سیاهه های یک پدر

انَا و علی ابَوَا هذِهِ الاُمَّه

بابای مامان

غالبا اسم این جور افکار رو توهمات ذهن میدونن...

اما خب درگیر این توهمات هستم و دوست هم ندارم رهاشون کنم...

دیروز مادرم سوالات جزئی ای در مورد کارم پرسید... که اگر صادقانه جواب میدادم ایشون به این نتیجه میرسید که داره از من سوء استفاده میشه...

پاسخ دروغ ندادم اما هر پاسخ درستی رو هم به یک وجه خوبِ کار وصل کردم

و در نهایت وقتی علت بعضی از ناجوانمردی هایی که به من میشد رو پرسید گفتم: سرشون شلوغه و کار داره از کنترلشون خارج میشه... عامدانه نیست...

به تعداد کافی آدم ندارن برای بخش های مهم... برای همین اختلال دارن توی مدیریت...

حدود 30 سال انواع خیانت ها رو از نزدیکانشون دیدن و من بهشون حق میدم بی اعتماد باشن...

و کلی توجیه دیگه...



توهمی که ابتدای مطلب گفتم اینه که بر این باورم که اگر ظلمی بهم میشه نباید به این نون و ماستی ها به مادرم بگم...

باورم اینه که مادره... اگر ببینه بچه اش داره بهش فشار میاد و اذیت میشه، ممکنه دلش از دست کسی که بچه اش رو اذیت کرده بشکنه...

و اگر دل مادری از کسی بشکنه بدون عقوبت نیست...



بعضی وقتا که از بعضی نامردمی ها به تنگ میام... و تحملم کم میشه... با خودم میگم برم پیش مادرم و ازشون شکایت کنم...

اما وقتی پیش مادرم میرم نسبت به اونهایی که اذیتم کردن هم مهربون میشم و سریع می بخشمشون...



تا حالا فقط یه شکایت رو پیش مادرم بردم... اونم نه به شکل گله کردن بلکه فقط به صورت خبری و با لب خندان...

و اون هم موضوع اینکه خیلی ها توی این شهر به خاطر تعدادمون بهمون خونه ندادن...

 

راستش از گفتن این مسئله هم پشیمونم...

کاش ظرفیتم بیشتر بود و نمی گفتم...

اما یه اخلاقی دارم که هر وقت مادر رو ببینم باید حتما یه خبر خوب بهش بدم...

ولو در حد اینکه مثلا خانمم فلان کلاسش رو خیلی خوب داره پیش میبره...

 

بابای مامان هامون باشیم...

راز بزرگ

چقدر خدا خوبه...

دخترم از صبح ویروسی شد... عصری بردیمش دکتر و دارو گرفتیم...

میدونستم شب اول بیماریش به خاطر مشکل بسته شدن بینی و سخت شدن تنفس نمی تونه بخوابه...

همه خوابیدن اما فاطمه زینب هی میخوابه و بیدار میشه... 

من بیدار موندم بالا سرش...

 

روز تولد قمریش خواست باباش رو برای احیای این شب عزیز بیدار نگه داشته باشه...

اینا مهندسی خداست... حالا هی همکارام منو مهندس صدام کنن...



آقا جان...

با این همه چیزهایی که در خودمون پنهان کردیم و میدونیم به اندازه ادعامون بناست اون لایه های پنهان رو برامون رو کنی...

اگر لحظه ای به حال خودمون واگذار بشیم واویلاست آقا...

چه آبرویی میمونه از ما؟



تا قبل از این فکر میکردم شیعیان پاک شما و اولیای الهی حتما کسانی هستن که خیلی اهل مراقبه بودن... در مقام عمل خیلی تزکیه نفس کردن...

اما به نظرم اینها اولیات انسان شدن هست... قطعا این مراحل را داشتن اما اینها کافی نیست...

انسانهای الهی جوری به خلق نگاه کردن که بارها به خودشون ثابت شد از همه بدتر هستن...

لذا بدها رو درک کردن...

بارها به خودشون ثابت شد از همه ضعیف تر هستن... لذا ضعیف ها رو درک کردن...

اولیای الهی بارها ضعیف تر بودن و بدتر بودن خودشون رو درک کردن اما با همه وجود خواستن که از نگاه خدا و اهل بیت نیفتن...

 

اینکه میگه عیب او در ظاهر هست و عیب ما در باطن...

گفتا شیخا من آنچه گفتی هستم

ایا تو آنچنان که می نمایی هستی؟

 

این یک تعارف برای تلطیف فضا نبود... باورشون رو گفتن...

کاش همه بریم در این افق...

چقدر می تونیم قلب ها رو به سمت نور بکشونیم...

 

 

 

سخن رو کوتاه میکنم...

 

پر کن پیاله را

 

پرکن پیاله را
کاین آب آتشین
دیریست ره به حال خرابم نمی برد

.

.

هان ای عقاب عشق
از اوج قله های مه آلوده دور دست
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا
که شرابم نمی برد



روز عید غدیر رو به همه شیعیان مخصوصا بزرگواران بیان و علی الخصوص سادات بیان تبریک عرض میکنم...

از سادات بیان فقط بزرگواران: خانم پیچک و خانم مروه رو میشناسم... بقیه مخاطبان هم که از سادات هستن و من اطلاع ندارم همگی تبریک بنده رو پذیرا باشید...

التماس دعا و انتظار عیدی داریم :)

 

حکم آنچه تو فرمایی...

حدود 2 سال پیش...

با 15 میلیون پول تصمیم گرفته بودم دفتر بزنم... کارم رو به صورت آزاد شروع کنم...

هیچی نداشتم... نه سیستم... نه میزو صندلی... نه جایی که مستقر بشم...

فقط 15 میلیون پول داشتم و یک الهام قوی که بهم میگفت برو این کار رو انجام بده...

با 7 یا 8 میلیون از پولم رفتم سایت استوک کالا و دو تا سیستم با قابلیت های که نیاز کارم بود خریدم... دو تا مانیتور استوک هم خریدم...

شب عید غدیر رسید...

نمیدونم چرا اون شب استرس به جانم افتاد... تردید پیدا کرده بودم... به خودم میگفتم جواب میگیری؟!!!

نخوابیدم... ساعت 2 پا شدم رفتم وضو گرفتم و نماز خوندم...

شروع کردم به صحبت کردن با امیرالمومنین... صحبت و نجوا و اشک...

فردا رفتم توی دیوار تا یه دفتر یا مغازه ای پیدا کنم... برای اجاره...

جایی با متراژ حدود 80 متر گیرم اومد... با قیمتی خیلی مناسب... اتفاقا جای خوبی از شهر هم بود...

صاحب دفتر حاضر شد از من فقط 3 میلیون پول پیش بگیره و 1 میلیون اجاره...

با بقیه پولم رفتم یک ورق ام دی اف خریدم و دادم برام برش کردن و خودم سه تا میز برای دفتر درست کردم...

و دو تا صندلی خریدم... صندلی هام رو هم استوک خریدم :((



چند روز پیش که برای تمدید قرارداد با صاحب دفتر صحبت میکردم بهشون گفتم دو سال پیش شب عید غدیر به امیرالمومنین متوسل شدم و فرداش اینجا رو پیدا کردم...

من از شما توی این دو سال راضی بودم... و برای همیشه شما تو یادم میمونید...

صاحب دفتر که یک بنای ساده دل هست گفت: شما خودت خوبی مهندس... چه جالب در مورد عید غدیر گفتی... جالبه بدونی که هم من و هم خانمم هر دو تامون سید هستیم...

وقتی این حرف رو زد خیلی حالم منقلب شد...

من نمیدونستم...

نمیدونستم...

و جز به حساب لطف و عنایت حضرت امیر علیه سلام نمی تونم بذارم...

دو سال پیش با 2 تا سیستم شروع کردم و امروز با 8 تا سیستم کار میکنم...

اون استوک ها رو هم عوض کردم و نو شدن... و هنوز پول ودیعه ام همون 3 میلیون هست...

جز لطف حضرت چیزی نبوده...

عیدانه های غدیر برای من خیلی پر برکت بودن...

ان شاالله در مورد عیدانه بعدی هم توی مطلب بعدی بتونم بنویسم

دل نوشته_ رمز به متاهل ها داده میشود

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

مردم ضعیف، بی رحم میشوند

قدرت و ثروت باید توی جامعه تقسیم بشه...

تمرکز قدرت و ثروت از عوامل فساد هست... امیرالمومنین اخر هر هفته کل خزانه رو بین مردم تقسیم میکردن و خزانه رو آب و جارو میکردن و دعایی میخوندن...

نمیخوام بگم الان باید کل خزانه رو ریخت توی جیب مردم...

کمی به حرفم دل بدید...

قطعا اون زمان و شرایط و مقتضیاتش متفاوت بوده... اما امیرالمومنین داشتن از تمرکز ثروت و قدرت جلوگیری میکردن...

خب روش این جلوگیری امروزه به چه شکلی هست باید روش بحث بشه...

بذارید اول از تبعات تمرکز قدرت و ثروت در حد چند جمله صحبت کنم... وقتی قدرت و ثروت در یک نقطه ای جمع شد همه مردم رو محتاج اون نقطه میکنه...

یعنی مردم رو ضعیف میکنه... مردم که ضعیف بشن دو حالت داره... یا ظلم پذیر میشن یا طغیان میکنن... در هر دو حالتش اتفاق بدی افتاده...

مردم ضعیف اگر دنبال منجی باشن انتهای آمالشون اینه که ای منجی... بیا بلکه ما بتونیم یه مقداری توی این چند صباح دنیامون نفس بکشیم...

منجی رو هم برای دنیاشون میخوان...

با مردم ضعیف نمیشه حکومت دینی تشکیل داد...

پس تمرکز قدرت و ثروت یعنی ضعیف کردن آحاد مردم... و همه میدونیم برای ائمه هدایت و رشد خواص اونقدری موضوعیت نداره که هدایت و رشد جمعی آحاد مردم موضوعیت داره...

از نشانه های مردم ضعیف چیه؟!!

اینه که وقتی دولت تصمیم میگیره سالی یک میلیون خونه بسازه و به مردم تحویل بده، مردم خوشحال میشن و اگر اون یه میلیون رو به جای یه سال توی 2 سال تحویل بده مردم متنفر میشن ازش...

از نشانه های مردم ضعیف اینه که اونقدر که دنبال دولت (قوه مجریه) خوب هستن... دنبال ملت خوب نیستن...

میگن یه شیر پاک خورده بیاد ما رو نجات بده...

چرا این مردم اینقدر ضعیف شدن؟!!

چون تمرکز قدرت و ثروت وجود داره... چه در بخش خصوصی و چه در بخش دولتی...

وقتی اصرار بر تمرکز قدرت وجود داشته باشه تفاوت دولت خوب با دولت بد این میشه که دولت خوب نهایتا یه خونه بهت میده و دولت بد توی سرت میزنه و میگه افتخارم اینه که هیچ خونه ای بهت ندادم...

خروجی هر دو تاشون اینه که تو همچنان ضعیفی... و انسان ضعیف هم اهل قیام برای حق نمیشه...

یکی دیگه از تبعات تمرکز قدرت و ثروت اینه که احزاب و جناح های سیاسی بروز پیدا میکنن و بر سرنوشت جامعه مسلط میشن...

تا حالا از خودتون پرسیدید احزاب و جناح ها آیا نماینده مردم هستن یا نه؟

اگر هستن آیا به اندازه امام جمعه شهرتون بهشون دسترسی دارید و میتونید دردهاتون رو بهشون بگید و آیا اصلا خبر دارن شما چی میکشید؟

اگر نیستن چرا هر چهار سال میان و رای من و شما رو میگیرن و میرن تا 4 سال بعد و حاجی حاجی مکه؟

قدرت گرفتن جناح های سیاسی از تبعات تمرکز قدرت و ثروته...



وقتی جناح ها قدرت بگیرن مافیا شکل میگیره... رانت شکل میگیره...

مافیا توی واردات... توی صادرات... توی کالای اساسی... توی ملک... توی مسائل فرهنگی... توی رسانه... توی هر موضوع اجتماعی که خروجی اش بشه قدرت و ثروت...

خب...

از دست ما چی برمیاد؟!!

از دست ما خیلی کارها برمیاد...

اگر اراده ی عمومی بر تمرکز زدایی از قدرت و ثروت نباشه... دولت خوب هم سرکار بیاد عقیم میشه...

اساسا دولت خوب در نظر عموم مردم یعنی "یک" نفر آدم خوب و متعهد و دلسوز و آشنا به مسائل کشور که رئیس جمهور بشه... این تعریف از دولت خوب خیلی ناقصه.. اما با همین تعریف میریم جلو...

اگر اراده عمومی بر تمرکز زدایی از قدرت و ثروت نباشه تلاش های دولت خوب هم عقیم میمونه... یا اون خروجی ای که باید میداشت رو نداره...

من فعلا دارم طرح مسئله میکنم... هنوز ادعایی بابت راهکار جامع و دقیق برای برون رفت از این تمرکز قدرت و ثروت ندارم... اما میدونم داره فعالیت هایی میشه...

و به نظرم باید هر انسانی اول به این نتیجه برسه که تا وقتی قدرت و ثروت در یک نقطه متمرکز هست نمیشه انتظار داشت اون مردم، مردمی قوی بشن... و اون جامعه جامعه اسلامی بشه...

در جامعه ای که قدرت و ثروت در این نقطه جمع شده نفاق زیاد میشه...

منافق زیاد بشه فریب در جامعه زیاد میشه...

وقتی فریب در جامعه زیاد بشه مردم نسبت به حاکمیت و نسبت به همدیگه بی اعتماد میشن... از پیشرفت ناامید میشن...

وقتی هم مردم بی اعتماد بشن ، رحمشون نسبت به همدیگه کم میشه...

فدای شما بشم... ما شاهد کم شدن رحم در جامعه نیستیم؟...

چرا باید دولت قانون بذاره که اجاره ی بالای 20 درصد تخلفه و برخورد میشه بعد برن از رهبری استفتاء کنن که صاحب خونه راضی نیست نمازمون توی اون خونه چی میشه... بعد رهبری اول بفرمایند سعی کنید رضایت رو بگیرید... اما اگر نشد دیگه قانون هست... نماز بخونید اشکالی نداره...

چرا تا قبل از این نیازی به وضع چنین قانونی نبود؟!!

چون رحم مردم نسبت به هم کم شده...

کم شدن رحم مردم از تبعات تمرکز قدرت و ثروته...



 اگر میخوایم انقلابی باشیم باید دنبال این راهکارها باشیم...

چطور مردم جامعه باید قوی بشن؟ چطور قدرت و ثروت باید بیاد توی آحاد مردم؟...

مردم در تحقق این موضوع چه نقشی میتونن داشته باشن؟

تو رو خدا به این حرفها فکر کنید...

بیاییم نقش خودمون رو در قوی کردن مردم پیدا کنیم... الان اینجوری میشه به ولایت نصرت داد...



ممنون که میخونید منو

با همه تلخ بودنم تحملم میکنید...

حق بزرگی به گردنم دارید... خدا خیرکثیر بهتون بده...

قصه ی بابا_2

ظاهرا نمی تونم این قصه رو تا اتنها بنویسم...

مرور اتفاقات این دو سال برام خوشایند نیست... تنها خوشایندیش همین نتیجه ی نهایی هست که گفتم...

والا همین الان برادر تنی خودم باهام قهره... خیلی جدی...

از سر غضبی که به من داره حتی با مادر و خواهرم هم قهره...

البته تا دقیقه نود خودِ برادرم هم موافق بوده... راضیش کرده بودیم... حتی بعضی تصمیمات هم پیشنهاد ایشون بوده... اما دقیقه نود تصمیمی گرفتن و حرف جدیدی زدن که مورد توافق بقیه وراث نبود...

بهش برخورده... خیلی هم برخورده...

طوری که کلا خودش رو کنار کشید و گفت دیگه دور منو خط بکشید...



هدف من صرفا رضایت اون برادر ناتنی نبوده بلکه اصلاح کارهای روی زمین مانده پدرم بوده...

مثلا پدرم بیمه نبودن... لذا بعد از پدرم، مادرم مونده بودن بدون حقوق...

یه زمین کشاورزی داشت بابا... مامان میرفت توی اون باغ کار میکرد... واقعا توانش رو نداشت و فشار زیادی بهش می اومد...

بهش التماس میکردم که مامان من خودم ماهانه بهت پول میدم... و چندین ماه هم دادم... اما هر ماه زنگ میزد با اصرار و تحکم  از این کار منعم میکرد...

بهش میگفتم مامان من برنامه هر ماهم هست کلا نذری دارم که هر ماه بخشی از درآمدم صرف اموری غیر از زندگی شخصیم میشه...

گفت باشه...پولت رو بده برای کسانی که واجب تر هستن.. من هنوز خودم میتونم کار کنم... هر وقت زمین گیر شدم این کارا رو بکن...

کلا خیییلی سختش بود از بچه ها پول بگیره...

مونده بودم چکار کنم... چون میدونستم داره اذیت میشه... از طرفی توی کارهای باغ دامادمون کمکش میکرد و گاهی دامادمون براش تلخ میشد... و این بر آزارهاش اضافه میکرد...



اون برادر ناتنی هم خب... رفتارهای ناهنجار داشت... گاهی به تهدید متوسل میشد گاهی میرفت بین فامیل اختلاف افکنی میکرد...

خب مادر من در بین خانواده پدرم تنها عروسی بودن که از اون روستای پدریم نبوده...

کلا فرهنگشون فرق میکرده...

پدر بزرگ مادری من و پدر جد مادری من هر دو انسانهایی بسیار مذهبی و حتی پدر جدم شاعر بودن و شعرهای حِکمی با مضامین معرفتی میسرودن...

مثلا یکی از آرزوهای پدربزرگ مادریم این بوده که یکی از نوه هاشون طلبه بشه و وصیت کرده بودن که اگر کسی از نوه های من طلبه شدن براش سهم الارث مجزا در نظر بگیرید...

اما خب به این آرزوشون نرسیدن...

بعد از فوت پدرم انگار مادر من توسط خانواده پدریم به صورت کامل طرد شدن و مادرم کلا از خانواده پدریم حس ناامنی داشتن...

و تمام خانواده پدریم شده بودن پشتِ این برادر ناتنی... و مادر من رو در حل نشدن این قضایا مقصر میدونستن...

از طرفی مادرم همیشه به ما میگفت یه جوری این مسئله رو حل کنید این پسر توی این خونه ای که من نشسته ام سهم داره و ناراضی هست... من اینجا نماز میخونم...

بذارید این چند وقتی که میخوام زنده باشم روی زمین غصبی زندگی نکنم...



اتفاقات زیاد بود...

همه ی این اضطراب ها و تنش ها یک رمز مشترک داشتن...

وجود برادر ناتنی... و کارهای باقی مانده ی پدر...

جالبه بدونید برادر تنی خودم که الان باهام قهره... به شدت از جمهوری اسلامی متنفره...

و اصلا موضوع قهرش با من سر این شد که تو چرا داری پول باقی مونده از فروش زمین رو برای مامان میذاری توی بانک...

تو اصلا میدونی جمهوری اسلامی کلا 6 ماه دیگه وجود خارجی داره؟!!

من اجازه نمیدم پول زمین پدرم بره توی بانک جمهوری اسلامی...

بهش میگفتم مامان حاضر نیست از من و تو ماهانه پول بگیره... بذار پول توی بانک باشه ماهانه بهش سود بده حداقل بابت درآمدش اینقدر استرس نداشته باشه...

میگه چطور تا قبل از این از بانک جمهوری اسلامی وام نمیگرفتی و میگفتی نجس  (نجس اصطلاح خودشه... من از این اصطلاحات استفاده نمیکنم) هست حالا برای مامان داری از این پول نجس استفاده میکنی؟

گفتم : برادر من، من فرض رو بر این میگیرم که مامان حاضر بشه از من و تو ماهانه پول بگیره... 

بازم فرض میکنم من و تو تا آخر عمر مامان، شغلمون دچار کسادی نشه و بتونیم به مامان پول بدیم... (فقط توی یه سال اخیر کلا توی ضرر بود و نه تنها کمکی نکرد بلکه رفت از مادرم قرض گرفت و هنوز هم پسش نداده)

آیا میتونی این تضمین رو بدی که بیشتر از مامان عمر میکنی؟..

وقتی پول رو گرفتی و خرج خودت کردی چه تضمینی وجود داره بعد از تو بچه هات به مامان حساب پس بدن؟!

سرتون رو درد نیارم...

من به شخصه از پول توی بانک گذاشتن و سود پول گرفتن بر حذرم... و اون پول رو بدون مشکل نمیدونم...

اما من با مادرم فرق دارم...

مادرم در شرایط اضطراره... از ما پول ماهانه قبول نمی کنه... معذبه...

حتی یه روز برگشت به من گفت: من اگه پول بذارم بانک و سودش رو بگیرم شما غذای خونه منو نمیخورید؟

من اگه تا الان این کار رو نکردم چون دوست نداشتم بچه هام غذای منو نخورن...

با خودم گفتم ای وااای...

بهش گفتم چرا فکر میکنی غذات رو نمیخورم... نه تنها خاطر جمعش کردم بلکه به خواهرم هم گفتم برو و بهش اطمینان خاطر بده پول توی بانک گذاشتن و سود گرفتن برای تو و شرایط تو نه تنها ایراد نداره بلکه خیلی هم عاقلانه هست... ما هم با میل سر سفره ات میشینیم..

از وقتی این حرف رو از ما شنید خیالش راحت شد... اما برادرم ساز مخالف زد و چه سر و صدایی هم برپا کرد و چقدر دل مادرم رو شکست...



قصه ی بابا رو با همین اشارات تموم میکنم...

و نکته آخر اینکه درسته پدرم اشتباه کرده... اما باید ببینیم توی چه شرایطی دچار اون خطا شدن...

و از پیش خودمون نمره ندیم به انسانها...

چون فرضم این بود که جمع مخاطبان اینجا فرهیخته هستن و میدونن نباید به سادگی کسی رو قضاوت کرد این موضوع رو تا حدی بیان کردم...

خدا همه ی ما رو عاقبت بخیر بکنه...

کنترل هیجان با بازی مهیج

پسرم از بازنده شدن توی بازی ها خیلی ناراحت میشه...

طوری که ممکنه با برنده دعواش بشه... یا کلا بازی رو رها کنه...

خیلی درگیر بودم که چجوری این مسئله رو باید حل کرد...

قصه های با این فضاها براش میگفتم... مستقیما باهاش حرف میزدم... روی روابط خودم و همسرم دقیق میشدم که نکنه از ما الگوی اشتباه گرفته...

فایده ای نداشت...

اخیرا به نتایجی رسیدم که اگر این مشکل رو هم حل نکنه قطعا اثرات مثبت زیادی داره...

مثلا یه بازی رو بهش پیشنهاد دادم که خیلی استقبال کرد...

بهش گفتم:

امیرعلی بیا توی چشم های هم نگاه کنیم و هر حالتی هم به چهرمون دادیم و هر ادایی درآوردیم... نباید بخندیم...

هر کی زودتر بخنده بازنده هست... (وقتی از من میبازه ناراحت نمیشه)

دفعات اول بدون اینکه من کارخاصی بکنم وقتی زل میزدیم به هم... میزد زیر خنده...

اما دفعات بعد هر چقدر که ادا هم در می آوردم و حالت چهره و چشمام  و لب و لوچه ام رو خنده دار میکردم خودش رو کنترل میکرد و نمی خندید... و من میزدم زیر خنده که امیرعلی برنده بشه...

طوری که خانمم وقتی اداهام رو میدید میزد زیر خنده... اما امیرعلی نمیخندید...



این یعنی کنترل هیجان...

یعنی خود کنترلی...

یکی از علت های تلخ بودن باخت اینه که میل به برنده شدن در وجودش کنترل شده نیست...

و در کل کنترل احساسات و هیجانات در وجودش ضعیفه...

این بازی و بازی هایی که توی اون کودک مجبور بشه هیجاناتش رو کنترل کنه خیلی به تقویت این قدرت خودکنترلی کودک کمک میکنه...



واقعا مدیریت بر هیجانات و احساسات به قدری در بین عموم ضعیفه که انسانی که اهل مدیریت عاقلانه هیجانات باشه اصلا توی اکثر اجتماعات غریب میشه...

چقدر خوبه کلی بازی طراحی کنیم برای کنترل هوش هیجانی کودکان...

اصلا خودمون هم به این بازی ها نیاز داریم...

والاع...

قصه ی بابا_1

وقتی از دفتر خونه برمیگشتم رفتم آرامگاه سر مزار پدرم...

گفتم بابا اینم سند رضایت اون پسرت...

خیلی راضی بود... پولش رو گرفت و با خوشحالی رفت... انگار لبخند بابا رو میدیدم...

من خبر از رنج های این 40 و اندی سال این برادر ناتنی ندارم اما مشکلی که توی یکی دو سال اخیر رنجش میداد رو حل کردیم و خیلی با خوشحالی از هم خداحافظی کردیم...

سری قبل رفته بودم سر مزارش و به بابا و مادربزرگم که کنار هم بودن گفتم دعا کنید بتونم این مشکل رو حل کنم تا شما هم خوشحال بشید...

و شد...

خدایا شکرت...



قبل انقلاب بابا با دختر دائیش قرار ازدواج داشتن... اصطلاحا نشون کرده ی هم بودن...

بابا اون موقع حدود 16 سالش بود...

وارد جزئیات نمیشم... اما واقعیت اینه که خیلی زود از هم جدا میشن... با یه بچه...

بچه میمونه پیش مادرش... بابا هم چند سالی میره زندان...

از زندان که آزاد میشه انقلاب میشه...

بابا از روستاشون جدا میشه و برعکس برادر هاش که همه توی همون روستا ازدواج کرده بودن میاد ساری و با مادر من ازدواج میکنه (پدرم اهل یکی از روستاهای توابع ساری بودن)

اون پسر از همسر اول بزرگ میشه و ازدواج میکنه... اما همیشه اختلافی بین بابا و اون پسر و مادرش وجود داشت که موجب شد تا آخر عمر پدرم من نهایتا یکی دوبار اون پسر رو دیده بودم...

 

جوری که بعد از فوت بابا وقتی اون پسر رو دیدم حدود 20 سالی از آخرین دیدار من گذشته بود... و کاملا چهره ی این برادر ناتنی برام جدید بود...

بارها با پدرم صحبت کردیم که بابا، بیا برای همیشه اختلافات با این برادر ناتنی رو حل کنیم... مادرش رفتاه داره زندگی خودش رو میکنه و الان 5 تا بچه داره...

این پسر رو نذارید بلاتکلیف بمونه...

حتی شاهد بودم مادرم بارها از پدرم خواسته بودن که ما مشکلی نداریم که از این پسر حمایت کنی و حق پدری رو در حقش بجا بیاری...

اما یک سوال و تردید بزرگ همیشه بابا رو آزار میداد...

بابا همیشه در اینکه اون پسر، فرزند خودش هست یا نه تردید داشت...

همیشه...

بارها برای اون پسر پیغام فرستاد که بیا بریم با هم آزمایش بدیم... اگر تو پسر من باشی من تمام این سالها رو برات جبران میکنم...

اما اون پسر قبول نمیکرد...

ترس داشت که مبادا جواب آزمایش منفی باشه و پدر من ، پدر واقعیش نباشه... لذا هرگز تن به این تقاضای بابا نداد...

حتی به پدرم گفته بودیم بابا، اصلا شما فرض کن بچه ی تو نیست... بیا ازش حمایت کن... اون که تقصیری نداشته...

میگفت: بی آبرو میشم... باید به من اثبات بشه...

بعد اموالش رو هم از قبل به اسما ما بچه ها زدن که بعد از فوتشون اون پسر نتونه مدعی بشه...



بعد از فوت بابا خودمون رفتیم دنبال اون برادری که یه عمر از بابا شنیدیم پسر من نیست...

با هزاران لطایف الحیل ازش خواستیم با ما بیاد آزمایش بده...

وقتی آزمایش داد جواب مثبت بود... این پسر، فرزندِ پدر ما بود... برادر ما بود...



بعد از مشاهده ی نتیجه انگار دنیا رو دوباره به اون پسر دادن...

خیلی خوشحال شد...

بحث توی کل فامیل پیچید...

از سر شدیم نقل مجلس تمام فامیل... و پدر من شده بود آدم بدِ ماجرا...

من الان پدرم رو قضاوت نمیکنم... بابتش با استادمون هم مشورت کردم...

گفتم این پسر فرزندِ پدر ما هست اما فرزند مشروع نیست... منتها به لحاظ قانونی نامشروع بودنشون قابل اثبات نیست... ما باید به ایشون ارث بدیم یا نه؟

استاد نگاهی به من کردن و گفتن: بگم؟!!

گفتم اومدم که بهم بگید...

گفت اگر بگم انجام میدید؟

گفتم به عنوان یکی از وارث ها انجام میدم... بقیه وارث ها رو نمیدونم...

استاد گفتن: بهش ارث بدید...


ادامه داره

دل قوی دار...

گفت ببین برای اینکه قطعی برق ها رو حل کنیم چقدر باید هزینه کنیم که حداقل بخش اداری مون برق داشته باشه...

گفتم: برای 20 تا سیستمی که دارید حداقل 250 میلیون باید برای ups هزینه کنید...

اگر بخواید کولرها هم کار کنن که باید ژنراتور بخرید و حدود 2 تومن هزینه داره براتون... با 2 تومن دستگاهها تون هم دیگه متوقف نمیشه...

آه سردی کشید و گفت پس پیگیر ups بشو...



گفتم حاج آقا به نظر من این هزینه اضافه هست...

خدا رو شکر امسال نسبت به سال قبل خیلی بهتر شده... کلا هفته ای 12 ساعت برق ندارید... که اونم از ساعت 12 ظهر به بعد هست... 

یعنی نصف ساعت اداری نیروها دارن کار میکنن.. 

و به نظر نمیرسه توی این یه سال ظرفیت نیروگاهها افزایش محسوسی پیدا کرده باشه... بیشتر این بهبود به خاطر مدیریت دولت بوده...

با توجه به افزایش ظرفیت نیروگاهی که توی برنامه دولت هست به احتمال زیاد سال آینده مشکل قطعی برق نداریم...

در واقع شما الان دارید برای کلا 8 تا نصفه روز قطعی برق که ممکنه تا آخر مرداد داشته باشیم 250 میلیون هزینه میکنید...

ضرورتی نداره واقعا...

کارای ما عقب نیست... داریم خوب پیش میریم...



لبخندی زد و گفت باشه... پس یه جوری مدیریت کنید که کارهامون عقب نمونه...

همین که تولید هفته ای 12 ساعت میخوابه به اندازه کافی ضرر هست... دیگه بقیه چیزا عقب نمونه...

گفتم: نگران اون بخشش نباشید... همه چیز طبق برنامه پیش میره...



همین که با اطمینان بهش گفتم این هزینه رو نکنید و اوضاع داره بهبود پیدا میکنه و همین الان هم نسبت به سال گذشته خیلی بهتر شده... کاملا محسوس انرژی مثبت گرفت...

 

چقدر خوبه گاهی با نگاه امیدوارانه دل اطرافیانمون رو محکم کنیم...

نقد وجود داره... سخن بسیاره...

اما امیدها و خیزش ها و رویش ها هم خیلی زیاده...

ما باید بپذیریم وارد یه سطح امتحان سخت تری شدیم... پیچیدگی مسائل امروز ما از دولت قبلی بیشتره... 

انقلابی کسی هست که عرصه رو درست تشخیص بده و برای خودش برای کمک به دولت و ملت کار هدفمند بتراشه...

به خودش سخت بگیره تا مردمش راحت تر و نورانی تر زندگی کنن...



حلالم کنید اگر کفه نقد کردنم پر رنگ تر بود...

وارد عرصه جدیدی شدیم... باید روش جدیدی رو یاد بگیرم که هم نقد کرده باشم هم ناامید نکنم...

هم در عین حال کمک بکنیم به دولت و مردم...

به اندازه وسعم دارم کمک میکنم... اما خب باید تدبیر بیشتری کرد تا کمک ها بیشتر و موثرتر بشه...

 

ممنونم که صبوری کردید و تلخی هام رو تحمل کردید...

باید روش جدیدی رو یاد بگیرم...

۱ ۲
Designed By Erfan Powered by Bayan