وقتی از دفتر خونه برمیگشتم رفتم آرامگاه سر مزار پدرم...
گفتم بابا اینم سند رضایت اون پسرت...
خیلی راضی بود... پولش رو گرفت و با خوشحالی رفت... انگار لبخند بابا رو میدیدم...
من خبر از رنج های این 40 و اندی سال این برادر ناتنی ندارم اما مشکلی که توی یکی دو سال اخیر رنجش میداد رو حل کردیم و خیلی با خوشحالی از هم خداحافظی کردیم...
سری قبل رفته بودم سر مزارش و به بابا و مادربزرگم که کنار هم بودن گفتم دعا کنید بتونم این مشکل رو حل کنم تا شما هم خوشحال بشید...
و شد...
خدایا شکرت...
قبل انقلاب بابا با دختر دائیش قرار ازدواج داشتن... اصطلاحا نشون کرده ی هم بودن...
بابا اون موقع حدود 16 سالش بود...
وارد جزئیات نمیشم... اما واقعیت اینه که خیلی زود از هم جدا میشن... با یه بچه...
بچه میمونه پیش مادرش... بابا هم چند سالی میره زندان...
از زندان که آزاد میشه انقلاب میشه...
بابا از روستاشون جدا میشه و برعکس برادر هاش که همه توی همون روستا ازدواج کرده بودن میاد ساری و با مادر من ازدواج میکنه (پدرم اهل یکی از روستاهای توابع ساری بودن)
اون پسر از همسر اول بزرگ میشه و ازدواج میکنه... اما همیشه اختلافی بین بابا و اون پسر و مادرش وجود داشت که موجب شد تا آخر عمر پدرم من نهایتا یکی دوبار اون پسر رو دیده بودم...
جوری که بعد از فوت بابا وقتی اون پسر رو دیدم حدود 20 سالی از آخرین دیدار من گذشته بود... و کاملا چهره ی این برادر ناتنی برام جدید بود...
بارها با پدرم صحبت کردیم که بابا، بیا برای همیشه اختلافات با این برادر ناتنی رو حل کنیم... مادرش رفتاه داره زندگی خودش رو میکنه و الان 5 تا بچه داره...
این پسر رو نذارید بلاتکلیف بمونه...
حتی شاهد بودم مادرم بارها از پدرم خواسته بودن که ما مشکلی نداریم که از این پسر حمایت کنی و حق پدری رو در حقش بجا بیاری...
اما یک سوال و تردید بزرگ همیشه بابا رو آزار میداد...
بابا همیشه در اینکه اون پسر، فرزند خودش هست یا نه تردید داشت...
همیشه...
بارها برای اون پسر پیغام فرستاد که بیا بریم با هم آزمایش بدیم... اگر تو پسر من باشی من تمام این سالها رو برات جبران میکنم...
اما اون پسر قبول نمیکرد...
ترس داشت که مبادا جواب آزمایش منفی باشه و پدر من ، پدر واقعیش نباشه... لذا هرگز تن به این تقاضای بابا نداد...
حتی به پدرم گفته بودیم بابا، اصلا شما فرض کن بچه ی تو نیست... بیا ازش حمایت کن... اون که تقصیری نداشته...
میگفت: بی آبرو میشم... باید به من اثبات بشه...
بعد اموالش رو هم از قبل به اسما ما بچه ها زدن که بعد از فوتشون اون پسر نتونه مدعی بشه...
بعد از فوت بابا خودمون رفتیم دنبال اون برادری که یه عمر از بابا شنیدیم پسر من نیست...
با هزاران لطایف الحیل ازش خواستیم با ما بیاد آزمایش بده...
وقتی آزمایش داد جواب مثبت بود... این پسر، فرزندِ پدر ما بود... برادر ما بود...
بعد از مشاهده ی نتیجه انگار دنیا رو دوباره به اون پسر دادن...
خیلی خوشحال شد...
بحث توی کل فامیل پیچید...
از سر شدیم نقل مجلس تمام فامیل... و پدر من شده بود آدم بدِ ماجرا...
من الان پدرم رو قضاوت نمیکنم... بابتش با استادمون هم مشورت کردم...
گفتم این پسر فرزندِ پدر ما هست اما فرزند مشروع نیست... منتها به لحاظ قانونی نامشروع بودنشون قابل اثبات نیست... ما باید به ایشون ارث بدیم یا نه؟
استاد نگاهی به من کردن و گفتن: بگم؟!!
گفتم اومدم که بهم بگید...
گفت اگر بگم انجام میدید؟
گفتم به عنوان یکی از وارث ها انجام میدم... بقیه وارث ها رو نمیدونم...
استاد گفتن: بهش ارث بدید...
ادامه داره
- پنجشنبه ۱۶ تیر ۰۱