سیاهه های یک پدر

انَا و علی ابَوَا هذِهِ الاُمَّه

آتش بگیر

داستانی در مورد ملا محسن فیض کاشانی شنیدم که نمیدونم چقدر صحت داره... اما نکته ی نابی توش نهفته هست...

میگن ملامحسن در مورد نماز خوندن امام حسین علیه سلام در روز عاشورا و نگهبانی دادن و سپر تیرها شدن بعضی از اصحاب میگفتن که "اون اصحاب باید سپر تیرها میشدن چون جان امام از جان بقیه مهم تر هست و هر شیعه ای باید جان خودش رو برای امام فدا کنه... و در واقع اون اصحاب داشتن واجبی رو ادا میکردن..."

 

بعد از مدتی ملا محسن خواب میبنه که در صحرای کربلا حضور داره و امام در حال نماز خوندن هست و ملامحسن در حال نگهبانی دادن تا تیری به امام نخوره...

تیر اول به سمت امام میاد و ملا محسن دقیقا در لحظه اصابت تیر به خودش، کنار میکشه و تیر به امام برخورد میکنه...

تیر دوم هم میاد به سمت امام... باز هم مثل دفعه اول درست در لحظه اصابت تیر به ملامحسن، خودش رو کنار میکشه و تیر به امام برخورد میکنه...

همین داستان برای تیر سوم هم اتفاق می افته و دوباره تیر به امام میخوره و نماز امام تموم میشه...

ملامحسن نگاهی به امام میندازه و امام با عتاب به ایشون میفرمایند:

دیگه در مورد اصحاب من اینطوری نظر نده!!!



واقعا برام صحتش مهم نیست...

چون نکته نابی توش هست که خیلی به دلم نشست...

چرا نمی تونم کلمه ای براش پیدا کنم؟

فقط همین بیت به ذهنم میرسه:

 

احساس سوختن به تماشا نمی شود

آتش بگیر تا بدانی که چه میکشم

ارائه ی یقین

امروز دفترچه ای رو باز کردم که حدود 2 سال پیش و شایدم بیشتر... داشتم از قرآن با موضوع داستان نویسی یادداشت برداری میکردم...

آیاتی که داستانی رو نقل میکردن رو بررسی میکردم... نحوه پرداختن به قصه ها رو در قرآن بررسی میکردم...

اما متاسفانه این کار رها شد...چون سوالاتی برام پیش اومده بود که متاسفانه پاسخش رو در هیچ کتابی نمیدیدم...

متاسفانه یا خوشبختانه ما فلسفه هنری هم از نگاه اسلام نداریم... و این خودمونیم که باید از طریق منظومه فکری اسلام و شیعه به این فهم برسیم که اساسا با قصه گفتن برای مردم ( روایت قصه به طرق مختلف منظورمه: فیلم، سریال، نقاشی، شعر، رمان و...) چه هدفی رو دنبال میکنیم؟

وانگهی ماندگاری و تاریخ مصرف یک قصه در مسیر اون هدف چقدر هست؟

نقش روایت گری در قصه چقدر هست؟

میدونید؟!!

نه مستند سازی آوینی رو پاسخ کاملی به رسالت قصه در جهان رسانه میدونم و نه فیلمها و سریالهایی که ساخته میشن... 

شاید باید پیش فرض خودم رو عوض کنم... من به دنبال ارائه یقین هستم به مخاطب، توسط قصه و روایت گری...

حتی کاری شبیه زندگی پس از زندگی هم به نظر من یک کار اصولی و عمیق نبود... هر چند مجری برنامه فلسفه خونده بود اما اون کار رو در کل یه کار مثبت اما هیجانی میدونم...

ارائه یقین...

اگر هدف این باشه باید نقش قصه رو در رسیدن به این هدف پیدا کرد...

قصه چقدر از این مسیر رو تامین میکنه؟

ماندگاریش چقدره؟



خدایا...

من چی به روزم اومده؟!!

ما به شوق نصرت ولی تو در مسیر فرزند آوری گام برداشتیم... آمدن فرزندان در این عصر و این جامعه و مقتضیاتش برای من شد درگیری بسیییار زیاد با کثرات...

جوری که دقیقا از صبح تا وقت خواب فقط در حال خدمت به غیر هستم... از محیط کار بگیر تا همسر و فرزندان... 

یه حرف استاد رو خیلی پسندیدم... فرمودن اگر در توانت بود بعد از تهیه خانه، به فکر خرید یک زمین یا ساخت خانه ای دیگه یا افزودن سرمایه ای برای بچه ها هم باش...

وقتی خودم رو مرور میکنم که در سنت 21 سالگی با چه اشتیاقی به سمت علم رفتم... و درگیر شدن با زندگی مشترک و اقتضائاتش چقدر اولویت هام رو تغییر داد و به این علت که تقریبا از صفر شروع کردم چقدر وقتم صرف تامین نیازهای اولیه زن و بچه هایی شد که مسئولیتشون رو به گردن گرفتم با خودم میگم اگر هدف کمک به دین خدا هست پس بهتره کاری بکنم که فرزندانم وقتی تشکیل زندگی دادن از صفر شروع نکنن تا بتونن به مسائل مهمتری فکر بکنن...

من مطلقا ناامید نیستم... اما عمری که پای تامین نیازهای اولیه خانواده گذاشتم (چیزی که وظیفه ام بود) حالی رو برام ایجاد کرد که به نظرم توصیفش خیلی سخته... من به این حال برای ادامه مسیرم نیاز داشتم... شاید رسیدن به این حال برای من فقط از این مسیر ، ممکن بود...



خدایا:

من رنج میبرم وقتی میبینم در عرصه هنر هنوز اتفاق خاصی در قامت و تراز انقلاب اسلامی رقم نخورده...

این رنج اذیتم میکنه...

آخه منم خودم رو مسئول میدونم...

خدایا نمیخوام بگم شرایطم این جور بود و موانعم فلان جور بود...

توفیقش رو به من بده...

 

ظرفیت سازی برای حس های قشنگ...

مدتی هست حسی رو در خودم شدت یافته میبینم که برام جدیده...

البته من چند سالی این حس رو داشتم اما مدتیه شدید شده... و برای همین برام جدیده و حس میکنم باید براش ظرفیت سازی بکنم...

اون حس ، حس دلسوزیم نسبت به آدمهای اطرافم هست... خانواده... محیط کار... دوستان درس و بحثی و حتی استاد... و همین محیط مجازی...

اینها کسانی هستن که مستقیما باهاشون در ارتباطم... اینها به صورت خاص... و عموم مردم به صورت عام...



من به اندازه کافی ویژگی هایی دارم که موجب دافعه آدما نسبت به من بشه...

مثلا توی دنیای واقعی آدم بدقولی هستم... البته بدقولی ام واقعا عمدی نیست اما از شدت شلوغی ناچار بدقول هم میشم... یعنی زمانم کفاف کارهایی که ازم خواسته میشه رو نمیده...

نیروهای زیر دستم این بدقولی رو زیاد از من میبینن... خیلی بیشتر از خانواده ام... چون توی قول دادن ها اولویتم با خانواده ام هست بعد همکارام...

و این شلوغی و تمرکز کافی نداشتن موجب میشه گاهی تعاملم با نیروها خیلی کم و ساندویچی میشه...

مثلا توی 2 دقیقه فقط میگم سر فلان پروژه از شما چی میخوام و خیلی اوقات حتی نمیرسم براشون رفع اشکال کنم و خودشون مجبور میشن تصمیم بگیرن...



با وجود رفتارها و اقتضائاتی از این دست که میتونه موجب دافعه داشتن من بشه... اما میدونم خیلی از نیروها به خاطر وجود من توی اون محیط کار هستن و اگر من نباشم توی اولین فرصتی که پیدا کنن از اونجا میرن...

با نیروهای مرد تعاملم خیلی صمیمانه هست... با خانمها مقید به حدودم و اساسا هم صحبت هم نیستیم... اما برداشتم اینه که حسم بهشون منتقل میشه... هم آقایون هم خانمها...

نیروهام مثل بچه هام میمونن... مثل بذری میمونن که وقتی جوانه میزنن کلی حس خوب بهم میده...

مطلقا حس رقابت باهاشون ندارم.. بارها بهشون گفتم خیلی از اوقات توی بخش هایی از کار توانمندی ای که شما دارید من ندارم... چون من چند ساله درگیر مدیریت شدم و شما دارید کارهای تخصصی رو اجرا میکنید... شما جزئی تر از من با کار درگیر هستین و گاهی پیشرفت هایی دارین که من از شما یاد میگیرم...

من سرشتا انسان دلسوزی بودم... و حس دلسوزیم هم منتقل میشد به افراد... برای همین غالبا توی جمع ها مقبولیت پیدا میکردم...

اما مدتی هست که حس میکنم این حسم شدیدتر شده... طوری که حس میکنم اگر برای این غلظت از حس دلسوزی نسبت به اطرافیانم در خودم ظرفیت ایجاد نکنم در وهله اول به خودم آسیب میزنم... و وقتی خودم آسیب ببینم ممکنه به طرف مقابل هم آسیب برسونم...



حس دلسوزی و مسئولیت پذیری ای که نسبت به اطرافیان دارم باید دقیقا نسبت این حس با خدا و رضایت خدا مشخص بشه والا انسان رو فاسد میکنه...

من نسبت به انسانهای مجازی این فضا هم همین حس مسئولیت پذیری و دلسوزی رو دارم...

حتی نسبت به دوستان درس و بحثی که اغلب اونها رو بهتر از خودم میدونم...

و حتی نسبت به استادمون...

بحث بالاتر یا پایین تر بودن انسانها نسبت به خودم نیست... مثلا وقتی به استاد فکر میکنم میبینم منم نسبت به هدف ایشون شدیدا احساس مسئولیت دارم و در واقع هدف همه ی ما هست و لذا اتفاقاتی که در مسیر اون هدف می افته و مثلا گاهی اتفاقی که تلخی مسیر هست و میدونم دل استاد رو به درد میاره منم عمیقا متاثر میشم... دلم میسوزه... دوست دارم برم دلداری بدم...

جنس دلسوزی ها قدری متفاوته فقط...



غرض اینکه میدونم اگر این حس غلیظم رو مدیریت نکنم و براش ظرفیت سازی نکنم و نسبتش رو با خدا و رضایت خدا مشخص نکنم میشه باتلاق من...

شما هم برام دعا کنید...

حس خیلی خوب و قشنگی هست... اما اگر وجود خدا در این حس پررنگ نباشه از آدم موجود خطرناکی میسازه...

شاید سر فرصت توضیح بدم خطرش چیه... در یک کلام همین حس دلسوزی بدون خدا انسان رو به سمت شقاوت میبره...

تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل... 

وقتی هر 5 نفرمون مبتلا شدیم...

چهارشنبه ظهر سرکارم بودم که دیدم شماره خونه روی گوششیمه و داره زنگ میخوره...

گوشی رو برداشتم... دیدم امیرعلی هست...

صدای گریه امیرعباس هم می اومد... امیرعلی میگه: بابا کی میای خونه؟

میگم یه ساعت دیگه میام... مامان کجاست؟

میگه: خوابیده هست... مریضه...

میگم: امیرعباس چرا گریه میکنه؟

میگه: نمیدونم... لج داره... چرا نمیای خونه؟

تا خودم رو برسونم خونه حدود 2 ساعتی طول میکشه...

وقتی میرسم میبینم توی این گرما که کولر هم جواب نمیده خانمم کولر رو خاموش کرده پتو کشیده سرش و فقط چشم و بینیش پیداست...

میگم: چت شده؟

میگه: سردمه

دست به پیشونیش میزنم میبینم داغه...

یه سری دارو براش میارم... میگه برای بچه ضرر نداشته باشه؟... بچه شیر میدم...

میگم: بخور... خودت داری از دست میری... حالا یه نصفه روز به بچه شیر نده... سریع استفاده کن...

میرم سراغ بقیه بچه ها...

شب قبل تب بچه ها رو با شیاف کنترل کرده بودیم.. چون داروی دکترا برای تب افاقه نمیکرد...

نیم ساعت که گذشت پتو رو از سرش برداشت و لباس های اضافه رو از تنش در آورد و کولر رو روشن کرد...

خیالم که راحت شد... منم جلوی کولر دراز کشیدم...

یه ساعتی که گذشت دیدم منم سردم شده... بدنم درد داره... بینی ام کیپ شده...

به سختی بلند شدم...

به خانمم گفتم من و تو باید بریم سِرُم بگیریم... اگر ما زمین گیر بشیم نمی تونیم به بچه ها برسیم...

با بی حالیم سوار ماشین شدم و رفتم اورژانس... شرح حال که گفتم... دکتر گفت هم خودت و هم تمام خانواده ات کووید گرفتید...

دارو داد... سِرُم و آمپول هم نوشت..

تا سرم رو بگیرم و تموم بشه ساعت 9 شب رسیدم خونه...

به خانمم گفتم پاشو... حالا نوبت شماست...

برو تا این دکتر اورژانس نرفته... به نظر دکتر خیلی خوبی بود...

ناراحت بود که چرا تنهایی رفتی... باید با هم میرفتیم...

تا راضیش کنم که اگه با هم میرفتیم بچه ها توی ماشین خیلی اذیت میکردن تا سرمم تموم بشه... بعدش تو باید سِرُم میگرفتی... حدود 2 ساعتی بچه ها باید تو ماشین منتظر ما میشدن و در شرایطی که همه مریض هستن... با هم رفتنه به صلاح نبود... ساعت شد حدود 10.30...

ایشون هم دیگه بی حال شده بودن... گفتم حالا با این وضع بی حالی و این ساعت شب دیگه به صلاح نیست خودت بری اورژانس... آماده شو با هم میریم...

پنج نفری راه افتادیم سمت اورژانس...

سِرُم رو که بهش تزریق کردن به من زنگ زد که تخت های اورژانس کثیفه... با همین سِرُم بریم خونه... میشه؟

گفتم آره... بیا ما دم در اورژانس ایستاده ایم...

خوشبختانه دخترمون توی صندلی خودش خوابیده بود...

امیر عباس که لج داشت رو در حین رانندگی گرفتم بغل خودم و امیرعلی کمک کرد و سِرُم رو برای مامانش نگه داشت تا رسیدیم خونه...

وقتی رسیدیم خونه برق رفته بود... همه خیس عرق بودیم...

دیروز هم به خاطر ویروسی بودن، موندم خونه... امروز هم که جمعه هست...

تا فردا هم خدا بزرگه...



همیشه فکر میکردم اگه یه روزی همه با هم مریض بشیم چه اتفاقی می افته؟

ما اینجا هیچ آشنایی نداریم که بیاد کمکمون...

همه با هم مریض شدیم (کرونا) و خدا همون خدایی بود که وقتی یکی مریض میشد و بقیه سالم بودن و می تونستن به اون یه نفر رسیدگی کنن...

آب از آب تکون نخورد...

الان هم که دارم مینویسم به خاطر این بیماری خیس عرقم... اما حال عمومیم خوبه... بچه ها هم خدا رو شکر... از بی حالی در اومدن... اشتهاشون باز شده... و غذا میخورن...

تا خدا هست ادامه بدید...



نمیدونم چه حکمتی هست که چند روزه میخوام سراغ این همسایه نیازمند برم و هر روزش اونقدر اوضاع خودمون هی بدتر میشه به لحاظ بیماری... میبینم فعلا به صلاح نیست...

میریم دو کلمه با این بنده خدا حرف بزنیم بدتر اینو هم درگیر ویروس میکنیم...

بی حکمت نیست...

از برکات عید غدیر امسال

مثل هر سال اومد پیشم و گفت:

مهندس امسال هم داریم پول جمع میکنیم برای عید غدیر چند تا گوسفند بخریم و قربانی کنیم بدیم به فقرا...

اگر دوست داشتی شما هم شرکت کن...



یه روز قبل از غدیر دوباره اومد پیشم و گفت قربانی کردیم و فقرایی هم شناسایی شدن و قراره امشب ببریم تحویلشون بدیم... اما چند قطعه گوشت اضافه اومد... اگر شما میشناسی به شما هم بدم ببری بهشون بدی...

گفتم من توی این شهر غریبم کسی رو نمی شناسم... خودتون راحت تر فقیر پیدا میکنید...

گفت باشه... داشت میرفت که یادم اومد یه همسایه داریم که ویلچری هست... ظاهرا هم تنها زندگی میکنه (هیچ وقت دقت نکردم تنها هست یا نه اما اون لحظه انگار تما اون یک سال همسایگی اومد جلوی من و اینطور نتیجه گرفتم که تنهاست...)

از طرفی انگار توی پارکینگ زندگی میکنه... دقت نکردم هیچ وقت ولی به نظر میرسه نیازمند باشه...

گفت باشه یکی از گوشت ها رو به شما میدم... شما به مناسبت عید بهش بده و سر صحبت رو باز کن اگر واقعا نیازمند بودکه نوش جونش.. اگرم نبود که طعام عید غدیره... بازم نوش جونش



اون شب رفتم در خونه اش رو زدم... به حالت نشسته اومد دم در...

درب رو باز کرد و سلام علیک کردیم و از احوالش پرسیدم و گفتم:

تنها زندگی میکنید؟

گفت بله... گاهی برادرم میاد بهم سر میزنه...

گفتم همون که با موتور گاهی میاد در خونه؟

گفت: بله...

یه نگاه به داخل خونه اش انداختم... دیدم کولر یا پنکه ای توی این اتاق کوچیکش وجود نداره...

فقط یه بادبزن توی دستش دیدم...



اومدم خونه... به خانمم گفتم ماجرا رو...

گفتم دوست دارم بیشتر در مورد این آقای تقریبا 40 ساله بدونم... اما خجالت میکشم بپرسم...

چطور یک سال همسایه ما بود... اما نفهمیدیم نیازمنده؟

چرا دقت نکردم؟

گفت: آره... میتونی از این به بعد غذاهایی که برای محمد همکارت میبری که برسونه دست نیازمندای روستاشون... بدیم به ایشون...

گفتم: توی این گرمای کاشان، این بنده خدا کولر نداره... 



از طرفی خوشحالم که غدیر موجب شد متوجه وجود یه نیازمند توی همسایگیم بشم...

از طرفی ناراحتم که چرا یه سال حتی به ذهنم خطور هم نکرد این بنده خدا نیازمنده...



مطلب قبلی خیلی ناقص نوشته شده...

نیاز به اصلاح داره...

باید فاصله زمانی نوشتن مطالبم رو زیادتر کنم... و وقت و حوصله ی بیشتری برای هر مطلب بذارم...

موضوع به این مهمی رو خیلی ناقص بیان کردم...

منو درگیر خودم کن 1

علت نوشتن مطلب قبلیم یه سوال یا یه کنکاش ذهنیم بوده...

سوال اصلیم این بود:

آدما اگر عاشق شخصی شایسته بشن بیشتر در مسیر اون شخص شایسته جد و جهد میکنن

یا وقتی بفهمن شخصی شایسته، عاشقشون هست بیشتر به حرکت درمیان؟

نظر خودم بیشتر روی حالت دوم بود... برای همین برای شما ترسیمش کردم...

دیدم انگار قند توی دل همه آب شد...



الان معنای این بیت علامه حسن زاده رو میفهمم:

همی امروز و فردا میکنی تو

همی خون بر دل ما میکنی تو

به قربان تو کز  امروز و فردا

همی با ما مدارا میکنی تو

 

معنای مدارا کردن در این بیت اینه که اگر کاری نمیکنی که بفهمیم چقدر عاشقمون هستی چون کشش نداریم و از شدت ویرانگی برای تو این عالم خاکی رو رها میکنیم... و بنا نیست همچین اتفاقی...

بله... با ما مدارا میکنن که در حد فهم و درک ما بهمون نمی چشونن چقدر عاشقمون هستن...

اگر به ما بچشونن نمی تونیم بند بشیم... از جنگل وجودمون جز ویرانه ای باقی نمی مونه...



یه زمانی دعا میکردم که کاری کنید که بیشتر دوستتون داشته باشم...

الان میگم به اندازه فهم من بهم بچشونید دوستم دارید... 

 

نمیدونم چجوری بگم

ولی یه خرده دیوونه بازی های عاقلانه از خودمون بروز بدیم بهمون میچشونن دوستمون دارن...

حتما شنیدید لوحی دست حضرت زهرا و امروز دست امام زمان هست که اسم شیعیان تا روز اخرین به اسم و جزئیات توش نوشته...

این که این لوح چی هست و سرش چیه عقل من قد نمیده اما یکی از معانیش همینه...

به اسم صدامون میکنن...

به اسم و جزئیات میشناسنمون...

ماها خط قرمزشون هستیم...

از شدت علاقه شون به ما...

 

تحمل نوشتن بیشتر ندارم...

 

منو درگیر خودم کن

یه سوالی دارم:

هر کی میخونه روش فکر کنه و بهم جوابی بده...

اگه یه روز متوجه بشید کسی هست که چند سالیه که دوستتون داره...

خیلی زیاد...

بدون اینکه مزاحمتی ایجاد کنه جویای احوالتون هست همیشه...

پیشرفت هاتون عمیقا خوشحالش میکنه... بابت شکست هاتون رنج میکشه...

هرگز هم به فکر تصاحب شما نیست...

 

نکته ی خیلی خیلی مهم اش هم اینه که اون شخص نه امام هست... نه ولی خدا...

یکی هست مثل شما... اما عمیقا نسبت به شما دلسوزه...

واقعا غصه تون رو میخوره...



اگر بدونید همچین کسی رو دارید واکنشتون چیه؟

چکار میکنید؟



دوباره تکرار میکنم... فکرتون رو خارج کنید از اینکه اون شخص یه انسان خیلی مقدسی باشه...

اما خب کسی که اینقدر بدون چشم داشت بتونه دوستمون داشته باشه قطعا یه وسعت روحی ای داره...

منتها از اون سطوح بالا بیایید پائین...

 

هوم؟



بعدا نوشت:

توانمندی هاش هم خیلی بیشتر از شماست...

 

بابای مامان

غالبا اسم این جور افکار رو توهمات ذهن میدونن...

اما خب درگیر این توهمات هستم و دوست هم ندارم رهاشون کنم...

دیروز مادرم سوالات جزئی ای در مورد کارم پرسید... که اگر صادقانه جواب میدادم ایشون به این نتیجه میرسید که داره از من سوء استفاده میشه...

پاسخ دروغ ندادم اما هر پاسخ درستی رو هم به یک وجه خوبِ کار وصل کردم

و در نهایت وقتی علت بعضی از ناجوانمردی هایی که به من میشد رو پرسید گفتم: سرشون شلوغه و کار داره از کنترلشون خارج میشه... عامدانه نیست...

به تعداد کافی آدم ندارن برای بخش های مهم... برای همین اختلال دارن توی مدیریت...

حدود 30 سال انواع خیانت ها رو از نزدیکانشون دیدن و من بهشون حق میدم بی اعتماد باشن...

و کلی توجیه دیگه...



توهمی که ابتدای مطلب گفتم اینه که بر این باورم که اگر ظلمی بهم میشه نباید به این نون و ماستی ها به مادرم بگم...

باورم اینه که مادره... اگر ببینه بچه اش داره بهش فشار میاد و اذیت میشه، ممکنه دلش از دست کسی که بچه اش رو اذیت کرده بشکنه...

و اگر دل مادری از کسی بشکنه بدون عقوبت نیست...



بعضی وقتا که از بعضی نامردمی ها به تنگ میام... و تحملم کم میشه... با خودم میگم برم پیش مادرم و ازشون شکایت کنم...

اما وقتی پیش مادرم میرم نسبت به اونهایی که اذیتم کردن هم مهربون میشم و سریع می بخشمشون...



تا حالا فقط یه شکایت رو پیش مادرم بردم... اونم نه به شکل گله کردن بلکه فقط به صورت خبری و با لب خندان...

و اون هم موضوع اینکه خیلی ها توی این شهر به خاطر تعدادمون بهمون خونه ندادن...

 

راستش از گفتن این مسئله هم پشیمونم...

کاش ظرفیتم بیشتر بود و نمی گفتم...

اما یه اخلاقی دارم که هر وقت مادر رو ببینم باید حتما یه خبر خوب بهش بدم...

ولو در حد اینکه مثلا خانمم فلان کلاسش رو خیلی خوب داره پیش میبره...

 

بابای مامان هامون باشیم...

راز بزرگ

چقدر خدا خوبه...

دخترم از صبح ویروسی شد... عصری بردیمش دکتر و دارو گرفتیم...

میدونستم شب اول بیماریش به خاطر مشکل بسته شدن بینی و سخت شدن تنفس نمی تونه بخوابه...

همه خوابیدن اما فاطمه زینب هی میخوابه و بیدار میشه... 

من بیدار موندم بالا سرش...

 

روز تولد قمریش خواست باباش رو برای احیای این شب عزیز بیدار نگه داشته باشه...

اینا مهندسی خداست... حالا هی همکارام منو مهندس صدام کنن...



آقا جان...

با این همه چیزهایی که در خودمون پنهان کردیم و میدونیم به اندازه ادعامون بناست اون لایه های پنهان رو برامون رو کنی...

اگر لحظه ای به حال خودمون واگذار بشیم واویلاست آقا...

چه آبرویی میمونه از ما؟



تا قبل از این فکر میکردم شیعیان پاک شما و اولیای الهی حتما کسانی هستن که خیلی اهل مراقبه بودن... در مقام عمل خیلی تزکیه نفس کردن...

اما به نظرم اینها اولیات انسان شدن هست... قطعا این مراحل را داشتن اما اینها کافی نیست...

انسانهای الهی جوری به خلق نگاه کردن که بارها به خودشون ثابت شد از همه بدتر هستن...

لذا بدها رو درک کردن...

بارها به خودشون ثابت شد از همه ضعیف تر هستن... لذا ضعیف ها رو درک کردن...

اولیای الهی بارها ضعیف تر بودن و بدتر بودن خودشون رو درک کردن اما با همه وجود خواستن که از نگاه خدا و اهل بیت نیفتن...

 

اینکه میگه عیب او در ظاهر هست و عیب ما در باطن...

گفتا شیخا من آنچه گفتی هستم

ایا تو آنچنان که می نمایی هستی؟

 

این یک تعارف برای تلطیف فضا نبود... باورشون رو گفتن...

کاش همه بریم در این افق...

چقدر می تونیم قلب ها رو به سمت نور بکشونیم...

 

 

 

سخن رو کوتاه میکنم...

 

پر کن پیاله را

 

پرکن پیاله را
کاین آب آتشین
دیریست ره به حال خرابم نمی برد

.

.

هان ای عقاب عشق
از اوج قله های مه آلوده دور دست
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا
که شرابم نمی برد



روز عید غدیر رو به همه شیعیان مخصوصا بزرگواران بیان و علی الخصوص سادات بیان تبریک عرض میکنم...

از سادات بیان فقط بزرگواران: خانم پیچک و خانم مروه رو میشناسم... بقیه مخاطبان هم که از سادات هستن و من اطلاع ندارم همگی تبریک بنده رو پذیرا باشید...

التماس دعا و انتظار عیدی داریم :)

 

۱ ۲ ۳ . . . ۱۴ ۱۵ ۱۶
Designed By Erfan Powered by Bayan