سیاهه های یک پدر

انَا و علی ابَوَا هذِهِ الاُمَّه

تاثیر سبک زندگی بر فهم و درک انسان

++: مواظب باش ورودی شهر رو رد نکنی... نزدیک شدیم

 

-- : حواسم هست به تابلو ها...

 

++: به نظرم خسته شدی ، بذار من بنشینم پشت فرمون، دیشب هم خوب نخوابیدی... "عینکش رو از چشم بر میدارد و تمیز میکند" ضمن اینکه من این شهر رو بهتر میشناسم... آدرس رو راحت تر پیدا میکنیم...

 

-- : خستگی کدومه؟... نشنیدی این جمله معروف رو که : هر آنچه که مرا نکشد قوی ترم میکند؟

 

++: آهان... اون مرد سیبیلوی احساساتی!!!... به نظرم این جمله اش یه قاعده قابل تعمیم نیست...و نمیشه به عنوان یک اصل فلسفی پذیرفتش لذا ارزش فلسفی نداره... مثلا ما در مورد انسانهای شرور دعامون اینه که اگر هدایت پذیر نیستن مرگشون برسه... چرا؟... چون هر روز دارن ضعیف تر میشن... و در اون دنیا خیلی حالشون اسفناک میشه از شدت ضعف... و برای اشرار هر چیزی که نکشدشون ضعیف ترشون میکنه... درسته؟

 

--: آخه وادی فلسفه با وادی دعا و نگرش دینی کمی متفاوته اون هم فلسفه غرب... در ضمن نیچه احساساتی نبود... کسی که میگه: "به سراغ زنان اگر میروی تازیانه را فراموش نکن" احساساتیه؟

 

++: هوم... خب من به خاطر مراعات های اخلاقی نخواستم از واژه ترسو یا کلماتی اینطوری به جای احساساتی استفاده کنم والا در مجموع نظرم اینه که نیچه چون نسبت به زنها احساس امنیت نمی کرده این حکم رو میده... ولش کن ارزش نداره در مورد این موضوع وقت بذاریم...

 

-- : چرا تابلو اینطوری شده؟ چیزی پیدا نیست... ورودی شهر همینه؟

 

++: آره از همینجا باید بریم...

-- : " عینکش را از چشمش برمیدارد" با عینک آفتابی نمیتونم خوب تابلو ها رو بخونم... حالا نکته ای که شما در مورد اشرار گفتید خیلی قابل تامل بود اما حلقه مفقوده بین دین و فلسفه غرب کجاست؟

 

++ : سوال سختیه... البته بهتره سوال رو اصلاح کنم و بگم : حلقه مفقوده بین اندیشه انسان و خدا یا حلقه مفقوده بین اندیشه انسان و مبدا خودش کجاست؟

 

-- : اهان.. شما اصلاحش نکردید فقط درون دینی اش کردید... سوال من با ادبیات فلسفی تری مطرح شده

 

++ : فرقی ندارن... حالا همون سوال خودت اصلا... سوال سختیه... من خیلی روش فکر کردم... و فقط به این پاسخ رسیدم که اون حلقه مفقوده : "سبک زندگی" هست...

 

-- : انصافا پاسخ سخت و غیر قابل درکی هست... چطور به این پاسخ رسیدید؟

 

++ : خب جوابهای مختلفی میتونم بدم... مثلا توی همین فلاسفه غربی از نظر من "اسپینوزا" یه سر و گردن از همه شون بالاتر بوده و نگاهش از همشون توحیدی تر بود طوری که شخصی مثل انیشتین شدیدا تحت تاثیرش بوده یا هگل در موردش میگفت " یا باید اسپینوزایی باشی یا اصلا فیلسوف نباشی" کاری با هگل ندارم اما اگر زمزمه هایی از شیعه شدن انیشتین میشنوی از این جهت من به این زمزمه ها خوشبینم که میدونم انیشتین شدیدا تحت تاثیر اندیشه و فلسفه اسپینوزا بوده و تقریبا اسپینوزا توسط غرب خیلی هم درک نشده و من وقتی کتاب اخلاق اسپینوزا رو میخوندم با خودم میگفتم ایشون تقریبا هم عصر ملاصدرا بوده شاید یه ربع قرن متاخرتر... کاش کتب ملاصدرا به دستش میرسید...

 

-- : ربط اسپینوزا به سبک زندگی چیه؟ "سرش را به طرفین جاده میچرخاند و می پرسد" طبق نقشه باید وارد بلوار امام خمینی بشیم... اشتباه نریم؟!!! دور این میدون چرا تابلو نداره؟!!!

 

++ : مستقیم برو... اسپینوزا یک یهودی زاده بود که در یک خانواده کاملا مذهبی بزرگ شد اما تقریبا در 20 سالگی متوجه تحریفات فراوان در کتب مقدس یهویان میشه و نقد میکنه دین یهود رو... کارش به هشدار توسط کنیسه ها و در نهایت محاکمه میکشه و محکوم میشه و از جامعه یهود طرد میشه... حکم به کفرش میدن... تا آخر عمر (45 سالگی) عدسی عینک میتراشید و امرار معاش میکرد و در خانه ای استیجاری و محقر زندگی میکرد... زندگی زاهدانه ای داشت... بسیاری از پیشنهادها رو برای وسعت روزی مادی اش نپذیرفت تا آزادی قلمش را سلب نکنند... چند نفر دیگه از فیلسوفان غربی که اونها هم کمی عمیق تر از بقیه غربی ها بودن سبک زندگی سالمی داشتن... زندگی مطابق شریعت، موجب تطبیق انسان با تکوین نطام هستی میشه و همین موجب نورانیت و تعمق اندیشه میشه... اون فرعی بعدی رو برو داخل...

 

-- : ولی باید تا چهار راه بعدی برسیم و بعدش وارد خیابون شهید چمران بشیم...

 

++: این فرعی هم میره به سمت خیابون شهید چمران، اون چهار راه همیشه شلوغه... از همین فرعی برو...

 

-- : من هنوز متوجه ربط سبک زندگی و تعمق در اندیشه ورزی نشدم

 

++: بذار از میرداماد و ملاصدرا برات بگم: وقتی ملاصدرا برای تحصیل فلسفه نزد میرداماد رفت این استاد بزرگ نکته مهمی رو به این جوان شیرازی گفت و اون این بود که : تحصیل حکمت نظری به دو منزل منتهی میشه، یا به منزل اله میرسی یا به منزل الحاد... کسی که میخواهد در تحصیل حکمت سعاتمند شود باید حکمت عملی را به دو دلیل تعقیب کند، اول انجام تمام واجباب دین اسلام و دوم پرهیز از هر چیزی که نفس بوالهوس برای خوشی خود می طلبد و تذکر بسیار حکیمانه ای به ملاصدرا میده و میگه کسی که مطیع نفس اماره شد و تحصیل حکمت هم میکند به احتمال قوی بی دین خواهد شد...

 

-- : خیلی جالبه این عقیده در بین حکمای ما، اما واقعا ربط بین اندیشه ورزی و درک عمیق از حقایق و متشرع زندگی کردن چیه؟!!!... رسیدیم به خیابون اصلی... کجا برم؟

 

++: این هم ون خیابون شهید چمرانه... طبق آدرست برو... باید تا انتهای این خیابون بری... ربط عمل و نظر رو وقتی درست درک میکنی که نفس ناطقه انسانی رو درست بشناسیم... چرا برای سعه پیدا کردن هم به نظر نیاز داریم و هم به عمل؟

 

-- : با این سوالات عملا داریم وارد فضای بحثی فلسفه اسلامی میشیم و من نمی خواستم درون دینی به این سوال جواب بدم... دنبال یک جواب عام تر بودم... چیزهایی در فلسفه و عرفان اسلامی وجود داره که تبیین اونها برای کسانی که با فرهنگ غرب رشد کردن نیاز به ادبیاتی جدید داره...باید بیان و برهانمون رو بومی سازی کنیم...

 

++: بله اما تا خودت نفهمی چطور میتونی یک حقیقت رو بومی سازی کنی و با ادبیات و فرهنگ اونها بیان کنی؟... هر چند من معتقدم "برهان" اونقدر وضوح و شفافیت داره که در هر فرهنگی بره رنگهای فرهنگی اون منطقه نمی تونه بی رنگی حقیقت رو آلوده کنه... و در نهایت این بی رنگی حقیقت هست که پیروز میشه و هر رنگی رو تحت الشعاع قرار میده...

 

-- : برهان!!! رسالت برهان چیه؟ آخه این هم از اون کلماتی هست که در فلسفه اسلامی بیشتر شناخته شده هست تا در فلسفه غرب...

 

++: رسالت برهان ، رساندن انسانها به یقین هست...

 

-- : و یقین هم مراتب داره... راستش میلی نداشتم بحث به اینجا بکشه... رسیدیم به میدان معلم... خیابون حافظ کدوم طرفه؟!!... اهان دیدم تابلوش رو...

 

++ : چرا میل نداشتی؟

 

-- : آخه بحث های این مدلی به نظرم بیش از اندازه ذهنیه... مراتب یقینی که ازش حرف میزنیم کی رفته دیده؟... علم الیقین!!! ... عین الیقین!!!... اینها خیلی ذهنیه... در عمل همه مون فقط علم الیقین رو درک کردیم... و نمیشه برای انسانهایی که در دایره ایمان قرار ندارن بیانش کرد...

++ : تاکیدم روی سبک زندگی برای همین بود... سبک زندگی که دینی نباشه اندیشه دچار کوری میشه... و به قول میرداماد حتی تحصیل حکمت برای کسانی که سبک زندگی دینی ندارن ثمره ای جز بی دین تر شدن نداره...

 

-- : حقیقتی که به بیانی واضح و ملموس نیاد برای کسی حجیت نداره، شما چجوری میتونید برای من عین الیقین رو ملموس و قابل درک توضیح بدید؟...

 

++ : مواظب باش رد نکنی دانشگاهی که باید ثبت نام کنی اواسط همین خیابونه...

 

-- : حواسم هست...

 

++ : تفاوت من و تو در پیدا کردن این آدرس همون تفاوت علم الیقین و عین الیقین بود... برای تو تفاوت بلوار امام خمینی و خیابان شهید چمران و خیابان حافظ فقط تفاوت اسمهاشون بود اما برای من بلوار امام تشخص داشت اینکه دیده بودم درختهای وسط بلوار چقدر بزرگ شدن... اینکه دو تا رو گذر توی این بلوار اضافه شده... اینکه خیابون شهید چمران هنوز همونقدر دوست داشتنی و باصفاست با درخت های بلندش... اینکه خیابون حافظ مثل همیشه شلوغه به خاطر مراکز مهمش...

اما برای تو همه اینها یک اسم بودن... هیچ تشخصی برات نداشتن... لذا اگر یه تابلو ناخوانا باشه ممکنه راه رو اشتباه بری... درک تو یک درک صرف کلی و پلان گونه از ادرس بود و درک من علاوه بر اون درک کلی یک درک جزئی و همراه با تشخص هم بوده... تو میانبرها رو نمیدونی اما من نه تنها میانبر ها رو میدونم بلکه با تک تک ساختمونها این شهر هم خاطره دارم...

 

-- : توی مسائل معرفتی چطور باید این تفاوت علم والیقین و عین الیقین رو مطرح کرد؟ مثالت خیلی خوب بود... اما برای من... میخوام تعمیمش بدم...

 

++ : در کنار اندیشه ورزی ات تن بده به سبک زندگی اسلامی، اونوقت برای هر مخاطبی بیانی شایسته رو پیدا میکنی... عجول نباش... این هم فرهنگ غرب هست که حتی برای مسائل معرفتی هم دنبال ساندویچ و فست فود میگردن... صبر داشته باش...

-- : ایناهاش... این تابلو دانشگاهه...

 

++: نرو داخل... جای پارک گیرت نمیاد... جلوتر یه پارکینگ داره...


متاع الی حین

هادی: آخه پدر من ، شما هم به من حق بده... دوست ندارم توی این سن و توی این سطح تحصیلاتی ام از شما حقوق ماهیانه بگیرم و زندگی مشترک خودم رو اداره کنم... همش یکسال دیگه ارشدم رو میگیرم... نهایتش یک سال بعد ارشدم هم تکلیف این پروژه هایی که داریم با استادمون برای اون شرکت دانش بنیان کار میکنیم به یه سرانجامی میرسه... ما هم از این بلاتکلیفی بیرون میاییم... اونوقت به روی چشم... میشه اون موقع به ازدواج فکر کرد...

مادر: "کاسه زیتون را از آشپزخانه به روی سفره می آورد و کنار هادی میگذارد و با نگاهی به ساعت دیواری میگوید:" مادر تا اذان خیلی وقت نمونده... حرف که میزنی غذات رو هم بخور...

پدر: "یک لیوان آب برای خودش میریزد و آب را میخورد و بشقاب خودش و همسرش را که خالی شده را روی هم میگذارد در همین حین میگوید:" هادی جان ازدواج مسئله ای نیست که من بخوام به تو تحمیل کنم... وظیفه ام هست که بهت بگم... خدا تو رو مختار افرید...من گفتم تا تکلیف تحصیل و پروژه هایی که مشغولش هستی مشخص بشه خودم خرجت رو میدم بی منت... تو فرصت عمر رو از دست نده... ازوداج کن... بعدش هم خدا رزاقه... کارت جور میشه... حالا میگی دوست نداری دستت توی جیب پدرت باشه... خب خودت به فکر یه شغل موقت کم دردسر باش تا تکلیف شغلت مشخص بشه... مثلا چند بار بهت گفتم انبار به اون بزرگی اونجا بدون استفاده افتاده... میتونی توی اون فضا قارچ پرورش بدی و بفروشی ، میتونی توی..

هادی: " با نگاهی متعجب و پر از اکراه به پدر میگوید:" بابا تو رو خدا دست بردار... پرورش قارچ چیه؟!!! اصلا من نمیفهمم من اگر دو یا سه سال دیگه ازدواج کنم آسمون به زمین میاد؟!! " وسط دعای سحری که از رادیو در حال پخش است گوینده اعلام میکند: شب زنده داران کوی دوست، فقط پنج دقیقه تا اذان صبح فرصت باقیست و دوباره صدای ملایم دعای سحر فضا را پر میکند _ هادی نگاهی به بشقاب دست نخورده اش میکند و چند قاشق خورش روی برنجش میریزد"

پدر: پسرم تو که بحمدلله درک خوبی داری و میدونی مسائلی مهم تر از کار و تحصیل وجود داره که اگر فرصتش رو از دست بدی دیگه اون فرصت برنمیگرده... همین الان هم سن ازدواجت رفته بالا... مسائلی در زندگی مشترک وجود داره که اگر در سن بالا واردش بشی هضم اون مسائل برات سخت میشه... مخصوصا برای ما مردها...

هادی: " با بی میلی قاشقی غذا به دهانش میگذارد و با نگاهی آرام به پدر میگوید" بابا انصافا حرفتون رو درک میکنم راست میگید... اما خب چکار کنم... الان خودم رو وارد استرسهای زندگی مشترک بکنم همه رشته هام پنبه میشه...

پدر: رشته هات پنبه نمیشه بابا... بلکه تلاشهات برکت پیدا میکنه... اون کسی که میگه رشته هات پنبه میشه شیطانه... محاسبات وهم و خیالی هست که تحت ولایت عقل نیستن... "نگاهی به ساعت میکند و میگوید:" چرا نمی خوری؟... روز بلنده!!، اذیت میشی...

مادر: واقعا همین طوره... شیطان چون خودش دور شده از رحمت حق، جوری در انسان نفوذ میکنه که انسان هم رحمت حق رو نسبت به خودش، بعید و دور ببینه...

هادی: " زیتونی را در دهانش میگذارد و نگاهی سوال گونه به پدر می اندازد و می پرسد" یعنی محاسبات قوه واهمه همون شیطانه؟

پدر: اگر گسسته از عقل باشه، بله... همون شیطان درونه...

مادر: باید با این شیطان چکار کرد؟

پدر: باید همون کاری رو کرد که رسول اکرم صلوات الله علیه انجام دادن... فرمودن : من شیطان خودم را مسلمان کردم... شیطان تکوینا موجو بدی نیست اما تشریعا ، شرور زیادی داره که باید برای دفع شرش تدبیر کرد... چون تکوینا بد نیست رسول اکرم نفرمودن من شیطانم رو به هلاکت رسوندم... اما برای دفع شرور تشریعی اش ، شیطانشون رو تسلیم کردن... شیطان هیچ وقت مومن نمیشه... اما میشه تسلیمش کرد...

هادی: چقدر جالب... میشه تحلیلی تر ربط بین وهم و خیال رو با شیطان بگید بابا!!! "دعای سحر تمام میشود و بخشی از سخنان یکی از علما پخش میشود هادی با عجله لیوانش رو پر از آب میکند و آب میخورد"

پدر: بحث علمی اش مفصله بابا... فقط همین اندازه بدون ماهیت ادراکات وهم و خیال یک ماهیت تثلیثی هست یعنی تویی هستی... درک تو هست ...و پدیده ای که اون رو درک میکنی... این سه عنصر در درک وهم و خیال قابل حذف نیستن... بد هم نیستن.. اقتضاء عالم طبیعت هست... برای اینکه ما در این ماهیت ادراک تثلیثی گرفتار نشیم فرمودن: الحجة قبل الخلق و مع الخلق و بعد الخلق" یعنی اول حجت رو به ما رسوندن بعد ما رو در وادی وهم و خیال قرار دادن... تا در این وادی توقف نکنیم و بتونیم عبور کنیم... عالم طبیعت اقتضائاتی داره... هم شیطان از اقتضائات عالم طبیعت هست و هم قوای ادراکی وهم و خیال...

هم تمتع ما از عالم طبیعت "متاع الی حین"  هست یعنی فرصتمون محدوده و هم وقت و فرصت شیطان " الی یوم الوقت المعلوم" هست یعنی زمان این ملعون هم محدوده... تنها راه عبور از این ماهیت ادراکی وهم و خیال که تثلیثی هست و ذاتا از درک توحیدی دور شده اینه که تسلیمش کنیم... والا فرصت کوتاه هست و هرگز کسی با تکیه صرف بر ادراک وهم و خیال به درک توحیدی نخواهد رسید...

هادی: راستش خیلی نیاز دارم تفصیلی تر بهش بپردازم... هنوز نتونستم خوب هضمش کنم... اما در کل چجور باید تسلیمش کرد؟...

پدر: " از جایش بلند میشود و با لبخندی میگوید: " وقتی میفهمی ازدواج مهمتر از تحصیل و اشتغال هست.... ازدواج کن... اینقدر هم چرتکه ننداز... فرصتها کوتاه هستن

هادی: "با لبخندی شیطنت امیز میگوید" فعلا که دور ، دور شیطانه " صدای اذان از رادیو بلند میشود و هادی به ظرف غذایش نگاه میکند که همچنان پر است"

 

 


گرفتارِ ذهن

--: احساس میکنم به همه چیز حداقلی نگاه میکنه... هدف بلند نداره... به تحصیل، به فرزند آوری، به روابط اجتماعی، به سیاست و فرهنگ... بابا؟!!!


++: چیه دخترم... حرفت رو بگو... راحت باش...


--: من اشتباه نکردم در انتخاب حمید؟!!!


++: هر انسانی ممکنه اشتباه کنه دخترم... اما چرا فکر میکنی اشتباه کردی؟... حمید مرد خانواده دوستی هست... انسانی متشرع!!... هنجارمند!!!... صبور!!!... خیلی خوبیها داره...


--: مرد ایده آلی نیست... یعنی با ایده آلهای من خیلی فاصله داره... این منو میترسونه...


++: مرد ایده آل... چه ترکیب قشنگ و ذهن گرایانه ای !!!! یاد یه لطیفه افتادم... میگن خدا وقتی زن رو خلق کرد دید خیلی اون زن نگرانه... به اون زن فرمود نگران نباش مرد ایده آل در هر گوشه زمین پیدا میشه... بعد زمین رو گرد آفرید تا گوشه نداشته باشه... "لبخندی میزند و سیبی را به دختر نشان میدهد و با چشم اشاره می کند که میخوری؟..."


--: "دختر سر در گم نگاهش میکند و ادامه میدهد" خب اگه افق نگاهش کوتاه باشه من نمی تونم دوستش داشته باشم... حتی ممکنه بعدا منو هم محدود کنه...


++: "در حال پوست کندن سیب" مهمتر از دوست داشتن تو اینه که اون دوستت داشته باشه... داره؟!!!


--: "مکثی میکند نگاهش را از روی میز عسلی به سمت  پنجره هال که رو به حیاط هست برمیگرداند" آره... دوستم داره... از رفتارهاش خوب میفهمم اینو...


++: "لبخند ملایمی بر لبانش مینشیند" پس مشکلت زیاد جدی نیست... فقط باید مواظبت کنی... کسی تضمین نکرده که این دوست داشتن همیشه باقی بمونه...


--: بابا من حرفم چیز دیگه هست... من نمی خواستم با همچین آدمی زندگی کنم... شما پدرم بودید... تایید شما برای من خیلی اطمینان بخش بود... شما منو میشناختید... چرا تایید کردید حمید رو؟... به نطر شما من نمی تونستم با فرد ایده آل تری از حمید ازدواج کنم؟


++: دخترم من حمید رو فرد مناسبی دیدم برای زندگی با تو... چون بین حمید و افرادی که هنوز به خواستگاری ات نیومده بودن و ممکن بود هیچ وقت هم نیان مقایسه نکردم... حمید رو به عنوان کسی که واقعی بود و به خواستگاری ات آمده بررسی کردم... اگر تو حمید رو با زندگی ایده آل ذهنت مقایسه میکنی و به این نتیجه میرسی که حمید مناسب نیست، من حمید رو با اونچه تو الان هستی مقایسه کردم و به این نتیجه رسیدم فرد مناسبی هست... اگر تو حمید رو فقط به عنوان همسر بررسی کردی من اون رو به عنوان پدر آینده هم بررسی کردم...


--: متوجه نمیشم بابا... یعنی چی که "با اونچه من الان هستم مقایسه کردی؟" ،در منِ الان چی دیدین که میگید حمید فرد مناسبی هست برای من؟


++: قبل از اینکه دلیلم رو بگم، بهت میگم که بدونی نظر من در مورد حمید، فقط نظر من بود و وقتی ازم پرسیدی بهت گفتم... تصمیم نهایی با خودت بود...شبیه انسانهای ضعیف نباش که از زیر بار تصمیمشون و انتخابشون فرار میکنن... اینو گفتم که اگر صحبتی میکنیم به این سمت کشیده نشه که دنبال مقصر بگردیم... قرار هست قدری وجودی تر و حقانی تر به موضوعت نگاه کنیم... اگر به فکر حلش هستی البته... "سیب پوست کنده را نصف میکند و جلوی دختر میگذارد"


--: " نگاهی به سیب می اندازد و نگاه نگرانش را به سمت پدر میگیرد" نمی خوام دنبال مقصر بگردم... نگران زندگیم هستم...


++: تا حالا به غذا خوردن حمید دقت کردی؟


--: "با تعجب به پدر نگاه میکند" متوجه منطورتون نمیشم... خب مثل همه غذا میخوره دیگه!!!


++: نه اتفاقا... حداقلش اینه که مثل تو غذا نمی خوره... حمید وقتی غذا میخوره آدم گشنه اش میشه... بر عکس تو... توی انجام هر کاری که هستی انگار یه کار مهمتر از کاری که داری انجام میدی وجود داره که باید به اون برسی... در لحظه زندگی کردن رو بلد نیستی یعنی هنوز اون سعه رو پیدا نکردی... "گازی به سیبش میزند مکثی میکند"

عزیزم، حمید زندگی کردن بلده چون روی زمین قدم برمیداره... تو اما نیاز داشتی کسی از تعلیق بیرونت بیاره کسی از دنیای ذهنت بیرونت بیاره... 


--: خب اهداف و عقایدم هستن... انسان به عقایدش زنده هست... نیست؟!!!


++: آره... اما اگر عقایدی در واقعیت و در رفتار انسان تجلی نکنه حیات بخش نیست... دنیای ذهنی تو خیلی زیباست... اما گرفتار ذهنت شدی دخترم... هنوز یاد نگرفتی روی زمین بیاریشون... وقتی گفتی حمید دوستت داره بیشتر به صحیح بودن انتخابمون یقین پیدا کردم... چون وقتی تو نمی تونی زیبایی های ذهنت رو روی زمین بیاری یعنی یک خلاء داری... منی که سالها زندگی مشترک رو تجربه کردم میدونم زندگی کردن با آدمی که دچار ذهنش شده کار سختی هست... دوست داشتنش هم سخته... وقتی میگی حمید دوستت داره توی دلم به سعه وجودی اش احسن میگم... ازم ناراحت نشو دخترم ، تو از دور خیلی دوست داشتنی هستی... اما دوست داشتن الانِ تو از نزدیک کار هر کسی نیست...


--: اگه اینطوره پس حمید عاشق چی در وجود من شده... چرا دوستم داره؟


++:شاید حمید اهداف بلند تو رو نداشته باشه... اما در جایگاه خودش مستقر هست... خودشه... این یعنی صدق... صدق موجب میشه شخص نور پیدا کنه... شاید به خود حمید هم بگی چرا همسرت رو دوست داری دقیقا نتونه بگه... نور وجودی حمید نور وجودی تو رو درک میکنه... برای همین دوستت داره... اصلا من چرا باید جواب بدم... از خودش بپرس...


--: یعنی میگید من باید مثل حمید بشم و از ایده آل های ذهنی ام فاصله بگیرم؟


++: نه... زندگی با حمید تو رو به اینجا میرسونه که عقایدت رو بیاری روی زمین و اجراء کنی... دخترم عقایدت هنوز برای خودت هم حیات بخش نیستن... تو که اهل تامل هستی... به این فکر کن که وقتی از عشق به مبدا و عشق به تعالی حرف میزنی و از گفتنش لذت میبری، چرا در فراغ این عشق نمی سوزی؟... چرا شبیه عاشق ها نیستی؟...حلقه مفقوده کجاست؟... 


--: حلقه مفقوده زمانه بابا... نیست؟


++: زمانِ خالی؟!!!...دیدی گرفتار ذهنی؟!!... سیبت رو بخور بابا جون... به حرفهام فکر کن...


--: "نگاهی به سیب می اندازد و کمی تامل میکند و با حالت استیصال میگوید" چیزی که در دل این زمان اتفاق می افته خیلی سخته؟


++: "بلند میشود و کتش رو می پوشد و به سمت پنجره هال میرود نگاهی به حیاط می اندازد و برمیگردد به دختر نگاهی میکند و میگوید" به عاشق شدنش می ارزه دخترم... شجاع باش... آدمای ترسو هیچ وقت خودشون رو توی آتیش عشق نمی اندازن... کارشون فقط از دور نگاه کردن و حسرت خوردنه... بزن به دل ماجرا دخترم..." نگاه نگرانی به دختر میکند و به سمت در هال میرود و خارج میشود" 

Designed By Erfan Powered by Bayan