چهارشنبه ظهر سرکارم بودم که دیدم شماره خونه روی گوششیمه و داره زنگ میخوره...
گوشی رو برداشتم... دیدم امیرعلی هست...
صدای گریه امیرعباس هم می اومد... امیرعلی میگه: بابا کی میای خونه؟
میگم یه ساعت دیگه میام... مامان کجاست؟
میگه: خوابیده هست... مریضه...
میگم: امیرعباس چرا گریه میکنه؟
میگه: نمیدونم... لج داره... چرا نمیای خونه؟
تا خودم رو برسونم خونه حدود 2 ساعتی طول میکشه...
وقتی میرسم میبینم توی این گرما که کولر هم جواب نمیده خانمم کولر رو خاموش کرده پتو کشیده سرش و فقط چشم و بینیش پیداست...
میگم: چت شده؟
میگه: سردمه
دست به پیشونیش میزنم میبینم داغه...
یه سری دارو براش میارم... میگه برای بچه ضرر نداشته باشه؟... بچه شیر میدم...
میگم: بخور... خودت داری از دست میری... حالا یه نصفه روز به بچه شیر نده... سریع استفاده کن...
میرم سراغ بقیه بچه ها...
شب قبل تب بچه ها رو با شیاف کنترل کرده بودیم.. چون داروی دکترا برای تب افاقه نمیکرد...
نیم ساعت که گذشت پتو رو از سرش برداشت و لباس های اضافه رو از تنش در آورد و کولر رو روشن کرد...
خیالم که راحت شد... منم جلوی کولر دراز کشیدم...
یه ساعتی که گذشت دیدم منم سردم شده... بدنم درد داره... بینی ام کیپ شده...
به سختی بلند شدم...
به خانمم گفتم من و تو باید بریم سِرُم بگیریم... اگر ما زمین گیر بشیم نمی تونیم به بچه ها برسیم...
با بی حالیم سوار ماشین شدم و رفتم اورژانس... شرح حال که گفتم... دکتر گفت هم خودت و هم تمام خانواده ات کووید گرفتید...
دارو داد... سِرُم و آمپول هم نوشت..
تا سرم رو بگیرم و تموم بشه ساعت 9 شب رسیدم خونه...
به خانمم گفتم پاشو... حالا نوبت شماست...
برو تا این دکتر اورژانس نرفته... به نظر دکتر خیلی خوبی بود...
ناراحت بود که چرا تنهایی رفتی... باید با هم میرفتیم...
تا راضیش کنم که اگه با هم میرفتیم بچه ها توی ماشین خیلی اذیت میکردن تا سرمم تموم بشه... بعدش تو باید سِرُم میگرفتی... حدود 2 ساعتی بچه ها باید تو ماشین منتظر ما میشدن و در شرایطی که همه مریض هستن... با هم رفتنه به صلاح نبود... ساعت شد حدود 10.30...
ایشون هم دیگه بی حال شده بودن... گفتم حالا با این وضع بی حالی و این ساعت شب دیگه به صلاح نیست خودت بری اورژانس... آماده شو با هم میریم...
پنج نفری راه افتادیم سمت اورژانس...
سِرُم رو که بهش تزریق کردن به من زنگ زد که تخت های اورژانس کثیفه... با همین سِرُم بریم خونه... میشه؟
گفتم آره... بیا ما دم در اورژانس ایستاده ایم...
خوشبختانه دخترمون توی صندلی خودش خوابیده بود...
امیر عباس که لج داشت رو در حین رانندگی گرفتم بغل خودم و امیرعلی کمک کرد و سِرُم رو برای مامانش نگه داشت تا رسیدیم خونه...
وقتی رسیدیم خونه برق رفته بود... همه خیس عرق بودیم...
دیروز هم به خاطر ویروسی بودن، موندم خونه... امروز هم که جمعه هست...
تا فردا هم خدا بزرگه...
همیشه فکر میکردم اگه یه روزی همه با هم مریض بشیم چه اتفاقی می افته؟
ما اینجا هیچ آشنایی نداریم که بیاد کمکمون...
همه با هم مریض شدیم (کرونا) و خدا همون خدایی بود که وقتی یکی مریض میشد و بقیه سالم بودن و می تونستن به اون یه نفر رسیدگی کنن...
آب از آب تکون نخورد...
الان هم که دارم مینویسم به خاطر این بیماری خیس عرقم... اما حال عمومیم خوبه... بچه ها هم خدا رو شکر... از بی حالی در اومدن... اشتهاشون باز شده... و غذا میخورن...
تا خدا هست ادامه بدید...
نمیدونم چه حکمتی هست که چند روزه میخوام سراغ این همسایه نیازمند برم و هر روزش اونقدر اوضاع خودمون هی بدتر میشه به لحاظ بیماری... میبینم فعلا به صلاح نیست...
میریم دو کلمه با این بنده خدا حرف بزنیم بدتر اینو هم درگیر ویروس میکنیم...
بی حکمت نیست...