سیاهه های یک پدر

انَا و علی ابَوَا هذِهِ الاُمَّه

با من حرف بزن...

فرزندم:

وقتی برادر کوچکت بدنیا آمد نیاز تو به توجهِ ما برایت پررنگ تر شد...

شاید احساس میکردی در گرفتن توجه ما برایت رقیب پیدا شده... خیلی فکر کردم که چه چیزی را برایت نماد توجه کردن قرار بدهم...

میتوانستم نوازش کردن و بازی کردن با تو را نماد توجه کردن قرار بدهم... میتوانستم خرید اسباب بازی یا خوراکی هایی که دوست داشتی را نماد توجه کردن به تو قرار بدهم...

من همه این کارها را میکردم اما جوری انجامشان میدادم که برایت خاص نشود... یعنی بازی کردن من و تو خیلی برایت شگفت انگیز نباشد... بلکه یک اتفاق طبیعی بود که تقریبا هر روز اتفاق می افتاد...

 

من با یک جهان بینی، سعی کردم در یک رفتار خاص و هدفمند از خودم، برایت نوعی از توجه کردن را نشان بدهم که هم برایت جذاب باشد هم اوج توجه کردن باشد... و این کار را هر روز انجام نمیدادم... تا برایت خاص باشد... و با بقیه توجهات فرق کند...

هفته ای چند بار انجام میدادم... اما خدا را شاکرم که این رفتار برایت خاص شد...

 

و اما آن رفتار:

میگفتم: باباجون بیا با هم حرف بزنیم... میای؟... دوست داری با هم حرف بزنیم؟

و بدون استثناء قبول میکردی و با تمام شیطنتی که داشتی می آمدی مینشستی کنارم تا با هم حرف بزنیم...

حرفهایم چیز خاصی نبود... گاهی تکرار قصه هایی بود که برایت میگفتم... گاهی برنامه ریزی برای بازی کردن هامون بود...

اما حرف زدن با من برایت خاص بود...

تا جایی که وقتی امروز مادرت نتوانست داخل مهد تو را راضی کند که بروی بین بچه ها... و فقط فریاد میزدی که: "من مهد کودک رو دوست ندارم..."

حتی اجازه حرف زدن به ما نمیدادی... و فقط میگفتی دوست نداری مهد را...

وقتی گفتم: "باشه بابا... اگه دوست نداری نمیخواد اینجا بمونی... اصلا بیا با هم حرف بزنیم... مهدکودک رو ولش کن..."

آمدی کنارم نشستی و گفتی : حرف بزنیم...

چند دقیقه حرف زدیم و گفتم: اصلا مامان و امیرعباس برن اون تو با بچه ها بازی کنن... تو پیش من بمون... خوبه؟

مامانی، تو و امیرعباس برین تو... امیرعلی نمیاد...

بعد نظرت عوض شد و گفتی :منم میخوام برم... و رفتی وارد جمع شدی...



به این خاطر حرف زدن را برایت خاص کردم که....

...

که...

...

خیلی برای این کارم دلیل داشتم... یک جهان بینی پشت این کارم بود...

باید به من فرصت بدهی تا به مرور برایت بگویم...

شاید هم از خدا بخواهم خودش هر طور صلاح میداند به وقتش برایت بگوید...

اهمیت درک مدیریتی در خودسازی

فرزندم:

از یک جایی به بعد سعی کردم درک مدیریتی ام را افزایش بدهم...

فقط میتوانم بگویم آنقدر یافته هایم شگفت انگیز شد که از شدت حرفهایی که در این زمینه دارم ، به بی حرفی افتاده ام و نمی توانم چیزی برایت بنویسم...

امروز تصمیم گرفتم اهمیتِ بصیرت و نشانه شناسی در مدیریت و درک مدیریتی را برایت باز کنم... البته به اجمال...

یک زمانی مقام معظم رهبری میفرمودن: اوایل که تصمیم گرفتیم کشور را هسته ای کنیم حتی دانشمندان هسته ای کشور با نامه و حتی حضورا به من میگفتند این کار شدنی نیست... 

ایشان میفرمودند: من اما ناامید نبودم... خوش بین بودم...

برای یک مدیر مطلع شدن از ظرفیت ها خیلی اهمیت دارد... و این اطلاع را هم از راه خبرهایی که از راه های مختلف میگیرد کسب میکند...

چطور مدیری مثل مقام معظم رهبری ، در شرایطی که متخصصان امر، خبر میدهند نمی شود... تحلیلش این است که : میشود... چطور؟

اصلا درست نیست در این شرایط بگوییم ایشان علم غیبی داشتند... نه...

 

ایشان یک مدیر بودند و آن متخصصان از مدیریت چیزی نمی فهمیدند... تحلیلهای رهبری از اخباری که بدست می اوردند بسیار جامع تر از تحلیل های متخصصین و دانشمندانی بود که در دل کار بودند...

حتما رهبری هم در همان مقطع ناتوانی را دیدند... همان چیزی که دانشمندان میگفتند... اما شاید ناامیدی را در دل و رفتار برخی محققین و جوانانِ متخصص ندیدند... این نشانه کافی بود تا ایشان یقین داشته باشند که میشود...

تحلیل جامع چگونه اتفاق می افتد؟

به این سوال بیاندیش عزیزم...

 

خبرهای واقعی از جامعه، بخشی از تحلیل یک مدیر را تامین میکند... بخش اعظمش نشانه هایی است که یک مدیر در دل همین خبرها میبیند اما دیگرانی که درک مدیریتی ندارند نمی بینند...حتی نشانه شناس شدن خبرهای غیر واقعی یا اغراق آمیز را خیلی راحت برایت رسوا میکند...

 

نشانه شناسی ، معرفتی است که هر مدیری باید کسب کند... بلکه هر انسانی باید کسب کند...

مثلا یک مدیر ، اگر بخواهد اشخاصی را برای تبلیغ دین انتخاب کند... ممکن است به تَنبل نبودن آن مُبَلِغ بیش از فن بیان و تسلط علمی اش بها بدهد... معنای این حرف این است که ممکن است کسی که فن بیان فوق العاده ای دارد و تسلط علمی جامعی دارد و در مسیر درست هم گام برمیدارد اما تنبل است را از حق تبلیغ محروم کند...

خطر انسان تنبل برای تبلیغ قابل چشم پوشی نیست... این را علمِ نشانه ها به او میگوید...

 

فرزندم:

نشانه ها را بشناس...

کسی که بدون نشانه شناسی به ظاهر واقعییات اکتفاء کند مدیر خوبی نمی شود... و این را یک انسان غیر دیندار اما مدیر هم درک میکند...

وقتی درک مدیریتی پیدا کردی... آنوقت میفهمی رذایلت ممکن است تو را از چه چیزهایی محروم کند...

اصلا دیگر نمی توانی رذایلت را تحمل کنی... مثلا وقتی مقایسات نابجا داری میفهمی که در دولت امام زمان هرگز فلان خدمات را نمی توانی انجام دهی...

وقتی اخلاقت به گونه ای است که نیمه خالی لیوان را بیشتر می بینی هرگز مسئولیت به تو نمی دهند یا هرگز در امور مهم از تو نظر خواهی نخواهند کرد و تو را مشارکت نمی دهند...

یا ترس از ملکاتت باشد، هرگز در بسیاری از وادی های اجتماعی راهت نمی دهند...

یا اگر تکبر داشته باشی...

اگر حسادت بورزی...

اگر...

فرزندم درک مدیریتی ات را افزایش بده.... تا بتوانی هدفمند تر خودسازی کنی...

تا امام زمانت بتواند روی تو حساب کند...

 

آفت ذهن گرایی

فرزندم:

انسانهای ذهن گرا ، در زندگیشان شکست را زیاد تجربه میکنند... و ذهنشان همان قبری است که در آن دچار فشار قبر هستند اما تا رها شدن از این فشار باید مقدماتی را فراهم کنند...

انسانهای ذهن گرا کسانی هستند که دنیای ذهنی ای برای خودشان می سازند اما این دنیا با عالم واقعیت خیلی فاصله دارد... به مرور در هر سنی با تناقضات این دو دنیا (دنیای ذهن و دنیای عین) مواجه میشوند و هر بار به گونه ای شکست را تجربه می کنند...

من هم در برهه ای دچار این ذهن گرایی بودم و یقینا هنوز هم کامل از آن رها نشدم... سالهاست متوجه این قضیه شدم و در تمام این سالها تلاشم بر رهایی از این ذهن گرایی بود... قدرت اندیشه انسان اگر به سمت ایده آل سازی غیر حقیقی و غیر حِکمی برود یقینا انسان را دچار خسران یکند...

بزرگترین ضربه ای که میزند این است که عمر انسان را هدر میدهد... مثلا تصمیمی که می توانست در  18 سالگی بگیرد ممکن است در 30 سالگی بگیرد... لذتی که میتوانست در 20 سالگی ببرد در 35 سالگی میبرد...

من با مطالعات فلسفی ام متوجه ذهن گرایی ام شدم... دقیقا فلسفه غرب برای من نماد فیلسوفانی ذهن گراست و فلسفه و حکمت اسلامی برایم نماد عینیت گرایی است...

ذهن گرایی ابتلائی است که اکثریت غریب به اتفاق انسانها دچارش میشوند... و واقعا احتیاط کردم و نگفتم تمام انسانهای غیر معصوم از جهنم ذهن گرایی باید عبور کنند... یعنی عقیده خودم این است که انسان غیر معصومی نیست مگر اینکه از این کُتَل عبور میکند... البته اگر همت داشته باشد عبور میکند... اکثر انسانها دچارش میمانند...

برای مثال چند نمونه از انسانهای ذهن گرا نام میبرم تا بدانی اغلب مردم ذهن گرا هستند...

انسانهایی که از ترس تامین نکردن معیشت خانواده ازدواج نمی کنند دهن گرا هستند

انسانهایی که از ترس تامین نکردن معیشت فرزند ، کم فرزند آوری می کنند ذهن گرا هستند...

انسانهایی که از ترس از دست دادن و روی زمین ماندن اهدافشان ازدواجشان را به تاخیر می اندازند ذهن گرا هستند...

انسانهایی که دنبال همسری ایده آل بدون در نظر گرفتن تشخص خود، هستند ذهن گرا هستند... اساسا انسانهایی که مقوله ازدواج خیییلی برایشان برجسته است ذهن گرا هستند...

و حتی انسانهایی که دونِ شان خودشان ازدواج میکنند دچار ذهن گرایی شدند...

انسانهایی که حسادت میکنند ذهن گرا هستند...

انسانهایی که بخل میورزند ذهن گرا هستند...

انسانهایی که وسواس (در انواع مختلفش) دارند ذهن گرا هستند...

 

 

میبینی؟!!!

گویا انسانی باقی نمی ماند مگر اینکه ذهن گرا است...

 

فرزندم انسانهای ذهن گرا مدیر اسلامی خوبی نمی شوند... شاید مدیر منظمی بشوند... و نظم را در زیر مجموعه شان حاکم کنند اما مدیر اسلامی خوبی نمی شوند... مدیر اسلامی فقط به دنبال اداره آن مسئولیتی که به دوشش میگذارند نیست... علاوه بر آن باید انسانهای تحت نظر خودش را هم اداره کند...

اداره انسانها به مراتب سخت تر و پیچیده تر از اداره یک کار است... مخصوصا که نگاه اسلام به انسان ، نگاه بسیار والایی ست...

برای اینکه از ذهن گرایی رها شوی تلاش بکن تا لحظه هایت را دریابی...

واجبِ هر لحظه ات رو تشخیص بده و با تمام قلبت انجامش بده... اگر واجبِ لحظه ات بازی کردن با کودکت است جوری با کودکت بازی کن که انگار کار دیگری در دنیا وجود ندارد...

اگر واجب لحظه ات غذا خوردن است... جوری مشغولش شو که انگار مسئله دیگری در جهان وجود ندارد...

خلاصه اینکه به واجباتی که در عالم واقع با آن مواجه میشوی ارتباط برقرار کن...

وقتی حقیقتا با عالم واقع ارتباط عقلانی برقرار کنیم ، حق متعال را با اسم الظاهرش ملاقات خواهیم کرد...



در اولین فرصت نظرات قبلی پاسخ داده خواهند شد

اهمیتِ رابطه ی شخصی

فرزندم:

امروز میخواهم تو را از مسئله ای مهم آگاه کنم که در مسیر بندگیِ حق متعال بسیار حیاتی است... 

"فهم" انسان از حقایق شبیه نوریست که پایداری ندارد... بیشتر شبیه یک جرقه است که یک روشنایی ایجاد میکند اما یک روشنایی پایدار نیست...

"چشیدن و ذوق کردن و درک" حقایق شبیه نوریست که پایداری دارد... البته این نور شدت ضعف دارد و شدت و ضعفش هم به وسعت وجودی خود ما بستگی دارد... منتها حتی اگر به اندازه کورسوی شمعی باشد پایداری دارد...

جایگاه فهم و مفهوم، ذهن انسان است... یا به اصطلاح علمی تر باید گفت جایگاه مفهوم در عقلِ تنزل یافته است... اما جایگاه درک و چشیدن در عقل ترفع یافته است...

این نامه را مینویسم تا به تو بگویم که بین فهمِ ذهنی و مفهومی از حقیقت، و درک مستقیم و چشیدنی از حقیقت یک حلقه مفقوده ای وجود دارد که تمام کسانی که نمی توانند از وادی مفهوم به وادی چشیدن همان مفهوم وارد بشوند متوجه این حلقه مفقوده نمی شوند... و تلاش بیهوده میکنند...

برخی از اینها هر روز بیشتر در مفهوم غرق میشوند و غور میکنند به این تصور که با تلاش ذهنی بیشتر می توانند مفاهیم ذهنی را برای خودشان عینی کنند یا آن جرقه را تبدیل به نوری پایدار کنند... اینها سعی میکنند اما اگر خدا به آنها عنایت کند نهایت رهاورد سعی شان متنبه شدن نسبت به همین حلقه مفقوده است...

فرزندم:

شاید در نامه های قبل اشاره کرده باشم که که قیام و قیامت نفس انسانی در جزئیاتی است که در زندگی برایش پیش می آید... نفس انسانی به درک مستقیم و عینی و چشیدن حقایق نائل نمی شود مگر اینکه از درون برانگیخته شود و قیامتش برپا شود...

نفس ناطقه انسانی فقط در جزئیات قیام میکند...

عزیزم در جزئیات زندگی ات هشیار باش... این جزئیات رسالتی بر دوش دارند... بگذار کارشان را بکنند... وقتی داستان زندگی سید هاشم حداد را می خواندم که مادر زنی بسیار بد اخلاق و بد دهان داشت به این نتیجه رسیدم که سید هاشم فهمیده بود این جزئیات (مادر زنی بسیار بد اخلاق) همان جزئیاتی است که موجب قیام کردن نفسش میشود... لذا صبر کرد...

این داستان زندگی تمام بنی آدم است... رنج هایی در زندگی همه ما وجود دارد... اگر نسبت به آن رنج ها هشیار نباشیم ممکن است هرگز به قیامت نفس انسانی مان در این دنیا نرسیم... یعنی ممکن است هرگز به "موتوا قبل ان تموتوا" نرسیم... نمی گویم هر ناموزونی ای در زندگی را باید تحمل کرد... نه...

میگویم نسبت به رنج ها و لذت های زندگی ات هشیار باش... انسانی رفتار کن...

حیوانات در لذت ها غرق میشوند و از رنج ها گریزانند... اگر ما اینگونه بشویم چه حسرت ها که باید در قیامت داشته باشیم... نسبت به رنج ها و لذت هایت "هشیار" باش...

جزئیات زندگی تو یک نسخه ایست که از ازل تا ابد دیگر برای احدی تکرار نخواهد شد... این جزئیات برای این است که تو را از درک مفهومی به سمت درکی عینی و شهودی برساند...

با جزئیات زندگی ات ارتباط برقرار کن... این همان حلقه مفقوده بین درک مفهومی و ذهنی با درک عینی و شهودی است... اگر زیبایی مفاهیمی که در ذهنت ادراک میکنی تو را نسبت به جزئیات و واقعیات زندگی ات بد بین یا بی میل کرده بدان دچار "شیطان" شدی... به همین خاطر است که داشتن استادِ راه در این مسیر بسیار مهم است...



با خدا یک رابطه جزئی و شخصی داشته باش... با خدایت حرف بزن... داستان موسی کلیم الله در قرآن اسرار زیادی دارد... موسی علیه سلام هم شرح وجودیِ حقیقت انسانی ما است... با خدا تکلم کردن به صورت جزئی و شخصی، گره ها باز خواهد کرد... شاید اینکه به ما فرمودن حتی نمک سفره تان را هم از ما اهل بیت بخواهید منظورشان این بود که در جزئی ترین مسائل زندگی تان با ما ارتباط برقرار کنید... یا به تعبیری دقیق تر:

با ما رابطه ای جزئی تر و شخصی تری برقرار کنید... تا گشوده شوید

 

 

قوه خیال و بازی + توئیتر

فرزندم:

نمیدانم به یاد داری این بازی را یا نه:

شبها وقت خواب سریع لامپها را خاموش میکردی و میگفتی : هاپو بازی کنیم!!!... من هاپو بازی دوست دارم!!!

و من با تمام خستگی هر شب حدود ده دقیقه ای با نور گوشی ام و حرکات دستم همچین تصاویری روی دیوار روبروی تشک خوابمون می انداختم و به جای کارکترهایی که درست میکردم دیالوگ میگفتم و یه سینمای خونگی درست میکردم و تو آنقدر با هیجان محو این سینمای خانگی میشدی که یکی از تنبیهاتم برای خرابکاری های تو این بود که تو را شب از این سینمای دو بعدی خانوادگی محروم میکردم... و برای من جذاب تر از خنده ها و ریسه رفتن های تو،  با صدای بلند خندیدن مادرت بود... کمتر پیش می آید مادرت به اتفاقی با صدای بلند بخندد و خندیدنش در این سینمای دو بعدی ای که من شبها راه می انداختم عامل اصلی استمرارم بر این حرکت بود...

جدای از این بازی مهیج، برای اینکه تو بتوانی راحت بازی کنی و در خانه بدوی و چیزی مانع بازی کردنت نشود خانه اجاره ای که ازش راضی بودیم رو عوض کردیم و به جای دیگری رفتیم که زیر زمین باشد و حیاط هم داشته باشد تا تو بتوانی راحت در محیط خانه و حیاط بدوی و بازی کنی... همیشه سعی کردم در بازی هایی که با تو میکردم قوه خیالت را حسابی به بازی بگیرم... 

میدانم با تمام تلاشهایم خیلی برای بازی کردن با تو کم گذاشتم و از این بابت ناراحتم اما هدفی داشتم از اینکه حتی وقت خواب هم باید دور آخر بازی کردن که سینمای دو بعدی خانگی بود رو اجرا میکردم...

چون میدانستم اگر کودک در سنین کودکی به اندازه ای که با طبع و مزاج و تشخصش سازگار است بازی نکند، قوه خیالش به تعادل نمی رسد... عامل اصلی میل به بازی کردن، قوه خیال هر انسان است... قوه خیال وقتی تحت ولایت عقل نباشد بسیار میل به بازیگری و شیطنت دارد... و انسان تا وقتی به سن عقل نرسیده بر عهده والدینش هست تا در بحث بازی، حسابی تخلیه اش کنند... اگر هر انسانی در سنین کودکی اش نتواند مطابق طبع و مزاج و تشخصش بازی کند وقتی به سن عقل رسید، قوه خیال راحتش نمی گذارد... عقل این شخص در عذاب خواهد بود از شیطنتهای قوه خیال...

 

لذا هم خودم حواسم را جمع میکردم و هم به مادرت می گفتم که در باب بازی کردنهایت تا جایی که میتواند حوصله بخرج بدهد... و جز در مواقع خطر منعت نکند... متاسفانه در زندگی شهری تا دلت بخواهد موانع برای آزادی عمل کودکان در بازی کردن زیاد هست و این موجب میشود که این کودکان در بزرگسالی عقلی قوی نداشته باشند و بخشی از روحیه بازی گری خودشان را از سن کودکی به سن بزرگسالی ببرند... و این روحیه به بازی گرفتن همه چیز توسط قوه خیال موجب به زاویه راندن عقل میشود...

بخواهم بازترش کنم و مصداقهایی را برایت بگویم یکی اینکه اگر شخص به بلوغ برسد و نتواند به هر دلیلی ازدواج کند، کنترل قوه شهوت برایش به غایت سخت میشود... و حتی غیر ممکن...

یا اینکه در زندگی اش دچار مقایسات بیجا میشود... نمی تواند نگاه حکمی درستی به وقایع و پدیده ها داشته باشد... نقص بینی و نیمه خالی دیدن در زندگی خودش و جامعه ای که در آن زندگی میکند برایش پر رنگ تر از حسن بینی خواهد بود و به اسم واقع بینی خودش را فریب میدهد...

 

من با تمام سختی ها و خستگی هایم سعی میکردم وقتی به خانه می آیم با تو بازی های مختلفی بکنم چون دوست نداشتم تو در سنِ عقل مقهور قوه خیالت باشی...

حتما کم کاری های من و مادرت هم بوده... اما در حد وسعمان تلاش کردیم...خدا به آنچه از خوبیها که ما به تو رساندیم پاداشت نمی دهد و به آنچه از بدی که ما به تو رساندیم عقابت نمیکند... بلکه به ارزش افزوده ای که تو بر داشته ها و نداشته هایت اضافه کردی پاداش و عقاب میدهد... پس نه به بدی های ژنتیکی ات نا امید شو و نه به خوبی های ژنتیکی ات مغرور شو...

اگر هم به واسطه کم کاری های ما چیزی از بازیگری قوه خیال به بزرگسالی ات بردی ناامید نشو ان شاء الله خدا برای کسی که قلبش با خوبی هاست هیچ بن بستی برای هدایت و اصلاح قرار نمیدهد... و ان شاء الله آنقدر عاقل بشوی که بیابی قوه خیال چه رسالت عظیمی در سیر الیه راجعون هر انسانی دارد و از این خلقت پرشکوه خداوند غرق در ابتهاج شوی...



دو سه روزی هست که توی توئیتر حساب کاربری باز کردم... بنظرم حضور ما در این محیط لازم هست... اما شبکه های اجتماعی و فعالیتهای مجازی باید به شدت برای کاربرش مقید و نظام مند بشن والا واقعا کاربر رو به قهقرا میبرند...

من در محیط وبلاگ خودم رو نظام مند کردم... و بنظرم خیلی لازمه... اگر این نظام مندی نبود یقینا به سمت توئیتر نمی رفتم... البته هنوز در محیط توئیتر غریبی میکنم... یه مقدار زمان میبره تا با محیطش وفق پیدا کنم...

 

واقعا نمی فهمم چرا توئیتر توی کشور ما باید فیلتر باشه و اینستا آزاد باشه... چه منطقی پشتشه؟

بعد حالا فیلتر کردنش یه طرف، شخصیت سیاسی ای توی این مملکت از تمام جناح ها و تفکرات پیدا نمی کنی که توی توئیتر حساب کاربری نداشته باشن (کمی با اغراق)...

واقعا که بیشتر شبیه یه جک هست این رفتارهاشون...

جایگاه سالاری در خانواده


فرزندم:

جایی میخواندم که در خانواده نه زن سالاری موضوعیت دارد و نه مرد سالاری و نه حتی شایسته سالاری...

بلکه در خانواده جایگاه سالاری موضوعیت دارد...

روی آن حرف فکر کردم... نمیدانم همان اندازه که برای من دلنشین بود تو هم با آن ارتباط برقرار میکنی یا نه... اما به نطر من این جمله بسیار حکیمانه است...

معنای این حرف این است که حتی اگر علم تو یا توانمندی های تو از همسرت بیشتر بود دلیلی بر سالاری تو در منزل و خانواده نیست... بلکه آنچه در خانواده باید مورد حراست و حفاظت قرار بگیرد و خط قرمز خانواده باشد ، جایگاه زن و مرد است... حتی تمام علم تو باید در تثبیت این جایگاه صرف شود...

حق متعال جایگاه مرد را در خانواده اینطور بیان میکند: "الرجال  قوامون علی نساء"

قوام یعنی بسیار ایستاننده... که اگر بخواهیم این آیه شریفه را ربط بدهیم به آیه شریفه "نساوکم حرث لکم" میتوانیم قوام را به معنای "بسیار قیام دهنده و بسیار برانگیزاننده" هم معنا کنیم...

یعنی همسر تو کشتزار تو است و تو باید این کشتزار را برانگیزانی...

چه چیزی را در این کشتزار برانگیزانی؟!!!

قابلیت های وجودی او را... هر چه هست... هر اندازه که هست... هر اندازه که طلب دارد...

تمام زنان که طلب ولی الله شدن را ندارند... هر اندازه که قوه و منه و طلب دارد وظیفه تو است تا آن را برانگیزانی... و این ممکن نیست جز با توکل و تعقل و تدبر

اگر آن را برانگیختی بهترین برداشت را از این کشتزارت خواهی داشت... آنوقت محصول این کشتزار هم خانواده ساز است و هم جامعه ساز...

شاید برایت سوال پیش بیاید که چرا زن نیاز دارد تا مردی او را برانگیزاند؟!! اصلا چرا نیاز به برانگیزاننده و قوام دارد؟...

قصد ندارم به این سوال جواب بدهم اما کمی ذهنت را می شورانم:

اگر زنی به لحاط علمی و معرفتی از مردش قوی تر باشد و اصطلاحا عاقل تر باشد باز هم نیاز دارد تا آن مرد او را برانگیزاند... قوامش شود... و اگر دچار شطن شود و مردش را به واسطه سلطه علمی اش تضعیف کند، نزد خدا گله نکند که همسر من در شان من نبود... او با بی تدبیری و بی خردی شانیت قوام بودن مردش را تعطیل کرد و هم خودش را دچار ضعف و خلاء کرد و هم مردش را...

بله حق این است که زوجین، کفویت ایمانی داشته باشند... حتی کفویت علمی و فرهنگی ملاک "اصلی" نیست... کفویت سنی ملاک اصلی نیست... کفویت اقتصادی ملاک اصلی نیست... به کلمه "اصل" دقت کن... کفویت اصلی در ازدواج کفویت "ایمانی" است...

اما نگاه به قرآن بیانداز... در بین صاحبان عصمت و حتی غیر معصوم اما صالح هم مواردی ذکر شده اند که کفویت ایمانی هم نداشته اند... سبحان الله!!!

مثلا برای زنان حضرت آسیه با همسری غیر هم کفو زندگی کرد و برای مردان هم چند پیغمبر ذکر شده اند... اگر داستانهای قرآن را شرح وجودی انسان بدانیم معنایش این است که در زندگی کردن با همسری غیر کفو حتی در زمینه "ایمانی" هم بن بست وجود ندارد... و لذا برای همین در شرع مقدس شرایط طلاق را سخت گرفتند... به نحوی میتوان گفت که طلاق برای دفع افسد به فاسد است... چون من فقط یک نمونه طلاق در بین صاحبان عصمت دیدم آن هم درخواست طلاق از سوی صاحب عصمت نبود بلکه از سوی همسرش بود... با وجود جورهای فراوان این زن به امام صادق علیه سلام در نهایت خودش درخواست طلاق میدهد و حتی به نا حق دوبار هم مهریه اش را از امام گرفت...

شرع مقدس و روایات هرگز توصیه نمی کنند با همسری غیر هم کفو ازدواج کنید منتها گاهی قضای الهی بر این است که کسی دچار این مسائل میشود... و اگر عاقل باشد راه برای تکامل او هم بسته نیست...

شخصی نزد حضرت امیرالمومنین رفتند و از حضرت خواستند برای اینکه ازدواج بسیار خوب داشته باشند دعا بفرمایند.. تا همسری بسیار خوب نصیبش شود و امام در پاسخ به او فرمودند اگر من و تمام انبیای الهی برای تو دعا کنیم آن کسی که باید نصیب تو بشود میشود... 

این به معنای جبر نیست بلکه به این معناست که حضرت ایشان را به قضای الهی توجه دادند... هست ...

در نظام هستی بسیار پیش می آید...

مثل فرعونی سرکش و طاغی باید با زنی الهی و موحد و پاک زندگی کند... و مثل حضرت نوحی باید با زنی طاغی و غیر الهی و دچار شطن شده زندگی کند... هست... یکی هم مثل حضرت مریم اصلا نباید به سمت ازدواج برود چون ظاهرا کفوی در آن عصر برایش نیست...

قرآن هم بی حکمت اینها را بیان نکرد... یکی از معانی اش این است که بن بستی وجود ندارد... عاقل باش و خیلی عقل بکار بیاور تا دچار مقایسات نشوی... مخصوصا در زمینه همسرداری و زندگی مشترک انسانها بسیار دچار قیاس میشوند... خیلی مراقب باش... و اگر دیدی دچار قیاس شدی بدان دچار شیطان درونت شدی... استغفار کن و شطن زدگی را از اندیشه ات دور کن... بدان تکثر زدگی به اندیشه ات غالب شده... بدان از دایره توحید خارج شدی... بدان لطافت ادراکت را از دست دادی... بدان فهمت تنزل پیدا کرد...

برگردم به اصل بحث:

جایگاه تو در خانواده این است که هم همسر و فرزندانت به واسطه تو ایستایی پیدا کنند و مخصوصا همسرت... و هم اینکه تو او را برانگیزانی...

قبلا برایت اشاره کردم که زنها مظهر "نفس" هستند این نفس را به معنای "نفسانیات" در مباحث اخلاقی نگیر بلکه به معنای نفس در این حدیث شریف بگیر : " من عرف نفسه فقد عرف ربه"... نفس مقام جمعی و جامعیت دارد... نمیبینی که ادراک گوش کیفیتی جداست و ادراک چشم کیفیتی جدا و دیگر ادراکات کیفیتی جدا اما هم تحت ولایت نفس جمع هستند؟... نمی بینی مزاج، جمع اخلاطِ اضداد است اما تحت ولایت حقیقتی به نام نفس معنا پیدا میکند؟

از ویژگی های نفس این است که اگر به قوامی نرسد تزلزلش زیاد است... این از ویژگی های این مظهر است... حتی نظر من این است که زنانی که به ولایت هم میرسند به صورت آگاهانه از این تزلزل استفاده میکنند... (نظر من است... باید تحقیق بیشتری بکنم) و لذا میبینیم مثلا بیماری هایی مثل وسواس در زنان بیشتر است... چون بستر ظهور چنین بیماری هایی در زنها بیشتر است...

****اما همین مظهر نفس اگر به قوامی برسد و "ایستایی و قرار" شایسته را پیدا کند به جای افزایش تزلزل، انقلابات درونی اش در سیر صعودی افزایش پیدا میکند... و خود مردش هم میتواند بر سر سفره این انقلابات ارتزاق کند... ****


*****تزلزل رو به پایین است اما انقلاب و قلب رو به بالا...*****

حتی برداشت من این است که اگر شریعت در باب حقوق زن اینقدر مقام زن را بالا برده و سخت گرفته ، تا جایی که حتی شستن لباس و پختن غذا و حتی شیر دادن به فرزندی که بدنیا می اورد وظیفه او نیست خواسته هم به خود زنان و هم به مرد بفهماند رسالت زن خیلی فراتر از اینهاست و به این معنا نیست که اگر مردی از زنش خواسته تا در منزل غذا بپزد یا لباس بشوید به زنش ظلم کرده... بلکه ظلم به زن وقتی پیش می آید که جایگاهش درک نشود... 

سعی کن جایگاهت را در خانواده درک کنی تا از تلاقی دو بحر مردانگی و زنانگی در بستر خانواده بغی و ظلم پیش نیاید...

و بدان همواره جایگاه مرد و زن بر تشخص آن مرد و زن در خانواده ارجحیت دارد...

با طبیعت تطابق داشته باش اما در آن متوقف نشو

فرزندم:

سعی کن در زندگی صرفا یک انسان طبیعی نباشی، با طبیعت تطبیق داشته باش اما در طبیعت متوقف نشو... مثلا طبیعی هست که انسان در مقابل ظالم ایستادگی کند... حتی حیوانات هم در مقابل مهاجم از خود دفاع میکنند... یا طبیعی است که انسان یک جاهای از خود گذشتگی و ایثار کند... مگر نمی بینی که برخی حیوانات پدر یا مادر چگونه برای فرزندان خود فداکاری میکنند؟ یا بسیار طبیعی است که انسان عاطفه داشته باشد مگر عاطفه را بین حیوانات نمی بینی؟!!!

من طبیعت را انکار نمی کنم بلکه معتقدم کسی که با طبیعتش تطابق نداشته باشد در صراط نیست اما توقف در طبیعت را هم خارج از صراط میدانم... چیزی که دست تو را میگیرد و علاوه بر تطابق بر طبیعت از قیود طبیعت عبورت میدهد "عقل و نور عقل" است...

مثلا وقتی امام حسین علیه سلام عزم کوفه کرده بودند برخی از یاران و اقوامش حضرت به ایشان عرض کرده بودند: حالا که در عزم خود راسخ هستید حداقل زن و بچه را با خود نبرید... این انسانهایی که این توصیه را به حضرت میکردند حرفی "طبیعی" میزدند... اما در طبیعت متوقف شده بودند... و جا ماندند... 

جزئی تر برایت بگویم... چون ما به لحاظ جسم محاط در طبیعت هستیم اگر عقلمان ظهوری قوی نداشته باشد غالب اعمال ما بر اساس میل طبیعی ما خواهد بود مثلا غذا میخوریم چون یک میل طبیعی است... به تفریح میرویم چون یک میل طبیعی است... فرزندمان را دوست داریم چون یک میل طبیعی است... همسرمان را دوست داریم چون یک میل طبیعی است... به سمت جنس مخالف میل داریم چون یک میل طبیعی است... اگر دلیل تمایلات و گرایشات ما همان میل طبیعی مان بود و اینگونه زندگی کنیم هرگز به حیات انسانی نمی رسیم...

اگر فرزندت را فراتر از میل طبیعی دوست داشتی وارد حیات انسانی شدی... مثلا علاوه بر محبت عمیق به فرزندت حاضر شوی در راه اسلام فدایش کنی...

اگر میل به خواب و خورت را فراتر از میل طبیعی بردی وارد حیات انسانی میشوی... مثلا علت اصلی خواب و خورت برای این باشد که این جسم سالم بماند چون در عالم طبیعت به این جسم نیاز داری برای خدمت به خلق و اطاعت خدا... چون که صد آید نود هم پیش ماست... شما هدفت را متعالی کن بعد خواهی دید که لذت های مادون از خواب و خور که همه در آن غرق میشوند برای تو عمیق تر از آنها و عمیق تر از قبل حاصل میشود... و به حالشان ناراحت میشوی که آنها چون در خواب و خور غرق شدند از خواب و خورشان لذتی درک نمیکنند... و از لذت نبردنشان ناراحت میشوی...

من مصادیق بسیاری را میشناسم که انسانها آن کارها را بر اساس غلبه طبیعت بر خودشان انجام میدهند... حتی در همین محیط مجازی... اما برای خودم و تو و هر کسی که این را نامه را میخواند همین اشاره کافیست... که حواسمان باشد:

طبیعتت را سرکوب نکن و با آن تطبیق داشته باش...

اما مراقب باش طبیعت بر تو غلبه نداشته باشد و فرا طبیعی باش...

تاثیر سبک زندگی بر فهم و درک انسان

++: مواظب باش ورودی شهر رو رد نکنی... نزدیک شدیم

 

-- : حواسم هست به تابلو ها...

 

++: به نظرم خسته شدی ، بذار من بنشینم پشت فرمون، دیشب هم خوب نخوابیدی... "عینکش رو از چشم بر میدارد و تمیز میکند" ضمن اینکه من این شهر رو بهتر میشناسم... آدرس رو راحت تر پیدا میکنیم...

 

-- : خستگی کدومه؟... نشنیدی این جمله معروف رو که : هر آنچه که مرا نکشد قوی ترم میکند؟

 

++: آهان... اون مرد سیبیلوی احساساتی!!!... به نظرم این جمله اش یه قاعده قابل تعمیم نیست...و نمیشه به عنوان یک اصل فلسفی پذیرفتش لذا ارزش فلسفی نداره... مثلا ما در مورد انسانهای شرور دعامون اینه که اگر هدایت پذیر نیستن مرگشون برسه... چرا؟... چون هر روز دارن ضعیف تر میشن... و در اون دنیا خیلی حالشون اسفناک میشه از شدت ضعف... و برای اشرار هر چیزی که نکشدشون ضعیف ترشون میکنه... درسته؟

 

--: آخه وادی فلسفه با وادی دعا و نگرش دینی کمی متفاوته اون هم فلسفه غرب... در ضمن نیچه احساساتی نبود... کسی که میگه: "به سراغ زنان اگر میروی تازیانه را فراموش نکن" احساساتیه؟

 

++: هوم... خب من به خاطر مراعات های اخلاقی نخواستم از واژه ترسو یا کلماتی اینطوری به جای احساساتی استفاده کنم والا در مجموع نظرم اینه که نیچه چون نسبت به زنها احساس امنیت نمی کرده این حکم رو میده... ولش کن ارزش نداره در مورد این موضوع وقت بذاریم...

 

-- : چرا تابلو اینطوری شده؟ چیزی پیدا نیست... ورودی شهر همینه؟

 

++: آره از همینجا باید بریم...

-- : " عینکش را از چشمش برمیدارد" با عینک آفتابی نمیتونم خوب تابلو ها رو بخونم... حالا نکته ای که شما در مورد اشرار گفتید خیلی قابل تامل بود اما حلقه مفقوده بین دین و فلسفه غرب کجاست؟

 

++ : سوال سختیه... البته بهتره سوال رو اصلاح کنم و بگم : حلقه مفقوده بین اندیشه انسان و خدا یا حلقه مفقوده بین اندیشه انسان و مبدا خودش کجاست؟

 

-- : اهان.. شما اصلاحش نکردید فقط درون دینی اش کردید... سوال من با ادبیات فلسفی تری مطرح شده

 

++ : فرقی ندارن... حالا همون سوال خودت اصلا... سوال سختیه... من خیلی روش فکر کردم... و فقط به این پاسخ رسیدم که اون حلقه مفقوده : "سبک زندگی" هست...

 

-- : انصافا پاسخ سخت و غیر قابل درکی هست... چطور به این پاسخ رسیدید؟

 

++ : خب جوابهای مختلفی میتونم بدم... مثلا توی همین فلاسفه غربی از نظر من "اسپینوزا" یه سر و گردن از همه شون بالاتر بوده و نگاهش از همشون توحیدی تر بود طوری که شخصی مثل انیشتین شدیدا تحت تاثیرش بوده یا هگل در موردش میگفت " یا باید اسپینوزایی باشی یا اصلا فیلسوف نباشی" کاری با هگل ندارم اما اگر زمزمه هایی از شیعه شدن انیشتین میشنوی از این جهت من به این زمزمه ها خوشبینم که میدونم انیشتین شدیدا تحت تاثیر اندیشه و فلسفه اسپینوزا بوده و تقریبا اسپینوزا توسط غرب خیلی هم درک نشده و من وقتی کتاب اخلاق اسپینوزا رو میخوندم با خودم میگفتم ایشون تقریبا هم عصر ملاصدرا بوده شاید یه ربع قرن متاخرتر... کاش کتب ملاصدرا به دستش میرسید...

 

-- : ربط اسپینوزا به سبک زندگی چیه؟ "سرش را به طرفین جاده میچرخاند و می پرسد" طبق نقشه باید وارد بلوار امام خمینی بشیم... اشتباه نریم؟!!! دور این میدون چرا تابلو نداره؟!!!

 

++ : مستقیم برو... اسپینوزا یک یهودی زاده بود که در یک خانواده کاملا مذهبی بزرگ شد اما تقریبا در 20 سالگی متوجه تحریفات فراوان در کتب مقدس یهویان میشه و نقد میکنه دین یهود رو... کارش به هشدار توسط کنیسه ها و در نهایت محاکمه میکشه و محکوم میشه و از جامعه یهود طرد میشه... حکم به کفرش میدن... تا آخر عمر (45 سالگی) عدسی عینک میتراشید و امرار معاش میکرد و در خانه ای استیجاری و محقر زندگی میکرد... زندگی زاهدانه ای داشت... بسیاری از پیشنهادها رو برای وسعت روزی مادی اش نپذیرفت تا آزادی قلمش را سلب نکنند... چند نفر دیگه از فیلسوفان غربی که اونها هم کمی عمیق تر از بقیه غربی ها بودن سبک زندگی سالمی داشتن... زندگی مطابق شریعت، موجب تطبیق انسان با تکوین نطام هستی میشه و همین موجب نورانیت و تعمق اندیشه میشه... اون فرعی بعدی رو برو داخل...

 

-- : ولی باید تا چهار راه بعدی برسیم و بعدش وارد خیابون شهید چمران بشیم...

 

++: این فرعی هم میره به سمت خیابون شهید چمران، اون چهار راه همیشه شلوغه... از همین فرعی برو...

 

-- : من هنوز متوجه ربط سبک زندگی و تعمق در اندیشه ورزی نشدم

 

++: بذار از میرداماد و ملاصدرا برات بگم: وقتی ملاصدرا برای تحصیل فلسفه نزد میرداماد رفت این استاد بزرگ نکته مهمی رو به این جوان شیرازی گفت و اون این بود که : تحصیل حکمت نظری به دو منزل منتهی میشه، یا به منزل اله میرسی یا به منزل الحاد... کسی که میخواهد در تحصیل حکمت سعاتمند شود باید حکمت عملی را به دو دلیل تعقیب کند، اول انجام تمام واجباب دین اسلام و دوم پرهیز از هر چیزی که نفس بوالهوس برای خوشی خود می طلبد و تذکر بسیار حکیمانه ای به ملاصدرا میده و میگه کسی که مطیع نفس اماره شد و تحصیل حکمت هم میکند به احتمال قوی بی دین خواهد شد...

 

-- : خیلی جالبه این عقیده در بین حکمای ما، اما واقعا ربط بین اندیشه ورزی و درک عمیق از حقایق و متشرع زندگی کردن چیه؟!!!... رسیدیم به خیابون اصلی... کجا برم؟

 

++: این هم ون خیابون شهید چمرانه... طبق آدرست برو... باید تا انتهای این خیابون بری... ربط عمل و نظر رو وقتی درست درک میکنی که نفس ناطقه انسانی رو درست بشناسیم... چرا برای سعه پیدا کردن هم به نظر نیاز داریم و هم به عمل؟

 

-- : با این سوالات عملا داریم وارد فضای بحثی فلسفه اسلامی میشیم و من نمی خواستم درون دینی به این سوال جواب بدم... دنبال یک جواب عام تر بودم... چیزهایی در فلسفه و عرفان اسلامی وجود داره که تبیین اونها برای کسانی که با فرهنگ غرب رشد کردن نیاز به ادبیاتی جدید داره...باید بیان و برهانمون رو بومی سازی کنیم...

 

++: بله اما تا خودت نفهمی چطور میتونی یک حقیقت رو بومی سازی کنی و با ادبیات و فرهنگ اونها بیان کنی؟... هر چند من معتقدم "برهان" اونقدر وضوح و شفافیت داره که در هر فرهنگی بره رنگهای فرهنگی اون منطقه نمی تونه بی رنگی حقیقت رو آلوده کنه... و در نهایت این بی رنگی حقیقت هست که پیروز میشه و هر رنگی رو تحت الشعاع قرار میده...

 

-- : برهان!!! رسالت برهان چیه؟ آخه این هم از اون کلماتی هست که در فلسفه اسلامی بیشتر شناخته شده هست تا در فلسفه غرب...

 

++: رسالت برهان ، رساندن انسانها به یقین هست...

 

-- : و یقین هم مراتب داره... راستش میلی نداشتم بحث به اینجا بکشه... رسیدیم به میدان معلم... خیابون حافظ کدوم طرفه؟!!... اهان دیدم تابلوش رو...

 

++ : چرا میل نداشتی؟

 

-- : آخه بحث های این مدلی به نظرم بیش از اندازه ذهنیه... مراتب یقینی که ازش حرف میزنیم کی رفته دیده؟... علم الیقین!!! ... عین الیقین!!!... اینها خیلی ذهنیه... در عمل همه مون فقط علم الیقین رو درک کردیم... و نمیشه برای انسانهایی که در دایره ایمان قرار ندارن بیانش کرد...

++ : تاکیدم روی سبک زندگی برای همین بود... سبک زندگی که دینی نباشه اندیشه دچار کوری میشه... و به قول میرداماد حتی تحصیل حکمت برای کسانی که سبک زندگی دینی ندارن ثمره ای جز بی دین تر شدن نداره...

 

-- : حقیقتی که به بیانی واضح و ملموس نیاد برای کسی حجیت نداره، شما چجوری میتونید برای من عین الیقین رو ملموس و قابل درک توضیح بدید؟...

 

++ : مواظب باش رد نکنی دانشگاهی که باید ثبت نام کنی اواسط همین خیابونه...

 

-- : حواسم هست...

 

++ : تفاوت من و تو در پیدا کردن این آدرس همون تفاوت علم الیقین و عین الیقین بود... برای تو تفاوت بلوار امام خمینی و خیابان شهید چمران و خیابان حافظ فقط تفاوت اسمهاشون بود اما برای من بلوار امام تشخص داشت اینکه دیده بودم درختهای وسط بلوار چقدر بزرگ شدن... اینکه دو تا رو گذر توی این بلوار اضافه شده... اینکه خیابون شهید چمران هنوز همونقدر دوست داشتنی و باصفاست با درخت های بلندش... اینکه خیابون حافظ مثل همیشه شلوغه به خاطر مراکز مهمش...

اما برای تو همه اینها یک اسم بودن... هیچ تشخصی برات نداشتن... لذا اگر یه تابلو ناخوانا باشه ممکنه راه رو اشتباه بری... درک تو یک درک صرف کلی و پلان گونه از ادرس بود و درک من علاوه بر اون درک کلی یک درک جزئی و همراه با تشخص هم بوده... تو میانبرها رو نمیدونی اما من نه تنها میانبر ها رو میدونم بلکه با تک تک ساختمونها این شهر هم خاطره دارم...

 

-- : توی مسائل معرفتی چطور باید این تفاوت علم والیقین و عین الیقین رو مطرح کرد؟ مثالت خیلی خوب بود... اما برای من... میخوام تعمیمش بدم...

 

++ : در کنار اندیشه ورزی ات تن بده به سبک زندگی اسلامی، اونوقت برای هر مخاطبی بیانی شایسته رو پیدا میکنی... عجول نباش... این هم فرهنگ غرب هست که حتی برای مسائل معرفتی هم دنبال ساندویچ و فست فود میگردن... صبر داشته باش...

-- : ایناهاش... این تابلو دانشگاهه...

 

++: نرو داخل... جای پارک گیرت نمیاد... جلوتر یه پارکینگ داره...


آگاهی مسولیت می آورد

فرزندم:

آگاهی مسئولیت بسیار سنگینی دارد... و عدم اگاهی تباهی و خسران در پی دارد...

بگذار خاطره یکی از رزمندگان عزیز هشت سال دفاع مقدسمان را برایت بگویم... میگفت سه نفر بودند که برای عملیات شناسایی، شبانه وارد منطقه عملیاتی بعثی ها شدند و اطلاعاتی بدست آوردند و از همان راهی که آمده بودند برمی گشتند که ناگهان یکی از آن سه نفر محکم گفت تکان نخورید... وسط میدان مین هستیم... این رزمنده عزیز میگفت من قدمی برداشته بودم اما با شنیدن صدای همرزمم قدمم را روی زمین نگذاشتم... نگاهی به زیر پایم انداختم دیدم دقیقا داشتم پا روی یک مین میگذاشتم... از آن لحظه به بعد بابت هر گامی که برمیداشتیم باید دقیق بررسی میکردیم...

سبحان الله!!!

اینها از همین مسیر آمده بودند... از وسط میدان مین رد شده بودند... اما بی خبر بودند... هیچ آگاه نبودن چه خطر عظیمی از سرشان رفع میشود... اما به محض اگاه شدن هر قدمی که برمیداشتند ممکن بود موجب انفجار شود... البته شهادت که نوش جانشان اما یک عملیات لو میرفت... و این خسران بود...

واقعیت و حقیقت همین است... تا آگاه نیستی، مسئولیتی نداری... و خطرها را هم از سرت رفع میکنند... و البته کسی در بی خبری خیری نخواهد دید... حیات انسانی با بی خبری منافات دارد... اما وقتی باخبر شدی... آگاه شدی... بابت تک تک قدمهایت مسئولی...

ممکن است بی احتیاطی و غفلت و رخوت ما بعد از آگاه شدن هزینه های سنگینی در پی داشته باشد... ممکن است داغ ها بر دل انسانها بگذارد...

نمیدانم این فیلم را نشانت بدهم یا نه... اما حدود یک سالی هست که دیدمش... بارها با خودم میگویم من چقدر در داغی که بر دل این کودک نشسته نقش داشتم؟!!! حدود یک سال است میسوزم... اگر خواستی این فیلم را  اینجا  ببین...



 دقیقا ممکن است غفلت و رخوت ما بعد از آگاه شدن به همچین قیمت هایی تمام شود... ما چه مالکیتی نسبت به وقت و عمرمان داریم؟!!!!... باید امانت دار باشیم... به ما داده شده باید به خودش برگردانیم... عمر هر انسانی از زمانی که آگاه شده شروع میشود... تمامش مال دیگریست...

از خدا آگاهی بخواه اما مرد باش و به خدا تعهد بده مسئولیت تمام آگاهی هایی که به تو میدهد را میپذیری و به دوش میکشی... خیلی به استعدادهایی که خدا به تو میدهد مقید نشو... گاهی آن استعداد از این باب به تو داده میشود که گذشتن از آن را بیاموزی و بزرگ شوی... دادن استعداد و توانمندی همیشه به این معنا نیست که حتما باید آن را به منصه ظهور برسانی... گاهی میبینی شرایطت به گونه ای رقم خورد که اگر بخواهی رضایت خدا را در نطر بگیری باید از آن توانمندی ات عبور کنی... و شاید اصلا هدف حق متعال از دادن این توانمندی به تو همین بوده... تو برای خدا تعیین نکن که چه کار خیری میخواهی انجام دهی... بگذار او تعیین کند خیر تو در چیست... تو خیر بخواه و مردانه پای مسئولیت های خودت بایست...



روزگار ما روزگاریست که کشور ما مرکز دنیا و آخرت شده است... و این را کمتر کسی درک میکند... اگر به کسی بگویم یک تشخیص نادرست و بر اساس بی مسئولیتی و بی دغدغه گی در مجلس شورا یا مثلا در انتخاب رئیس جمهور ممکن است هزاران کودک و زن یمنی یا فلسطینی یا .... آواره کند و به خاک و خون بکشد... بعید میدانم درک کنند...
اما تو درک میکنی... 
Designed By Erfan Powered by Bayan