سیاهه های یک پدر

انَا و علی ابَوَا هذِهِ الاُمَّه

حرف های راستِ کجی افزا

فرزندم:

 

راست میگویند که اگر همسری انتخاب کنی که زیبایی اش به دلت ننشیند ممکن است دچار مقایسه شوی بین زیبایی همسرت با زنان و دختران دیگر... و این شیطان است...از شیطان بر حذر باش...

راست میگویند که اگر همسری انتخاب کنی که آداب معاشرت و اجتماعی اش به دلت ننشیند ممکن است دچار مقایسه همسرت با دیگران شوی...

از شیطان بر حذر باش... 

راست میگویند که اگر همسری انتخاب کنی که اخلاقش به دلت ننشیند ممکن است دچار مقایسه شوی...

از شیطان بر حذر باش...

راست میگویند که اگر همسری انتخاب کنی که همت و عزمی در خور نداشته باشد ممکن است دچار مقایسه شوی...

از شیطان بر حذر باش...

راست میگویند که اگر همسری انتخاب کنی که درکش به سطح تو نرسد ممکن است...

از شیطان بر حذر باش...

راست میگویند که اگر همسری انتخاب کنی که ویژگی های جنسیتی اش ...

از شیطان بر حذر باش...



 

 

اما فرزندم: یک حرف راست را هم من میخواهم به تو بگویم... باید این حرف راستِ من را با حرفهای راست دیگران جمع کنی و به آن بیاندیشی...

اگر همسرت تمام محاسنی که در بالا ذکر شد را هم داشته باشد باز هم هیچ تضمینی وجود ندارد که دچار مقایسه همسرت با دیگران نشوی...

 

با جمع کردن این حرف راست من با حرف راست دیگران به چه نتیجه ای میرسی؟!!!

اینکه فرع و جزئیات را بدون مبانی و اصول به تو بگویند خودش شیطانی است...

برای اینکه از این مقایسات شیطانی در امان بمانی باید نور عقل و ایمانت قوی شود... باید متوجه حکمت کمبود ها بشوی...

برای اینکه متوجه حکمت کمبود ها و حتی نعمت ها شوی باید خودت را بیابی... تا خودت را نیابی هیچ کتابی و هیچ تئوری نجات بخشی برایت وجود ندارد...

حتی اگر تمام حسن ها را یکجا در وجود همسرت بگذارند مانع از وسوسه شیطان و مقایسات باطل در وجود تو نمیشود...

 

 

مثلا برای بهره ی احسن جنسی زوجین کلی دستورات جزئی به طرفین میدهند که مرد فلان مراقبت های فیزیکی را داشته باشد... زن فلان مراقبت های فیزیکی را داشته باشد و...

همه هم درست است...

اما تا وقتی اصل را به تو نگویند... تمام این حرف های درست عین شیطنت است...

اصل در بهره احسن جنسی بردنِ مرد، کنترل نگاهش در مقابل زنهای دیگر است... غضِ بصر است... برای زن هم همین قاعده وجود دارد... 

کسی که این اصل را به تو نفهماند و بر رعایت مسائل ظاهری و فیزیکی تاکید کند (که درست هم هست) شیطان وجود تو را رجم نکرده... در زمین شیطان بازی میکند...

 

فرزندم در این مسائل تا نور عقل و ایمان پا به میدان نگذارد، هر کاری کنی بازیچه دست شیطان هستی...

مادرم همیشه تکه کلام حکیمانه ای دارد و میگوید:

یا مرد باش یا در رکاب مرد باش...

ساده ترش میشود یا عاقل باش یا در معیت یک عاقل باش...

یا ولی الله شو یا در معیت یک ولی الله قرار بگیر...

برای رجم ظلمت نیاز به نور داریم...

نور را جستجو کن تا از شیطان بر حذر باشی

 

متاع الی حین

هادی: آخه پدر من ، شما هم به من حق بده... دوست ندارم توی این سن و توی این سطح تحصیلاتی ام از شما حقوق ماهیانه بگیرم و زندگی مشترک خودم رو اداره کنم... همش یکسال دیگه ارشدم رو میگیرم... نهایتش یک سال بعد ارشدم هم تکلیف این پروژه هایی که داریم با استادمون برای اون شرکت دانش بنیان کار میکنیم به یه سرانجامی میرسه... ما هم از این بلاتکلیفی بیرون میاییم... اونوقت به روی چشم... میشه اون موقع به ازدواج فکر کرد...

مادر: "کاسه زیتون را از آشپزخانه به روی سفره می آورد و کنار هادی میگذارد و با نگاهی به ساعت دیواری میگوید:" مادر تا اذان خیلی وقت نمونده... حرف که میزنی غذات رو هم بخور...

پدر: "یک لیوان آب برای خودش میریزد و آب را میخورد و بشقاب خودش و همسرش را که خالی شده را روی هم میگذارد در همین حین میگوید:" هادی جان ازدواج مسئله ای نیست که من بخوام به تو تحمیل کنم... وظیفه ام هست که بهت بگم... خدا تو رو مختار افرید...من گفتم تا تکلیف تحصیل و پروژه هایی که مشغولش هستی مشخص بشه خودم خرجت رو میدم بی منت... تو فرصت عمر رو از دست نده... ازوداج کن... بعدش هم خدا رزاقه... کارت جور میشه... حالا میگی دوست نداری دستت توی جیب پدرت باشه... خب خودت به فکر یه شغل موقت کم دردسر باش تا تکلیف شغلت مشخص بشه... مثلا چند بار بهت گفتم انبار به اون بزرگی اونجا بدون استفاده افتاده... میتونی توی اون فضا قارچ پرورش بدی و بفروشی ، میتونی توی..

هادی: " با نگاهی متعجب و پر از اکراه به پدر میگوید:" بابا تو رو خدا دست بردار... پرورش قارچ چیه؟!!! اصلا من نمیفهمم من اگر دو یا سه سال دیگه ازدواج کنم آسمون به زمین میاد؟!! " وسط دعای سحری که از رادیو در حال پخش است گوینده اعلام میکند: شب زنده داران کوی دوست، فقط پنج دقیقه تا اذان صبح فرصت باقیست و دوباره صدای ملایم دعای سحر فضا را پر میکند _ هادی نگاهی به بشقاب دست نخورده اش میکند و چند قاشق خورش روی برنجش میریزد"

پدر: پسرم تو که بحمدلله درک خوبی داری و میدونی مسائلی مهم تر از کار و تحصیل وجود داره که اگر فرصتش رو از دست بدی دیگه اون فرصت برنمیگرده... همین الان هم سن ازدواجت رفته بالا... مسائلی در زندگی مشترک وجود داره که اگر در سن بالا واردش بشی هضم اون مسائل برات سخت میشه... مخصوصا برای ما مردها...

هادی: " با بی میلی قاشقی غذا به دهانش میگذارد و با نگاهی آرام به پدر میگوید" بابا انصافا حرفتون رو درک میکنم راست میگید... اما خب چکار کنم... الان خودم رو وارد استرسهای زندگی مشترک بکنم همه رشته هام پنبه میشه...

پدر: رشته هات پنبه نمیشه بابا... بلکه تلاشهات برکت پیدا میکنه... اون کسی که میگه رشته هات پنبه میشه شیطانه... محاسبات وهم و خیالی هست که تحت ولایت عقل نیستن... "نگاهی به ساعت میکند و میگوید:" چرا نمی خوری؟... روز بلنده!!، اذیت میشی...

مادر: واقعا همین طوره... شیطان چون خودش دور شده از رحمت حق، جوری در انسان نفوذ میکنه که انسان هم رحمت حق رو نسبت به خودش، بعید و دور ببینه...

هادی: " زیتونی را در دهانش میگذارد و نگاهی سوال گونه به پدر می اندازد و می پرسد" یعنی محاسبات قوه واهمه همون شیطانه؟

پدر: اگر گسسته از عقل باشه، بله... همون شیطان درونه...

مادر: باید با این شیطان چکار کرد؟

پدر: باید همون کاری رو کرد که رسول اکرم صلوات الله علیه انجام دادن... فرمودن : من شیطان خودم را مسلمان کردم... شیطان تکوینا موجو بدی نیست اما تشریعا ، شرور زیادی داره که باید برای دفع شرش تدبیر کرد... چون تکوینا بد نیست رسول اکرم نفرمودن من شیطانم رو به هلاکت رسوندم... اما برای دفع شرور تشریعی اش ، شیطانشون رو تسلیم کردن... شیطان هیچ وقت مومن نمیشه... اما میشه تسلیمش کرد...

هادی: چقدر جالب... میشه تحلیلی تر ربط بین وهم و خیال رو با شیطان بگید بابا!!! "دعای سحر تمام میشود و بخشی از سخنان یکی از علما پخش میشود هادی با عجله لیوانش رو پر از آب میکند و آب میخورد"

پدر: بحث علمی اش مفصله بابا... فقط همین اندازه بدون ماهیت ادراکات وهم و خیال یک ماهیت تثلیثی هست یعنی تویی هستی... درک تو هست ...و پدیده ای که اون رو درک میکنی... این سه عنصر در درک وهم و خیال قابل حذف نیستن... بد هم نیستن.. اقتضاء عالم طبیعت هست... برای اینکه ما در این ماهیت ادراک تثلیثی گرفتار نشیم فرمودن: الحجة قبل الخلق و مع الخلق و بعد الخلق" یعنی اول حجت رو به ما رسوندن بعد ما رو در وادی وهم و خیال قرار دادن... تا در این وادی توقف نکنیم و بتونیم عبور کنیم... عالم طبیعت اقتضائاتی داره... هم شیطان از اقتضائات عالم طبیعت هست و هم قوای ادراکی وهم و خیال...

هم تمتع ما از عالم طبیعت "متاع الی حین"  هست یعنی فرصتمون محدوده و هم وقت و فرصت شیطان " الی یوم الوقت المعلوم" هست یعنی زمان این ملعون هم محدوده... تنها راه عبور از این ماهیت ادراکی وهم و خیال که تثلیثی هست و ذاتا از درک توحیدی دور شده اینه که تسلیمش کنیم... والا فرصت کوتاه هست و هرگز کسی با تکیه صرف بر ادراک وهم و خیال به درک توحیدی نخواهد رسید...

هادی: راستش خیلی نیاز دارم تفصیلی تر بهش بپردازم... هنوز نتونستم خوب هضمش کنم... اما در کل چجور باید تسلیمش کرد؟...

پدر: " از جایش بلند میشود و با لبخندی میگوید: " وقتی میفهمی ازدواج مهمتر از تحصیل و اشتغال هست.... ازدواج کن... اینقدر هم چرتکه ننداز... فرصتها کوتاه هستن

هادی: "با لبخندی شیطنت امیز میگوید" فعلا که دور ، دور شیطانه " صدای اذان از رادیو بلند میشود و هادی به ظرف غذایش نگاه میکند که همچنان پر است"

 

 


گرفتارِ ذهن

--: احساس میکنم به همه چیز حداقلی نگاه میکنه... هدف بلند نداره... به تحصیل، به فرزند آوری، به روابط اجتماعی، به سیاست و فرهنگ... بابا؟!!!


++: چیه دخترم... حرفت رو بگو... راحت باش...


--: من اشتباه نکردم در انتخاب حمید؟!!!


++: هر انسانی ممکنه اشتباه کنه دخترم... اما چرا فکر میکنی اشتباه کردی؟... حمید مرد خانواده دوستی هست... انسانی متشرع!!... هنجارمند!!!... صبور!!!... خیلی خوبیها داره...


--: مرد ایده آلی نیست... یعنی با ایده آلهای من خیلی فاصله داره... این منو میترسونه...


++: مرد ایده آل... چه ترکیب قشنگ و ذهن گرایانه ای !!!! یاد یه لطیفه افتادم... میگن خدا وقتی زن رو خلق کرد دید خیلی اون زن نگرانه... به اون زن فرمود نگران نباش مرد ایده آل در هر گوشه زمین پیدا میشه... بعد زمین رو گرد آفرید تا گوشه نداشته باشه... "لبخندی میزند و سیبی را به دختر نشان میدهد و با چشم اشاره می کند که میخوری؟..."


--: "دختر سر در گم نگاهش میکند و ادامه میدهد" خب اگه افق نگاهش کوتاه باشه من نمی تونم دوستش داشته باشم... حتی ممکنه بعدا منو هم محدود کنه...


++: "در حال پوست کندن سیب" مهمتر از دوست داشتن تو اینه که اون دوستت داشته باشه... داره؟!!!


--: "مکثی میکند نگاهش را از روی میز عسلی به سمت  پنجره هال که رو به حیاط هست برمیگرداند" آره... دوستم داره... از رفتارهاش خوب میفهمم اینو...


++: "لبخند ملایمی بر لبانش مینشیند" پس مشکلت زیاد جدی نیست... فقط باید مواظبت کنی... کسی تضمین نکرده که این دوست داشتن همیشه باقی بمونه...


--: بابا من حرفم چیز دیگه هست... من نمی خواستم با همچین آدمی زندگی کنم... شما پدرم بودید... تایید شما برای من خیلی اطمینان بخش بود... شما منو میشناختید... چرا تایید کردید حمید رو؟... به نطر شما من نمی تونستم با فرد ایده آل تری از حمید ازدواج کنم؟


++: دخترم من حمید رو فرد مناسبی دیدم برای زندگی با تو... چون بین حمید و افرادی که هنوز به خواستگاری ات نیومده بودن و ممکن بود هیچ وقت هم نیان مقایسه نکردم... حمید رو به عنوان کسی که واقعی بود و به خواستگاری ات آمده بررسی کردم... اگر تو حمید رو با زندگی ایده آل ذهنت مقایسه میکنی و به این نتیجه میرسی که حمید مناسب نیست، من حمید رو با اونچه تو الان هستی مقایسه کردم و به این نتیجه رسیدم فرد مناسبی هست... اگر تو حمید رو فقط به عنوان همسر بررسی کردی من اون رو به عنوان پدر آینده هم بررسی کردم...


--: متوجه نمیشم بابا... یعنی چی که "با اونچه من الان هستم مقایسه کردی؟" ،در منِ الان چی دیدین که میگید حمید فرد مناسبی هست برای من؟


++: قبل از اینکه دلیلم رو بگم، بهت میگم که بدونی نظر من در مورد حمید، فقط نظر من بود و وقتی ازم پرسیدی بهت گفتم... تصمیم نهایی با خودت بود...شبیه انسانهای ضعیف نباش که از زیر بار تصمیمشون و انتخابشون فرار میکنن... اینو گفتم که اگر صحبتی میکنیم به این سمت کشیده نشه که دنبال مقصر بگردیم... قرار هست قدری وجودی تر و حقانی تر به موضوعت نگاه کنیم... اگر به فکر حلش هستی البته... "سیب پوست کنده را نصف میکند و جلوی دختر میگذارد"


--: " نگاهی به سیب می اندازد و نگاه نگرانش را به سمت پدر میگیرد" نمی خوام دنبال مقصر بگردم... نگران زندگیم هستم...


++: تا حالا به غذا خوردن حمید دقت کردی؟


--: "با تعجب به پدر نگاه میکند" متوجه منطورتون نمیشم... خب مثل همه غذا میخوره دیگه!!!


++: نه اتفاقا... حداقلش اینه که مثل تو غذا نمی خوره... حمید وقتی غذا میخوره آدم گشنه اش میشه... بر عکس تو... توی انجام هر کاری که هستی انگار یه کار مهمتر از کاری که داری انجام میدی وجود داره که باید به اون برسی... در لحظه زندگی کردن رو بلد نیستی یعنی هنوز اون سعه رو پیدا نکردی... "گازی به سیبش میزند مکثی میکند"

عزیزم، حمید زندگی کردن بلده چون روی زمین قدم برمیداره... تو اما نیاز داشتی کسی از تعلیق بیرونت بیاره کسی از دنیای ذهنت بیرونت بیاره... 


--: خب اهداف و عقایدم هستن... انسان به عقایدش زنده هست... نیست؟!!!


++: آره... اما اگر عقایدی در واقعیت و در رفتار انسان تجلی نکنه حیات بخش نیست... دنیای ذهنی تو خیلی زیباست... اما گرفتار ذهنت شدی دخترم... هنوز یاد نگرفتی روی زمین بیاریشون... وقتی گفتی حمید دوستت داره بیشتر به صحیح بودن انتخابمون یقین پیدا کردم... چون وقتی تو نمی تونی زیبایی های ذهنت رو روی زمین بیاری یعنی یک خلاء داری... منی که سالها زندگی مشترک رو تجربه کردم میدونم زندگی کردن با آدمی که دچار ذهنش شده کار سختی هست... دوست داشتنش هم سخته... وقتی میگی حمید دوستت داره توی دلم به سعه وجودی اش احسن میگم... ازم ناراحت نشو دخترم ، تو از دور خیلی دوست داشتنی هستی... اما دوست داشتن الانِ تو از نزدیک کار هر کسی نیست...


--: اگه اینطوره پس حمید عاشق چی در وجود من شده... چرا دوستم داره؟


++:شاید حمید اهداف بلند تو رو نداشته باشه... اما در جایگاه خودش مستقر هست... خودشه... این یعنی صدق... صدق موجب میشه شخص نور پیدا کنه... شاید به خود حمید هم بگی چرا همسرت رو دوست داری دقیقا نتونه بگه... نور وجودی حمید نور وجودی تو رو درک میکنه... برای همین دوستت داره... اصلا من چرا باید جواب بدم... از خودش بپرس...


--: یعنی میگید من باید مثل حمید بشم و از ایده آل های ذهنی ام فاصله بگیرم؟


++: نه... زندگی با حمید تو رو به اینجا میرسونه که عقایدت رو بیاری روی زمین و اجراء کنی... دخترم عقایدت هنوز برای خودت هم حیات بخش نیستن... تو که اهل تامل هستی... به این فکر کن که وقتی از عشق به مبدا و عشق به تعالی حرف میزنی و از گفتنش لذت میبری، چرا در فراغ این عشق نمی سوزی؟... چرا شبیه عاشق ها نیستی؟...حلقه مفقوده کجاست؟... 


--: حلقه مفقوده زمانه بابا... نیست؟


++: زمانِ خالی؟!!!...دیدی گرفتار ذهنی؟!!... سیبت رو بخور بابا جون... به حرفهام فکر کن...


--: "نگاهی به سیب می اندازد و کمی تامل میکند و با حالت استیصال میگوید" چیزی که در دل این زمان اتفاق می افته خیلی سخته؟


++: "بلند میشود و کتش رو می پوشد و به سمت پنجره هال میرود نگاهی به حیاط می اندازد و برمیگردد به دختر نگاهی میکند و میگوید" به عاشق شدنش می ارزه دخترم... شجاع باش... آدمای ترسو هیچ وقت خودشون رو توی آتیش عشق نمی اندازن... کارشون فقط از دور نگاه کردن و حسرت خوردنه... بزن به دل ماجرا دخترم..." نگاه نگرانی به دختر میکند و به سمت در هال میرود و خارج میشود" 

Designed By Erfan Powered by Bayan