سیاهه های یک پدر

انَا و علی ابَوَا هذِهِ الاُمَّه

حرف خوبی که ضد دین درست میکنه...

خیلی از آدم خوبا ناخودآگاه موجب بد شدن خیلی آدما میشن...

چون اون کار خوب یا اون حرف خوب رو در مقام بیان و عمل، کفران میکنن...

یعنی چی؟

یعنی یه حرف خوب رو چون خودشون خوششون اومده بیان میکنن و با اون حرف خوب هم با دیگران احتجاج میکنن... 

سوال:

آیا خدا هم دوست داره توی اون لحظه و اون مکان، اون حرف بیان بشه؟

به همین سادگی میشه با حرفهای خوب و کلام معصومین، آدما رو از حقیقت دور کرد...



دوستی همیشه از بعضی اشقیا در صدر اسلام ابراز برائت و تنفر شدید میکرد و میکنه... و همیشه هم انتظار داره من در برابر اون ابراز تنفرش تایید و همراهی داشته باشم...

اما من غالبا سکوت میکنم و بحث رو عوض میکنم... چند باری هم در وقتی که در مورد اون اشقیا حرفی نمیزد بهش گفتم ابراز تنفر و برائت تو به این شکل، میتونه تنفر و برائت اطرافیانت رو از اون اشخاص کم کنه.. و اگر اشخاص پلیدی هایی در درونشون باشه چه بسا تبدیل بشن به مدافع اون اشقیاء...

اونجا به شکل دیگه ای استدلال کردم و پذیرفت...

اما بهش نگفتم تو برائتت چون برای خدا نیست، اینقدر برجسته اش نکن... دشمن سازه... منکرسازه...

اما این دوستم به خاطر اینکه غالبا در مقابل تخلیه استرسش به شکل ابراز برائت از اشقیا سکوت میکنم، داره به من بدبین میشه...



اول به خودم میگم...

با حرف خوب و کار خوب، میتونیم دشمن خدا و دین درست کنیم

نکنیم...

رفتار حرفه ای

ما برای نیروهامون یه پاداش یا اصطلاحا کارانه ی ماهانه داریم...

ییعنی علاوه بر حقوق قانون کار که برای همه مشترکه... هر سال یه مبلغی برای هر گروه از مجموعه خودم تعیین میکنم و میگم این مبلغ سقف پاداشی هست که هر نفر میتونه در یک ماه بگیره...

فرض کنید سقف این پاداش 2 میلیون تومان هست... این 2 میلیون هر ماه به صورت متغییر پرداخت میشه... بر اساس کیفیت و کمیت کار اون نیرو...

آخر ماه یه بررسی میشه و یه مبلغی از صفر تا 2 میلیون به هر نفر تعلق میگیره...

من همیشه به نیروها میگم از این 2 میلیون نهایتا 1 میلیون 800 به کارتون داده میشه... سقف پاداش رو هیچ وقت به کار نمیدم...

میگن به چی میدید؟

میگم به رفتار حرفه ای شما در کار میدم...

میگن رفتار حرفه ای چیه؟

میگم مثلا فلانی که از نیروهای تخصصی بوده... به خاطر حجم بالای کارهای عمومی ، یه ماه کامل نتونست کار تخصصی اش رو انجام بده و فقط درگیر کارهای عمومیش کردیم... هیچ اعتراضی نکرد... و کارهای عمومی رو به نحو احسن انجام داد...

اون ماه به ایشون سقف پاداش رو دادم... این یه رفتار حرفه ای بود...

یا فلانی که هر وقت به دوربین ها نگاه کردم دیدم مشغول کارش هست... بیشترین وقت رو برای کارش میذاره... یه ماه به ایشون هم سقف پاداش رو دادم...



اگر نیروها بدونن یه سری ویژگی های خوبشون دیده میشه، انگیزه مضاعف میگیرن.. 

نصرت خدا

چند سال بود حرفم این بود که پروژه های تخصصی تر و گران قیمت رو داخل شرکت انجام بدیم و پروژه های ارزان قیمت و عمومی تر رو بسپریم به دفاتر بیرون...

 

یکی از مالکان شرکت که مدیر مستقیم مجموعه طراحی بود این حرف رو باور نداشت... میگفت نیروهای داخل شرکت توان انجام کارهای تخصصی رو ندارن... و چون حداقل 6 ماه زمان نیاز داشت تا نیروها رو به اون حد برسونم هیچ وقت فرصتش رو نمیداد...

 

تا اینکه سر و کله کرونا پیدا شد و این مدیر و یا مالک از ترس ابتلاء به ویروس دیگه پاش رو توی مجموعه نذاشت... و توی این مدت دو سال به لطف خدا ازدواج هم کرد... با یه خانم دکتر تهرانی که حدود نیمی از سال ایران نیست مابقی اش رو هم 90 درصد تهرانه... و این یعنی این مدیر لاکچری بزرگوار عملا پاش از کاشان بریده شد..

 

سال 99 از غیبت این مدیر استفاده کردم و توان نیروها رو افزایش دادم.. رسیدن به همون حد تخصصی مورد نظر... بلکه هم بهتر و بالاتر...

و امسال که نشستم هزینه های سال 1400 رو محاسبه کردم دیدم چه فتح بزرگی کردیم...

سال گذشته 1 میلیارد و 200 میلیون در هزینه ها صرفه جویی شده... فقط توی مجموعه 22 نفره خودمون...



خدا رو شاکرم که اینجا تونستم کار مفیدی انجام بدم...

واقعا همه اش نصرت خدا بود... بابت چی؟

بابت یه نیت...

باور کنید حتی در مقام عمل هم من خیلی کار خاصی انجام ندادم... فقط به نیروها میدون دادم و گفتم شماها توان اینو دارید که به این سطح برسید...

چشم انداز رو براشون ترسیم کردم بقیه اش تلاش خودشون بود و نصرت خدا...

آب دریا

جدای از صاحبان کارخونه که مالک کل این مجموعه هستن... (بالای 1000 نفر توی مجموعه به صورت مستقیم شاغل هستن) ما حدود 6 نفر هستیم که جزو سرپرست های اصلی و بازوان مالک کارخونه هستیم...

روزی من و دو مدیر اصلی دیگه یه جا ایستاده بودیم... کاغذهای نقشه روی زمین پهن شده بود... باید تصمیمی میگرفتیم...

بعد از تصمیم گیری سرم رو به طبقه بالا انداختم سه تا نیروهای اتاقم داشتن از بالا به نقشه نگاه میکردن...

 

علی هم داشت نگاه میکرد... یکی از نیروهای دست راست منه...

بهش گفتم علی بیا پائین کاغذا رو با هم جمع کنیم... (کاغذا بزرگ بودن و یه نفری نمیشد جمع کرد)

یه دفعه برگشت با صدا بلند گفت: نوکر بابات نیستم که...

من از تعجب خشکم زد... جلوی این دو تا مدیر اینجوری جوابم رو داد...

به روی خودم نیاوردم و گفتم: بدو بیا ببینم... 

دوباره گفت: هر کی پهنش کرد خودش هم جمع کنه...

مونده بودم چیکار کنم...

با یه نفر که اونجا بود مشغول به صحبت شدم یه دقیقه بعد به یکی دیگه از بچه ها گفتم بیا پائین اینا رو جمع کنیم...

اومد و جمع کردیم...



وقتی اومدم بالا به علی گفتم اون چه برخوردی بود کردی؟!!

دیدم دلایل مزخرفی مثل اینکه جلوی اون مدیرا به من دستور دادی اونا فکر میکنن من یه کارگر هستم و ...

خیلی بحث کردیم... آخرش بهش گفتم دیگه بهت دستور نمیدم... هر کاری دوست داشتی انجام بده...

 

آخرش از کارش پشیمون شد و اومد عذرخواهی کرد... اما رفتارش خیلی دل شکسته ام کرد...

این موضوع برای بیش از یه ماه پیش هست...

اخیرا هم قضیه اون خانمی که حقوق بیشتری میخواست و چون موافقت نکردم نفرینم کرد...

بعدش وقتی فهمید حقوق همون سطحی که بهش گفته بودم افزایش داشته نظرش عوض شده و به واسطه ای گفته برمیگرده...

به واسطه گفتم برگرده ولی تا اطلاع ثانوی به هیچ عنوان چه مسائل تخصصی چه مسائل حقوقی، مستقیم با من حرفی نزنه...

واسطه به من گفت قبلا خودت به من گفتی یه سگ وقتی بره توی یه حوض آب... اون آب نجس میشه... اما وقتی بره توی دریا... آب دریا نجس نمیشه...

الان حرف خودت رو بهت یادآوری میکنم...



دنبال علت این مدل دلشکستگی های اخیرم میگردم... به خودم حق میدم دلم بشکنه... اما حق نمیدم خیلی در من بمونه...

مدت زمانی که میمونه زیاده... توقعع زیادی دارم؟... غرور زیادی دارم؟... منیته؟...

نمیدونم... بدونم هم باید راهکار جزئی درمانش رو بدونم...

 

 

شاکله

 قُلْ کُلٌّ یَعْمَلُ عَلَى شَاکِلَتِهِ فَرَبُّکُمْ أَعْلَمُ بِمَنْ هُوَ أَهْدَى سَبِیلاً

 

دلم نمیاد ترجمه اش رو بنویسم... حس میکنم گویایی متن از بین میره...

توی این آیه ربط بین شاکله و هدایت رو بررسی و تفکر کنید...

شاکله چیه؟ که هدایت من در گرو این شاکله هست...

و جالبش اینجاست که اگر هدایت من  به شاکله ام مربوطه... پس چرا بحث عمل کردن هر کس بر اساس شاکله اش رو هم مطرح میکنید؟!!

خب فقط بفرمائید هدایت یا میزان هدایت هر کسی بر اساس شاکله اش هست...

اما بحث عمل کردن هم مطرح میشه...

این یعنی دنیا محل بروز و ظهور شاکله هاست... اصلا اولیای خدا وقتی نگاه به انسانها میکنن در واقع نگاه به شاکله شون میکنن...

 

حالا شاکله چیه؟

سه تا فاکتور هست که در ساختن انسانها نقش بسزایی ایفا میکنه

1_ آگاهی

2_ گرایشها

3_عمل یا رفتار

مجموع این سه تا میتونه شاکله باشه... البته من تحقیق بیشتری میکنم اگر به نتیجه ای غیر از این رسیدم ان شا الله دوباره در موردش مینویسم... (این بحث نتیجه تحلیل و تفکرم روی مباحث معرفت شناسی آقای پناهیان هست که حدود 2 سال پیش گذروندم)

 

آگاهی ها مستقیما روی رفتار ما تاثیری ندارن... لذا دوستانی که میگن تا از کنه چیزی سر در نیاریم عمل نمیکنیم خودشون رو فریب ندن... سر هم در بیاری و بپذیری حق هست باز هم ممکنه عمل نکنی...

هیچ تضمینی وجود نداره...

نمونه اش عمروعاص لعنت الله علیه...

به لحاظ نظری از خیلی از یاران امام، بیشتر به حقانیت امام علی آگاه بود... اما دشمن هم بود...

اعمال ما مستقیما از گرایش های ما تاثیر میگیرن...

آگاهی ها هم میتونن گرایش ها رو تحریک کنن... یعنی چراغی باشن برای گرایش های ما...

آگاهی ها فقط نقش چراغ رو دارن برای گرایش ها...

اعمال ما هم تقویت کننده ی گرایش های ما هستن...

و انسان ملغمه ای هست از گرایشات سطح پائین و سطح بالا... مثلا موقع نماز صبح هم گرایش به خواب در ما فعال هست هم گرایش به عبادت و بندگی...

هر دو گرایش فعال هستن... باید به یکی شون عمل کنی... به هر کدوم عمل کنی اون رو تقویت کردی...

لذا انسان دائم بین گرایشات خودش در جنگه...

دائم در مبارزه هست...

جالبه که با عمل به گرایش های خوب، گرایش های خوب تقویت میشن و با تقویت گرایش های خوب آگاهی ها هم بی پرده تر و شفاف تر میشن...

گیر و مصیبتی که آگاهی های ما و قدرت اندیشیدن های ما دارن اینه که گرایشات روی اونها هم تاثیر میذارن... فیلتر میندازن روی اونها...

مثلا طرف به یکی علاقه داره... از هر طرفی اندیشه میکنه تمام منطقش گویی در خدمت تایید اون علاقه اش هست... البته غالبا اینطور نیست که کور کنه آگاهی رو... اما خیلی تاثیر داره... مثالش هم باز همون عمروعاص هست... با اینکه گرایش به باطل در وجودش شدید بود اما این گرایش نمی تونست حقانیت امیرالمومنین رو در آگاهی اش بپوشونه...



برای من همیشه این سوال وجود داشت که گرایش به عشق در وجود هر انسانی وجود داره... واقعا چطور میشه عاشق شد؟

عاشق خدا

عاشق اهل بیت...

عاشقی که بی قراری کنه... غم عشق به جانش بیفته...

بله اکثر ماها یه وقتایی هوایی میشیم اما خب...

اینطوری گاهی به گاهی... فایده ای نداره... دل راضی نمیشه...

 

لذا بعد از کلی اندیشیدن به این نتیجه رسیدم:

دلا باید تنت را خسته داری... 

دلا باید دهان را بسته داری...

که سالک را دهان بسته باید

تن خسته، دل بشکسته باید

 

قربان علامه واقعا... این دو بیتی خیلی دقیقه دوستان من... خیلی...

خطاب به دلش میکنه...

تن رو مال دلش میدونه... به دلش میگه تن خودت رو خسته کن...

قربان این دل...

این جسم مال دلمونه دوستان...

به دلش میگه تن خودت رو خسته کن...

این یعنی در وادی عمل به گرایشات سطح بالات خودت رو خسته کن...

حق جسم ما خسته شدن هست...

بعد میگه دهانت رو هم ببند... زیاد اهل گفتن نباش...

چرا؟

نا اهل میشنوه؟

اون خیلی در درجه اول اهمیت نیست...

تن خسته و دهان بسته، دلت رو میشکنه...

دل شکسته میشی...

خودت اسباب دل شکستگیت رو فراهم میکنی...

حالا بیا هر چیزی که چشیدی رو بگو... کسانی پیدا میشن جور بهت بی احترامی میکنن که از بیرون دلت رو میشکنن...

وقتی هم دلت شکست بازم دهانت بسته میشه...

یعنی تو میتونی تنت رو در راه خدا خسته کنی... حرفات قشنگ میشه... گفتنی هات شنیدنی میشه...

اگر مراعات نکنی و در گفتن بریز و بپاش کنی... از بیرون دلت رو میشکنن تا کمی کنترل زبان کنی...

اگر خودت کنترل زبان بکنی خود بخود دل شکسته میشی...

و این بهترین نوع سلوکه...

عاشق دل خسته و تن خسته میشی...



اگر عشق میخوایم باید وارد جنگ در گرایشاتمون بشیم... با عمل کردن به بعضیشون و عمل نکردن به بعضی دیگه...

و اینطوری شاکله مون تغییر میکنه... و شاکله هم قابل تغییر هست...

فقط باید اهل مبارزه شد

 

 قُلْ کُلٌّ یَعْمَلُ عَلَى شَاکِلَتِهِ فَرَبُّکُمْ أَعْلَمُ بِمَنْ هُوَ أَهْدَى سَبِیلاً

انصاف

از تیر ماه سال 99 تا الان خیلی تلاش کردم برای تثبت دفتر کارم...

از وقتی حرفه ای تر به شغلم نگاه کردم تجربه های خیلی ارزشمندی بدست آوردم که هیچ وقت دانشگاه این تجربه ها رو به من نمیداد...

همه ی مقدمات رو فراهم کرده بودم که برج 6 امسال دل رو یکدله کنم و فقط بچسبم به دفتر کارم و دیگه حقوق بگیر جایی نباشم...

خانمم گفت قبل از اقدام یه مشورتی بکن...

گفتم به نظر من نیازی به مشورت نیست... 

این سفر مشهد فرصت خوبی بود برای راهنمایی گرفتن... خانمم اومد پیشم و گفت الان فرصت خوبیه... بیا با هم بریم... مسئله کارت رو بگو...

رفتیم...

توضیح دادم که تجربه این سالهای شرکت خیلی برام مفید بود و الان توان این رو دارم که جدا بشم و ضربه ای بهم وارد نشه...

و کلی ضرورت های دیگه رو هم بیان کردم که چرا باید از این شرکت بیام بیرون...

از من پرسید:

اونجا بهت نیاز دارن؟!! 

گفتم : بله... خیلی هم زیاد...

گفت: تو از شهر خودت برای معیشت مهاجرت کردی...

این شرکت توی زمانی که تو بهشون نیاز داشتی بهت فضا دادن... تجربه دادن... پا گرفتی...

الان که اونها بهت نیاز دارن انصاف نیست رها کنی... و به صرف اینکه خودت از جدا شدن آسیب نمی بینی بخوای جدا بشی، انصاف نیست...

انسان مومن، بی انصاف نیست...

بعد یقین داشته باش، بی انصافی توی زندگیت اثر میذاره...



خیلی برام عجیب بود...

اصلا شگفت زده شده بودم... و تا حالا از این زاویه بهش نگاه نکرده بودم...



دوستی داشتم که خیلی برام محترم و مغتنم بود و دوستش داشتم...

شاید توی بعضی از مطالبم هم ازش چیزایی گفته باشم...

ایشون تاثیر خیلی ویژه ای داشتن در ورود من به درس و بحث ها و مخصوصا اون سالهایی که مباحثات منظم و مداوم داشتیم خیلی در شکل گیری منظومه فکری من موثر بودن و خیلی جاها اشکالات منو برطرف کردن...

چند روز قبل از عید وقتی خبر جدا شدن این دوست از جمع و البته تقابل این دوست با جمع خودمون رو شنیدم حسابی شگفت زده شدم...

این دوستم با دو برادرش و یک خواهرش و همه اینها با همسرانشون توی جمع ما بودن...

جالب بود که فقط خودش از جمع جدا شد و برادرها و خواهرهاش هنوز هستن...

وقتی برادرش منو توی مشهد دید با خوشحالی به طرف من اومد و گفت: انتظار داشتم هر کسی رو اینجا ببینم جز تو!!!

شاید برای مخاطبان من جدا شدن یک فرد از یک جمع موضوع عادی ای باشه اما برای من پر از ناباوری بود...

توی این دو هفته با موضوع کنار اومدم... و پذیرفتم که هر کسی یک آستانه ای داره...

کاش حداقل دلایل جدا شدنش یه مقداری عمیق بود...

خیلی مسائل بیخود و... از همه اش بوی تفرعون میاد...

چرا فلانی برای شورای شهر رفت... چرا به من نگفتین برم...

چرا وقتی رئیسی خواست مدیر معرفی کنن بهش... منو معرفی نکردید و ....

حالا کاش فقط همین اختلافات بود...

توهین به استاد و ...

چرا آخه؟

 

در کل نیاز بود که همچین شخصی اینطوری جلوی من پودر بشه... تا بیشتر روی خودم دقیق و عمیق بشم...

خدا عاقبت همه ما رو ختم بخیر کنه...

 

 

Designed By Erfan Powered by Bayan