سیاهه های یک پدر

انَا و علی ابَوَا هذِهِ الاُمَّه

قصه ی بابا_1

وقتی از دفتر خونه برمیگشتم رفتم آرامگاه سر مزار پدرم...

گفتم بابا اینم سند رضایت اون پسرت...

خیلی راضی بود... پولش رو گرفت و با خوشحالی رفت... انگار لبخند بابا رو میدیدم...

من خبر از رنج های این 40 و اندی سال این برادر ناتنی ندارم اما مشکلی که توی یکی دو سال اخیر رنجش میداد رو حل کردیم و خیلی با خوشحالی از هم خداحافظی کردیم...

سری قبل رفته بودم سر مزارش و به بابا و مادربزرگم که کنار هم بودن گفتم دعا کنید بتونم این مشکل رو حل کنم تا شما هم خوشحال بشید...

و شد...

خدایا شکرت...



قبل انقلاب بابا با دختر دائیش قرار ازدواج داشتن... اصطلاحا نشون کرده ی هم بودن...

بابا اون موقع حدود 16 سالش بود...

وارد جزئیات نمیشم... اما واقعیت اینه که خیلی زود از هم جدا میشن... با یه بچه...

بچه میمونه پیش مادرش... بابا هم چند سالی میره زندان...

از زندان که آزاد میشه انقلاب میشه...

بابا از روستاشون جدا میشه و برعکس برادر هاش که همه توی همون روستا ازدواج کرده بودن میاد ساری و با مادر من ازدواج میکنه (پدرم اهل یکی از روستاهای توابع ساری بودن)

اون پسر از همسر اول بزرگ میشه و ازدواج میکنه... اما همیشه اختلافی بین بابا و اون پسر و مادرش وجود داشت که موجب شد تا آخر عمر پدرم من نهایتا یکی دوبار اون پسر رو دیده بودم...

 

جوری که بعد از فوت بابا وقتی اون پسر رو دیدم حدود 20 سالی از آخرین دیدار من گذشته بود... و کاملا چهره ی این برادر ناتنی برام جدید بود...

بارها با پدرم صحبت کردیم که بابا، بیا برای همیشه اختلافات با این برادر ناتنی رو حل کنیم... مادرش رفتاه داره زندگی خودش رو میکنه و الان 5 تا بچه داره...

این پسر رو نذارید بلاتکلیف بمونه...

حتی شاهد بودم مادرم بارها از پدرم خواسته بودن که ما مشکلی نداریم که از این پسر حمایت کنی و حق پدری رو در حقش بجا بیاری...

اما یک سوال و تردید بزرگ همیشه بابا رو آزار میداد...

بابا همیشه در اینکه اون پسر، فرزند خودش هست یا نه تردید داشت...

همیشه...

بارها برای اون پسر پیغام فرستاد که بیا بریم با هم آزمایش بدیم... اگر تو پسر من باشی من تمام این سالها رو برات جبران میکنم...

اما اون پسر قبول نمیکرد...

ترس داشت که مبادا جواب آزمایش منفی باشه و پدر من ، پدر واقعیش نباشه... لذا هرگز تن به این تقاضای بابا نداد...

حتی به پدرم گفته بودیم بابا، اصلا شما فرض کن بچه ی تو نیست... بیا ازش حمایت کن... اون که تقصیری نداشته...

میگفت: بی آبرو میشم... باید به من اثبات بشه...

بعد اموالش رو هم از قبل به اسما ما بچه ها زدن که بعد از فوتشون اون پسر نتونه مدعی بشه...



بعد از فوت بابا خودمون رفتیم دنبال اون برادری که یه عمر از بابا شنیدیم پسر من نیست...

با هزاران لطایف الحیل ازش خواستیم با ما بیاد آزمایش بده...

وقتی آزمایش داد جواب مثبت بود... این پسر، فرزندِ پدر ما بود... برادر ما بود...



بعد از مشاهده ی نتیجه انگار دنیا رو دوباره به اون پسر دادن...

خیلی خوشحال شد...

بحث توی کل فامیل پیچید...

از سر شدیم نقل مجلس تمام فامیل... و پدر من شده بود آدم بدِ ماجرا...

من الان پدرم رو قضاوت نمیکنم... بابتش با استادمون هم مشورت کردم...

گفتم این پسر فرزندِ پدر ما هست اما فرزند مشروع نیست... منتها به لحاظ قانونی نامشروع بودنشون قابل اثبات نیست... ما باید به ایشون ارث بدیم یا نه؟

استاد نگاهی به من کردن و گفتن: بگم؟!!

گفتم اومدم که بهم بگید...

گفت اگر بگم انجام میدید؟

گفتم به عنوان یکی از وارث ها انجام میدم... بقیه وارث ها رو نمیدونم...

استاد گفتن: بهش ارث بدید...


ادامه داره

جمعه ۱۷ تیر ۰۱ , ۰۰:۰۰ صـــالــحـــه ⠀

خیلی قشنگ بود... حتما ادامه‌ش رو بنویسید 

 

فقط اون جمله رو متوجه نشدم که نوشته بودید: گفتم این پس  فرزند پدرِ ما هست اما فرزند مشروع نیست. یعنی چی مشروع نیست؟ 

مگه نگفتید آزمایش مثبت بوده و ایشون برادرتون. پس چطور میگید به لحاظ قانونی نامشروع بودنشون قابل اثبات نیست؟

بله... عمدا نخواستم واضح بگم...
این فرزند رو وقتی باردار شدن که هنوز هیچ اتفاق شرعی بین پسر و دختر نیفتاده بود...
صرفا دو خانواده تصمیمشون بر این بود که این دو نفر بنا به رسم فامیلی باید با هم ازدواج کنن...
پدرم برای کاری حدود سه چهار ماهی از روستا رفته بودن... وقتی برگشتن متوجه میشن این خانم باردار هستن...

خبرهای بدی به پدرم میدن... خبر از روابطی و رفت آمدهایی در زمانی که پدرم نبودن...
شک و تردید رو در جان پدرم میکارن اونم در زمانی که 16 الی 17 سال بیشتر نداشت... بیشترین اختلاف افروزی توسط عمه هام اتفاق می اغته...
اختلاف شدید میشه و پدرم به اجبار پدرش میشینه سر سفره عقد تا این بچه بدنیا بیاد...
و پدرم به نشانه اعتراض تا به دنیا اومدن اون بچه هم کلا از روستا میره...

وقتی پدربزرگم میبینه داره پسر بزرگش رو از دست میده... پیشنهاد میده که اینها از هم جدا بشن...
بعد از تولد بچه از هم جدا میشن... اما با اختلاف و دادگاهی شدن و اعاده حیثیت و ...
سهم پدر من میشه چند سالی زندانی شدن...

ایشون فرزند  پدر من بودن... اما در زمانی که هنوز اون خانم محرم پدرم نشده بودن این اتفاق می افته...
لذا فرزند مشروع محسوب نمیشدن...
و فرزند نامشروع هم ارثی نمیبره...
اما بعد این همه سال هم اثباتش کار ساده ای نبود و هم اصلا به صلاح نبوده و آبروی اشخاص مرتبط با این داستان خیلی مهمتر از اون حقیقت بوده...

اما استاد گفته بودن بهش ارث بدید در حدی که رضایتش حاصل بشه...

جمعه ۱۷ تیر ۰۱ , ۱۳:۲۳ آب‌گینه موسوی

احسنت به شما. چه کار خوبی کردید. ماجور باشید. 

و عجب رنجی کشیده آن برادر! پناه بر خدا. 

سلام علیکم
حرفها و گفتنی ها زیاده...
خداوند ان شا الله همه ما رو عاقبت بخیر بفرمایند

سلام

شاید خودتون ندونید ولی خوندن متن‌هاتون باعث میشه نگاهم به زندگی جهت بگیره و انگیزه‌ام برای خوب بودن با آدمای اطرافم بیشتر بشه

ان شالله در کنار خانواده در عافیت و رو به رشد باشید🙏🏼

سلام علیکم
نگاه شما خیلی مثبته... والا من پر از ایرادم بزرگوار...
ان شا الله موفق باشید
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan