سیاهه های یک پدر

انَا و علی ابَوَا هذِهِ الاُمَّه

دارم میبینمت

وقتی محمود میره بیرون ، و فقط من میمونم و خودش،...

میگه: مهندس شما هر چی بگی من انجام میدم... ولی واقعا الان کاری رو از من خواستی که محمود باید انجام میداد... اما بس که مشغول گوشی اش هست کار عقب افتاده... حالا کار اون رو من باید انجام بدم...

میگم: محمد من دارم هر دو تا تون رو میبینم... اینها رو متوجه میشم...

میگه: آخه یه وقت هایی به خاطر همین وقت هدر دادن هاش کار تا ساعت 4 نمی رسه بعد وقتی ساعت 4 نیروها میخوان برن به شما میگه کار نرسید باید امروز اضافه کار نگهشون داریم... بعد شما هم موافقت میکنی... نمیخواید به محمود تذکر بدید؟

میگم: محمد این رو هم دارم میبینم... میدونم... تو از کجا میدونی بین من و محمود چی میگذره؟... تو از کجا میدونی تا حالا چه تذکراتی بهش دادم... و تو چه میدونی برنامه ام برای آینده چیه؟...

میگه: آخه وقتِ من به خاطر کم کاری اون گرفته میشه... اصلا شما بخشی از وظایف اون رو ازش بگیر و بنداز گردن من... من خودم بهش نظم میدم و میرسونمش... اما وقتی میبینم علاوه بر کارهای خودم... کم کاری اون هم آخر وقت می افته گردن خودم، واقعا زورم میاد...

اونم چی؟!!! اون بهم میگه که من انجام بدم... و وقتی قبول نمیکنم شما بهم میگی کارش رو انجام بده...

 

میگم:

چون کار اون نیست که عقب افتاده... کار شرکته...

محمد میفهمی من همه اینهایی رو که تو میگی بهتر از تو میبینم و میدونم یعنی چی؟... دارم میبینمت... کاری که میگم رو انجام بده...



من فعلا کسی رو ندارم که جای محمود قرار بدم... و بارها بهش تذکر دادم... خیلی اوقات حریف خودش نمیشه... این وقت هدر دادن هاش هم موجب شده خودشم خیلی ضرر کنه توی این سالها و مزایای زیادی رو که من میتونستم بهش بدم رو از دست بده...دو سالی هست باهاش مدارا کردم...

بارها توی خلوتهامون بهم گفته فلان امتیاز رو که ازم سلب کردی بهم برگردون... درسته من نظمی که تو میخوای ندارم اما از اون طرف تا هر وقت تو بخوای میمونم...

بهش میگم من موندن زیادی تو رو نمی خوام... بی نظمی تو داره به مجموعه ضربه میزنه... داری مدیریت منو هم زیر سوال میبری...

از طرفی اگر دقت و جزئی نگری محمود و روابط عمومی اش رو کس دیگری داشت حتما جابجاش میکردم و محمود از جایگاهش برداشته میشد...و اینقدر بهش فرصت نمی دادم...

محمد یکی از گزینه های منه در جایگزینی با محمود... منتها هنوز به اون تسلطی که میخوام نرسید... اما خودش نمیدونه اون رو به عنوان جایگزین محمود در ذهنم دارم و داره دوران امتحان رو میگذرونه...

 



و این روزها جامع ترین حرفی که به محمد در مقابل اعتراض هاش میزنم همین جمله هست:

محمد من دارم میبینمت... به من اعتماد داشته باش....

 



دارم میبینمت...

 

دارم میبینمت...

 

ز درد و ناله ام شادم از آن روی...

به حال من تماشا میکنی تو...

 

خدایا چقدر این مدیریت ها موجب شد شما و ولی امر مسلمین رو بهتر درک کنم...

من مدتیه دوست دارم برای رهبرم جانم رو بدم... نمیدونم چرا اینقدر درکشون میکنم...

نمیدونم چرا اینقدر حس فرزندی نسبت به ایشون دارم... و حس میکنم پدر حقیقی ام هستن...

ولایت مسئله عجیبیه...

خیلی عجیب...

 

مطلب قبلی منم برای ایشون نوشته شده...

 

تا حالا چند تا مطلب در مورد اهمیت مدیریت ناس نوشتم... اما به دلم ننشست و پیش نویس شدن...

من فکر میکردم درک فلسفه و عرفان اسلامی خیییلی لطافت روح و ادراک لازم داره...

بله... لازم داره...

اما قدرت مدیریت الهی عموم مردم خیلی بیشتر از فلسفه و عرفان نیاز به درک لطیف شده داره...

حتی مدیریت مومنین اونقدری سخت نیست...

یعنی اگر کاری که حاج قاسم انجام میدادن (مدیریت مومنین) با کاری که رهبری عزیز انجام میدن رو مقایسه بکنید (مدیریت مومنین و ناس) متوجه میشید تفاوت از زمین تا آسمان است...

چون مدیریت عموم مردم بسیار درک لطیف شده ای لازم داره... پس یقین داشته باشیم ماموم و مطیع حقیقی امامی که مدیریت عموم رو دارن هم نیاز به درک بسیار لطیف داره... با هیجان صرف و شورهای زودگذر و جوزدگی نمیشه شیعه ای بصیر و حقیقی بود...

نمیشه مطیع حقیقی بود...

 

 

به کوی عشق منه بی دلیل راه قدم

که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد 

 

 

 

نیستان را به آتش میکشانم

چقدر شمع هنرمند هست...

نار را به جانش میخرد تا نور تحویل اطرافش بدهد...

 

هنرمند کسی نیست که در دانشگاه مشخصی درس بخواند... و تخصص مشخصی طبق تعاریف وزارت علوم داشته باشد...

هنرمند کسی هست که این نار به جانش افتاده باشد...

 

چگونه هست حال کسی که "شدت" علاقه اش را به هم نوعانش کتمان میکند تا مورد بد گمانی واقع نشود... تا هم نوعانش نقش خودشان را در مقابلش هر چه طبیعی تر ایفا کنند... اما توسط همان کسانی که دوستشان میدارد مورد بی مهری قرار میگیرد... مورد بد قضاوتی قرار میگیرد...

 

این خاصیت دنیاست... سرشت دنیاست...

و همان ناری که در دل هایمان به ودیعه گذاشتی موجب میشود تمام بی مهری ها و بد قضاوتی ها در حرارت آن نار بسوزد و چیزی از آن "شدت" کم نکند...

 

تو خورشیدی و من شبنم چه سازم...

نه تاب دوری و نه تاب دیدار...

 

منِ ساده...

چگونه این همه سال نارت را در دل پنهان کردم؟!!! ...در برابر اغیار کتمان کردم؟!!!!...

این تحمل از کجا آمد؟!!!...

 

وای اگر این آتش به جانم نبود!!!...

 

 

نه تاب دوری و نه تاب دیدار

 


چه خوش مناجاتی داشت خواجه عبدالله:

الهی همه از آخر ترسند و عبدالله از اول...

 

15 خرداد ، انقلاب را اول بخیر کرد... 

چه خوش قیامی کردید و چه خوش پای نایب امامتان جان باختید و مجروح شدید...

خدایا بر نار وجودم بیفزای...

 

بمیرید... بمیرید...

در این عشق بمیرید...

در این عشق چو مُردید

همه روح پذیرید

 

بمیرید... بمیرید...

از این مرگ مترسید

کزین خاک برآیید

سماوات بگیرید...

 

بمیرید... بمیرید...

به پیش شه زیبا

بر شاه چو مردید

همه شاه و شهیرید...

 

خدایا... بمیرانم... به همان مرام که طلب ذاتم هست...

به همان ناری که در جانم افروختی...

بمیرانم...

 

 

 

 

 

 

یا میری یا میبرنت

توی این چند ماهی که با حسین آشنا شدم، بچه مون قصد ازدواج داره... یه سالی هست که یه خانمی رو دوست داره... و همیشه در عذاب این بود که مبادا این خانم ازدواج کنه...حالا توی همین روزا قراره برن جلو...

توی هر فرصتی از من سوال میپرسه که فلان مسائل اگه توی زندگی پیش بیاد باید چکار کرد؟... توی جلسه خواستگاری چی باید بگم؟... 

امروز هم همین طور داشتم افاضات میکردم براش که بحث خطیر جاری ها پیش اومد :)))

گفتم بلاخره چون در مسئله "جاری" مسئله مقایسه برای خانمها پیش میاد طبیعی هست حساس بشن و یه مقدار واکنش هاشون خاص بشه... بازم بستگی به این خانم داره... نمیشه نسخه واحد پیچید...

بعد گفت: وااای فکر میکنم این خیلی سخت میشه مهندس ... مگه نه؟

گفتم: عزیزم: یه چیزی بهت میگم این حرف رو خوب روش فکر کن... اگر پذیرفتیش... اونوقت تمام اتفاقات زندگیت رو با در نطر داشتن این اصل بررسی کن... و اون اینه:

برطرف کردن ملکات ناخوشایند وجودی ما انسانها، بدون رنج، میسر نمیشه... همون طور که وسیع تر شدن وجود هر انسان بدون رنج میسر نمیشه...

در مسیر خدا در حال رفع ملکات ناخوش وجودمون و وسیع تر شدن هستیم... یعنی داریم به سمت رنج ها میریم... 

ازدواج از بزرگترین ابزارهای خدا برای وسیع تر شدن و رفع ملکات ناخوشایند وجودی انسانه... پس اول امر بپذیر که تو داری به سمت رشد و وسیع شدن میری... به یک معنا داری به سمت رنج میری...

منتها به سمت رنج رفتن دو حالت داره...

یا فعالانه با ضعف هات روبرو میشی... مثلا ازدواج کردی میبینی ملکه ترس داری... و ممکنه به زندگیت آسیب بزنه...

یا خودت با تدبیر و برنامه حرکت میکنی به سمت میادین ترس و سعی میکنی بر ترست به صورت عقلانی و درست روبرو بشی...

یا شرایط زندگی تو رو در شرایطی قرار میده که چاره ای جز این نداری که با ترست روبرو بشی و چاره اندیشی کنی... یعنی ازت سلب اختیار میکنه... یا باید با ترست روبرو بشی و حلش کنی یا باید راه ظلم و زورگویی رو انتخاب کنی...

 

قرار هست با ازدواج به یکی از این دو راه برسی...



حسین از تعجب چشماش گرد شد و گفت:

تو رو خدا؟!!! راست میگی؟...یعنی در هر صورت (چه همسرم خوب باشه چه نباشه) فاتحه ام خونده هست؟!!! آخه من ضعف های زیادی دارم... 

گفتم: این باوری هست که خودم تو زندگی بهش رسیدم و البته حضور خدا در زندگی انسان هر سختی ای رو آسون میکنه...

و عدم حضور خدا در زندگی هر رفاه و آسایشی رو هم تبدیل به شکنجه گاه انسان میکنه...

بعدشم وقتی ضعف های خیلی زیادی داشته باشی تازه میشی مثل من :)))

انواع رنج ها رو دارم اما از همه تون خرسند ترم :))))

سخته یا آسون؟

++: مقوله اطاعت، یک مقوله بسیار آسان و پیچیده ای هست... کسانی که فقط پیچیدگی اش رو می بینن درست مقوله اطاعت رو نفهمیدن... کسانی هم که فقط آسونی اش رو می بینن باز هم درست نشناختن...

 

- - : چطور؟

 

++ : چون اطاعت نه با بله و چشم گفتن حاصل میشه و نه با فشار آوردن به قوه اندیشه و محاسبات ذهن...

 

- - : خب اینکه خیلی پیچیده هست؟... آسونی اش کجاست؟

 

++: تجربه... توی این سالها کم ندیدیم کسانی که دغدغه ی اطاعت از رهبری رو داشتن و سالها در مسائل سیاسی و اجتماعی و ... تریبون داشتن و اهل سواد و تحلیل بودن... در یک واقعه که باید تصمیم میگرفتن، تصمیم و انتخابی داشتن که بعد از گذر زمان معلوم شد اون تصمیم و انتخابشون احسن نبوده... یا اشتباه بوده... اما در همون واقعه یک انسان معمولی و کم سواد که در اطلاعاتش بسیار از اون تحلیل گر پایین تر بود تصمیم و انتخابی رو داشته که بعدها مشخص شده مطابق با نظر ولایت بوده...

 

- -: آره... دیدیم..

 

++: اگر به اون تحلیل گر نگاه کنیم میگم اطاعت از ولی خدا سخته... اگر به اون انسان کم سواد نگاه کنیم میگیم خیلی هم سخت نیست و برای عموم هم قابل دسترسی هست...

 

- - : آخه مهندس اطاعت از امام معصوم خب خیلی راحت تر از اطاعت از انسان صالحِ غیر معصوم هست... ما الان همه چیز برامون در سخت ترین حالتش قرار داره...

 

++ : اتفاقا بر عکسه... اطاعت از امام معصوم هم دشواری هاش عمیق تره و هم آسونی اش ، آشکارتره...

 

- - : چرا؟

 

++: چون اطاعت به بله و چشم گفتن نیست :)))

       به قدرت نظری و مفهوم پردازی و محاسبه گری ذهن هم نیست :))))

       یعنی با اتکاء صرف به اینها اطاعت حاصل نمیشه... و در واقع این ابزارها اصلا اصل نیستن در اطاعت... بلکه فرع هستن 

 

- -: خب این سخته دیگه... نیست؟

 

++: اگه سخته چرا گاهی تصمیمات مردم کم سواد و کم اطلاع از نخبگان سیاسیِ دغدغه مند برای اطاعت به ولایت نزدیکتره؟!!!

 

- -: همین سخته...

 

++: سخت و آسونه... اگر تو سخت بشی... سخت میشه... اگر آسون بشی، آسون میشه... :)))

Designed By Erfan Powered by Bayan