بیاریم سمت یک فعالیت تولیدی...

بسیج هم جرات نمی کرد اعتماد کنه به ما...

در نهایت از جمع سرمایه های خرد مردم گذشتم و مسیری دیگه در پیش گرفتم... البته تا حالا این مسیر گذرش به بانک نیفتاده بحمدلله... ان شا الله بعد از این هم نیفته...



امروز به برکت بورس، و اخیرا سهام عدالت، مردم دارن یاد میگیرن ریسک کردن بخشی از یک فعالیت اقتصادیه... میدونه وقتی سهمی رو خرید ممکنه توی یک شرایطی ارزش اون سهمش پایین بیاد... اما میگه: باشه... می پذیرم... 

بورس از نظر من یک نقطه ی عطفی هست برای آگاه شدن مردم به قدرت مشارکت... تا اینجای تحقیقات من بورس اشکالات اساسی هم داره که در انتها اشاره میکنم...

اما اتفاق بزرگی که در حال رخ دادن هست اینه که در این فرآیند مردم خواهند فهمید قدرت دست اونهاست نه دست ثروتمندان و سرمایه داران...

وقتی بفهمن قدرت دست اونهاست دیگه لازم نیست یک سازوکاری مثل بورس اونها رو مجبور به مشارکت بکنه... 

فرض کنید در طراحی و تولید لباس ، شخصی دارای ایده های نو و اسلامی هست... اگر بخواد بره از بانک وام بگیره... میبینه جدای از هفت خوانی که داره... اصلا سازوکار بانک ، فعالیتش رو بی برکت میکنه... بخواد به ثروتمندِ سرمایه گذار رجوع کنه (تجریه اش کردیم هااا) اوه، بدتر از بانکه...

اما اگر این ایده و کار خوب ، توسط مردم اطراف این کارآفرین حمایت بشه (عرضه) هم برکت این کار افزایش پیدا میکنه هم خود این مردم از اولین مصرف کنندگان اون تولید هستن (تقاضا) و هم خودِ این مردم مبلغ اون کالا خواهند شد (تبلیغات رایگان)...

 

مردم همچین قدرتی دارن...

یعنی مردم اگر اهل مشارکت اسلامی بشن، خودشون سرمایه گذار میشن (عرضه)... خودشون مصرف کننده هستن (تقاضا)... خودشون ترویج اون کالا رو به عهده میگیرن (تبلیغات سالم و اسلامی)

 

گزاره های بالا یعنی یک قدرت فوق العاده... این قدرت فوق العاده در درون مردم نهفته هست... دستی میخواد تا این قدرت رو آزاد کنه...

 



به صراحت میگم که بورس فقط و فقط یه ناخونکی به آزاد سازی این قدرت زد... و احتمالا تمام این قدرت بنا نباشه توسط بورس آزاد بشه... چه اینکه قابلیتش هم در بورس وجود نداره...



بسیاری از کسب و کارهای کوچک اصلا سهمی در بازار بورس ندارن... این کسب و کارها بسیار قابل توجه هم هستن...

ایده های تولیدی نو و به صرفه ، اصلا جایگاهی در ساختار بورس ندارن...

امیدوارم ساختار بورس و هجوم مردم به این سمت، مردم رو به این آگاهی برسونه که قدرت حقیقی دست اونهاست نه دست سیستم اجرایی کشور و نه حتی دست حکومت...

قدرت حکومت در مقابل قدرت مردم بسیار کوچکه... اما حکومت قدرت کوچکی هست که متمرکز شده و کارایی داره، قدرت مردم قدرت عظیمی هست که پراکنده هست و فشل شده و ناتوانه...

 




اما فرق مشارکت بورسی با مشارکت حقیقی مردم در تولید و اقتصاد اینه که بورس از سرمایه گذاران خرد، یک تابع میسازه... ضعیفشون میکنه... سرمایه گذار خرد تمام علمش رو صرف این میکنه که به سمت کدوم سهام بره که سود آوری بیشتری داشته باشه... سود آور شدن یک واحد اقتصادی رو کی تعیین میکنه؟

هر کسی غیر از این سرمایه گذاران خرد... لذا سرمایه گذار خرد، باید علمش رو به خدمت بگیره تا یک تابع احمق نباشه... یک تابعِ عاقل باشه...

اما در مشارکت واقعی در تولید، شما میتونید عرضه و تقاضا و تبلیغ رو در یک مجموعه جمع کنید... 

چون عرضه به تنهایی یک قدرت محسوب نمیشه... تقاضا هم به تنهایی قدرت نیست... تبلیغ هم به تنهایی قدرتی نداره... جمع این سه قدرت میاره...

بورس قدرت جمع کردن این سه رو نداره... بلکه توی ساختار بورس سرمایه داران این قدرت رو دارن که یکی از این سه مولفه رو برجسته کنن و مناسبات جدیدی رو رقم بزنن...

اما بورس تلنگر خوبی میتونه باشه تا مردم به یک قدرتِ نهفته پی ببرن...

ببخشید... عرایض بنده در این وبلاگ میتونه محلی هم برای تضارب آراء باشه... الزاما عرایض بنده درست نیست... ممکنه نواقصی داشته باشه...

خلاء قصه ی زنده در رسانه های جهان

چند سالی بود که مسئله ی " ماهیتِ یک قصه ی زنده و پویا" برای من واقعا مورد سوالهای فراوان قرار گرفته بود...

دریغ از یافتن یک کتاب که توضیح داده باشه یک قصه ی خوب به چه قصه ای گفته میشه...

سوالاتم عمدتا مبنایی و فلسفی بود نه ساختاری و ادبی...

این سوالات از ذهنی برمیخواست که در عصر سلطه رسانه ها زندگی میکرد... و رسانه ها با آماج قصه ها، در قالب فیلم و سریال و نمایش و رمان، غالب مردم عصر من رو خیال پرداز و به دور از واقعیت بار آورده بودن و به اصطلاح فلسفی، شیطانی شون کرد...

یک نقطه بیش، فرق رحیم و رجیم نیست...

از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند... 

این سوالات از ذهنی برمیخواست که در تمدنی زندگی میکرد که پیشینه داستانی قدرتمندی در تاریخ کشورش وجود داشت و داره...

قصه پردازانی مثل فردوسی داشت... بزرگانی مثل نظامی و مولوی و عطار داشت...

روی خیلی ها تمرکز کردم... اما همه شون با وجود ویژگی های منحصر بفردی که داشتن، دیگه در عصر من اون حیات پویا رو نداشتن...

رفتم سراغ قرآن...

قرآن هم قصه داشت...

به اندازه ی ظرفیتم، قرآن رخی بهم نشون داد... و دیدم وجه اشتراک تمام قصص قرآنی ، واقعی بودن و جریان داشتن اون داستانها در عالم واقع بود...

حالا میفهمیدم با وجود تمام حکمتی که پشت قصه های فردوسی بود، چرا امروز که عصر هجوم قصه هاست شاهنامه دیگه زنده نیست و مبارزه نمیکنه...

مثنوی اونجوری که باید، زنده نیست... و فقط خواص و اهل دقت میرن سمتش...

فهمیدم فقط حِکمی بودن قصه، کافی نیست...قصه باید یه آدرس بیرونی هم داشته باشه... قصه باید علاوه بر حِکمی بودن در بین مردم همون عصر اتفاق بیفته...

عصر ما یک عصر "آنلاین" هست... قصه ها باید "آنلاین" باشه... 

یعنی قهرمان قصه و بقیه عوامل قصه باید بین همین مردم و با اقتضائات همین مردم زیسته باشن...

یعنی حکمتی که قرار هست بیان بشه باید براشون ملموس باشه...

اهمیت ملموس بودن و زنده بودن قصه کجاست؟

مثال میزنم:

اگر برای شما بگن در افریقا یک میوه خیلی خوشمزه ای وجود داره که اگر یک بار بخورید حتما عاشقش میشید و فلان خواص درمانی هم داره و کمی هم ترش مزه هست... شما میگید: چقدر خوب... اگر گیرش آوردی برای من هم بیار...

اما الان که فصل آلوچه هست با خوندن کلمه "آلوچه سبز" در وب من آب به دهانتون می افته...

میبینید؟... چون آلوچه توی زندگیتون وجود داره... اثر نام بردن از آلوچه فراتر از "تایید کردن" شماست... بلکه بدنتون واکنش فیزیولوژیک نشون میده... یعنی بخشی از لذتش و اثرش با نخوردن آلوچه در شما ایجاد شد...

 

قصه ی زنده همین وِیژگی رو در اثر گذاری داره...

فراتر از این میره که توسط شما تایید بشه و بعد در آرشیو ذهنتون بمونه تا کِی شما رو به سمت تحقق آرمانهاش ببره... بلکه گرایش های فطری شما رو فعال میکنه... بیدار میکنه... و گرایش های منفی شما رو ضعیف میکنه... 

میدونید که اگر انسان بتونه گرایش هاش (شالکه شخصیتی) رو درست کنه و مدیریت کنه میتونه بین آگاهی و علمش، با عملش ارتباط برقرار کنه... در غیر اینصورت شخص عالمی میشه که دانسته هاش تجلی ندارن... و این یعنی تباهی جان...

در وجود انسان بین علم و عمل، گرایش ها وجود دارن... اینکه در قرآن میفرمایند: "قُل کُل یَعمِلُ عَلی شاکِلَته..." میشه از تفاسیر به این نتیجه رسید که شاکله همون مجموع گرایشهای انسانه...

گرایش های عمیق تر در وجود انسان دیرتر فعال میشن... باید براشون زمینه سازی کرد... بستر فراهم کرد... مثلا یه نوجوان 12 _ 13 ساله به صورت طبیعی گرایش به محو شدن در حق متعال رو نداره... این گرایش در وجودش هست اما برای بیدار شدنش باید بسترهایی فراهم بشه...

 

قصه های زنده و حکمی، دقیقا کمک میکنن گرایش های عمیق تر یا گرایش های فطری اما خفته انسان بیدار بشه... و وقتی گرایش های انسان بیدار بشن، انسان نمی تونه وارد وادی عمل نشه... بی قرار میشه تا یه جوری عطش اون گرایش ها رو با عمل کردن فرو بنشونه...

 




این همه پرچونگی کردم که به اینجا برسم...

 

نوشتن یک قصه زنده و پویا از باقیات صالحات هر انسانی خواهد بود لذا برای نوشتنش هم باید اول توفیقش رو بدن... توی تمام این سالها که عطش نوشتن کتابی در مورد شهید تورانی رو داشتم به وضوح میدیدم که به خاطر بی توفیقی ام پس زده میشم... موانع بر سر راهم قرار میگیره...

بیش از یک سال هر بار که میرفتم شمال تا تحقیقات میدانی ام رو شروع کنم کار مهمتری پیش می اومد (رسیدگی به درمان پدرم) و من نمی تونستم انجام بدم... حتی توی ماههای آخر عمر پدرم، بهشون تلفنی گفتم:  بابا میشه هر وقت حالتون بهتر شد یه زنگ بزنید به خانواده شهید تورانی و تلفنی بهشون بگید که "ن. .ا" قصد داره برسه خدمتتون برای نوشتن کتابی در مورد شهیدتون، هم اجازه بگیره و هم تحقیقاتش رو شروع کنه؟ (چون فامیل دورمون میشدن، هیچ وقت رفت و آمد نداشتیم و اونها منو ندیدن تا حالا... لذا میخواستم از طریق پدرم ورود کنم) میگفت باشه... اما هیچ وقت حال مناسبی برای گرفتن این تماس پیدا نکرده بودن...

 

خیلی از خوانندگان این وبلاگ در زندگی شون چالش هایی دارن... که این چالش ها و نحوه مواجهه شما با اونها میتونه یک قصه خوب بشه... مثلا چالش هایی با همسرتون... با شغلتون... با تصمیمات مهم زندگیتون... با شرایطتون دارید... و از طرفی هم اهل حدیث نفس (محاسبه خود) هستید... در مواجهه با این چالش ها منفعلانه عمل نمیکنید... اینها میتونه یک قصه خیلی خوب باشه... 

برای مثال من این اثر گذاری رو در وبلاگ "خانم صهبای صهبا" میدیدم... اکثر مطالب ایشون قصه های زندگیشون و نحوه مواجهه ایشون با چالش ها و تهدیدها و فرصت های زندگیشون بود...

به وضوح میدیدم که نوشتن اون قصه ها مستقیما گرایش های فطری مخاطبانشون رو هدف میگرفت...

شک ندارم نوشته های از این دست در فضای مجازی هر چند زیاد نیست اما نایاب نیستن... هستن کسانی که اینطور مینویسن...

کاری که خانم صهبا میکردن (حالا یا آگاهانه یا ناخودآگاه) این بود که قصه ای روایت میکردن که زنده بود... لذا هم جاذبه اش قوی بود و هم دافعه اش...

ما برای یاری امام عصر در بحث رسانه و قصه پردازی نیاز به قصه های زنده داریم...

پیشنهاد میکنم قصه زندگیتون رو بنویسید... حداقل برای خودتون... ممکنه بعدها بچه هاتون متوجه بشن چه گنجی براشون گداشتید...

همین الان توی ذهنم 5 نفر از مخاطبانم رو میشناسم که گمانم اینه که خوبه قصه ی زندگیشون رو بنویسن... چون بنظرم چالش هایی دارن و اهل محاسبه خویشتن هم هستن لذا نقششون در مواجهه با قصه زندگیشون منفعلانه نیست بلکه فعالانه هست... و این یعنی قابلیت به اشتراک گذاشتن رو داره...(الزاما الان نباید به اشتراک بذارن... ممکنه ده سال دیگه قابلیت انتشار پیدا کنه)

علت اینکه برنامه هایی مثل " از لاک جبغ تا خدا" جذاب بود همین بود... تقریبا میشد گفت که قصه داشتن... اما خب جامع نبود... برش هایی از یک قصه بود... ولی خط اصلیش خوب بود...



این مطلب رو بخونید نویسنده اش در وصف خوب بودن این فیلم (من هنوز فرصت نکردم ببینمش) چی میگن؟

میگن: زیبایی خیره‌کننده‌ی این فیلم در به تصویر کشیدن همین مفاهیمِ عمیق زندگی در یک قاب ساده است. شما رو نمی‌دونم اما من عاشق همین ریتم آرام و روایت قصه‌گونه‌ی فیلم شدم که دقیقا مثل زندگیِ عادی ۹۰ درصد مردم این کشوره.

وقتی قصه رو اینطور با خودش نزدیک میبینه اون قصه بهش کمک میکنه تا گرایش های فطریش رو بهتر بتونه فعال کنه... یعنی در ارتقاء "شاکله شخصیتیش" کمکش میکنه... تغییر "شاکله" اصلا کار ساده ای نیست... اما یک قصه ی خوب میتونه خیلی کمک کننده باشه... کاری که قصه با انسان میکنه صد تا منبر و موعظه ممکنه از پسش برنیان...

رقصی چنین میانه میدانم آرزوست

محمود میاندار هیئت هست...

جوانی سی و شش هفت ساله ی تنومند و با انصاف و با مروت... دوستدار نظام و اسلام...  و قلبش به رهبر انقلاب مطمئن...

عاشق کربلا و امام حسین علیه سلام... وقتی که پیاده روی اربعین مد نبود محمود به هر مشقتی بود باید خودش را می رساند به پیاده روی...

این سالها هم که به عنوان خادم در موکب ها حضور پیدا میکنه...

 

سوار ماشینم که شد پرسیدم:

++:محمود چند تا بچه داری؟

-- : دو تا

++: واقعا؟!!! چرا اینقدر کم؟... فکر میکردم حداقل 4 تا داشته باشی

-- :" بعد از مکثی میگه" خودم که دوست دارم... اما خانمم کشش نداره دیگه... دو تا بچه هام بیش فعالن و خیلی شلوغن... میترسم سومی هم بیاد خانمم افقی بشه...

++: خب حق داره خانمت... سخته...

 

سکوت میکنم و بعد از ده دقیقه میگم

++: منم دو تا بچه دارم و خانم من هم همین حرفای خانم تو رو میزد... اما گفت اگر تو بتونی بیشتر وقت بذاری بازم بچه میاریم...

دیدم حرفش منطقیه... و این جهاد باید دو نفره باشه...

 

-- : خب تو که نمی تونی کار شرکت رو لنگش کنی... چجوری میتونی بیش از الان وقت بذاری؟

++: اره... این شرکت نمیتونه خودش رو با من وفق بده... من از شرکت میرم بیرون... یه کار آزاد شروع میکنم...

-- : توی این وضعیت بازار؟

++: همین حالا بیرون نمیام... حالا وقت دارم... اما بله... وقتش که برسه از شرکت میرم بیرون...

-- : نمیشه اینقدر ریسک کرد... باید عاقل بود

++ : اگر عاقل باشیم اما عاشق نباشیم به جای خوبی نمی رسیم محمود... این یه جهاد دو نفره هست...

 

ما میدون رو خالی کنیم چه کسی وارد این میدان حیاتی میشه؟

 

 

گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را...

وه چه خام اندیش بودم که حاصل دویدن هایم را رسیدن به شما میدانستم...

غافل از اینکه سعی و دویدنِ من، برهانی بود از سوی شما ، برای اثبات هیچ بودنِ من به خودم...

آری انسان بر این فطرت است که تا نچشد، نمی آرمد...

 

چه خوش سرود:

بس بگفتم کو وصال و کو نجاه

برد این "کوکو" مرا در کوی تو

جست و جویی در دلم انداختی

تا ز جست و جو روم در جوی تو...

 

و انسان با جست و جو و دویدن به استیصال می رسد و آیه "ادعونی استجب لکم" بر جان مستاصل و مضطرش نازل میشود...

مگر نه اینکه " امن یجیب مضطر اذا دعاه ..."شهادت میدهد که اجابت حقیقی از آن مضطرین عالَم است؟!!

 

وه چه خام اندیش بودم...

غافل از اینکه دویدن هایم ، شاهدی " از سوی شما" بود تا شهد هیچ بودنم را شهود کنم و شهید شوم...

از ناخدای وجود تا خدای وجود

در این پهنه بیکرانه ی اقیانوس عشق،

با زورق پر وصله و پینه ی عقل و تشخیصم

با پاروی اشک و توسل...

 

 

 

و دلی نگران که:

مبادا زورقم در این پهنه ی مواج اقیانوس...

مبادا پارویم ...

آه... مبادا پای راهوارم...

 

 

 

آری این گونه نگران و بی قرار...

از ناخدای وجودم ، تا خدای وجودم راه می پیمایم...

تا به افق کدام پهنه ی بی سویی...

و به قبله ی کدام بی سمتی...

غرق در نمازت شوم...

 

 

 

صبا گو آن امیر کاروان را..

مراعاتی کند این ناتوان را...

ره دور است و باریک است و تاریک...

به دوشم میکشم بار گران را... 


دریافت
مدت زمان: 1 دقیقه

رسالت رسانه در اسلام

در مطلب قبل برادر عزیزم جناب رئوف سوال خیلی خوبی رو مطرح کردن که میتونید اینجا بخونید

راستش بنا ندارم منحصرا به سوال برادرمون جواب بدم بلکه دیدم سوال ایشون قابلیت بسط مسائلی رو داره که خیلی وقته دنبال مطرح کردنش هستم... و البته در این بسط دادن جواب سوال ایشون هم داده میشه...



ما از صاحبان عصمت خودمون بالاتر نداریم... از این بزرگواران نافذتر و تاثیرگذارتر نداریم... حتی اگر در موردشون بگیم اینها پاک هستن حق مطلب ادا نمیشه بلکه باید گفت پاکی ها به میزان نزدیکی به این ذوات مقدسه، وجاهت پیدا میکنن...

اما رسما میبینیم در کل تاریخ خبر تنها ماندن این عزیزان و اقبال مردمی نداشتن این ائمه هدی بسییار غلبه داره بر همراهی شدن اینها...

آیا این ائمه قدرت تاثیرگذاری نداشتن؟ تجلیاتشون به گونه ای نبود که اکثریت مردم جذبشون بشن؟

اصلا چرا خسته کنیم خودمون رو... آیه قرآنی داریم که بر همین مسئله تاکید دارن:

آیه 35 سوره انعام... حق متعال به پیامبر میفرمایند تو دوست داری از اعماق زمین یا از آسمانها آیه ای بیاری که اینها ایمان بیارن (تاثیر بگیرن)... در انتها به پیامبر خطاب میفرمایند: از جاهلین نباش...

حالا برای این خطاب آخر به تفاسیر رجوع کنید... معناش این نیست که پیامبر داشت رفتار جاهلانه میکرد...

یا نمونه دیگه خود حضرت فاطمه سلام الله بودن... چهل روز در خانه انصار رو زدن... حضرت زهرا سلام الله تمام پتانسیل های تاثیر گذاری رو داشتن...

اولا یک زن بودن...(الان هم میبینید رسانه ها برای تاثیرگذاری های خاص از جنس زن استفاده میکنن) ثانیا دختر پیامبر بودن... ثالثا اون عظمت معنوی رو داشتن... رابعا بیان نافذی داشتن...

اما نشد... مردم تاثیر نگرفتن...

یا امام حسین علیه سلام در روز عاشورا برای لشگریان یزید خطابه خوندن... قریب به اتفاق تاثیر نگرفتن...

چرا؟...



کدام تاثیر گذاری در اسلام ممدوحه؟ و لازمه ی این تاثیر گذاری چیه؟...

اسلام بر کدام نوع تاثیر گذاری صحه نمیذاره؟ و باطل میدوندش؟

 

امروز عمده کار تاثیر گذاری به دوش رسانه هاست... درسته؟

رسانه اگر بخواد اسلامی بشه در تاثیر گذاری، باید چه استراتژی ای رو در پیش بگیره؟...

 

پس میبینید سوال برادر عزیزم میتونه به رسانه در عصر ما هم ربط پیدا بکنه...

سوال براردم رو پر رنگ تر بپرسم:

چرا ائمه معصومین که قبله خوبی ها هستن به گونه ای بر مردم تاثیر نمیذاشتن که با کم اقبالی یا بی اقبالی مردم روبرو نشن؟

آیا قدرتش رو نداشتن؟... بعید میدونم کسی به الفبای شیعه آگاه باشه و بگه قدرتش رو نداشتن...

مسئله اینجاست که صاحبان عصمت بیش از خود مردم به اختیارشون احترام میذاشتن...

تاثیرگذاری ای که اختیار و خلوت مردم رو ازشون بگیره اون اثرگذاری اسلامی نیست... تاثیر گذاری تا جایی مورد تایید و تاکید حق متعال هست که از تاثیر گیرنده اختیارش رو سلب نکنه...

 

اختیار یعنی چی؟

یعنی تشخیص و برگزیدن خیر... شاید چند سال پیش این رو گفتم... پس تاثیر گذاری تا جایی تایید و تاکید میشه که شما رو به سمت تشخیص خیر پیش ببره...

خودت باید با اراده و عقل خودت خیر رو انتخاب کنی...

پس تاثیر گذاری در اسلام یعنی مخاطب رو به سمت فطرت متوجه کردن...

لذا در اسلام اگر انسانی بستر لازم رو در خودش ایجاد نکنه با معجزه و مسخ کردن ، کسی رو متاثر نمی کنن...

کاری که اتفاقا هالیوود انجام میده... کاری که اتفاقا معاویه انجام میداد...

 

پس رسانه و اهالی رسانه در اسلام نباید از جاهلین باشن و بخوان به هر قیمتی اثر بذارن...

اگر در زمان ما یکی مثل امام خمینی تاثیر گذاری بیشتری داشتن به معنای این نیست که از ائمه معصومین بهتر عمل کردن بلکه به این معناست که مردم زمان خمینی بهتر از مردم زمان امیرالمومنین بودن و هستن...

بحث در مورد رسالت رسانه خیلی زیاده...

ان شا الله اهل بشیم...بقیه اش نمک دنیاست... اینکه چه نقشی بهت بدن خیلی مهم نیست... اهل بودنه از همه چیز مهمتره...

اهل هنر چه کسانی اند؟

توی مطلب دیروز نوشتم جایی که فلسفه به اتمام میرسه ، هنر آغاز میشه...

نه مقصودم از فلسفه ، همین فلسفه متعارف بود و نه منظورم از هنر، همین هنر متعارف بود...

باید اینطور مینوشتم:

وقتی ادراکات به جامعیت میرسند، تجلیات و بروزات آغاز میشوند...

و تجلی دادن ویژگی هایی داره که اگر درست تامل کنیم میبینیم سیر تعالی انسان جز از راه تجلی دادن یافته هاش طی نمیشه...

و بدون تجلی ، رشدی حاصل نمیشه...

تجلیات و بروزات انسانها هم مکنونات درونش رو آشکار میکنه... و هم موجب شدت یافتنش میشه... یعنی اگر تجلی خوبی باشه خوب اش افزایش پیدا میکنه و اگر تجلی اش بد باشه بدی اش افزایش پیدا میکنه...

و مهم تر از همه، ما در عالم طبیعت با تجلیات انسانها طرفیم... و تجلیات انسانها اثرات متفاوتی دارن...

ممکنه دو نفر از خوبی بنویسن اما یکی اثرگذاریش بیشتر باشه... 

بر عکس اینکه ما فکر میکنیم شکل و ظاهر نوشتن و رعایت آداب نویسندگی موجب اثرگذاری هست باید عرض کنم که نه... رعایت آداب لازمه اما اثرگذاری دست اون آداب نیست...

اثرگذاری از اون جانی هست که اون تجلیات داره ازش بروز پیدا میکنه...

مثلا شما ببینید که امام خمینی در یک برهه ای از زمان میاد و با کمترین امکانات مردم رو دعوت به حق و قیام میکنن... مردم جوری اثر میگیرن که هیچ کاری از دست تمام سیستم رسانه ای و امنیتی و حکومتی رژیم پهلوی برنمیاد...

امام نه لهجه تهرانی یا حداقل خنثی داشتن... نه جمله بندی هاشون توی سخنرانی کاملا ادبی و با رعایت نکات ادبی بود... اما جانی پشت دعوتشون بود که جانها رو برانگیخت...

 

باز عرض میکنم ما در حوزه هنر و رسانه نیاز به آوینی ها داریم...

آوینی با جانش اثر میگذاشت... قلمش و نریشن هاش فقط وسیله و ابزاری برای تجلیات جانش بود...

دوستی که از وادی طلبگی وارد وادی هنر میشوی و دربدر یاد گرفتن فرم ها و شکلها و قالب های هنری هستی تا امام زمانت را یاری کنی... راه را درست تشخیص دادی اما بدان کسانی هم هستن که از وادی هنر (همان فرم ها و شکل ها و قالب ها که سلیبریتی ها را مسخ خودش کرده) سر به وادی معرفت گذاشتند تا جانی که باید در آثارشون جاری بشه رو تعالی ببخشن...

آوینی یکی از این افراد بود...

راستی:

حسین پناهی از کسانی که در فرم و اشکال و قالب ها گرفتار اومدن سوالی پرسید که هنوز کسی به اون پاسخ نداد:

 

به من بگویید فرزانگان رنگ و بوم و قلم:

چگونه خورشیدی را تصویر میکنید که ترسیمش سراسر خاک را خاکستر نمیکند؟!!!

 

خدایا من چقدر با این سوال زیر و رو شدم... چقدر حالم منقلب شد...

 

آری عزیزانم:

امام زمان امروز هنرمندانی از این دست میخواهد تا با تجلی جان خود، جان بخشی کنند...

فعل و فاعل و استعارات و کنایات مهم است اما از اهم غافل نشو که تمام تلاش هایت عقیم خواهد شد...

 

گر در سرت هوای وصال است حافظ

باید که خاک درگه اهل هنر شوی...

 

متاهلانه...

راستش این مطلب اصلا یه مطلب عاشقانه نیست...

یعنی اصلا از این منظر نگاه نکردم به مسئله...

واقع اینه که زیاد هم دوست ندارم عاشقانه های متاهلی رو توی این محیط بنویسم... مگر به روش هایی که فکر میکنم کمترین بازخوردهای منفی رو داره... یا با کمترین برانگیختن حسرت یا حسادتی برای اکثریت مفید باشه 

یعنی باید به دامن هنر و خدای هنر پناه برد برای بیان همچین موضوعاتی...

هنر؟

همونجا که فلسفه تموم میشه... هنر آغاز میشه...

 

اما از قدرت های همسرم اون قدرتی که منو دچار بحران های فلسفی میکنه اینه که:

محیط خونه ای که ایشون روزی هشت الی ده ساعت بدون من تحملش میکنه... من نمی تونم دو ساعت هم بدون ایشون تحملش کنم...

 

نمیدونم قدرت ایشون منو دچار این پرسش فلسفی میکنه یا ضعف خودم...

هر چی هست حال استیصال قشنگی هست...

جز سجاده هم درمانی نداره...



منی این حرف رو میزنم که منطقم میگه تعلق من به ایشون کمتر از تعلقی هست که ایشون به من دارن... حق دارم دچار پرسش های فلسفی خاص این موضوع بشم... نه؟

 

ریشه ی موانع بیرونی کجاست؟

چند سال پیش توی یکی از وبلاگ هام مطلبی نوشته بودم و در خاطره ای یکی از واکنش های خودم رو گفته بودم: یه عصبانیت بود... از کوره در رفتن...

واکنش برخی از مخاطبانم به اون از کوره در رفتگی من خیلی برام تامل برانگیز بود... میگفتن خیلی خوبه که از این مطالب بیشتر بنویسی...

می پرسیدم چرا؟

میگفتن: وقتی میبینیم شما که همیشه از ارزش ها و خوبی ها می نویسید همونی هستید که گاهی ممکنه از کوره در برید بیشتر با مطالب ارتباط برقرار میکنیم و اون حرفهای خوب برامون در دسترس تر جلوه میکنه...

از همون موقع به فکرم اومد که در مورد برخی تنش های زندگیمون بنویسم... برخی محدودیت هایی که توی زندگی مشترک دارم... برخی موانع و ...

اما یک چیزی همواره مانعم شد از نوشتن...

اون موقع تصورم این بود که توی موانعی که دارم قصور از همسرم هست... و هیچ وقت دوست نداشتم کسی در مورد همسرم برداشت منفی کنه... با اونکه مقصر میدونستم ایشون رو... اما هرگز راضی نمی شدم کسی همسرم رو قضاوت کنه... یک لحظه نمی تونسم تضعیف شدن ایشون رو ببینم...

 

گذشت تا مدتها پیش شاید یه سال... یا یه سال و نیم... نمیدونم...

فهمیدم عامل اصلی این موانع خودم هستم... و فقط بدنامی اش به اسم همسرم شده...

فهمیدم کجا رو باید نشونه بگیرم... چند ماهی دغدغه داشتم... تلاش کردم...

هر چی جلوتر رفتم دیدم معجزه وار موانعی که به اسم همسرم جلوی من سبز بود داره میره کنار...

حالا بعد از وفات پدرم که کمی خلوتم بیشتر شد دیدم وجود همسرم جز لطف خدا برای برطرف کردن برخی ملکات ناخوش در وجود من چیزی نبود...

اگر تشخص و ویژگی های همسر من اینی که هست، نبود و چیزهایی که تا قبل از این به عنوان مانع میدیدم وجود نمیداشت... من با تمام توانمندی هام در مسیر دور شدن از خدا حرکت میکردم... ولو ظاهر اون اعمال و اهداف، خوب و مثبت و دینی و ولایی بودن...



جالبه اسمش رو میذاشتم موانع و محدودیت...

در حالی که فقط ظاهرش محدودیت بود...

و عجیب تر اینکه هر چه بیشتر از درونم عامل اصلیش رو کمرنگ تر میکنم محدودیت بیرونی هم کمرنگ تر میشه...

سبحان الله...

و این روزها اونقدر مباحثاتمون پربرکت تر شده که خدا رو خیلی بیشتر حس میکنیم...



حالا وقتی میفهمم چرا خانمی با این مشخصات باید همسر من باشن میفهمم اصلا خدا ایشون رو برای هدایت من و من رو برای تکامل ایشون خلق کرده بودن...

چون برخی از اون ملکات ناخوش من، ژنتیکی بودن... یعنی از نسل های قبل روانه شدن به سمت من... برخی از این ویژگی های همسر من هم ژنتیکی بودن... بارها اراده کرده بودن بذارن کنار اما توی بزنگاهها اون ملکات کار خودشون رو میکردن...

و امروز فرصتی بزرگ برای من و همسرم فراهمه تا ملکاتی ناخوش که همینطور نسل به نسل جلو اومده بودن و انسانهایی رو درگیر خودش کرده رو متوقف کنیم یا خیلی ضعیفشون کنیم...



باید نسبت انسانها رو با خودمون دریابیم... 

باید نسبت اتفاقات رو با خودمون دریابیم...

و این ممکن نیست تا خودمون رو دریابیم...

۱ ۲ ۳ . . . ۷ ۸ ۹ ۱۰ ۱۱ . . . ۱۴ ۱۵ ۱۶
Designed By Erfan Powered by Bayan