سیاهه های یک پدر

انَا و علی ابَوَا هذِهِ الاُمَّه

حراست از قلب...

فرزندم:

زندگیِ ما انسانها پر است از انتخابها...

انتخاب های ما زندگی و سرنوشت ما را می سازند... 

انتخاب های ما هم دنیای ما را می سازند و هم عقبای ما را...

انتخاب هایت را دریاب...

 

بی شک خودت روزی به تعقل و تجربه خواهی یافت که چقدر وجود انتخاب ها در زندگی ما پر رنگ هستند...

شاید آن روز سوالی که برایت ایجاد شود این باشد: که چگونه بهترین انتخابها را داشته باشم؟...

چگونه در انتخاب هایم از خاسرین نباشم؟...

 

بی شک روزی خواهی فهمید اینکه حتی به تو آبی تعارف میکنند و تو میتوانی آن آب را بنوشی یا ننوشی... حتی پذیرش یا عدم پذیرش این آب هم یک انتخاب تاثیر گذار در زندگی ات است... 

 

میدانم که اهمیت انتخاب در زندگی را روزی خواهی فهمید...

و میدانم فراوانی مسئله انتخاب را در طول هر روزت در خواهی یافت...

 

میخواهم کمی صحبتم را بسط بدهم...

گاهی انسانی که به عقلی شایسته نرسیده ممکن است بگوید "بعضی" انتخاب ها خیلی مهم هستند و باید روی آنها حساس شد تا درست ترین انتخاب را داشته باشیم... مثلا انتخاب همسر خیلی مهم است... مثلا انتخاب شغل خیلی مهم است... مثلا انتخاب رشته خیلی مهم است...

 

اما وقتی انسان به یک عقل شایسته میرسد در می یابد مثلا انتخاب اینکه الان بروم کمی استراحت کنم یا در شستن ظرفها به همسرم کمک کنم هم به اندازه انتخاب همسر اهمیت دارد...

وقتی انسان به عقل شایسته میرسد در می یابد که مثلا اینکه در مقابل جور کسی تحمل کنم یا زبان اعتراض بگشایم هم به اندازه انتخاب شغل اهمیت دارد...

 

ان شا الله روزی به اهمیت انتخاب پی خواهی برد... یقینا آن روز برایت سوال خواهد شد:

چگونه بهترین انتخاب ها و سریع ترین انتخاب ها را داشته باشم؟...

برای اینکه بدانی معطلی در انتخابها، خودش مایه خسران است فرضی را برایت تصویر کنم:

 

فرض کن مسئله ای مثل انتخاب همسر که انسان برایش وقت میگذارد تا بهترین انتخاب را داشته باشد... هر روز در زندگی ات اتفاق می افتاد...

یعنی هر روز می بایست یک انتخاب سرنوشت ساز میداشتی!!...

 

آیا فرصت داشتی برای هر انتخابی یک ماه فکر و تحقیق کنی؟!!!

یقینا هیچ کس هر روز با مسئله انتخاب همسر مواجه نمیشود... اما هر روز با انتخاب هایی روبرو میشود که به اندازه انتخاب همسر در شکل دادن سرنوشت آن انسان موثر است...

ان شا الله روزی به این درک خواهی رسید...

 

شاید آن روز برایت سوال باشد که: چگونه بهترین و سریع ترین انتخاب ها را داشته باشم؟...

 

فرزندم:

میدانی وقتی خدا این همه انتخاب در طول یک روز ما قرار داده بنا را بر این نگذاشته است که برای هر انتخابی روزها و ماهها فکر و تحقیق کنیم؟

اصلا میخواهم از زاویه ای دیگر برایت این مسئله را باز کنم...

میدانی چرا برای انتخابی مثل ازدواج ممکن است ماهها تحقیق و تفکر کنیم؟

من فکر میکنم به این علت، این همه وقت میگذاریم تا انتخابی داشته باشیم که به دلمان بنشیند...

تا انتخابی داشته باشیم که دلمان در آن انتخاب "قرار" بگیرد...

 

حال این سوال را از تو بپرسم:

آیا خداوند راه نزدیکتری برایمان نگذاشته اند تا زودتر به رای دلمان پی ببریم؟!!!

و آیا برای هر انتخاب مهمی، همین قدر فرصت داریم؟!!!

و آیا با عدل حق متعال سازگار است که انتخابی سرنوشت ساز پیش روی ما قرار بدهد و فرصت تصمیم گیری اش فقط چند ثانیه باشد و توان رسیدن به انتخاب صحیح را در چند ثانیه برای ما ایجاد نکرده باشد؟

 

چگونه در زندگی به انتخابی سریع و سالم و صالح برسیم؟



 

فرزندم، حق متعال قلب را برای همین آفریده است... خداوند بنایش به الهام کردن است...

اما در راه الهامات الهی خطراتی هم نهفته است...

ممکن است در این مسیر شیطان هم تصرف کند... و الهامی زلال را شطن زده و گل آلود تحویل تو بدهد...

 

علت اینکه انسانها در انتخاب ها دچار وساوس زیادی میشوند همین است: 

حضور شیطان در راه الهامات قلبی...

 

اگر بگویم همه زندگی انسان حراست از حریم قلب در برابر ظلمات است اغراق نکردم...

نگهبان قلبت باش...

قلب محل الهامات الهی است...

اگر قلب را از آلودگی های شیطانی و وهمانی تطهییر نکنیم، معلوم نیست لشگر فکر و اندیشه بتواند این آلودگی را پالایش و تطهییر کند...

فرزندم:

معلوم نیست بتوانیم قلب آلوده را با لشگر اندیشه و تفکر به رای درست برسانیم...

اندیشه وقتی برکت میدهد که بر مرکب قلب سلیم و استوار بنشیند...

والا قلبی که تیره شده باشد و بخواهیم با تدابیر فکرت به دادش برسیم، بسیار شبیه است به رودخانه ای جاری در سرازیری که بخواهیم با چند بیل خاک، راهش را مسدود کنیم... 



دلت را دریاب...

از قلبت حراست کن که محل الهامات الهی است...

خداوند با قلبت سخن میگوید... و فکرت تنها مترجم آن سخن خواهد بود...

محلی که خداوند در آنجا با تو تکلم میکند را پاک نگه دار...

شاید...

شاید...

شاید زندگی چیزی جز حراست از قلب نباشد...

در قیامت خواهیم دید که برای تمام انتخاب هایمان خداوند به قلب مان الهام کرده بودند...

اما یا نشنیدیم، یا شیطان در آن تصرف کرد...

 

راه حراست از قلب، چیزی جز اخلاص و تقوا نیست...

هر چه در معنای این دو حقیقت که در واقع یک حقیقت بیشتر نیستند تامل کنی ضرر نمی کنی...

 

والعاقبة للمتقین...

نامه ی آخر

فرزندم 

این چهلمین نامه و آخرین نامه ای است که برایت مینویسم...

انسان ذاتا به دنبال امنیت روح و روانش است... لذا همیشه برای تامین این امنیت دغدغه مند است... جهل داشتن در مورد مسائلی که به دانستنش نیاز دارد حس امنیتش را خدشه دار میکند... لذا همیشه به دنبال مطمئن ترین راه برای رفع جهلش میگردد...

 

و فقط انسانهای بلند قامت و بلند همت می یابند مطمئن ترین راه برای تامین امنیت روح و روانشان، حق متعال است لذا در صدد ارتباط با مبدا هستی بر می آیند...

و اینها حجت های خدا میشوند...

اینها مظهر اسم " یا دلیل المتحیرین" و اسم "البرهان" حق متعال میشوند...

اینها خودِ دلیل و برهان میشوند...

و عده کثیری از مردم  بر این باورند که خودِ دلیل و برهانِ نظری به تنهایی میتواند چراغ راه باشد برای تشخیص حق از باطل... این طیف از افراد اجتماع بسیار فراوانند... و بسیار هم دم از عقل و عقلانیت میزنند...

مبادا فریب اینها را بخوری و مانند اینها غرق در موهومات شوی و اینگونه بیاندیشی که براهین و استدلالات منطقی میتواند به تو فرقان بدهد...

اینگونه نیست، حقیقت این است که خودِ شخص باید دلیل و برهان شود... فرقان شود... و این قابلیت در انسان به ودیعه گذاشته شده است... پس بکوش تا به دلیل و برهان حقیقی متمسک شوی نه دلیل و برهان نظری...

برهان نظری اگر نوری دارد رشحه ای از نور اسم " البرهان" حق متعال است...

 

و یقین داشته باش علم و شناخت از سوی حق متعال " من حیث لا یحتسب" است... اما برای کسی که به غیر حق امید نبسته یک رزق قطعیست...

این "لا یحتسب" بودنش موجب میشود اکثر مردم به سمتی بروند که خودشان بتوانند حساب کنند تا حس امنیت شان تامین شود... فلذا اکثر مردم به پوسته و ظاهر دلیل و برهان روی می آورند، نه حقیقتِ دلیل و برهان... هر دو دسته در تلاش هستند اما جهت تلاشهایشان و وجه دلهایشان در دو مسیر متفاوت حرکت میکند...

 

بکوشیم تا از مومنین به رزق "من حیث لا یحتسب" باشیم...



این آخرین مطلب من در محیط وبلاگ بوده...میخواستم بدون خداحافظی برم اما دیدم انصاف نیست...

حلال کنید انصافا... میدونم افراط و تفریطهایی داشتم.. تلخی های داشتم...

بضاعتم همینقدر بود... بابت بضاعت اندکم عذر میخوام... من توی این محیط دیگه کاری ندارم... و کسی هم با من کاری نداره... فقط مونده یه سری تعلقاتی که هر روز داره فهم و درکم رو پایین تر میاره... ان شا الله این تعلقات هم به حال زار ما رحم می کنن و میرن همونجایی که باید برن...

نظراتِ مطالب بسته هستند و فقط دو پوشه از مطالب باقی میمونن... چون هنوز دوست دارم  گهگاهی در برخی وبلاگها نظر بذارم لذا انصاف رو رعایت میکنم و تمام راههای ارتباطی با وبلاگم رو نمیبندم... تا زمانی که تصمیم بگیرم در وبلاگ دیگران هم نظری نذارم .. اون موقع تمام راهای ارتباطیم در محیط وب بسته میشه...

جهنم

فرزندم:

من شک ندارم...

شک ندارم که جهنم همان انتقام تلخی است که هر انسانی بابتِ بی یاد عشق بودنش در دنیا، از خود خواهد گرفت...

از این روست که حتی جهنمی ها هم از سوختنشان و عذابشان راضی هستند...

با من حرف بزن...

فرزندم:

وقتی برادر کوچکت بدنیا آمد نیاز تو به توجهِ ما برایت پررنگ تر شد...

شاید احساس میکردی در گرفتن توجه ما برایت رقیب پیدا شده... خیلی فکر کردم که چه چیزی را برایت نماد توجه کردن قرار بدهم...

میتوانستم نوازش کردن و بازی کردن با تو را نماد توجه کردن قرار بدهم... میتوانستم خرید اسباب بازی یا خوراکی هایی که دوست داشتی را نماد توجه کردن به تو قرار بدهم...

من همه این کارها را میکردم اما جوری انجامشان میدادم که برایت خاص نشود... یعنی بازی کردن من و تو خیلی برایت شگفت انگیز نباشد... بلکه یک اتفاق طبیعی بود که تقریبا هر روز اتفاق می افتاد...

 

من با یک جهان بینی، سعی کردم در یک رفتار خاص و هدفمند از خودم، برایت نوعی از توجه کردن را نشان بدهم که هم برایت جذاب باشد هم اوج توجه کردن باشد... و این کار را هر روز انجام نمیدادم... تا برایت خاص باشد... و با بقیه توجهات فرق کند...

هفته ای چند بار انجام میدادم... اما خدا را شاکرم که این رفتار برایت خاص شد...

 

و اما آن رفتار:

میگفتم: باباجون بیا با هم حرف بزنیم... میای؟... دوست داری با هم حرف بزنیم؟

و بدون استثناء قبول میکردی و با تمام شیطنتی که داشتی می آمدی مینشستی کنارم تا با هم حرف بزنیم...

حرفهایم چیز خاصی نبود... گاهی تکرار قصه هایی بود که برایت میگفتم... گاهی برنامه ریزی برای بازی کردن هامون بود...

اما حرف زدن با من برایت خاص بود...

تا جایی که وقتی امروز مادرت نتوانست داخل مهد تو را راضی کند که بروی بین بچه ها... و فقط فریاد میزدی که: "من مهد کودک رو دوست ندارم..."

حتی اجازه حرف زدن به ما نمیدادی... و فقط میگفتی دوست نداری مهد را...

وقتی گفتم: "باشه بابا... اگه دوست نداری نمیخواد اینجا بمونی... اصلا بیا با هم حرف بزنیم... مهدکودک رو ولش کن..."

آمدی کنارم نشستی و گفتی : حرف بزنیم...

چند دقیقه حرف زدیم و گفتم: اصلا مامان و امیرعباس برن اون تو با بچه ها بازی کنن... تو پیش من بمون... خوبه؟

مامانی، تو و امیرعباس برین تو... امیرعلی نمیاد...

بعد نظرت عوض شد و گفتی :منم میخوام برم... و رفتی وارد جمع شدی...



به این خاطر حرف زدن را برایت خاص کردم که....

...

که...

...

خیلی برای این کارم دلیل داشتم... یک جهان بینی پشت این کارم بود...

باید به من فرصت بدهی تا به مرور برایت بگویم...

شاید هم از خدا بخواهم خودش هر طور صلاح میداند به وقتش برایت بگوید...

قصه های یک پدر برای فرزندش...

یکی بود یکی نبود

زیر گنبد کبود

غیر از خدای مهربون

هیچکی نبود...

توی یه جنگل سبز...

پشت یک کوه بلند...

توی یک مزرعه سبز و قشنگ...

که یک رودخونه زلال و پر آب، خیلی آروم از کنارش رد میشد....

 

 

فرزندم :

این شروع تمام قصه هایی بود که هر شب برایت میگفتم... تا تصویری از بهشت را در دلت بیندازم و تو را نسبت به آن متمایل کنم...

و در بیش از نود درصد قصه هایم اگر برادری محور قصه بود اسم شخصیت ها حسن و حسین بود... یا حسین و عباس بود...

مثلا میگفتم:

"حسین همینطور که بازی میکرد افتاد توی یک چاله ی کوچولو... و پاش گیر کرد... و داد میزد یکی بیاد کمکم کنه...

کسی نیست که کمکم کنه؟

بعد داداش کوچولوش عباس صداش رو شنید و بدو بدو بدو رفت پیش داداش حسینش گفت چی شده داداشی!!!... چی شده داداش حسینم!!!... الان کمکت میکنم..."

یا اگر بحث معلم و شاگرد بود اسم شخصیت های من محمد و علی بود... یا اگر بحث خواهر و برادری بود اسم شخصیت های حسین و زینب بود... یا عباس و زینب بود...

اگر موضوع قصه ام پدر و فرزندی بود اسم شخصیت های من رضا و جواد بود... یا علی و زینب بود...

اگر موضوع قصه های من دوری مادر و فرزندی بود اسم شخصیت های داستانم فاطمه و مهدی بود...

 

فرزندم من برایت قصه ای نگفتم که شخصیت های داستان چند انسان باشند و من نخواسته باشم به صورت غیر مستقیم حب اهل بیت را در دلت نهادینه کنم...

و الان بعد از چندین ماه که برایت قصه میگویم تا شروع میکنم به:

یکی بود یکی نبود...

آنقدر ابتهاج در چهره ات نمایان میشود که انگار خواب از چشمانت میپرد...

وقتی به ترسیم بهشت میپردازم: توی یک جنگل سبز...

خودت هم با من تکرارش میکنی و حتی اگر نگویم این توصیف را انگار قصه ای برایت نگفتم...

.

.

میگویند حق متعال انسان را با آرزوهایش امتحان میکند...

از خدا میخواهم هیچ وقت اینطوری امتحان نشوم که فرزندانم در مسیری غیر از مسیر اهل بیت گام بردارند...

تفاوت و اشتراک انسانها

فرزندم :

انسانها یک وجه اشتراک انکار نشدنی دارند

و یک وجه تفاوت برجسته...

اشتراکشان این است که هیچ انسانی هرگز میل به عاشق شدن رهایش نمی کند...

و افتراقشان به این است که عده زیادی از انسانها این توانمندی را دارند که خودشان را فریب بدهند که همچین میلی ندارند و عده کمتری شجاعت این را دارند که با این میلشان روبرو میشوند...

از این عده ی کمتر، عده قلیلی هم این میل را بدرستی میشناسند و میتوانند این میل را مدیریت کنند...

اینها غریب میشوند...

اما...

نه تنها در صراط هستند...

بلکه عینِ صراط میشوند...

اهمیت درک مدیریتی در خودسازی

فرزندم:

از یک جایی به بعد سعی کردم درک مدیریتی ام را افزایش بدهم...

فقط میتوانم بگویم آنقدر یافته هایم شگفت انگیز شد که از شدت حرفهایی که در این زمینه دارم ، به بی حرفی افتاده ام و نمی توانم چیزی برایت بنویسم...

امروز تصمیم گرفتم اهمیتِ بصیرت و نشانه شناسی در مدیریت و درک مدیریتی را برایت باز کنم... البته به اجمال...

یک زمانی مقام معظم رهبری میفرمودن: اوایل که تصمیم گرفتیم کشور را هسته ای کنیم حتی دانشمندان هسته ای کشور با نامه و حتی حضورا به من میگفتند این کار شدنی نیست... 

ایشان میفرمودند: من اما ناامید نبودم... خوش بین بودم...

برای یک مدیر مطلع شدن از ظرفیت ها خیلی اهمیت دارد... و این اطلاع را هم از راه خبرهایی که از راه های مختلف میگیرد کسب میکند...

چطور مدیری مثل مقام معظم رهبری ، در شرایطی که متخصصان امر، خبر میدهند نمی شود... تحلیلش این است که : میشود... چطور؟

اصلا درست نیست در این شرایط بگوییم ایشان علم غیبی داشتند... نه...

 

ایشان یک مدیر بودند و آن متخصصان از مدیریت چیزی نمی فهمیدند... تحلیلهای رهبری از اخباری که بدست می اوردند بسیار جامع تر از تحلیل های متخصصین و دانشمندانی بود که در دل کار بودند...

حتما رهبری هم در همان مقطع ناتوانی را دیدند... همان چیزی که دانشمندان میگفتند... اما شاید ناامیدی را در دل و رفتار برخی محققین و جوانانِ متخصص ندیدند... این نشانه کافی بود تا ایشان یقین داشته باشند که میشود...

تحلیل جامع چگونه اتفاق می افتد؟

به این سوال بیاندیش عزیزم...

 

خبرهای واقعی از جامعه، بخشی از تحلیل یک مدیر را تامین میکند... بخش اعظمش نشانه هایی است که یک مدیر در دل همین خبرها میبیند اما دیگرانی که درک مدیریتی ندارند نمی بینند...حتی نشانه شناس شدن خبرهای غیر واقعی یا اغراق آمیز را خیلی راحت برایت رسوا میکند...

 

نشانه شناسی ، معرفتی است که هر مدیری باید کسب کند... بلکه هر انسانی باید کسب کند...

مثلا یک مدیر ، اگر بخواهد اشخاصی را برای تبلیغ دین انتخاب کند... ممکن است به تَنبل نبودن آن مُبَلِغ بیش از فن بیان و تسلط علمی اش بها بدهد... معنای این حرف این است که ممکن است کسی که فن بیان فوق العاده ای دارد و تسلط علمی جامعی دارد و در مسیر درست هم گام برمیدارد اما تنبل است را از حق تبلیغ محروم کند...

خطر انسان تنبل برای تبلیغ قابل چشم پوشی نیست... این را علمِ نشانه ها به او میگوید...

 

فرزندم:

نشانه ها را بشناس...

کسی که بدون نشانه شناسی به ظاهر واقعییات اکتفاء کند مدیر خوبی نمی شود... و این را یک انسان غیر دیندار اما مدیر هم درک میکند...

وقتی درک مدیریتی پیدا کردی... آنوقت میفهمی رذایلت ممکن است تو را از چه چیزهایی محروم کند...

اصلا دیگر نمی توانی رذایلت را تحمل کنی... مثلا وقتی مقایسات نابجا داری میفهمی که در دولت امام زمان هرگز فلان خدمات را نمی توانی انجام دهی...

وقتی اخلاقت به گونه ای است که نیمه خالی لیوان را بیشتر می بینی هرگز مسئولیت به تو نمی دهند یا هرگز در امور مهم از تو نظر خواهی نخواهند کرد و تو را مشارکت نمی دهند...

یا ترس از ملکاتت باشد، هرگز در بسیاری از وادی های اجتماعی راهت نمی دهند...

یا اگر تکبر داشته باشی...

اگر حسادت بورزی...

اگر...

فرزندم درک مدیریتی ات را افزایش بده.... تا بتوانی هدفمند تر خودسازی کنی...

تا امام زمانت بتواند روی تو حساب کند...

 

آفت ذهن گرایی

فرزندم:

انسانهای ذهن گرا ، در زندگیشان شکست را زیاد تجربه میکنند... و ذهنشان همان قبری است که در آن دچار فشار قبر هستند اما تا رها شدن از این فشار باید مقدماتی را فراهم کنند...

انسانهای ذهن گرا کسانی هستند که دنیای ذهنی ای برای خودشان می سازند اما این دنیا با عالم واقعیت خیلی فاصله دارد... به مرور در هر سنی با تناقضات این دو دنیا (دنیای ذهن و دنیای عین) مواجه میشوند و هر بار به گونه ای شکست را تجربه می کنند...

من هم در برهه ای دچار این ذهن گرایی بودم و یقینا هنوز هم کامل از آن رها نشدم... سالهاست متوجه این قضیه شدم و در تمام این سالها تلاشم بر رهایی از این ذهن گرایی بود... قدرت اندیشه انسان اگر به سمت ایده آل سازی غیر حقیقی و غیر حِکمی برود یقینا انسان را دچار خسران یکند...

بزرگترین ضربه ای که میزند این است که عمر انسان را هدر میدهد... مثلا تصمیمی که می توانست در  18 سالگی بگیرد ممکن است در 30 سالگی بگیرد... لذتی که میتوانست در 20 سالگی ببرد در 35 سالگی میبرد...

من با مطالعات فلسفی ام متوجه ذهن گرایی ام شدم... دقیقا فلسفه غرب برای من نماد فیلسوفانی ذهن گراست و فلسفه و حکمت اسلامی برایم نماد عینیت گرایی است...

ذهن گرایی ابتلائی است که اکثریت غریب به اتفاق انسانها دچارش میشوند... و واقعا احتیاط کردم و نگفتم تمام انسانهای غیر معصوم از جهنم ذهن گرایی باید عبور کنند... یعنی عقیده خودم این است که انسان غیر معصومی نیست مگر اینکه از این کُتَل عبور میکند... البته اگر همت داشته باشد عبور میکند... اکثر انسانها دچارش میمانند...

برای مثال چند نمونه از انسانهای ذهن گرا نام میبرم تا بدانی اغلب مردم ذهن گرا هستند...

انسانهایی که از ترس تامین نکردن معیشت خانواده ازدواج نمی کنند دهن گرا هستند

انسانهایی که از ترس تامین نکردن معیشت فرزند ، کم فرزند آوری می کنند ذهن گرا هستند...

انسانهایی که از ترس از دست دادن و روی زمین ماندن اهدافشان ازدواجشان را به تاخیر می اندازند ذهن گرا هستند...

انسانهایی که دنبال همسری ایده آل بدون در نظر گرفتن تشخص خود، هستند ذهن گرا هستند... اساسا انسانهایی که مقوله ازدواج خیییلی برایشان برجسته است ذهن گرا هستند...

و حتی انسانهایی که دونِ شان خودشان ازدواج میکنند دچار ذهن گرایی شدند...

انسانهایی که حسادت میکنند ذهن گرا هستند...

انسانهایی که بخل میورزند ذهن گرا هستند...

انسانهایی که وسواس (در انواع مختلفش) دارند ذهن گرا هستند...

 

 

میبینی؟!!!

گویا انسانی باقی نمی ماند مگر اینکه ذهن گرا است...

 

فرزندم انسانهای ذهن گرا مدیر اسلامی خوبی نمی شوند... شاید مدیر منظمی بشوند... و نظم را در زیر مجموعه شان حاکم کنند اما مدیر اسلامی خوبی نمی شوند... مدیر اسلامی فقط به دنبال اداره آن مسئولیتی که به دوشش میگذارند نیست... علاوه بر آن باید انسانهای تحت نظر خودش را هم اداره کند...

اداره انسانها به مراتب سخت تر و پیچیده تر از اداره یک کار است... مخصوصا که نگاه اسلام به انسان ، نگاه بسیار والایی ست...

برای اینکه از ذهن گرایی رها شوی تلاش بکن تا لحظه هایت را دریابی...

واجبِ هر لحظه ات رو تشخیص بده و با تمام قلبت انجامش بده... اگر واجبِ لحظه ات بازی کردن با کودکت است جوری با کودکت بازی کن که انگار کار دیگری در دنیا وجود ندارد...

اگر واجب لحظه ات غذا خوردن است... جوری مشغولش شو که انگار مسئله دیگری در جهان وجود ندارد...

خلاصه اینکه به واجباتی که در عالم واقع با آن مواجه میشوی ارتباط برقرار کن...

وقتی حقیقتا با عالم واقع ارتباط عقلانی برقرار کنیم ، حق متعال را با اسم الظاهرش ملاقات خواهیم کرد...



در اولین فرصت نظرات قبلی پاسخ داده خواهند شد

حرف های راستِ کجی افزا

فرزندم:

 

راست میگویند که اگر همسری انتخاب کنی که زیبایی اش به دلت ننشیند ممکن است دچار مقایسه شوی بین زیبایی همسرت با زنان و دختران دیگر... و این شیطان است...از شیطان بر حذر باش...

راست میگویند که اگر همسری انتخاب کنی که آداب معاشرت و اجتماعی اش به دلت ننشیند ممکن است دچار مقایسه همسرت با دیگران شوی...

از شیطان بر حذر باش... 

راست میگویند که اگر همسری انتخاب کنی که اخلاقش به دلت ننشیند ممکن است دچار مقایسه شوی...

از شیطان بر حذر باش...

راست میگویند که اگر همسری انتخاب کنی که همت و عزمی در خور نداشته باشد ممکن است دچار مقایسه شوی...

از شیطان بر حذر باش...

راست میگویند که اگر همسری انتخاب کنی که درکش به سطح تو نرسد ممکن است...

از شیطان بر حذر باش...

راست میگویند که اگر همسری انتخاب کنی که ویژگی های جنسیتی اش ...

از شیطان بر حذر باش...



 

 

اما فرزندم: یک حرف راست را هم من میخواهم به تو بگویم... باید این حرف راستِ من را با حرفهای راست دیگران جمع کنی و به آن بیاندیشی...

اگر همسرت تمام محاسنی که در بالا ذکر شد را هم داشته باشد باز هم هیچ تضمینی وجود ندارد که دچار مقایسه همسرت با دیگران نشوی...

 

با جمع کردن این حرف راست من با حرف راست دیگران به چه نتیجه ای میرسی؟!!!

اینکه فرع و جزئیات را بدون مبانی و اصول به تو بگویند خودش شیطانی است...

برای اینکه از این مقایسات شیطانی در امان بمانی باید نور عقل و ایمانت قوی شود... باید متوجه حکمت کمبود ها بشوی...

برای اینکه متوجه حکمت کمبود ها و حتی نعمت ها شوی باید خودت را بیابی... تا خودت را نیابی هیچ کتابی و هیچ تئوری نجات بخشی برایت وجود ندارد...

حتی اگر تمام حسن ها را یکجا در وجود همسرت بگذارند مانع از وسوسه شیطان و مقایسات باطل در وجود تو نمیشود...

 

 

مثلا برای بهره ی احسن جنسی زوجین کلی دستورات جزئی به طرفین میدهند که مرد فلان مراقبت های فیزیکی را داشته باشد... زن فلان مراقبت های فیزیکی را داشته باشد و...

همه هم درست است...

اما تا وقتی اصل را به تو نگویند... تمام این حرف های درست عین شیطنت است...

اصل در بهره احسن جنسی بردنِ مرد، کنترل نگاهش در مقابل زنهای دیگر است... غضِ بصر است... برای زن هم همین قاعده وجود دارد... 

کسی که این اصل را به تو نفهماند و بر رعایت مسائل ظاهری و فیزیکی تاکید کند (که درست هم هست) شیطان وجود تو را رجم نکرده... در زمین شیطان بازی میکند...

 

فرزندم در این مسائل تا نور عقل و ایمان پا به میدان نگذارد، هر کاری کنی بازیچه دست شیطان هستی...

مادرم همیشه تکه کلام حکیمانه ای دارد و میگوید:

یا مرد باش یا در رکاب مرد باش...

ساده ترش میشود یا عاقل باش یا در معیت یک عاقل باش...

یا ولی الله شو یا در معیت یک ولی الله قرار بگیر...

برای رجم ظلمت نیاز به نور داریم...

نور را جستجو کن تا از شیطان بر حذر باشی

 

بعدش چی؟

فرزندم:

هر هدف و برنامه ای در زندگی را میتوانی زیر سوال ببری و از خودت بپرسی: خب بعدش چی؟

این سوال را در مورد تمام اهداف زندگی ات میتوانی بپرسی...

تنها یک هدف است که این سوال در موردش موضوعیت ندارد...

و آن عشق است...

اگر گفتی میخواهم عاشق شوم و کسی از تو پرسید خب بعدش چی؟... بدان عقل محکمی ندارد و با او مدارا کن...

عاشق شدنِ ما غایت خلقت ماست و آغاز راه بندگی... و آغاز ماجراها... 

هر برنامه ای غیر از عاشق شدن عبد زمان و مکان است... اما برنامه ی عاشقی را باید در اکنون بجویی...

آنان که در بستر زمان در پی عاشق شدن هستند اگر صادق باشند جستجویشان سعی ایست بین صفا و مروه... تا ان شا الله بیابند بزرگترین مانع عاشق شدنشان عبد زمان بودنشان بوده... زمان همان سرابی بوده که در پی آن می دویدند به امید رسیدن به آب...

و اگر مرد راه نباشند هرگز هشیار نخواهند شد...

فرزندم:

برای هر برنامه ای غیر از عشق زمان را در نظر داشته باش... مدیریت زمان داشته باش... جز عشق...

عشق را در اکنونت جستجو کن... اگر اکنون را یافتی زمان هم به تو اقتدا میکند... و اگر نیافتی هرگز از اسارت زمان رهایی نخواهی یافت...

Designed By Erfan Powered by Bayan