سیاهه های یک پدر

انَا و علی ابَوَا هذِهِ الاُمَّه

فکر و ذکر 6

مطالب قبلی فقط اسمش فکر و ذکر نبود... اما ادامه همون فکر و ذکر بود... این هم یه روش هست برای اینکه ذهن دچار عادت نشه... و خیلی هم مفیده...

توی مطالب فکر و ذکر گفته بودیم فکر به تنهایی و اصالتا، عامل فهم نیست... همون طور که چشم ظاهری ما به تنهایی عامل دیدن نیست...

یادمه توی مطالعات طبی نظر برخی قدمای طب سنتی رو در مورد نحوه دیدن چشم بررسی میکردیم... غالبا بحث انعکاس نور از اشیاء به چشم و سیستم سلسله اعصاب تا مغز رو با تغییراتی جزئی بیان میکردن... اما بحث حول همین موضوعات میگشت... تفاوت هایی بود اما کلیت همین بود...

در انتهای بررسی رسیده بودیم به نظر علامه حسن زاده در مورد "چگونگی دیدن"... به اصطلاح سنتی ها "تَشتَکم پرید" (تشتک به کلاه کوچکی میگفتن که شبیه تشت بود و بر سر میذاشتن)

فرمایش ایشون (نقل به مضمون) این بود: اون بحث انعکاس نور و سلسله اعصاب در جایگاه خود درست هست اما همه فرع هستن و اصل این است که نفس مطابق آنچه در بیرون وجود دارد در درون خود انشاء میکند و انشائات خود را مشاهده میکند... سبحان الله...

و حالا متوجه میشیم برخی عرفا چطور بدون اینکه سرشون رو برگردونن عقب  پشت سر خودشون رو هم میدیدن... یا اینکه کور مادرزاد خواب میبینه اما در خوابش تصویر هم میبینه... چون اون بحث انعکاس نور و سلسه اعصاب یه فرع و ابزار بود...

مثال راحت ترش میشه اینکه کسی که کودک هست و تازه راه افتاد باید دستش رو بگیری... نیاز به کمک داره برای راه رفتن... لذا کمک ما برای راه رفتن اون ، عامل اصلی راه رفتن اون کودک نیست... اون اگر قوی بشه میتونه بدون کمک هم راه بره... (این یک مثال بود... به جان و اصلِ مثل توجه بشه...)

حالا برگردیم به فکر... فکر از اون جهت که یک پوسته منطقی داره عامل اصلی فهم نیست... بلکه از اون جهت که یک نوع "توجه" نفس ناطقه هست و یک نوع اراده کردنِ نفس هست ، یک نوع جهد و سعی و تلاش نفس هست، عامل فهم میشه...

به کلمه "توجه" دقت کنید... از کلمه "وجه" میاد... وجه شما در جسم شما کجای شما میشه؟

صورت شما میشه درسته؟

صورتتون رو به سمت کسی بگیرید یعنی وجه تون و توجهتون رو به سمتش گرفتید (در ظاهر)

صورت چه مشخصه ای داره که شده وجه ظاهر انسانها؟

از هفت یا هشت قوای ادراکی به غیر از لامسه بقیه شون فقط در سر یا صورت انسان وجود داره... لامسه هم در کل بدن وجود داره... در صورت به شکل خیلی لطیف تری وجود داره... مثل قدرت لمس لبها... یا چشم که لطیف ترین قدرت لامسه رو داره...

پس به یک معنا وجه همون قدرت ادراک انسان هست... وجه رو به سمتی گرفتن یعنی ادراک رو به همون سمت گرفتن...

جالبه در دعای توسل هم میخوایم با "توجه" (توجهنا) به سمت اهل بیت مشکلمون رو حل کنیم... در واقع مرسومه که مجهولات و مشکلاتی که از نظر ما بزرگ هست رو با توجه به سمت اهل بیت میخوایم برطرف کنیم...

دلیل علمی نداره؟... صرفا تعبدی هست؟

این مسئله کاملا علمی هست... خوبه روش تفکری داشته باشیم...

تفکر از اون جهت که یک "توجه" هست در اون فهم و نور ایجاد میشه... بستگی داره وجه ما در تفکر به کدوم سمت باشه... به همون میزان فهم و نور ایجاد میشه...

میتونم فلسفی تر ادامه اش بدم... و بگم چطور باید وجه رو به جهت بالا و آسمان گرفت برای حل مجهول و مشکل... به جای اینکه وجه به سمت پایین باشه...

اما شرح بیشترش باشه برای کسانی که طلب میکنن...

ولی روان تر و کلی ترش میشه همون مطلب قبلی من...

یعنی اگر "قدرت" تفکر در کنار اضطرار دائم و واقعی به حق متعال و ائمه هدی و اهل بیت نباشه ، وجه نفس انسان به سمت آسمان (منظور، آسمان درون هست) نخواهد شد... بی شک متفکرینی که اضطراری به درگاه الهی ندارن طبق آیه قران ارتزاق خواهند داشت اما "اکل مِن تحت ارجلهم" جهت ارتزاقشون هست...

و اهل اضطرار همون تفکر رو دارن اما رزقشون طبق آیه قرآن "اکل من فوقهم" هست... از آسمان درونشون بهشون عنایت میشه...

جا انداختن این مسئله قدری سخته... اگر کسانی تمایل دارن مفصل تر بدونن میتونم یه جلسه سخنرانی رو بهشون معرفی کنم...

الحمدلله رب العالمین

 

فکر و ذکر 5

توی مطالب قبل گفته بودم که قوا و امکانات نفس هم میتونن دوست ما باشن هم دشمن ما... فکر کنم خواجه نصیر طوسی باشن که در تفسیر یه روایتی مبنی بر ایکه جهنم هفت درب داره و بهشت هشت درب... میفرمایند هفت در جهنم : 1_لامسه ، 2_چشایی ، 3_بویایی ،4_شنوایی ، 5_بینایی ، 6_قوه خیال و 7_قوه وهم هست

و هشت در بهشت: 1_لامسه ، 2_چشایی ، 3_بویایی ،4_شنوایی ، 5_بینایی ، 6_قوه خیال ، 7_قوه وهم و 8_ قوه عاقله هست...

میبینید؟!!! هفت تا درب بهشت و جهنم مشترکه... اگر اون هفت ورودی نفس رو تحت ولایت عقل بیاریم بهشتی هستیم و اگر نه هفت ورودی جهتم در خودمون ایجاد کردیم...

حالا که صحبت از ولایت عقل در شهر وجودی خودمون شد خوبه در مورد تفکر و اندیشیدن کمی صحبت کنیم چون تفکر تجلی قوه عاقله در انسان هست... منتها تفکرِ ماها مشوب (آلوده) به وهم هست... در اصطلاح علمی و فلسفی وهم چیز بدی نیست... درک مفاهیم جزئیه توسط قوه واهمه صورت میگیره...

مثال میزنم: دقت کنید به مفهوم پدر...

پدر یعنی چی؟

به حقیقت و واقعیتی که به واسظه اون متولد شدی و اون قوام تو هست میگن پدر... این میشه مفهوم کلی پدر... درک مفاهیم کلی کار عقل هست...

اگر بر فرض محال قوه عاقله داشته باشیم اما قوه واهمه نداشته باشیم معنای کلی پدر رو میفهمیم... اما معنای جزئی اش رو نمی فهمیم... مثلا مشخصات و ویژگی های پدر خودم رو نمیدونم...

این یک مرتبه از معنای "مفهوم کلی و جزئی" بود... میشه حرف رو دقیق تر و عمیق تر از این هم زد... فعلا برای اینکه یه ذهنیتی پیدا کنیم اینجوری تعریف کردم...

تفکر به لحاظ منطقی 5 سیر در ذهن انسان داره... منطق میاد از علت پیدایش تفکر تا نحوه فعالیتش رو می شکافه...

میگه:

1_ مواجهه با مشکل یا مجهول

2_ تشخیص نوع مجهول

3_ سفر از مجهول به سمت معلومات

4_ سیر در معلومات

5_ یافتن انطباقهایی در معلومات متناسب با مجهول و حرکت به سمت حل مجهول 

آورده ی قوه تفکر هم میشه چی؟

میشه: مفهوم

مفهوم چیه؟

من اسمش رو میذارم سایه ی حقیقت

میدونید دیگه، سایه خیلی از ویژگی های صاحبش رو نداره... مثلا حجم رو نشون نمیده... وزن رو نشون نمیده... رنگ رو نشون نمیده... حالات چهره رو نشون نمیده...

اینجاست که مولوی یکی از ویژگی های مهم مفهوم رو به زیبایی بیان میکنه:

 

ور دو هزار سال تو

از پی سایه میدوی

آخر کار بنگری

تو سپسی و پیش او

 

جرم تو گشت خدمتت

رنج تو گشت نعمتت

شمع تو گشت ظلمتت

بند تو گشت جستجو

 

مفهوم بما هو مفهوم این پتانسیل رو داره که تا آخر عمرت تو رو دنبال خودش بکشونه و به محض خروج از این عالم طبیعت تمام یافته های مفهومی ات میپره...

یعنی یک عمر دویدن بدون رهاورد...

حلقه مفقوده بین مفهوم و حقیقتِ مفهوم کجاست؟

این تفکر رو تمام انسانهای روی زمین اعم از مومن و کافر دارن... تمام این یافته های بشر هم به واسطه همین تفکره...

دوست دارم بگم...

اما میترسم جان کلام رو نتونم انتقال بدم و بحث رو تباه کنم...

بذارید باز بحث رو پرورش بدم

توی یکی از کتب میخوندم ملاصدرا یکی از مصادیق شیطان رو وهم انسان گرفته... یعنی همین مفاهیم...

شیطان از مصدر شَطَن میاد... یعنی دور شده...

وقتی تو مفاهیم رو معرف حقیقت میدونی یعنی از حقیقت دور شدی...

چون حقیقت رو خیلی کوچک کردی... 

مفاهیم اگر راه اتصالی خودشون رو با حقیقت اون مفهوم پیدا نکنن میشن یکی از مصادیق شیطان...

 

خب چکار کنیم؟

آیا تفکر و پرداختن به مفاهیم رو تعطیل کنیم؟

نه

به فهمیده هامون عمل کنیم؟

اون که بله اما حرف چیز دیگریست...

 

سوال اینه از قدرت تفکرمون چطور استفاده کنیم...

گام اول اینه...

 

برای اینکه گام اول رو بیشتر باز کنم با سوال به سمتش میرم

و ان شا الله توی نطرات در موردش بحث میکنیم:

 

شما چرا تفکر میکنید؟



میخوایم به این برسیم که ما راهی نداریم جز اینکه با قدرت اندیشه برای نفس ناطقه چراغی بسازیم و با نور این چراغ نفس رو به اعتدال خودش نزدیک کنیم...

اما چه تفکری مد نظر خدا و رسوله؟

 

لذا به سوال آخر من خیلی راحت پاسخ بدید تا بحث شکل بگیره... 

نظراتی هم مونده که پاسخ ندادم ان شا الله در اولین فرصت پاسخ خواهم داد...

 

فکر و ذکر 4

تقریبا از سن 21 سالگیم تا 23 ، 4 سالگیم فلسفه غرب خیلی میخوندم... اونها هم بر اساس تحلیل و منطق نظریه پردازی میکردن... اما اکثرشون حس خوبی بهم نمیدادن... رهایی ای توی حرفهاشون وجود نداشت... یکی دو نفرشون بیشتر به دلم مینشستن... که الان اگه وقت کنم دوباره میرم و با دقت بیشتری میخونمشون...

 

بخوام خلاصه کنم درک خودم رو از فلسفه شون، میگم اونها سقفی که ترسیم میکردن اون سقف چیزی جز مفاهیم ذهنی نبود...

اونها قدرت فراتر رفتن از مفهوم رو نداشتن... و اکثرشون اعتقادی هم به ماورای مفهوم نداشتن...

مثلا دکارت میگه: من می اندیشم پس هستم...

می بینید؟!! اصالت رو به اندیشه و ذهن میده... از اندیشه به هستی میرسه...

در حالی که در حکمت اسلامی ما از هستی به اندیشه میرسیم...

مثل این میمونه که دکارت بگه من می اندیشم پس خدایی هست...

امام باقر علیه سلام میفرمایند خدایی که شما در ذهن خود تصور (تصور و تصدیق در اصطلاح فلسفه یعنی تمام تحلیل های علمی بشریت) میکنید مخلوق شماست...

این یعنی ذهن زدگی... همون هشداری که میرداماد (استاد فلسفه ملاصدرا) به ملاصدرا در ابتدای درس، میده... میگه فلسفه به دو مقصد منتهی میشه، 1: اله  2: الحاد

فلسفه چون با اندیشه و مفاهیم سر و کار داره...

در واقع میرداماد فرمود: تفکر و مفاهیم به دو مقصد منتهی میشن یا به الله میرسی... یا به الحاد...

سوال دارم جناب استاد میرداماد: پس کارکرد منطق چیه این وسط؟ مگه منطق ما رو از تفکر ناسالم نجات نمیده؟!!! چرا باید تفکر منطقی به سمت الحاد بره؟!!

شاید اگر میرداماد زنده بود این عرض من رو تایید میکرد که منطق ساختار ظاهری تفکر رو سالم نگه میداره... نه محتوا و باطن تفکر رو...

پس نباید به داشتنِ صرفِ تفکر غره شد...

قدرت تفکر خیلی نعمت بزرگیه اما نباید غافل بشیم که تفکر "یکی" از قوای ادراکی نفس ما هست... شانی از شئون نفس هست...



اگر نفس رو یه مجلس شورا فرض کنیم... تفکر جزء هیئت رئیسه اون مجلسه... حتی بالاتر... در انسانهای الهی حکم معاونت رئیس مجلس رو داره یعنی جانشین رئیسه... در انسانهای معمولی تا ریاست مجلس هم پیش میره...

ولی کاش در انسانهای معمولی واقعا رئیس بود... بدبختی اینه که اون خودش عضوی از یک حزبِ غیرمردمی هست... و اکثر اوقات حریت نداره و سخنگوی حزبشون میشه...

حزبی که بر تفکر میتونه ریاست کنه چی هست در نفس ما؟

حب و بغض...

و حب و بغض اشخاص هم مثل احزاب یک پدر معنوی داره... یعنی باز خود حب و بغض معلوله... رئیسش و پدر معنوی اش، طلب درونی انسانه...

حالا بیا پیدا کن پرتقال فروش رو...



این تفکر تمام قدرت منطق و تحلیلش در خدمت حب و بغض نفس قرار میگیره... و حب و بغضِ نفس، ریشه در طلب واقعی اش داره...

حالا ببینید ما قرار هست از کانال وجودی همین نفسِ ناطقه به خدا برسیم...

میدونید چرا در روایات و در کتاب خدا اینقدر از زنا نهی کردن؟...

فقط یکی از اثرات سوء ش اینه که اگر فرزندی متولد بشه طلبش کوتاه و سخیف خواهد شد... البته برای این حرام زاده هم راه بسته نیست... اما دلیل نمیشه چون راه بازه اون هم بره... اکثرا نمیرن...

اینه که صاحب عصمت فرمود سه دسته با ما نمی تونن همدل بشن و دشمنی خواهند کرد 1_ ولد زنا... 2_ ولد حیض 3_ فرزندی که با مال حرام بزرگ شد...

معلومه این سه دسته طلب هاشون دچار حادثه میشه...

 

این نفس دریچه ای هست که قرار هست خدا از این دریچه بر ما وارد بشه... 

سهم تفکر و اندیشه در دیدن راه و تشخیص حق و باطل خیلی بزرگه... ان شا الله اگر برسیم در موردش حرف میزنیم... طوری که علامه حسن زاده میفرمایند اگر کسی یک ساعت (یا سه ساعت ، الان حضور ذهن ندارم) بتونه مستمرا و بدون انقطاع به یک موضوع تفکر کنه سه حالت براش پیش میاد:

1 یا دیوانه میشه 2 یا میمیره 3 یا ملکوت عالم براش مکشوف میشه...

اما باید بدونیم تفکر همه چیز نیست... تفکر نیاز به اعوان و انصار و مُعِد و زمینه داره...

قرار نیست من اینجا بحث اخلاق کنم... شانیتش رو ندارم... اما نمیشه هم بخیل بود یا حسود بود... یا عصبی مزاج بود یا عجول و کم صبر بود و انتظار داشت تفکر کردن های ما میوه های خوش رنگ بده...

 

 

روی کلمه "اعتدال" فکر کنید...

 

 

هر چه معتدل تر در صراط تر...

فکر و ذکر 3

توی یکی از وبلاگ هام مطلبی نوشته بودم با عنوان " پیچیده ترین جنگ نظام هستی"

یادم نیست توی کدوم وبلاگ نوشتم... الان هم باید باشه... خودتون فکر میکنید پیچیده ترین جنگ نظام هستی چجور جنگی باشه؟

خوبه روش تاملی بکنیم... این جنگ چه مختصاتی داره که پیچیده ترین جنگ محسوب میشه؟

شما طرف مهاجم ات در جنگ هر چقدر هم که قَدَر باشه باز هم میشه یه جوری بهش ضربه بزنی...

مثل یمن که با دست خالی شروع کرد در مقابل ابرقدرت های نظامی جهان مقابله کرد و امروز خیلی توفیقات بدست آورد...

یا ایران در زمان جنگ هشت ساله دفاع مقدس با دست خالی یک جنگ جهانی رو تونست به نفع خودش تموم کنه...

اما این پیچیده ترین جنگی که میگم علت پیچیدگیش چیه؟

از چه جنگی حرف میزنم؟

 

جنگی که در اون سربازان تو و مدافعان تو همان مهاجمان و دشمنان تو هستند...

یا بالعکس، جنگی که مهاجمان و دشمنانت همون کسانی هستند که باید از تو دفاع هم بکنن و به نفع تو هم بجنگن...

این سربازها و افسر ها در یک آن در لباس دوست برات میجنگن و در آن بعدی ممکنه در لباس دشمن تو به تو حمله کنن...

این علت پیچیدگی جنگ هست...

توی همین جنگ های متعارف نظامی هم عامل نفوذ و جاسوس هست که جنگ رو خیلی پیچیده میکنه...

 

ما در جهاد با نفس که همون پیچیده ترین جنگ نظام هستی هست داریم با سربازانی میجنگیم که اون سربازان هر آن ممکنه لباس دوستی شون به لباس دشمنی مبدل بشه...

آدم یاد نمایشنامه چهار صندوق بیضایی می افته... 4 تا مداد رنگی شروع کردن به ترسیم یه مترسک و مسلحش کردن که این مترسک ازشون دفاع کنه... بعد وقتی ترسیم مترسک تموم شد مترسک به جای دفاع از اونها، اونها رو به بند و بردگی کشید... و هر کدومشون رو جداگانه در صندوقی حبس کرد...

 

باید با چه استراتژی ای وارد این جنگ شد؟

اینکه نبی اکرم (ص) فرمودن: "اعلمکم به نفسه، اعلمکم بربه" علم به نفس رو برابر با علم به رب دونستن نشون دهنده اهمیت و پیچیدگی شناخت نفس هست...

بحث های فلسفی اش باشه سر جای خود...

من یه نکته میخوام بگم...

نفس ما با تسامح همون روح ما هست... تعریفشون فقط از یک جهت هایی متفاوت میشه... اما یک حقیقت هستن... یه سکه هستن که گاهی این طرفش رو میبینی میگه شیره... اون طرفش رو میبینی میگی خطه... سکه یه سکه هست...

ما قرار هست خدا رو از طریق همین نفس خودمون بشناسیم... پس خیلی باید مراقب این نفس باشیم...

اگر این نفس ترسو بار بیاد در خداشناسی اش دچار مشکل میشه...

اگر متهور و بی پروا بشه باز هم در خداشناسی اش دچار مشکل میشه...

اگر قوه غضبیه اش رو تعظیل کنیم نمی تونه خوب خدا رو بشناسه... اگر غضب رو خیلی فربه کنیم باز هم نمی تونه خدا رو درست بشناسه...

ما فکر میکنیم که با قوه اندیشه مون خدا رو میشناسیم در حالی که  قدرت اندیشیدن شانی از شئون نفس هست...

عمروعاص قدرت اندیشه اش خیلی خوب بود... اما اون قدرت اندیشه در نفسی خبیث روئیده بود... شناخت عمروعاص نسبت به امام علی علیه سلام از خیلی از یاران امام هم بیشتر بود... 

یه نشونه بهتون بگم:

وقتی امام در جنگ صفین به سمت عمروعاص رفت تا به هلاکت برسوندش... اون ملعون در آن فهمید باید چکار کنه تا امام برگرده... بلافاصله شلوارش رو کشید پایین...

این راه حل رو ناشی از چی میدونید؟ جز شناختش نسبت به امام؟

یا بعد از قرآن سر نیزه کردن معاویه ازش پرسید این فکر توی لحظات آخر به ذهنت رسید یا از اول میدونستی؟

گفت از اول میدونستم اما میخواستم خودِ قرآن (امام علی علیه سلام) رو نابود کنیم وقتی دیدم نشد تکه کاغذهای قرآن رو سر نیزه کردم...

پس تفکر به تنهایی راه گشا نیست... قدرت فهم به تنهایی راه گشا نیست...

 

رهبری در وصف حاج قاسم فرمودن: ایشون دو خصیصه رو همزمان و یکجا داشتن که کمتر کسی این دو رو با هم داره...

ایشون هم بصیر بودن... و هم شجاع....

بعضی ها بصیرت دارن اما شجاعت عمل کردن ندارن... بعضی ها شجاعت دارن اما بصیرت درستی ندارن و اشتباهشون زیاده...

حاج قاسم هر دو رو با هم داشت...

به یک معنا میشه گفت حاج قاسم قدرت اندیشه اش قوی بود و نفسش هم متقی بود...

فکر میکنم خیلی داره طولانی میشه...

در مطلب بعد ادامه اش میدم... تا برسیم به اینکه نفس اگر اعتدال نداشته باشه قدرت اندیشه و تفکر رو هم به انحراف میبره... و البته همین اعتدال رو هم با کمک قدرت اندیشه و با نور قدرت اندیشه به دست میاره... باید در موردش حرف زد...

فکر و ذکر 2

به نظرم خوبه قبل از شروع یه مقدمه ای رو بنویسم که حداقل خودم فراموشش نکنم...

راستش اینکه روزهای اخر کنار پدرم توی بیمارستان بودم. توفیقی بود که خدا داده... نه برای اینکه به پدرم خدمتی کرده باشم...

بلکه برای این بود که چیزهایی رو به چشمم ببینم و به اصطلاح شهود کنم... ان شا الله هیچ وقت اونچه که دیدم از یادم نره... براتون میگم...

اما... شنیدن (خواندن) کی بود مانند دیدن...

وقتی بعد از حدود یه هفته که از ساری اومده بهودم به کاشان خبردار شدم حال پدرم دوباره بهم ریخته و رفته بیمارستان... دوباره راه افتادیم به سمت شمال... غروب رسیدم...

بچه ها رو گذاشتم خونه و قرار شد شب من برم پیش پدرم... حسته بودم اما نمی تونستم بمونم خونه... همین که پا توی اتاق بابا گذاشتم توی بیمارستان با خوشرویی گفتم حالت چطوره بابا... دوباره گرفتار بیمارستانت کردن :)))

دیدم لحن پاسخ گویی بابا کلا متفاوت شده... تا حالا اینقدر وحشت و ترس و ناامیدی و عجز در کلامش ندیده بودم...

اولین جمله اش این بود: دارم میمیرم...

اون شب اونجا موندم... روزها و شب های دیگری هم بودم...

در بین تمام گفته ها و حالت های چهره اش و حتی سکوتش با طنین خیلی واضحی صدای افسوسش به گوشم میرسید...

دوستان... برادران... من صدای یه افسوس معمولی نمیشندم...

پدرم جلوی چشمش میدید فرصتش تموم شد... و غمی بی پایان از این تموم شدن فرصت توی تمام حرفها و سکوت و حالت هاش بود...

نمی تونست بهمون بگه این غم چه غم بزرگیه...

اما نمیدونم من چرا اینقدر عمیق درکش میکردم و پدرم مثل فرزندم بود که دوست داشتم براش وقت و فرصت بخرم... اما گویا رو به پایان بود... و کاری از دست هیچ کس برنمی اومد...

پدرم توی تمام این سه سال در بدترین شرایطش باز هم دغدغه مال و دنیاش رو داشت که کی داره مدیریتش میکنه... چکارشون کرد...

اما این دفعه آخر هیچ خبری از این دغدغه ها نبود...

فقط یک دغدغه از نگاهش فریاد میزد : تمام شد؟!!!

گویا باورش نمیشد...

و من دائم این حدیث امام علی علیه سلام به ذهنم می اومد:

الناس نیام... فاذا الموت انتبهوا.. (مردم خوابن وقتی میمیرند بیدار میشوند)

احساس میکردم پدرم تازه بیدار شد... اما دید چقدر دیر شده...

این غم رو به وضوح توی چشمهاش میدیدم...

پدرم آدم خوبی بود... اما فرصت دنیا اونقدر بزرگه که هر انسانی برای از دست دادن این فرصت میتونه برای ابد در دلش بسوزه...



میدونید داداشهای گلم؟!!

"الناس نیام" مربوط به من هم هست ممکنه مربوط به شما هم بشه...

وقتی وبلاگ مینویسم ممکنه مصداق "الناس نیام" باشم

وقتی مطالعات فلسفی عرفانی میکنم ممکنه مصداق "الناس نیام" باشه

وقتی حتی فرزند آوری میکنم

وقتی خدمت به مردم میکنم...

وقتی جسم کسی رو از مرگ نجات میدم...

همه میتونه مصداق "الناس نیام" باشه...

 

لحظه بیدار شدن "انتبهوا" برای همه ما میرسه...

کاش جوری زندگی کنیم که جزو ناسی که در خواب دنیاشون سپری میشه نباشیم...



توی جلسه دوم مهمترین بحثی که شده حدیثی از امیرالمومنین : "معرفة النفس انفع المعارف" و حدیثی از حضرت خاتم الانبیاء: "اعلمکم به نفسه اعلمکم بربه" بوده 

یه بحث خیلی مهم دارم در مورد اینکه با نفس خودمون و دیگران چطور مواجه میشیم... و چه تبعاتی داره...

ان شا الله اگه بتونم بیان کنم توی روزهای آینده مینویسمش...



احتمالا کلیپ پایین رو هم همه دیدن... من با دیدنش اشک ریختم... خواستم به عنوان روز عید نوروز این کلیپ رو عیدی بدم به مخاطبانم اما نشد...

حتما خیری در اون بوده... حجمش کمی زیاده...

گفتگوی شهید باکری و شهید کاظمی

فکر و ذکر 1

مطالعه کتابی که چند سالی هست در ابتدای راهش منقطع شد رو شروع کردم... از ابتدا...

از اونجایی که این کتاب فلسفی عرفانی هست و نیاز به اندیشیدن و بحث داره... من برای رفع نیاز به بحث این محیط رو انتخاب کردم...

منتها نکاتی داره...

1_ این سلسله مباحث رو که مطالعه میکنم نکاتی رو اینجا مینویسم که هم منعی نداشته باشه و هم از تحلیل های خودم از متن هست... لذا به پای نویسنده کتاب نذارید...

2_ شیوه اندیشیدن و تحلیل های من فلسفی و کمی خشک هست... لذا این سلسله مباحث که با عنوان "فکر و ذکر" نوشته میشه بیشتر متناسب آقایون هست... نمیگم خانمها نخونن اما به نظرم خودشون رو خسته نکنن... من در این سلسله مباحث هیچ تلاشی نمی کنم تا بیانم رو به گونه ای کنم که دایره مخاطبانم گسترده بشه... و مثلا خانمها هم بتونن ارتباط برقرار کنن... لازم هست کمی بیشتر، خودم باشم...

3_ خود این نوشتن برای من در حکم بحث هست... لذا اگر دوستانی که اینجا دارم مشارکتی داشتن که منت گذاشتند و اگر هم تمایل و فرصت نداشتن هم باز عزیز ما هستن... انصافا انتظاری نیست...

4_ مطالب بنا به مصلحت هایی رمزدار نوشته میشه و رمز به هرکسی که بخواهد داده میشود

5_ هیچ ترتیبی در نوشتن این مطالب در پیش ندارم... و کاملا به وقت و حال و نیاز و شرایطم بستگی داره...

6_ این مطلب رو هم برای اینکه بگم حال و هوای بحث چگونه هست بدون رمز مینویسم تا مخاطبان متوجه منظورم از خشک بودن مطلب بشن...



موضوع محوری این کتاب "معرفت نفس" هست و با کلمه "هو" شروع شده...در جلسه اول شارح به ارتباط کلمه "هو" با نفس ناطقه انسانی پرداخت... و به اجمال نکاتی را بیان فرمودن...

مثلا فرمودن که تمام اسمای الهی به یک اسم برمیگردن و در یک اسم مجتمع هستن و اون اسم "الله" هست... و اسم الله نیز به اسم شریف "هو" برمیگردد... و میفرماین در مقام عبودیت تنها پیامبر به مقام عبده (عبد هو) و رسوله (رسول هو) رسیده... و همه انسانها و حتی تمام انبیای الهی گذشته به سمت رب مطلق پیامبر در حرکتند...

وقتی همه ما به سمت این رب مطلق (هو) در حرکتیم یعنی جان ما با این "هو" سنخیت هایی داره...

بحث من و تحلیل من برای بیان در این محیط اینه که ما نهایت سیر عروجی نفس ناطقه انسان رو تا کجا تعریف کردیم؟

چرا دانستن این مسئله باید برامون مهم باشه؟

واقعا علت اهمیت دانستن این مسئله چیه؟... همه ما میدونیم اکثر ماها به اون رب مطلق پیامبر یا مقام "هو" هرگز نمی رسیم و خیلی که بهمون عنایت کنن همون توی بهشت متعارف مشغول بشیم و کلاهمون رو هم میندازیم هوا...

لذا دانستن این مسئله که نهایت سیر عروجی نفس انسانی تا کجا میتونه باشه چه اهمیتی داره؟

شاید به لحاظ خودسازی هیچ وقت اونقدر انگیزه نداشته باشیم که به سمت دانستن این غایت بریم... اما به لحاظ اجتماعی و سیاسی دانستن این مسئله بسیار حیاتی هست... لذا من اگر در مقام یک هنرمند بودم... حتما جوری اهمیت این مسئله رو بیان میکردم که همه مردم متوجه چنین ضرورتی بشن...

 

و اما اهمیتش:

امروز در سطح اجتماع میبینیم حتی در بین مذهبی ها و هیئتی ها هم این ذهنیت وجود داره که هیچ غیر معصومی رو نباید در حدی بالا برد که این تصور پیش بیاد اینها خطایی نمیکنن...

لذا غیر معصوم بودن رو مساوی با خطاپذیر بودن میدونن...

این یک استدلال عامیانه هست...

عصمت رو مساوی با بی خطایی میدونن... و غیر معصوم رو مساوی با خطاگر بودن...

و احتمالا راه برای عصمتِ غیر معصوم رو هم بسته میدونن...

اینکه میگم غایت سیر عروجی انسان تا کجاست ، به این مسائل ربط پیدا میکنه....

فردا اگر عالمی اثبات کرد غیر معصوم هم میتونه به مقام بی خطایی برسه شنونده براش شبهه پیش نیاد که اگر آیت الله فلانی یا حاج آقا فلانی از دایره خطا خارج شد پس فرقش با صاحب عصمت چیه؟...

چون ما اعتقاد داریم که احدی رو نباید با آل محمد (ص) قیاس کرد... این اعتقاد ماست... اگر هر دو (هم امام معصوم و هم غیر معصومی که روی خودش کار کرد) خطا نمیکنن و فرق بین اونها چیه؟

تازه فرق در حدی هم هست که قیاس بین این دو قیاس بین نور و ظلمت هست.... سبحان الله!!!

هر دو مبرای از خطا هستن اما اگر بین سلمان فارسی و امام علی علیه سلام قیاس کردی در واقع قیاس بین نور(امام معصوم) و ظلمت(سلمان فارسی منا اهل البیت) کردی...

پس ببینید شناخت نفس و اینکه غایت عروج نفس انسانی تا کجا میتونه باشه چقدر اهمیت داره و ما رو از چه شبهاتی میتونه نجات بده....

راستش خودم هم نمیدونم مقام عبد هو چه مقامی هست... اما این رو میفهمم که دانستن این مسئله چقدر در عبودیت ما موثر هست...

حتی اگر بحث رو به امروز محدود نکنیم... ما در زمان ظهور هم به دانستن این مسائل نیازمندیم...

فردا ممکنه کارگزاران امام در منطقه ای تصمیمی بگیرن که مردم اون منطقه هر چی دو دوتا چهار تا بکنن ببینن اون تصمیم منطقی نیست...

سوال اصلی اینه:

اصلا غیر معصوم تا کجا میتونه قابل اعتماد باشه؟...

ریشه این سوال اینه: اصلا غیر معصوم تا کجا میتونه عروج پیدا کنه؟!!...

دانستن اینکه چرا مولف این کتاب غایت نفس ناطقه انسانی را رسیدن به اسم شریف "هو" که غیبی ترین حقیقت حق متعال هست دانستن، از این جهت اجتماعی و سیاسی هم اهمیت داره... که شاید کمتر بهش توجه بشه...

مطالب بعدی با این عنوان رمزدار میشه... این رو بدون رمز نوشتم تا برای مخاطب روشن بشه از اینکه گفتم این نوع بیان و تحلیل بیشتر مناسب آقایون هست منظورم چیه... اما با این همه اگر خانمی فکر میکنه خوندن این نوشته ها میتونه برای ایشون هم فایده ای داشته باشه منعی نداره...

Designed By Erfan Powered by Bayan