سیاهه های یک پدر

انَا و علی ابَوَا هذِهِ الاُمَّه

نیستان را به آتش میکشانم

چقدر شمع هنرمند هست...

نار را به جانش میخرد تا نور تحویل اطرافش بدهد...

 

هنرمند کسی نیست که در دانشگاه مشخصی درس بخواند... و تخصص مشخصی طبق تعاریف وزارت علوم داشته باشد...

هنرمند کسی هست که این نار به جانش افتاده باشد...

 

چگونه هست حال کسی که "شدت" علاقه اش را به هم نوعانش کتمان میکند تا مورد بد گمانی واقع نشود... تا هم نوعانش نقش خودشان را در مقابلش هر چه طبیعی تر ایفا کنند... اما توسط همان کسانی که دوستشان میدارد مورد بی مهری قرار میگیرد... مورد بد قضاوتی قرار میگیرد...

 

این خاصیت دنیاست... سرشت دنیاست...

و همان ناری که در دل هایمان به ودیعه گذاشتی موجب میشود تمام بی مهری ها و بد قضاوتی ها در حرارت آن نار بسوزد و چیزی از آن "شدت" کم نکند...

 

تو خورشیدی و من شبنم چه سازم...

نه تاب دوری و نه تاب دیدار...

 

منِ ساده...

چگونه این همه سال نارت را در دل پنهان کردم؟!!! ...در برابر اغیار کتمان کردم؟!!!!...

این تحمل از کجا آمد؟!!!...

 

وای اگر این آتش به جانم نبود!!!...

 

 

نه تاب دوری و نه تاب دیدار

 


چه خوش مناجاتی داشت خواجه عبدالله:

الهی همه از آخر ترسند و عبدالله از اول...

 

15 خرداد ، انقلاب را اول بخیر کرد... 

چه خوش قیامی کردید و چه خوش پای نایب امامتان جان باختید و مجروح شدید...

خدایا بر نار وجودم بیفزای...

 

بمیرید... بمیرید...

در این عشق بمیرید...

در این عشق چو مُردید

همه روح پذیرید

 

بمیرید... بمیرید...

از این مرگ مترسید

کزین خاک برآیید

سماوات بگیرید...

 

بمیرید... بمیرید...

به پیش شه زیبا

بر شاه چو مردید

همه شاه و شهیرید...

 

خدایا... بمیرانم... به همان مرام که طلب ذاتم هست...

به همان ناری که در جانم افروختی...

بمیرانم...

 

 

 

 

 

 

Designed By Erfan Powered by Bayan