توی مطالب قبل گفته بودم که قوا و امکانات نفس هم میتونن دوست ما باشن هم دشمن ما... فکر کنم خواجه نصیر طوسی باشن که در تفسیر یه روایتی مبنی بر ایکه جهنم هفت درب داره و بهشت هشت درب... میفرمایند هفت در جهنم : 1_لامسه ، 2_چشایی ، 3_بویایی ،4_شنوایی ، 5_بینایی ، 6_قوه خیال و 7_قوه وهم هست
و هشت در بهشت: 1_لامسه ، 2_چشایی ، 3_بویایی ،4_شنوایی ، 5_بینایی ، 6_قوه خیال ، 7_قوه وهم و 8_ قوه عاقله هست...
میبینید؟!!! هفت تا درب بهشت و جهنم مشترکه... اگر اون هفت ورودی نفس رو تحت ولایت عقل بیاریم بهشتی هستیم و اگر نه هفت ورودی جهتم در خودمون ایجاد کردیم...
حالا که صحبت از ولایت عقل در شهر وجودی خودمون شد خوبه در مورد تفکر و اندیشیدن کمی صحبت کنیم چون تفکر تجلی قوه عاقله در انسان هست... منتها تفکرِ ماها مشوب (آلوده) به وهم هست... در اصطلاح علمی و فلسفی وهم چیز بدی نیست... درک مفاهیم جزئیه توسط قوه واهمه صورت میگیره...
مثال میزنم: دقت کنید به مفهوم پدر...
پدر یعنی چی؟
به حقیقت و واقعیتی که به واسظه اون متولد شدی و اون قوام تو هست میگن پدر... این میشه مفهوم کلی پدر... درک مفاهیم کلی کار عقل هست...
اگر بر فرض محال قوه عاقله داشته باشیم اما قوه واهمه نداشته باشیم معنای کلی پدر رو میفهمیم... اما معنای جزئی اش رو نمی فهمیم... مثلا مشخصات و ویژگی های پدر خودم رو نمیدونم...
این یک مرتبه از معنای "مفهوم کلی و جزئی" بود... میشه حرف رو دقیق تر و عمیق تر از این هم زد... فعلا برای اینکه یه ذهنیتی پیدا کنیم اینجوری تعریف کردم...
تفکر به لحاظ منطقی 5 سیر در ذهن انسان داره... منطق میاد از علت پیدایش تفکر تا نحوه فعالیتش رو می شکافه...
میگه:
1_ مواجهه با مشکل یا مجهول
2_ تشخیص نوع مجهول
3_ سفر از مجهول به سمت معلومات
4_ سیر در معلومات
5_ یافتن انطباقهایی در معلومات متناسب با مجهول و حرکت به سمت حل مجهول
آورده ی قوه تفکر هم میشه چی؟
میشه: مفهوم
مفهوم چیه؟
من اسمش رو میذارم سایه ی حقیقت
میدونید دیگه، سایه خیلی از ویژگی های صاحبش رو نداره... مثلا حجم رو نشون نمیده... وزن رو نشون نمیده... رنگ رو نشون نمیده... حالات چهره رو نشون نمیده...
اینجاست که مولوی یکی از ویژگی های مهم مفهوم رو به زیبایی بیان میکنه:
ور دو هزار سال تو
از پی سایه میدوی
آخر کار بنگری
تو سپسی و پیش او
جرم تو گشت خدمتت
رنج تو گشت نعمتت
شمع تو گشت ظلمتت
بند تو گشت جستجو
مفهوم بما هو مفهوم این پتانسیل رو داره که تا آخر عمرت تو رو دنبال خودش بکشونه و به محض خروج از این عالم طبیعت تمام یافته های مفهومی ات میپره...
یعنی یک عمر دویدن بدون رهاورد...
حلقه مفقوده بین مفهوم و حقیقتِ مفهوم کجاست؟
این تفکر رو تمام انسانهای روی زمین اعم از مومن و کافر دارن... تمام این یافته های بشر هم به واسطه همین تفکره...
دوست دارم بگم...
اما میترسم جان کلام رو نتونم انتقال بدم و بحث رو تباه کنم...
بذارید باز بحث رو پرورش بدم
توی یکی از کتب میخوندم ملاصدرا یکی از مصادیق شیطان رو وهم انسان گرفته... یعنی همین مفاهیم...
شیطان از مصدر شَطَن میاد... یعنی دور شده...
وقتی تو مفاهیم رو معرف حقیقت میدونی یعنی از حقیقت دور شدی...
چون حقیقت رو خیلی کوچک کردی...
مفاهیم اگر راه اتصالی خودشون رو با حقیقت اون مفهوم پیدا نکنن میشن یکی از مصادیق شیطان...
خب چکار کنیم؟
آیا تفکر و پرداختن به مفاهیم رو تعطیل کنیم؟
نه
به فهمیده هامون عمل کنیم؟
اون که بله اما حرف چیز دیگریست...
سوال اینه از قدرت تفکرمون چطور استفاده کنیم...
گام اول اینه...
برای اینکه گام اول رو بیشتر باز کنم با سوال به سمتش میرم
و ان شا الله توی نطرات در موردش بحث میکنیم:
شما چرا تفکر میکنید؟
میخوایم به این برسیم که ما راهی نداریم جز اینکه با قدرت اندیشه برای نفس ناطقه چراغی بسازیم و با نور این چراغ نفس رو به اعتدال خودش نزدیک کنیم...
اما چه تفکری مد نظر خدا و رسوله؟
لذا به سوال آخر من خیلی راحت پاسخ بدید تا بحث شکل بگیره...
نظراتی هم مونده که پاسخ ندادم ان شا الله در اولین فرصت پاسخ خواهم داد...
- شنبه ۱۶ فروردين ۹۹