سیاهه های یک پدر

انَا و علی ابَوَا هذِهِ الاُمَّه

اینجا میمانم... تا هر وقت تو بخواهی...

22 بهمن سال 57 ازدواج کردن...

یکی از لذت هام این بود که وقتی باهاش میشینم برام از خاطرات جنگ و جبهه بگه...

شیمیایی بود و جانباز اعصاب و روان...

آبان 1400 زن و شوهر مبتلا به کرونا شدن...

12 بهمن 1400 هم چهلمین روز وفات پدر خانمم بود...

یه شب که توی بیمارستان همراهش بودم بهم گفت: بابات توی همین اتاق بستری بود؟!!

گفتم: نه... اتاق بغلی بود...

بغض کرد...

گفتم نگران نباشید... شما که الحمدلله حالتون خیلی خوبه... اکسیژنتون هم اومده بالای 90... ان شا الله تا دو سه روز آینده مرخص میشین...

الان فقط دلم برای این میسوزه که خانمم خیلی خوشبین بود که باباش خوب میشه... و میگفت نمی تونم توی بیمارستان ببینمش... وقتی خوب شد اومد خونه میرم پیشش...

چون بخش کرونایی هم بود نمیشد خیلی هم رفت و آمد داشت...

اما دیشب بهم گفت...

گفت: من امید داشتم خوب بشه بابا...

عزیزم...

خدا رحمتش کنه...



دهه ی فجر هست...

اما حال دل من امسال متفاوت هست...

من رئیس جمهور نیستم... وزیر نیستم... مدیر کل نیستم...

یه شهروند ساده هستم...

خیلی ساده...

حقوق بگیر هیچ ارگانی هم نیستم... هیچ امتیازی از هیچ ارگان و سازمانی هم ندارم...

نه خونه سازمانی بهم میدن که افزایش بی رحمانه اجاره ها رو نچشم...

نه توی فروشگاهی بن خریدی به من میدن که گرونی کالاها رو نبینم... از هفت دولت آزادم... مثل خیلی از مردم کشورم...

حتی کارت عضویت بسیج هم ندارم... نشده دیگه...

مثل خیلی از مردم ساده و کارگر کشورم، نه دلم به سازمانم خوشه... نه به حقوق دولت... نه نظامی هستم و نه دولتی و نه هیچی...

(من از جنس همون هام که چند روز پیش به رئیس جمهور گفت کارمندان فلان سازمان دولتی به حقوق 10 تومنی شون گله مندن و اعتراض کردن... ماهایی که ماهی 3 میلیون میگیریم به کی باید اعتراض کنیم)

دلم به ربوبیت خدا خوشه...

دلم به هدایت اهل بیت خوشه...

دلم به امتحان بودن این چند صباح قرصه...

همین شهروند ساده ی ساده... که اگر همین بیمه اش رو هم از این ماه نتونه رد کنه سر پیری بازنشستگی هم بهش نمیدن....

همین شهروند ساده... چنان در مقدرات این مرز و بوم شریکه که گاهی وزیر و رئیس جمهور اینقدر نقش ایفا نمی کنن...

 

فقط توی جایگاهی که هستی و قرار داری وظایفت رو بشناس... همون رو درست انجام بده...

اگر فقط یه همسر رو به تو سپردن... فقط سقف خونه ات (ولو استیجاری) رو به تو سپردن... توی همون محدوده درست عمل کن...

تو با درست عمل کردنت توی همون محدوده کوچیک مقدرات یه کشور رو تغییر میدی...

 

کسی میدونه این جمله ی آبی رو چجوری باید بگم که غلو به نظر نیاد و نمایشی و شعاری فرض نشه؟!!



چند روز پیش کسی که تحت تاثیر من به رئیسی رای داده بود...

با حجم بدبینی بسیار زیاد شروع به نقد دولت کرد...

چالش های از اول انقلاب تا حالا رو مطرح میکرد و میگفت پس اینها دارن چکار میکنن؟!!

این میدونسته اوضاع اینه و اومده دست گرفته دولت رو... دیگه اگه الان بگه قبلی ها چه کردن و... باید زد توی دهنش...

.

.

حسابی که استرس و هیجانات منفی اش تخلیه شد و کلی انرزی منفی به ما حواله کرد...

گفتم حالا دولت جدید ان شا الله بتونه به وعده هاش عمل کنه... هنوز زوده برای قضاوت...اما میدونی مقصر اصلی در اینکه این 40 سال اون خروجی لازم گرفته نشد کیه؟!!!

گفت: حتما مردم!!!!!

گفتم: نه...

مومنین بیشترین تقصیر رو دارن...

مومنینی که نخواستن ربط دین و سیاست رو بفهمن... و نفهمیدن...

و بدتر اینکه نفهمیده اظهار نظر هم کردن...

اکثریت مومنین برای اجتماع خودشون... برای اطرافیان خودشون... چراغ راه نبودن...

شما فکر میکنی اون مدعی ایمانی که متاهله و یا فرزند نداره یا با یه فرزند خودش رو گول زده... توی مصائب20 سال آینده شریک نیست؟!!!

گفت حتما مسئولین هم هیچ تقصیری ندارن... سیاست ها کلان هم هیچ تاثیر و تقصیری ندارن...

گفتم: مومنینی که در جایگاه خودشون بهترین عملکرد رو نداشتن به اندازه همون مسئولینی که کار رو به بحران کشوندن باید منتظر عقوبت باشن...



دهه ی فجر هست اما دلم گرفته...

امتحانی که توی این دوره هم مسئولین باید پس بدن و هم مردم و به خصوص مومنین سخت تر از دوره قبل هست...

نمیخوام مشکلات خودم رو مطرح کنم... از خدا خجالت میکشم... اما برای بیان مطلب دیگه ای میخوام بهش اشاره کنم...

خوشحالم که چتر حمایت هیچ سازمان و ارگانی بر سرم نیست و وقتی توی این اجتماع مردم نسبت به هم بی رحم میشن هیچ حفاظ مصنوعی ای مثل حمایت ارگانها و سازمانها شامل حالم نمیشه و قشنگ این بی رحمی رو لمس میکنم و منم نواخته میشم...

اما میدونم خدا توان مالی منو بیشتر از خیلی از مردمانم قرار داده... قطعا اونا بیشتر از من نواخته میشن...

فقط خواستم بگم من از بین همین مردم دارم حرف میزنم...

ما با درست عمل کردنمون توی همین محدوده کوچیک خودمون مقدرات یه کشور رو تغییر میدیم...



به اون دنیا و زندگی اون طرف بیش از قبل فکر میکنم...

اونقدر که وقتی خانمم میگه حرفی بزن... ساکت نباش اینقدر!!!... جلوی خودم رو میگیرم تا حرف از زندگی دنیای بعدی نزنم...

ناراحت میشه... میترسه طفلکی...

از وقتی دائم به اونطرف فکر میکنم... میبینم چقدر فرصت دنیا فرصت مغتنمی هست...

عجیبه... فرصتی ناب...

خدایااا

واقعا اینجا موندن دلیل محکمی میخواد... و اگر فرصت طلایی این دنیا نبود چه ارزشی داشت موندن در اینجا؟!!!

اگر انگیزه ی یاری دینت و یاری ولی اعظم ات و اولیایت نبود...

اگر انگیزه ایجاد استعداد برای عاشقی نبود...

چطور میشد این دنیا رو تحمل کرد؟!!!



حال دلم خیییلی سنگین بود...

نمی تونستم ننویسم خدایا...

Designed By Erfan Powered by Bayan