سیاهه های یک پدر

انَا و علی ابَوَا هذِهِ الاُمَّه

جراتِ طوفان

یه غم هایی هست که نگفتنش به انسان وزانت میده... نور میده...

میسوزوندت ولی کسی نمی بینه...

رشدت میده اما کسی نمیدونه این رشد از کجا حاصل شد...

همه فکر میکنن اگر حرف موثری میزنی مال اون کتابایی هست که خوندی... یا مثلا مال دوستایی هست که داری یا اساتید خوبی داشتی....

اما نمیدونن اون کتابا و دوستا و اساتید هم به خاطر اون غم پنهانی ات بهت داده شده...

حدود 17 سال پیش خواهری که یه سال از خودم کوچیکتر بود توی تصادفی از دنیا رفت... توی اون تصادف فقط من بودم و خواهرم... روی دست های من تمام کرد...

غم ثانیه، ثانیه اش رو هیچ وقت و برای هیچ کس نمی تونستم و نتونستم بگم...

و نگفتم...

همیشه اگر گفتنی هم بوده در همین حد بوده...

شاید فقط مادرم، نگفته، همه غم های منو درک میکرد... و پدرم...

چون بعد از اون واقعه انگار خیلی بیشتر هوای دلم رو داشتن...

بعد از 17 سال دارم توی یه مطلب و عمومی تر بهش اشاره میکنم...

چون...

حس میکنم خدا یک غم دیگه ای داره به من میده...

توی این غم ان شا الله موت ظاهری ای در کار نیست...

اما باطنم رو نشانه رفته و گویا قصد کشتنم رو داره :)



 

و چند کلمه با خودم:

عزیزم تمام اتفاقات خوب عالم توی کتمان و راز نگهداری می افته...

عشق، ناموس نظام هستی هست...

بین ناموس و ستر همیشه ربطهای عمیقی هست که اگر فقط شمه ای از این ربطها به ما گفته بشه از شدت ابتهاجش مست میشیم...

چقدر این واقعه با حقیقت ستر و ناموس همخوانی داره که بزرگی میگفت خانمی با موهاش حاجت میگرفت... شاید به سادگی و در تعاریف فقهی نشه موی زن رو ناموس تلقی کرد نمیدونم... شایدم تلقی کردن... اما میگفت اون خانم بزرگوار به پشت بام خانه شون میره و در مکانی که هیچ انسان زمینی ای به ایشون دید ندارن موهایی که همیشه از نامحرم پوشانده شدن رو نمایان میکنن و اون موها رو روی کف دست هاشون میگیرن و رو به آسمان با خدای خودشون نجوا میکنن... و حاجتی که باید بگیرن رو میگیرن...

نمیدونم... تحلیل ناقص منه... شاید حتی یاوه گویی باشه اما وقتی این واقعه رو شنیدم یاد حضرت زهرا سلام الله افتادم در مسجد... وقتی امیرالمومنین رو به زور برای بیعت به مسجد برده بودن...

میگن حضرت فاطمه سلام الله دست به موهاشون بردن و در اون حال ستون های مسجد شروع به لرزیدن کردن که امیرالمومنین به سلمان فرمودن به فاطمه بگو نفرین نکنه...

قطعا حضرت زهرا سلام الله بخوان نفرین کنن گیراست... اما اینکه شکل ظاهری این مسئله با دست بردن به موهایشان اتفاق می افته قطعا رازها و حکمت ها داره...

 

و عشق ناموس نظام عالم هست...

عزیزم اگر سودای عشق داری بدان تو را به ستر خواهند کشاند...

و تمام اتفاقات در ستر و در نهانی خواهد افتاد...

غمی و داغی رو بهت خواهند چشاند که نتونی بیانش کنی...

الهی راز دل نهفتن دشوار است و گفتن دشوارتر

 

یاد این بیت زیبا افتادم:

لب باز نکردم به خروشی و فغانی...

من محرم راز دل طوفانی خویشم...

 

آقای راز دار...

قربان دل طوفانیت...

به ما هم جرات و طاقت طوفان بده...

به حقیقت... نه به مجاز...

یادگاری بنویسید...

این روزها حس میکنم در آغوش بی انتهای اهل بیت هستم وقتی هر روزش مثل ستونی در زندگی من قائم شد و قیامت کرد...

دیروز که تولد امام حسین علیه السلام، کشتی ازل تا ابدِ نجات بود... منو به یک سال قبل برد و یاد اینکه خبر مسرت بخش دختر بودن فرزند تو راهیمون رو گرفتیم... و البته هدیه بزرگترش این بود که اسم زینب هم برای این مادرِ پدر، به ما هدیه داده شد و این هدیه یک روز مانده به غدیر همچون پریرویی که تاب مستوری نداشت رخ به عالم اضداد گشود و نام فاطمه رو هم همچون ستونی برای نام زینبیش با خودش آورد و از زبان استادمون در روز عید غدیر به ما هدیه داده شد...

همه سال عید غدیر ما به دیدن استاد میرفتیم و عید غدیر سال گذشته با وجود اینکه استاد به خاطر سید بودنشون و عالمی ربانی بودنشون سفره دار و مهمان دار هستن از صبح تا شب... اما خودشون با ما تماس گرفتن و تبریک گفتن و شادمانی کردن و فرمودن اگر نظر منو در مورد اسم دخترم میپرسید فاطمه زینب صداش کنید...

 

و امروز روز تولد مظهر قدرتِ امام حسین علیه سلام هست...

روز تولدقمر منیر بنی هاشم حضرت ابوالفضل العباس...

و به عشق این آقازاده اسم فرزندم رو امیرعباس گذاشتم...

اسم که نیست باباش به فداش... ذکره...

چقدر خوبه توی خونه آدم پر از ذکر باشه...

هی بگی امیر علی بیا... امیر عباس کجا رفتی... فاطمه زینبم چی میخوای بابا؟...

همه اش ذکر...

تازه وقتی علی رو با امیر میگم حس ادب هم بهم دست میده...

عباس رو با امیر میگم حس مودب بودن بهم دست میده...

علیِ خالی... عباسِ خالی... روی زبونم نمیچرخه وقتی این نامها ذکر خونه ام هستن...

 

تمام این روزها رو به خاطر اذکاری که اهل بیت در خانه ام جاری کردن ، و شادی حقیقی رو در دل تمام سختی ها در دل ما مهمان کردن، روزه میگیرم و این شادی دنیای آخرتی رو گره میزنم به شادی عبودیت و شکر...

 

امیرعباس یه جورای خاصی برام ذکر حضرت عباس علیه سلام هست...

مثلا وقتی امیر علی چیزی که با زحمت درستش کرد و اون چیز خراب میشه امیرعلی خیلی ناراحت و عصبی میشه و گاهی حتی میزنه زیر گریه...

اینجور مواقع امیرعباس 2.5 ساله میره پیشش و شروع میکنه کمک کردن به امیرعلی تا دوباره اون چیز رو درست کنه...

یا یه بار وقتی امیرعلی وو امیرعباس رو برده بودم حمام... وقتی داشتم بازو و زیر بغل امیرعلی رو تمیز میکردم چون خیلی قلقلکی هست از شدت تحریک به جای خنده جیغ میکشید... امیرعباس فکر کرد من دارم امیرعلی رو تنبیه میکنم که امیرعلی جیغ میکشه...

بازی خودش با آب رو ول کرد و اومد دست منو گرفت و با نگاهش و لبخند ملتمسانه اش از من میخواست امیرعلی رو رها کنم...

خیلی از برادر و خواهرش دفاع میکنه... با اونکه 2.5 سال بیشتر نداره...

بعد من چطور یاد امیرعباس صحرای کربلا نیوفتم؟!!

جانم به فدات ای کسی که با یاد هیبت تو رعب در دل دشمنان حسین علیه سلام می افتاد و امنیت و آرامش در خیام اباعبدالله...

 

الحمدلله بابت تمام این ذکرهای عینی...

روی جای جای بدن زندگیتون یادگاری بنویسید...

اینجا تنها جایی هست که هر چی زیباتر تتو کنید بهتر زندگی میکنید...

از این برادرتون داشته باشید این حرف رو...

جای خالی روی بدن زندگیتون نذارید...

بدون یاد خوبان که این دنیا جای نفس کشیدن نیست...

هست؟!!

Designed By Erfan Powered by Bayan