وقتی محمود میره بیرون ، و فقط من میمونم و خودش،...
میگه: مهندس شما هر چی بگی من انجام میدم... ولی واقعا الان کاری رو از من خواستی که محمود باید انجام میداد... اما بس که مشغول گوشی اش هست کار عقب افتاده... حالا کار اون رو من باید انجام بدم...
میگم: محمد من دارم هر دو تا تون رو میبینم... اینها رو متوجه میشم...
میگه: آخه یه وقت هایی به خاطر همین وقت هدر دادن هاش کار تا ساعت 4 نمی رسه بعد وقتی ساعت 4 نیروها میخوان برن به شما میگه کار نرسید باید امروز اضافه کار نگهشون داریم... بعد شما هم موافقت میکنی... نمیخواید به محمود تذکر بدید؟
میگم: محمد این رو هم دارم میبینم... میدونم... تو از کجا میدونی بین من و محمود چی میگذره؟... تو از کجا میدونی تا حالا چه تذکراتی بهش دادم... و تو چه میدونی برنامه ام برای آینده چیه؟...
میگه: آخه وقتِ من به خاطر کم کاری اون گرفته میشه... اصلا شما بخشی از وظایف اون رو ازش بگیر و بنداز گردن من... من خودم بهش نظم میدم و میرسونمش... اما وقتی میبینم علاوه بر کارهای خودم... کم کاری اون هم آخر وقت می افته گردن خودم، واقعا زورم میاد...
اونم چی؟!!! اون بهم میگه که من انجام بدم... و وقتی قبول نمیکنم شما بهم میگی کارش رو انجام بده...
میگم:
چون کار اون نیست که عقب افتاده... کار شرکته...
محمد میفهمی من همه اینهایی رو که تو میگی بهتر از تو میبینم و میدونم یعنی چی؟... دارم میبینمت... کاری که میگم رو انجام بده...
من فعلا کسی رو ندارم که جای محمود قرار بدم... و بارها بهش تذکر دادم... خیلی اوقات حریف خودش نمیشه... این وقت هدر دادن هاش هم موجب شده خودشم خیلی ضرر کنه توی این سالها و مزایای زیادی رو که من میتونستم بهش بدم رو از دست بده...دو سالی هست باهاش مدارا کردم...
بارها توی خلوتهامون بهم گفته فلان امتیاز رو که ازم سلب کردی بهم برگردون... درسته من نظمی که تو میخوای ندارم اما از اون طرف تا هر وقت تو بخوای میمونم...
بهش میگم من موندن زیادی تو رو نمی خوام... بی نظمی تو داره به مجموعه ضربه میزنه... داری مدیریت منو هم زیر سوال میبری...
از طرفی اگر دقت و جزئی نگری محمود و روابط عمومی اش رو کس دیگری داشت حتما جابجاش میکردم و محمود از جایگاهش برداشته میشد...و اینقدر بهش فرصت نمی دادم...
محمد یکی از گزینه های منه در جایگزینی با محمود... منتها هنوز به اون تسلطی که میخوام نرسید... اما خودش نمیدونه اون رو به عنوان جایگزین محمود در ذهنم دارم و داره دوران امتحان رو میگذرونه...
و این روزها جامع ترین حرفی که به محمد در مقابل اعتراض هاش میزنم همین جمله هست:
محمد من دارم میبینمت... به من اعتماد داشته باش....
دارم میبینمت...
دارم میبینمت...
ز درد و ناله ام شادم از آن روی...
به حال من تماشا میکنی تو...
خدایا چقدر این مدیریت ها موجب شد شما و ولی امر مسلمین رو بهتر درک کنم...
من مدتیه دوست دارم برای رهبرم جانم رو بدم... نمیدونم چرا اینقدر درکشون میکنم...
نمیدونم چرا اینقدر حس فرزندی نسبت به ایشون دارم... و حس میکنم پدر حقیقی ام هستن...
ولایت مسئله عجیبیه...
خیلی عجیب...
مطلب قبلی منم برای ایشون نوشته شده...
تا حالا چند تا مطلب در مورد اهمیت مدیریت ناس نوشتم... اما به دلم ننشست و پیش نویس شدن...
من فکر میکردم درک فلسفه و عرفان اسلامی خیییلی لطافت روح و ادراک لازم داره...
بله... لازم داره...
اما قدرت مدیریت الهی عموم مردم خیلی بیشتر از فلسفه و عرفان نیاز به درک لطیف شده داره...
حتی مدیریت مومنین اونقدری سخت نیست...
یعنی اگر کاری که حاج قاسم انجام میدادن (مدیریت مومنین) با کاری که رهبری عزیز انجام میدن رو مقایسه بکنید (مدیریت مومنین و ناس) متوجه میشید تفاوت از زمین تا آسمان است...
چون مدیریت عموم مردم بسیار درک لطیف شده ای لازم داره... پس یقین داشته باشیم ماموم و مطیع حقیقی امامی که مدیریت عموم رو دارن هم نیاز به درک بسیار لطیف داره... با هیجان صرف و شورهای زودگذر و جوزدگی نمیشه شیعه ای بصیر و حقیقی بود...
نمیشه مطیع حقیقی بود...
به کوی عشق منه بی دلیل راه قدم
که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد
- پنجشنبه ۲۹ خرداد ۹۹