سیاهه های یک پدر

انَا و علی ابَوَا هذِهِ الاُمَّه

اولین ها را دریاب

دخترم:

یکی از کارهایی که در طول زندگی مشترکم انجام میدادم این بود که وقتی از سرکار به خانه می آمدم با کلید درب منزل را باز نمیکردم... اغلب زنگ میزدم تا مادرت درب را برایم باز کند... تا الان که برایت مینویسم به ایشان نگفتم علت این کارم را... و ایشان هم نپرسیدند... اما بسیار ماهرانه وقتی درب را باز میکند و من وارد خانه میشوم با لبخند از من استقبال میکند... گاهی دم در هال می ایستد و از آمدنم استقبال میکند... نمیدانم چه نورانیتی در این کار است اما هر چه هست از جنس ملکوت، بلکه بالاتر است که این قدر حس امنیت و آرامش را برایم به همراه دارد... و خستگی یک روز را از جانم خارج میکند...

و مادرت حتی روزهایی که از دست من دلخور بوده هم این لبخند را موقع ورودم به منزل از من دریغ نکرد... نمیدانم چرا!!!... شاید ندای فطرتش را میشنود... البته اگر دلخور باشد بعد از ده دقیقه یا بیشتر که از ورودم گذشت گلگی میکند اما موقع ورودم استقبال با لبخند زیبایش را دریغ نمی کند... و من هم از ایشان آموختم و وقتی که ایشان از بیرون به منزل می آیند و زنگ ایفون را میزنند درب را برایشان باز میکنم و با فرزندم دم در می ایستم و با لبخند و شادی از ایشان استقبال می کنم...

توصیه مشفقانه ام به تو این است که در حفظ این سنت حسنه کوشا باشی... هر چه بیشتر به این مسئله اهتمام بورزی نورانیت بیشتری وارد زندگی ات میشود... مثلا علاوه بر ایستادن دم در ورودی منزل و استقبال با لبخند حقیقی، میتوانی مثلا کت همسرت را خودت آویزان کنی یا وقتی در خانه نشست لیوانی شربت به دستش بدهی... این نحوه رفتار، نورانیت عجیبی دارد و منزلت را واقعا محل اسکان و سکینت میکند...


فرزندم:

همیشه روی اولین ها دقت بیشتر و توجه عمیق تری داشته باش... مثلا وقتی تو از خواب بیدار میشدی و دوباره برای اولین بار چشم به عالم ماده میگشودی، من خیلی جمالی و با محبت با تو صحبت میکردم و در آغوشت میگرفتم و نازت میکردم و نوازشت میکردم... چون معتقد بودم الان از یک مبداءی برگشتی...از عالم بالاتری برگشتی... از عالم لطیف تری برگشتی و من باید با رفتار جمالی و لطیفم، سنگینی عالم ماده را برایت تلطیف کنم تا دچار تضاد نشوی... مقید بودم اولین دیدارت بعد از عالم خواب دیداری جمالی و همراه با محبت باشد...

یا وقتی صبح برای اولین بار پا به بیرون از منزل میگذارم برای کار، حتی المقدور با وضو خارج میشوم و با 19 تا بسم الله الرحمن الرحیم روزم را شروع میکنم...

سعی کن همیشه اولین مواجهه هایت را جدی بگیری و عمیق تر نگاهشان کنی... چون اثری در این اولین ها وجود دارد که نمی شود به سادگی از کنارشان عبور کنی.... که اگر بی توجه از کنارشان گذشتی اولین کسی که از این بی توجهی دچار خسران میشود خودت هستی... 



مدتی که روی اولین ها توجه عمیق تری داشته باشی و رفتار دقیق تری نشان بدهی می یابی تمام وقایع پیرامونت در تمام طول عمرت...
تمامشان...
بدون استثناء...
تمامشان اولین بودند...
و اخرین بودند...
و از این باب هست که میفرمایند فرصتها کوتاه هستند... چون هر واقعه و مواجه ای در این نظام وجود " اولین و اخرین" مواجهه است... سبحان الله !!!
ان شا الله این ایه شریفه بر جان ما هم تجلی بفرماید:
هو الاول و الآخر و الظاهر و الباطن...

بزرگترین فاصله تا خوشبختی حقیقی...

فرزندم:

از اتفاقات مبارک زندگی من و مادرت این بود که ایشان طبع و روحیه اش به گونه ای بود که با اندیشه ورزی تئوریک و فلسفی چندان سازگاری نداشت و بیشتر در پی کسب فضیلتها از راه سبک زندگی و اخلاق گرایی بودند... و جالب است بدانی مادر عزیزت جدی ترین هم مباحث من در طول تمام سالیان زندگی مشترکمان بودند... و من تقریبا در هیچ محیطی در خانه و بیرون (حتی فضای مجازی) نتوانستم آن یافته هایی که با اندیشه و توجه به آن میرسیدم را بیان کنم... و چه خوب که بستر بیان کردنشان فراهم نبود... (البته سالی یکی دو بار با دوستان عاقلترم یا استادم آن یافته ها را بررسی میکردم) چون من می بایست "مثلا" آنچه در معنای "حضور" می یافتم را به شکلی کاربردی و عملیاتی و روشمند برای مادرت بیان میکردم... و چون به یک اصل پایبند بودیم که در حوزه عمل کردن و اخلاقیات چیزی را نگوییم مگر اینکه خودمان در عمل به آن بکوشیم موجب میشد فضای مباحثه با مادرت کاملا دنیای جدیدی به روی من باز کند... دنیای شدن... دنیای چشیدن... دنیای پیاده کردن در خود... دنیای شرمندگی در برابر حق که اصول را به درک من رساند اما من در گرفتن و پیاده کردن آن اصول در جانم، بسیار عقب هستم...

این را گفتم تا بدانی که بزرگترین فاصله هر انسانی تا خوشبختی را زاویه نگاهش رقم میزند... اگر نگاهت دچار شطن شده باشد اهل کفران میشوی و بزرگترین نعمتها را هم نخواهی دید و بهترین فرصتها را تباه خواهی کرد...اگر شیطان بر نگاهم غلبه میکرد چگونه میتوانستم این نعمت بزرگ را ببینم چه اینکه کسانی که نگاهشان دچار شطن شده هم نمی توانند این نعمت را در زندگی من درک کنند... ان شا الله خداوند قفل از بیانم بردارد تا بتوانم در مورد شطن زدگی (شیطانی شدن) نگاه انسان و عواقبش برایت بنویسم تا دریابی که شیطان درون انسانها موجودی جدا از وجود انسان نیست بلکه همان حواس و قوای تو هستند که به شکلی نادرست فعالیت میکنند... شاید در مقام اجمال همین اندازه از فرمایش خواجه نصیر طوسی برایت بگویم که میفرمایند:
اینکه فرمودن جهنم هفت درب دارد، آن هفت درب عبارتند از: وهم و خیال و پنج حس ظاهری
و اینکه فرمودند بهست هشت درب دارد، آن هشت درب عبارتند از : عقل و وهم و خیال و پنج حس ظاهری...
یعنی هفت درب از درب های بهشت و جهنم مشترک هستند... سبحان الله از این خلقت!!!... و تو چگونه باید دریابی این درب های مشترک تو را به سوی بهشت هدایت میکند یا جهنم؟!!!
میخواهم پیام این نامه ام را دوباره برایت بنویسم:
بزرگترین فاصله هر انسانی تا خوشبختی را زاویه نگاهش رقم میزند... از خدا بخواهیم که شیطان را از نگاهمان دور بدارد... علت اینکه در این ماه مبارک از شیطان بیشتر مینویسم این است که در این ماه دست و پای این ملعون در بند است و راحت تر میتوانی حرفهایم را بفهمی... برای همین بزرگان در ماه رمضان دستور به تفکر میدهند... چون از بزگترین رهزن های تفکر، خطوراتی هست که شیطان وارد میکند و نگاه انسان را دچار شطن (دور شدگی از حق) میکند... باید از اثرات این ماه عزیز استفاده کرد... گویا یکی از اثراتش این است که سرکشی قوه خیال و وهم کمتر میشود...

چه خبرهاست خدایا که ندارم خبری....
کو مرا خضر رهی تا که نمایم سفری...

هر چند که تا منزل تو فاصله ای نیست...

فرزندم:

فاصله انسان تا ادراکات قدسی و ملکوتی فاصله زیادی نیست... اما تا بدست آوردن تحمل این ادراکات، فاصله زیادی باید طی شود...

بگذار خاطره ای بگویم: به گمانم سال 89 بود که مقام معطم رهبری به چالوس تشریف فرما شدند...خب از شهر ما تا چالوس فاصله زیادی بود... شاید در حدود 170 کیلومتر... اما چون پا به استان ما گذاشته بودند بر خود واجب کرده بودم که به استقبالشان بروم و در سخنرانی شان شرکت کنم... خودم را به چالوس رسانده بودم... باران شدیدی می بارید... متاسفانه چتری به همراه نداشتم ... سخنرانی در ورزشگاه چالوس بود... از شدت باران زمین ورزشگاه گِل شده بود... در ورزشگاه از شدت حبِ مان به آقا دوست داشتم در ردیف اول باشم تا ایشان را از نزدیک ببینم... تا ایشان حضور پیدا نکرده بودند در ردیف اول بودم... اما همین که تشریف فرما شدند به جایگاه، فشار جمعیت به حدی زیاد شده بود و جمعیت در جلو جایگاه چنان بهم چسبیده شدن که ناخودآگاه از روی زمین کنده شدم و دیگر اختیارم دست خودم نبود و فشار جمعیت من را به عقب راند... دیدم با وزنِ من ماندن در ردیف اول امکان پذیر نیست... و خودم را رساندم به عقب تر تا سخنرانی را راحت گوش بدهم... فاصله انتهای ورزشگاه تا جلو جایگاه فاصله بسیار کمی بود اما ماندن در جلو جایگاه در وقت حضور آن ولی خدا در تحمل و وسع جسمی اون روزِ من نبود، ادراکات ملکوتی هم همین است... فاصله تا این ادراکات زیاد نیست اما...

فاصله ما تا ادراکات ملکوتی فاصله زیادی نیست... اما اگر رزقمان نمی شود به خاطر این است که تحمل آن ادراکات را نداریم... چه بسا اگر تحت ولایت اهل الله اهل تفکر و تهجد و عمل صالح شوی میبینند که چیزی نمانده تا جدول وجودی ات باز شود و ملکوت عالم را مشاهده کنی اما هنوز تحملش را نداری... لذا ممکن است یک دفعه مشغله های زندگی ات زیاد شود... سالیانی چنان درگیر زندگی شوی که نتوانی آن توجه و تفکر را داشته باشی... تا گذر زمان تو را به یک سعه و صبری برساند که بتوانی آن ادراکات را حمل کنی....

هرگز در رسیدن به این ادراکات عجله نداشته باش... بادی نسیم گونه را هر گیاهی میتواند تحمل کند... اما تحمل باد صرصر فقط از آن درختانی هست که دهها سال ریشه در اعماق خاک دواندند... بدان هر چه دیرتر بدهند سنگین تر و پخته تر میدهند...

کسی که نیک بیاندیشد در ماهیت علم حصولی و علم حضوری... می یابد که بین این دو ادراک ، فاصله زیادی نیست... کافیست انسان به صدق، وجه اش را از خاک "اکل من تحت ارجل" به سمت افلاک "اکل من فوق" برگرداند... آنگاه فرج را مشاهده خواهد کرد...


یکی از معانی انتظار همین است فرزندم... وجه ات را به سمت بالا بگیر و منتظر باش...

اینکه در قرآن میفرمایند نگویید فردا فلان کار را انجام میدهم مگر اینکه بگویید اگر خدا بخواهد... این یکی از معانی انتظار است... ما وجه مان را به سمت حق میکنیم و منتطریم... تا ببینیم خدا چه میخواهد... اینها همه بحث های علمی دارد... ان شا الله چشیدن اینها روزی ما شود...

 

زینت باش...

فرزندم:

عاشق خدا که بشوی اولویت های زندگی ات متفاوت میشود... 

عاشقی را میشناسم که در سفرهایی که میرویم بسیار متوجه افراد جدیدی هستند که وارد جمع شدند... حتی اگر آن شخص جدید خیلی اهل معرفت نباشد... سعی میکند با آنها همنشین شود تا احساس تنهایی نکنند... گاها دیدم برای همنشینی با این افراد جدید و برای اینکه ارتباظی شکل بگیرد از قیمت گوشت و کیفیت نامطلوب نان فلان نانوایی و کاغذ بازی فلان ارگان دولتی و کیفیت نداشتن آسفالت فلان خیابان هم صحبت میکرد تا همراه آن فرد جدید شده باشد و او احساس تنهایی نکند... و سفر با جمع ما به او بد نگذرد... در حالی که دوستان هم سنخ خودش هم هستند و میتواند از فرصت سفر استفاده کند و این دوستان را بیشتر ببیند... اما اولویتهایش متفاوت است... و نمیدانی چقدر چهره نورانی دارد... و چقدر هم خوش درک است... یادم هست وقتی در دروس طب سنتی مباحثه میکردیم گاهی نکاتی را در مورد مسائل مرتبط میگفت که ما ماهها بعد در دروس جلوتر آن هم در تحلیل استاد میشندیم... و تعجب میکردیم که این دوست نورانی چند ماه قبل دقیقا به همین مسائل اشاره کرده بود حال آنکه نه متن درسهای اتی را هیچکدام از قبل در دست داشتیم و نه ایشان قبلا طب خوانده بودند... 

عاشق حق که بشوی دوست داری برای معشوقت زینت باشی... زیبا نشانش بدهی...

عاشق که بشوی اولویت های زندگی ات همان اولویت های معشوقت میشود... و شک نکن که به این سادگی ها نخواهی فهمید اولویت های معشوقت چیست... باید با او یکی شوی... تا دریابی...

تمام مشکل اکثریت زعمای شیعه در زمان قیام امام حسین علیه السلام این بود که نتوانستند اولویت های معشوق را تشخیص دهند... والا اکثرشان بعد از شهادت مولایشان نتوانستند زندگی دنیا را تحمل کنند و در عین الورده در مقابل قاتلین مولایشان به جهاد برخاستند و به شهادت رسیدند... اما شهادت اینها که عاشق نشده بودند کجا و شهادت مسلم ابن عقیلی که عاشق بود کجا...


سعی کن برای معشوق، زینت شوی...

عشق و ترحم

فرزندم

جنسِ محبت به مظلوم با جنسِ محبت به مقتدر، متفاوت است...

انسانهای مظلوم (ضعیف) محبتی از جنس ترحم در انسان بر می انگیزانند

و انسانهای مقتدر محبتی از جنس عشق در انسان بر می انگیزانند...

و انسانهای مقتدرِ مظلوم (مستضعف) هر دو احساس را در انسان برمی انگیزاند...


و اقتدار و عزت جز در سایه حق و ولایت حق حاصل نمیشود...

علت اینکه انسانهای مقتدر از خلق الله دلبری میکنند این است که ابتدا از خدا دلبری کردند... و همین موجب اقتدارشان هم میشود...

فرزندم بکوش تا برای خدا خودنمایی کنی... بکوش تا برای او دلبری کنی... ما بقی اش را به خودش بسپر... 

او وقتی عاشق بنده ای شود میداند چگونه عشقبازی کند... 

ان شا الله همگی در این عشق و عشق بازی ذوب شویم...

وفق

فرزندم:

انسانها در نسبت های مختلف، با جنس مخالف خودشان تعامل دارند: از رابطه پدر و دختری و مادر و پسری گرفته تا برادر و خواهری... از تعامل با اقوام گرفته تا همکاران و دانشجویان جنس مخالف در محیط اجتماع... اما هیچ کدام از این روابطِ جنس های مخالف، به اندازه ی روابط زن و شوهری نیاز به وفق ندارد...

خیلی در زوج هایی که در اطرافم میدیدم توجه و تامل کردم اکثر زوج ها کفویتی نسبی داشتند اما وفق لازم را نداشتند لذا اکثر زوجین دچار نارضایتی یا قیاسهای ناروا میشوند...

بزرگترین اشتباه زوجین این است که نگاه تئوری و نظری خودشان به جهان پیرامون را معرف خودشان میدانند در حالی که این اشتباست... زوجی را دیده بودم که زن تحصیلات عالیه داشت و اهل کتاب و مطالعه بود... مرد دیپلم داشت و شغلی فنی داشت... به وضوح میدیدم که زن اذیت میشود که مردش همپای او نمی تواند در تئوری ها بیایید اما وقتی در وقایع مختلف شاهد رفتارهاشان بودم باز هم به وضوح مشخص بود سعه وجودی و نورانیت وجودی مرد تقریبا بر همسرش برتری دارد... چون هم صبورتر بود و هم مصلحتها را بهتر درک میکرد و هم ادب بیشتری داشت و به حدود احترام بیشتری میگذاشت... یا اگر نگویم برتر بود... میشد گفت در یک سطح بودند... اما مخصوصا آن زن، از زندگی اش ناراضی بود...


اینجا شاید مرد سطح علمی پایین تری نسبت به زن داشته باشد و زن بسیاری از مطالعات علمی اش را نتواند با مردش در میان بگذارد اما آن حقیقت کفویت برقرار بود...در آنچه در جانشان پیاده کرده بودند تقریبا هم سنگ بودند... اما مسئله وفق را اصلا نفهمیده بودند.. هر دو طرف... 

البته کفویت خوب است هم در جان باشد و هم در ظاهر اما تقید به این کفویت صد در صدی را از مصادیق ایده آل گرایی افراطی میدانم... که از نشانه های نفوذ شیطان در فکر انسانهاست...



و اصلی را به تو بگویم که ممکن است بسیاری این اصل را قبول نداشته باشند... اساسا برای ما نفوس مستکفی (نفوس غیر معصوم) زوج یا زوجه هم در حکم غذا است و هم در حکم دارو... غذا طعمی مطبوع دارد اما دارو تلخ است و موجب آزار طبع میشود... برای ما نفوس مستکفی نه غذای صرف مقدر میشود نه داروی صرف به صلاح ماست... مجموعه ای از این دو باید باشد...

اغلب زوجین وقتی تلخی دارو را میچشند به همسرشان معترض میشوند در حالی که عُقلا از تلخی دارو پی به بیماری خودشان میبرند... عقلا ایمان دارند به طبیب بودن حق متعال...

اگر طبیبت برایت دارویی تجویز کرد که تلخی اش طبعت را می آزارد مبادا به طبیب حمله کنی یا دارو را پس بزنی... از طبیب بخوا بیماری ات را نشانت دهد... بی شک او حکیم است... و این دنیا گذرا و محل عبور 



روی حقیقت وفق اندیشه کن و بدان که عالم طبیعت و به اصطلاح دقیق تر و قرآنی اش "ارض" مظهر اسم جامع حق متعال است و خلیفة الله پرور است چه اینکه وقتی حق متعال اراده کردند برای اهل ارض کتابی نازل بفرمایند در 114 سوره (عدد اسم جامع) نازل فرمودند و جامعیت نسبی در جان هیچ انسانی تحقق نمی یابد مگر با حقیقت وفق... و بزرگترین بستر برای پیاده کردن وفق در وجود خویشتن، ازدواج است...

گرفتار قبورِ خویشتن

فرزندم

گاهی فاصله ما تا فرج ، فاصله ما تا عاشق شدن، فاصله ما تا وصال، فقط یک روز و بلکه کمتر از یک روز، استقامت است...

اما سالها رنج فراق و رنج ابتلائات تلخ را تحمل میکنیم... و ناله میزنیم...

هیچ اتفاقی به این اندازه دل کسانی که بر ما ولایت دارند را نمی سوزاند... 

وای از قبوری که خود را در آن محبوس ساختیم...

متاع الی حین

هادی: آخه پدر من ، شما هم به من حق بده... دوست ندارم توی این سن و توی این سطح تحصیلاتی ام از شما حقوق ماهیانه بگیرم و زندگی مشترک خودم رو اداره کنم... همش یکسال دیگه ارشدم رو میگیرم... نهایتش یک سال بعد ارشدم هم تکلیف این پروژه هایی که داریم با استادمون برای اون شرکت دانش بنیان کار میکنیم به یه سرانجامی میرسه... ما هم از این بلاتکلیفی بیرون میاییم... اونوقت به روی چشم... میشه اون موقع به ازدواج فکر کرد...

مادر: "کاسه زیتون را از آشپزخانه به روی سفره می آورد و کنار هادی میگذارد و با نگاهی به ساعت دیواری میگوید:" مادر تا اذان خیلی وقت نمونده... حرف که میزنی غذات رو هم بخور...

پدر: "یک لیوان آب برای خودش میریزد و آب را میخورد و بشقاب خودش و همسرش را که خالی شده را روی هم میگذارد در همین حین میگوید:" هادی جان ازدواج مسئله ای نیست که من بخوام به تو تحمیل کنم... وظیفه ام هست که بهت بگم... خدا تو رو مختار افرید...من گفتم تا تکلیف تحصیل و پروژه هایی که مشغولش هستی مشخص بشه خودم خرجت رو میدم بی منت... تو فرصت عمر رو از دست نده... ازوداج کن... بعدش هم خدا رزاقه... کارت جور میشه... حالا میگی دوست نداری دستت توی جیب پدرت باشه... خب خودت به فکر یه شغل موقت کم دردسر باش تا تکلیف شغلت مشخص بشه... مثلا چند بار بهت گفتم انبار به اون بزرگی اونجا بدون استفاده افتاده... میتونی توی اون فضا قارچ پرورش بدی و بفروشی ، میتونی توی..

هادی: " با نگاهی متعجب و پر از اکراه به پدر میگوید:" بابا تو رو خدا دست بردار... پرورش قارچ چیه؟!!! اصلا من نمیفهمم من اگر دو یا سه سال دیگه ازدواج کنم آسمون به زمین میاد؟!! " وسط دعای سحری که از رادیو در حال پخش است گوینده اعلام میکند: شب زنده داران کوی دوست، فقط پنج دقیقه تا اذان صبح فرصت باقیست و دوباره صدای ملایم دعای سحر فضا را پر میکند _ هادی نگاهی به بشقاب دست نخورده اش میکند و چند قاشق خورش روی برنجش میریزد"

پدر: پسرم تو که بحمدلله درک خوبی داری و میدونی مسائلی مهم تر از کار و تحصیل وجود داره که اگر فرصتش رو از دست بدی دیگه اون فرصت برنمیگرده... همین الان هم سن ازدواجت رفته بالا... مسائلی در زندگی مشترک وجود داره که اگر در سن بالا واردش بشی هضم اون مسائل برات سخت میشه... مخصوصا برای ما مردها...

هادی: " با بی میلی قاشقی غذا به دهانش میگذارد و با نگاهی آرام به پدر میگوید" بابا انصافا حرفتون رو درک میکنم راست میگید... اما خب چکار کنم... الان خودم رو وارد استرسهای زندگی مشترک بکنم همه رشته هام پنبه میشه...

پدر: رشته هات پنبه نمیشه بابا... بلکه تلاشهات برکت پیدا میکنه... اون کسی که میگه رشته هات پنبه میشه شیطانه... محاسبات وهم و خیالی هست که تحت ولایت عقل نیستن... "نگاهی به ساعت میکند و میگوید:" چرا نمی خوری؟... روز بلنده!!، اذیت میشی...

مادر: واقعا همین طوره... شیطان چون خودش دور شده از رحمت حق، جوری در انسان نفوذ میکنه که انسان هم رحمت حق رو نسبت به خودش، بعید و دور ببینه...

هادی: " زیتونی را در دهانش میگذارد و نگاهی سوال گونه به پدر می اندازد و می پرسد" یعنی محاسبات قوه واهمه همون شیطانه؟

پدر: اگر گسسته از عقل باشه، بله... همون شیطان درونه...

مادر: باید با این شیطان چکار کرد؟

پدر: باید همون کاری رو کرد که رسول اکرم صلوات الله علیه انجام دادن... فرمودن : من شیطان خودم را مسلمان کردم... شیطان تکوینا موجو بدی نیست اما تشریعا ، شرور زیادی داره که باید برای دفع شرش تدبیر کرد... چون تکوینا بد نیست رسول اکرم نفرمودن من شیطانم رو به هلاکت رسوندم... اما برای دفع شرور تشریعی اش ، شیطانشون رو تسلیم کردن... شیطان هیچ وقت مومن نمیشه... اما میشه تسلیمش کرد...

هادی: چقدر جالب... میشه تحلیلی تر ربط بین وهم و خیال رو با شیطان بگید بابا!!! "دعای سحر تمام میشود و بخشی از سخنان یکی از علما پخش میشود هادی با عجله لیوانش رو پر از آب میکند و آب میخورد"

پدر: بحث علمی اش مفصله بابا... فقط همین اندازه بدون ماهیت ادراکات وهم و خیال یک ماهیت تثلیثی هست یعنی تویی هستی... درک تو هست ...و پدیده ای که اون رو درک میکنی... این سه عنصر در درک وهم و خیال قابل حذف نیستن... بد هم نیستن.. اقتضاء عالم طبیعت هست... برای اینکه ما در این ماهیت ادراک تثلیثی گرفتار نشیم فرمودن: الحجة قبل الخلق و مع الخلق و بعد الخلق" یعنی اول حجت رو به ما رسوندن بعد ما رو در وادی وهم و خیال قرار دادن... تا در این وادی توقف نکنیم و بتونیم عبور کنیم... عالم طبیعت اقتضائاتی داره... هم شیطان از اقتضائات عالم طبیعت هست و هم قوای ادراکی وهم و خیال...

هم تمتع ما از عالم طبیعت "متاع الی حین"  هست یعنی فرصتمون محدوده و هم وقت و فرصت شیطان " الی یوم الوقت المعلوم" هست یعنی زمان این ملعون هم محدوده... تنها راه عبور از این ماهیت ادراکی وهم و خیال که تثلیثی هست و ذاتا از درک توحیدی دور شده اینه که تسلیمش کنیم... والا فرصت کوتاه هست و هرگز کسی با تکیه صرف بر ادراک وهم و خیال به درک توحیدی نخواهد رسید...

هادی: راستش خیلی نیاز دارم تفصیلی تر بهش بپردازم... هنوز نتونستم خوب هضمش کنم... اما در کل چجور باید تسلیمش کرد؟...

پدر: " از جایش بلند میشود و با لبخندی میگوید: " وقتی میفهمی ازدواج مهمتر از تحصیل و اشتغال هست.... ازدواج کن... اینقدر هم چرتکه ننداز... فرصتها کوتاه هستن

هادی: "با لبخندی شیطنت امیز میگوید" فعلا که دور ، دور شیطانه " صدای اذان از رادیو بلند میشود و هادی به ظرف غذایش نگاه میکند که همچنان پر است"

 

 


گرفتارِ ذهن

--: احساس میکنم به همه چیز حداقلی نگاه میکنه... هدف بلند نداره... به تحصیل، به فرزند آوری، به روابط اجتماعی، به سیاست و فرهنگ... بابا؟!!!


++: چیه دخترم... حرفت رو بگو... راحت باش...


--: من اشتباه نکردم در انتخاب حمید؟!!!


++: هر انسانی ممکنه اشتباه کنه دخترم... اما چرا فکر میکنی اشتباه کردی؟... حمید مرد خانواده دوستی هست... انسانی متشرع!!... هنجارمند!!!... صبور!!!... خیلی خوبیها داره...


--: مرد ایده آلی نیست... یعنی با ایده آلهای من خیلی فاصله داره... این منو میترسونه...


++: مرد ایده آل... چه ترکیب قشنگ و ذهن گرایانه ای !!!! یاد یه لطیفه افتادم... میگن خدا وقتی زن رو خلق کرد دید خیلی اون زن نگرانه... به اون زن فرمود نگران نباش مرد ایده آل در هر گوشه زمین پیدا میشه... بعد زمین رو گرد آفرید تا گوشه نداشته باشه... "لبخندی میزند و سیبی را به دختر نشان میدهد و با چشم اشاره می کند که میخوری؟..."


--: "دختر سر در گم نگاهش میکند و ادامه میدهد" خب اگه افق نگاهش کوتاه باشه من نمی تونم دوستش داشته باشم... حتی ممکنه بعدا منو هم محدود کنه...


++: "در حال پوست کندن سیب" مهمتر از دوست داشتن تو اینه که اون دوستت داشته باشه... داره؟!!!


--: "مکثی میکند نگاهش را از روی میز عسلی به سمت  پنجره هال که رو به حیاط هست برمیگرداند" آره... دوستم داره... از رفتارهاش خوب میفهمم اینو...


++: "لبخند ملایمی بر لبانش مینشیند" پس مشکلت زیاد جدی نیست... فقط باید مواظبت کنی... کسی تضمین نکرده که این دوست داشتن همیشه باقی بمونه...


--: بابا من حرفم چیز دیگه هست... من نمی خواستم با همچین آدمی زندگی کنم... شما پدرم بودید... تایید شما برای من خیلی اطمینان بخش بود... شما منو میشناختید... چرا تایید کردید حمید رو؟... به نطر شما من نمی تونستم با فرد ایده آل تری از حمید ازدواج کنم؟


++: دخترم من حمید رو فرد مناسبی دیدم برای زندگی با تو... چون بین حمید و افرادی که هنوز به خواستگاری ات نیومده بودن و ممکن بود هیچ وقت هم نیان مقایسه نکردم... حمید رو به عنوان کسی که واقعی بود و به خواستگاری ات آمده بررسی کردم... اگر تو حمید رو با زندگی ایده آل ذهنت مقایسه میکنی و به این نتیجه میرسی که حمید مناسب نیست، من حمید رو با اونچه تو الان هستی مقایسه کردم و به این نتیجه رسیدم فرد مناسبی هست... اگر تو حمید رو فقط به عنوان همسر بررسی کردی من اون رو به عنوان پدر آینده هم بررسی کردم...


--: متوجه نمیشم بابا... یعنی چی که "با اونچه من الان هستم مقایسه کردی؟" ،در منِ الان چی دیدین که میگید حمید فرد مناسبی هست برای من؟


++: قبل از اینکه دلیلم رو بگم، بهت میگم که بدونی نظر من در مورد حمید، فقط نظر من بود و وقتی ازم پرسیدی بهت گفتم... تصمیم نهایی با خودت بود...شبیه انسانهای ضعیف نباش که از زیر بار تصمیمشون و انتخابشون فرار میکنن... اینو گفتم که اگر صحبتی میکنیم به این سمت کشیده نشه که دنبال مقصر بگردیم... قرار هست قدری وجودی تر و حقانی تر به موضوعت نگاه کنیم... اگر به فکر حلش هستی البته... "سیب پوست کنده را نصف میکند و جلوی دختر میگذارد"


--: " نگاهی به سیب می اندازد و نگاه نگرانش را به سمت پدر میگیرد" نمی خوام دنبال مقصر بگردم... نگران زندگیم هستم...


++: تا حالا به غذا خوردن حمید دقت کردی؟


--: "با تعجب به پدر نگاه میکند" متوجه منطورتون نمیشم... خب مثل همه غذا میخوره دیگه!!!


++: نه اتفاقا... حداقلش اینه که مثل تو غذا نمی خوره... حمید وقتی غذا میخوره آدم گشنه اش میشه... بر عکس تو... توی انجام هر کاری که هستی انگار یه کار مهمتر از کاری که داری انجام میدی وجود داره که باید به اون برسی... در لحظه زندگی کردن رو بلد نیستی یعنی هنوز اون سعه رو پیدا نکردی... "گازی به سیبش میزند مکثی میکند"

عزیزم، حمید زندگی کردن بلده چون روی زمین قدم برمیداره... تو اما نیاز داشتی کسی از تعلیق بیرونت بیاره کسی از دنیای ذهنت بیرونت بیاره... 


--: خب اهداف و عقایدم هستن... انسان به عقایدش زنده هست... نیست؟!!!


++: آره... اما اگر عقایدی در واقعیت و در رفتار انسان تجلی نکنه حیات بخش نیست... دنیای ذهنی تو خیلی زیباست... اما گرفتار ذهنت شدی دخترم... هنوز یاد نگرفتی روی زمین بیاریشون... وقتی گفتی حمید دوستت داره بیشتر به صحیح بودن انتخابمون یقین پیدا کردم... چون وقتی تو نمی تونی زیبایی های ذهنت رو روی زمین بیاری یعنی یک خلاء داری... منی که سالها زندگی مشترک رو تجربه کردم میدونم زندگی کردن با آدمی که دچار ذهنش شده کار سختی هست... دوست داشتنش هم سخته... وقتی میگی حمید دوستت داره توی دلم به سعه وجودی اش احسن میگم... ازم ناراحت نشو دخترم ، تو از دور خیلی دوست داشتنی هستی... اما دوست داشتن الانِ تو از نزدیک کار هر کسی نیست...


--: اگه اینطوره پس حمید عاشق چی در وجود من شده... چرا دوستم داره؟


++:شاید حمید اهداف بلند تو رو نداشته باشه... اما در جایگاه خودش مستقر هست... خودشه... این یعنی صدق... صدق موجب میشه شخص نور پیدا کنه... شاید به خود حمید هم بگی چرا همسرت رو دوست داری دقیقا نتونه بگه... نور وجودی حمید نور وجودی تو رو درک میکنه... برای همین دوستت داره... اصلا من چرا باید جواب بدم... از خودش بپرس...


--: یعنی میگید من باید مثل حمید بشم و از ایده آل های ذهنی ام فاصله بگیرم؟


++: نه... زندگی با حمید تو رو به اینجا میرسونه که عقایدت رو بیاری روی زمین و اجراء کنی... دخترم عقایدت هنوز برای خودت هم حیات بخش نیستن... تو که اهل تامل هستی... به این فکر کن که وقتی از عشق به مبدا و عشق به تعالی حرف میزنی و از گفتنش لذت میبری، چرا در فراغ این عشق نمی سوزی؟... چرا شبیه عاشق ها نیستی؟...حلقه مفقوده کجاست؟... 


--: حلقه مفقوده زمانه بابا... نیست؟


++: زمانِ خالی؟!!!...دیدی گرفتار ذهنی؟!!... سیبت رو بخور بابا جون... به حرفهام فکر کن...


--: "نگاهی به سیب می اندازد و کمی تامل میکند و با حالت استیصال میگوید" چیزی که در دل این زمان اتفاق می افته خیلی سخته؟


++: "بلند میشود و کتش رو می پوشد و به سمت پنجره هال میرود نگاهی به حیاط می اندازد و برمیگردد به دختر نگاهی میکند و میگوید" به عاشق شدنش می ارزه دخترم... شجاع باش... آدمای ترسو هیچ وقت خودشون رو توی آتیش عشق نمی اندازن... کارشون فقط از دور نگاه کردن و حسرت خوردنه... بزن به دل ماجرا دخترم..." نگاه نگرانی به دختر میکند و به سمت در هال میرود و خارج میشود" 

انسانهای قوی

پسرم... دخترم...

انسانهای ضعیف وقتی عاشق میشوند ممکن است برای از دست ندادن عشقشان مقابل خدا هم بایستند...


انسانهای معمولی وقتی عاشق میشوند میتوانند بدون فکر کردن به رضایت خدا هم عشق بورزند و عاشق باشند که البته بعید نیست اینها هم اگر در بوته آزمایش قرار گیرند به گروه اول بپیوندند


انسانهای قوی اما پایدارترین عشق و رهاترین محبت را به انسانهای دیگر دارند اما اگر خدا را از عشق و محبت شان بگیرید دیگر آنها را نخواهید یافت...


هیچ بعید نیست که در زندگی تان با انسانهایی مواجه شوید که محبت شما رو برانگیزانند و به آنها متمایل شوید... از هر کدام از این سه گروه که باشید...


این اتفاق فی النفسه ایرادی ندارد... اما بدانید دو گروه اول وقتی در این میدان قرار بگیرند آسیب خواهند دید... و از تعادل خارج خواهند شد و چه بسا در ورطه گناه می افتند


و بدانید فقط انسانهای قوی میتوانند به این حدیث جامه عمل بپوشانند و شهادت گوارای وجودشان باد:

مَن عَشِقَ فَکَتَمَ و عفَّ فمات فهو شهید

۱ ۲ ۳
Designed By Erfan Powered by Bayan