سیاهه های یک پدر

انَا و علی ابَوَا هذِهِ الاُمَّه

محرومیت، پشت دیوار منطق

منطق...

دلیل...

حجت...

یه منطق و دلیل و حجتی هست که به تو میرسونن...

یه منطق و دلیل و حجتی هست که تو باید خودت رو به اون برسونی...

 

اکثریت جامعه از سنخ نوع اول هستیم...

این گروه در اصطلاح قرآنی همون ناس هستن...

 

هنوز راه داریم تا وارد جرگه مومنون بشیم...

این یک واقعیت هست که رسوندن منطق و دلیل به افراد شبیه هل دادن یه ماشین هست... اگر بنزین نداشته باشه... اگر باتریش کامل خالی باشه... اون هل دادن دردی رو دوا نخواهد کرد...

بعضی از ماها کلا باتری نداریم... بنزینمون خالیه... و هی فریاد میزنیم پس کجاست انسانیت؟!!! چرا کسی نمیاد هل بده؟...

یکی میاد یه ده متری هل میده و خسته میشه... میره...

دوباره اون راننده می ایسته کنار خیابون هی داد میزنه یه جوانمرد پیدا نمیشه هل بده؟

 

واقعیت اینه که اون شخص باید از هل دادن برای پارک کردن ماشین کنار خیابان استفاده کنه و درب های ماشین رو قفل کنه و بره دنبال یه مکانیک...

آره عزیزانم...

منطقی که بخوان برای شما عرضه کنن تا شما دست به عمل بزنید... نه که نباشه... اما نمیشه به امید اون یک عمر رو قمار کنی...

حداقل قمار باز خوبی باشیم... مثل مصداق این بیت:

دستی تو را نبردیم... گفتی قمار کافیست...

دستی دگر ببازان... ما را ثواب دارد...

 

آی گلم...

دلم...

این اشکها خونبهای عمر رفته من است...

 

هیچ وقت بنای من بر این نبود که کامل حرفی رو باز کنم... باز کردن کاملِ یک حرف رو مساوی با ظلم به مخاطب میدونستم... مساوی با سهمی برای حرکت مخاطب قائل نشدن میدونستم... در مقابل سوالات هم گاهی بلد نبودم کامل پاسخ بدم... گاهی هم عمدا کامل پاسخ نمیدادم... و علتش هم همون قائل شدن سهم حرکت برای مخاطب بود...

و این طبیعتا اینطوره که حرص مخاطب رو در بیاره... و فکر کنن که من تکبر دارم... یا خودبرتر بین هستم...

اینکه چی فکر میکنن در مورد من که مهم نیست... پناه به خدا میبرم از اینکه یه وقتی مصداق اون اوصاف باشم... ان شا الله که نبودم...

 

خودمون رو به منطق برسونیم... داره دیر میشه... اصلا بی خیال آخرت و عاقبت و حسرت اون روز در مقابل منطقی که بهت میرسونن...

عمرت رفت... رحم کن به خودت...

 

 

دلم گرفته...

من چندین سال توی بیان مینویسم... با عشق و علاقه...

چرا دروغ بگم... بعضی ها رو بیشتر از بعضی های دیگه دوست داشتم...

از اون بعضی هایی که بیشتر بهشون توجه داشتم از بعضی هاشون دلگیرم...

 

امیدوارم حلالم کنید

 

 

بهترین خاطره و نقل قول از پیاده روی اربعین حسینی

من دوبار به سفر اربعین رفتم... هر دوبار پر بود ار اتفاقات شگفت انگیزی که موجب شد نمی از یم آنچه که اهل بیت امام حسین علیه سلام چشیدن رو بچشم...

شجاع باش تا الهامات قلبت را بشنوی

توی مطالب قبلی گفته بودم که امسال مجبور شدیم از خونه ای که توش مستاجر بودیم بلند شیم و چقدر مکافات کشیدیم تا بعد از 20 روز گشتن توی اوج کرونا، بتونیم یه خونه استیجاری گیر بیاریم که هم مناسب باشه و هم به خانواده با دو فرزند خونه بدن...

وقتی این سختی به جانمون افتاد، خانمم به یقین افتاد که باید خانه ای که توی شمال ساختیم رو بفروشیم بیاییم اینجا خونه بخریم یا بسازیم...

خونه شمالمون هم نو سازه

میگفت با این اوضاع روحیات مردم اگر فردا چهار نفرمون بشه 5 نفر رسما از این شهر میندازنمون بیرون... چرا با دست خودمون ، خودمون رو ذلیل کنیم؟ ما که هر دو ماه یا سه ماه میریم شمال... خب میریم خونه پدرو مادرهامون... اینجا خونه داشتن واجبه...

 

میبینید؟!!!

همه حرف هاش منطقی بود... راست میگفت... مخصوصا که اون فشارها رو هم تحمل کرده بودیم...

اما من دلم راضی نمیشد خونه شمال رو بفروشم...

هر چی فکر میکردم میدیدم منطقیه بفروشم... اما قلبم راضی نمشد...

هر چی ازم میپرسید چرا دلت راضی نمیشه؟.... میگفتم نمیدونم... فقز میدونم یه فریاد خیلی واضحی توی دلم میگه فروش اونجا اشتباه محض هست...

آخرش زیر بار نرفتم... و شاید قضاوت هم شده باشم از سوی همسرم... که مثلا چون اونجا همسایه مادر و خواهرش هستیم نمی خواد بفروشه... اما واقعا از این دلیل هم عبور کرده بودم... ولی راضی نمیشد این قلبِ بی جهت...

وقتی اصرارهای پی در پی خانم رو دیدم... گفتم میخوای در این مورد با استاد یه مشورتی بکنیم؟... من نمیدونم چرا قلبم راضی نمیشه به فروش اونجا...

ایشون هم گفتن، بله... موافقم... هر چی استاد گفتن همون کار رو میکنیم... فقط بهش بگو چقدر اجاره نشینی سخته :)))



بارها گفت حالا تماس بگیریم... به دلم نبود... گفتم خب تماس بگیر... تماس ها فایده ای نداشت... جواب نمیدادن...

یه جمعه نشسته بودم پشت سیستمم... یه دفعه به دلم افتاد زنگ بزنیم... حالا دیگه مسئله فروش خونه رفته بود توی اولویت چندم دغدغه های ما... 2 تا کار خیلی مهم رو شروع کرده بودیم... باید به استاد میگفتیم... گفتم میخوای زنگ بزنیم الان؟

گفت دم اذانه... بی وقت نباشه؟

گفتم نه... زنگ بزن...

زنگ زد و جواب داد...

کمی صحبت کردن و خانمم بعد از مسائلی که خودشون میخواستن بگن آخر صحبتشون کاری که از نظر من بسییییار مهم بود رو مطرح کردن و استاد اونقدر خوشحال شد که گفت کاش این رو از اول میگفتی... تقریبا حدود سه چهار دقیقه فقط داشت به همسرم قوت قلب میداد بابت این کار و تشویقش میکرد...

بعد که من گوشی رو گرفتم کلی هم به من بابت این کار تبریک گفت و تشویق کرد... خوشحالی شون خیلی برام عجیب بود... طوری که بعد پایان تماس برای من و خانمم هر دو سوال شد که چرا استاد تا این حد خوشحال شد؟... کار دوم رو که گفتم باز هم خوشحال شد و گفت چقدر شما امروز به من خبر خوب دادین... خیلی تماس مبارکی بود... خیلی خوشحالم کردین...

 

خانمم روی کاغد نوشت در مورد فروش خونه هم بگو... راستش تو دلم میگفتم این مسئله رو لازم نیست به استاد بگیم... برام واضحه که فروشش اشتباست... توی همین خطورات بودم که استاد یه دفعه گفت شمال هم خونه دارین دیگه... مگه نه؟...

گفتم: آره... اتفاقا ... خانم میگه بهتون بگم اونجا رو بفروشیم و بیایم کاشان خونه بخریم تا با این بچه ها از اجاره نشینی خلاص بشیم و...

حرفم به اینجا که رسید با صراحت و جدیت گفت: مبادا این کار رو بکنی هاااا

اصلا خونه ات رو نفروش... اینجا مقرت هست... مبادا بفروشی... بفروشی دیگه نمی تونی بخری... اینجا وطنت هست... اصلا بهش فکر نکن...

 

هیچ وقت استاد ایجوری دستوری صحبت نمیکرد... اما این بار خیلی صریح و دستوری گفت: نفروش...



همه اینها رو گفتم که بگم:

فالهمها فجورها و تقواها...

کمی به قلبمون اهمیت بدیم... خدا همه چیز رو به قلب ما الهام میکنه...

من خیلی فکر کردم... چه چیزی موجب میشه الهامات قلبی ما الهی باشه و شیطان توش تصرف نکنه؟

من به اهمیت شجاعت و ربطش با توکل رسیدم...

میدونید چه کسی شجاع هست؟

میگفت: کسی که از خلق خدا نترسه، شجاع میشه...

گفتم: نه...

کسی که از خدا بترسه شجاع میشه...

فرق هست بین حرف من و حرف اون...

برای خدا ترس شدن باید ارتباطمون با خدا برقرار بشه...

همه چیز توی این ارتباطه شکل میگیره...

Designed By Erfan Powered by Bayan