سیاهه های یک پدر

انَا و علی ابَوَا هذِهِ الاُمَّه

از برکات عید غدیر امسال

مثل هر سال اومد پیشم و گفت:

مهندس امسال هم داریم پول جمع میکنیم برای عید غدیر چند تا گوسفند بخریم و قربانی کنیم بدیم به فقرا...

اگر دوست داشتی شما هم شرکت کن...



یه روز قبل از غدیر دوباره اومد پیشم و گفت قربانی کردیم و فقرایی هم شناسایی شدن و قراره امشب ببریم تحویلشون بدیم... اما چند قطعه گوشت اضافه اومد... اگر شما میشناسی به شما هم بدم ببری بهشون بدی...

گفتم من توی این شهر غریبم کسی رو نمی شناسم... خودتون راحت تر فقیر پیدا میکنید...

گفت باشه... داشت میرفت که یادم اومد یه همسایه داریم که ویلچری هست... ظاهرا هم تنها زندگی میکنه (هیچ وقت دقت نکردم تنها هست یا نه اما اون لحظه انگار تما اون یک سال همسایگی اومد جلوی من و اینطور نتیجه گرفتم که تنهاست...)

از طرفی انگار توی پارکینگ زندگی میکنه... دقت نکردم هیچ وقت ولی به نظر میرسه نیازمند باشه...

گفت باشه یکی از گوشت ها رو به شما میدم... شما به مناسبت عید بهش بده و سر صحبت رو باز کن اگر واقعا نیازمند بودکه نوش جونش.. اگرم نبود که طعام عید غدیره... بازم نوش جونش



اون شب رفتم در خونه اش رو زدم... به حالت نشسته اومد دم در...

درب رو باز کرد و سلام علیک کردیم و از احوالش پرسیدم و گفتم:

تنها زندگی میکنید؟

گفت بله... گاهی برادرم میاد بهم سر میزنه...

گفتم همون که با موتور گاهی میاد در خونه؟

گفت: بله...

یه نگاه به داخل خونه اش انداختم... دیدم کولر یا پنکه ای توی این اتاق کوچیکش وجود نداره...

فقط یه بادبزن توی دستش دیدم...



اومدم خونه... به خانمم گفتم ماجرا رو...

گفتم دوست دارم بیشتر در مورد این آقای تقریبا 40 ساله بدونم... اما خجالت میکشم بپرسم...

چطور یک سال همسایه ما بود... اما نفهمیدیم نیازمنده؟

چرا دقت نکردم؟

گفت: آره... میتونی از این به بعد غذاهایی که برای محمد همکارت میبری که برسونه دست نیازمندای روستاشون... بدیم به ایشون...

گفتم: توی این گرمای کاشان، این بنده خدا کولر نداره... 



از طرفی خوشحالم که غدیر موجب شد متوجه وجود یه نیازمند توی همسایگیم بشم...

از طرفی ناراحتم که چرا یه سال حتی به ذهنم خطور هم نکرد این بنده خدا نیازمنده...



مطلب قبلی خیلی ناقص نوشته شده...

نیاز به اصلاح داره...

باید فاصله زمانی نوشتن مطالبم رو زیادتر کنم... و وقت و حوصله ی بیشتری برای هر مطلب بذارم...

موضوع به این مهمی رو خیلی ناقص بیان کردم...

و از بیچارگی‌های زندگی در زمان غیبت! :((

برای سرمایش این بنده خدا چه فکری کردید؟ 

:((
باید بال بشیم برای همدیگه...

برای سرمایششون باید زودتر یه کولر آبی کوچیک براشون تهیه کرد
ایشون توی یه پارکینگ تقریبا 12 متری فرش انداختن و تمام زندگیشون همونجاست ظاهرا...
من توی خونه نرفتم و دوست دارم اطلاعات بیشتری داشته باشم شاید کمک موثر تری بشه کرد...
باید خجالت رو بذارم کنار و از جزئیات بیشتر بپرسم...

سلام علیکم

خدا به شما اجر بده.

اگر بتونید اسباب کسب‌وکار براشون فراهم کنید عالیه.

مثلا محصولی رو تولید کنن و شما براشون بفروشید.

سلام علیکم
درستش همینه که نیازش رو برطرف کنیم اون هم به شکل عزتمندانه...

و لازمه اش اینه که ارتباط بیشتری بگیرم باهاش تا بفهمم وضعیتشون دقیقا چیه...
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan