سیاهه های یک پدر

انَا و علی ابَوَا هذِهِ الاُمَّه

نامه ی آخر

فرزندم 

این چهلمین نامه و آخرین نامه ای است که برایت مینویسم...

انسان ذاتا به دنبال امنیت روح و روانش است... لذا همیشه برای تامین این امنیت دغدغه مند است... جهل داشتن در مورد مسائلی که به دانستنش نیاز دارد حس امنیتش را خدشه دار میکند... لذا همیشه به دنبال مطمئن ترین راه برای رفع جهلش میگردد...

 

و فقط انسانهای بلند قامت و بلند همت می یابند مطمئن ترین راه برای تامین امنیت روح و روانشان، حق متعال است لذا در صدد ارتباط با مبدا هستی بر می آیند...

و اینها حجت های خدا میشوند...

اینها مظهر اسم " یا دلیل المتحیرین" و اسم "البرهان" حق متعال میشوند...

اینها خودِ دلیل و برهان میشوند...

و عده کثیری از مردم  بر این باورند که خودِ دلیل و برهانِ نظری به تنهایی میتواند چراغ راه باشد برای تشخیص حق از باطل... این طیف از افراد اجتماع بسیار فراوانند... و بسیار هم دم از عقل و عقلانیت میزنند...

مبادا فریب اینها را بخوری و مانند اینها غرق در موهومات شوی و اینگونه بیاندیشی که براهین و استدلالات منطقی میتواند به تو فرقان بدهد...

اینگونه نیست، حقیقت این است که خودِ شخص باید دلیل و برهان شود... فرقان شود... و این قابلیت در انسان به ودیعه گذاشته شده است... پس بکوش تا به دلیل و برهان حقیقی متمسک شوی نه دلیل و برهان نظری...

برهان نظری اگر نوری دارد رشحه ای از نور اسم " البرهان" حق متعال است...

 

و یقین داشته باش علم و شناخت از سوی حق متعال " من حیث لا یحتسب" است... اما برای کسی که به غیر حق امید نبسته یک رزق قطعیست...

این "لا یحتسب" بودنش موجب میشود اکثر مردم به سمتی بروند که خودشان بتوانند حساب کنند تا حس امنیت شان تامین شود... فلذا اکثر مردم به پوسته و ظاهر دلیل و برهان روی می آورند، نه حقیقتِ دلیل و برهان... هر دو دسته در تلاش هستند اما جهت تلاشهایشان و وجه دلهایشان در دو مسیر متفاوت حرکت میکند...

 

بکوشیم تا از مومنین به رزق "من حیث لا یحتسب" باشیم...



این آخرین مطلب من در محیط وبلاگ بوده...میخواستم بدون خداحافظی برم اما دیدم انصاف نیست...

حلال کنید انصافا... میدونم افراط و تفریطهایی داشتم.. تلخی های داشتم...

بضاعتم همینقدر بود... بابت بضاعت اندکم عذر میخوام... من توی این محیط دیگه کاری ندارم... و کسی هم با من کاری نداره... فقط مونده یه سری تعلقاتی که هر روز داره فهم و درکم رو پایین تر میاره... ان شا الله این تعلقات هم به حال زار ما رحم می کنن و میرن همونجایی که باید برن...

نظراتِ مطالب بسته هستند و فقط دو پوشه از مطالب باقی میمونن... چون هنوز دوست دارم  گهگاهی در برخی وبلاگها نظر بذارم لذا انصاف رو رعایت میکنم و تمام راههای ارتباطی با وبلاگم رو نمیبندم... تا زمانی که تصمیم بگیرم در وبلاگ دیگران هم نظری نذارم .. اون موقع تمام راهای ارتباطیم در محیط وب بسته میشه...

جهنم

فرزندم:

من شک ندارم...

شک ندارم که جهنم همان انتقام تلخی است که هر انسانی بابتِ بی یاد عشق بودنش در دنیا، از خود خواهد گرفت...

از این روست که حتی جهنمی ها هم از سوختنشان و عذابشان راضی هستند...

با من حرف بزن...

فرزندم:

وقتی برادر کوچکت بدنیا آمد نیاز تو به توجهِ ما برایت پررنگ تر شد...

شاید احساس میکردی در گرفتن توجه ما برایت رقیب پیدا شده... خیلی فکر کردم که چه چیزی را برایت نماد توجه کردن قرار بدهم...

میتوانستم نوازش کردن و بازی کردن با تو را نماد توجه کردن قرار بدهم... میتوانستم خرید اسباب بازی یا خوراکی هایی که دوست داشتی را نماد توجه کردن به تو قرار بدهم...

من همه این کارها را میکردم اما جوری انجامشان میدادم که برایت خاص نشود... یعنی بازی کردن من و تو خیلی برایت شگفت انگیز نباشد... بلکه یک اتفاق طبیعی بود که تقریبا هر روز اتفاق می افتاد...

 

من با یک جهان بینی، سعی کردم در یک رفتار خاص و هدفمند از خودم، برایت نوعی از توجه کردن را نشان بدهم که هم برایت جذاب باشد هم اوج توجه کردن باشد... و این کار را هر روز انجام نمیدادم... تا برایت خاص باشد... و با بقیه توجهات فرق کند...

هفته ای چند بار انجام میدادم... اما خدا را شاکرم که این رفتار برایت خاص شد...

 

و اما آن رفتار:

میگفتم: باباجون بیا با هم حرف بزنیم... میای؟... دوست داری با هم حرف بزنیم؟

و بدون استثناء قبول میکردی و با تمام شیطنتی که داشتی می آمدی مینشستی کنارم تا با هم حرف بزنیم...

حرفهایم چیز خاصی نبود... گاهی تکرار قصه هایی بود که برایت میگفتم... گاهی برنامه ریزی برای بازی کردن هامون بود...

اما حرف زدن با من برایت خاص بود...

تا جایی که وقتی امروز مادرت نتوانست داخل مهد تو را راضی کند که بروی بین بچه ها... و فقط فریاد میزدی که: "من مهد کودک رو دوست ندارم..."

حتی اجازه حرف زدن به ما نمیدادی... و فقط میگفتی دوست نداری مهد را...

وقتی گفتم: "باشه بابا... اگه دوست نداری نمیخواد اینجا بمونی... اصلا بیا با هم حرف بزنیم... مهدکودک رو ولش کن..."

آمدی کنارم نشستی و گفتی : حرف بزنیم...

چند دقیقه حرف زدیم و گفتم: اصلا مامان و امیرعباس برن اون تو با بچه ها بازی کنن... تو پیش من بمون... خوبه؟

مامانی، تو و امیرعباس برین تو... امیرعلی نمیاد...

بعد نظرت عوض شد و گفتی :منم میخوام برم... و رفتی وارد جمع شدی...



به این خاطر حرف زدن را برایت خاص کردم که....

...

که...

...

خیلی برای این کارم دلیل داشتم... یک جهان بینی پشت این کارم بود...

باید به من فرصت بدهی تا به مرور برایت بگویم...

شاید هم از خدا بخواهم خودش هر طور صلاح میداند به وقتش برایت بگوید...

Designed By Erfan Powered by Bayan