سیاهه های یک پدر

انَا و علی ابَوَا هذِهِ الاُمَّه

ظرفیت سازی برای حس های قشنگ...

مدتی هست حسی رو در خودم شدت یافته میبینم که برام جدیده...

البته من چند سالی این حس رو داشتم اما مدتیه شدید شده... و برای همین برام جدیده و حس میکنم باید براش ظرفیت سازی بکنم...

اون حس ، حس دلسوزیم نسبت به آدمهای اطرافم هست... خانواده... محیط کار... دوستان درس و بحثی و حتی استاد... و همین محیط مجازی...

اینها کسانی هستن که مستقیما باهاشون در ارتباطم... اینها به صورت خاص... و عموم مردم به صورت عام...



من به اندازه کافی ویژگی هایی دارم که موجب دافعه آدما نسبت به من بشه...

مثلا توی دنیای واقعی آدم بدقولی هستم... البته بدقولی ام واقعا عمدی نیست اما از شدت شلوغی ناچار بدقول هم میشم... یعنی زمانم کفاف کارهایی که ازم خواسته میشه رو نمیده...

نیروهای زیر دستم این بدقولی رو زیاد از من میبینن... خیلی بیشتر از خانواده ام... چون توی قول دادن ها اولویتم با خانواده ام هست بعد همکارام...

و این شلوغی و تمرکز کافی نداشتن موجب میشه گاهی تعاملم با نیروها خیلی کم و ساندویچی میشه...

مثلا توی 2 دقیقه فقط میگم سر فلان پروژه از شما چی میخوام و خیلی اوقات حتی نمیرسم براشون رفع اشکال کنم و خودشون مجبور میشن تصمیم بگیرن...



با وجود رفتارها و اقتضائاتی از این دست که میتونه موجب دافعه داشتن من بشه... اما میدونم خیلی از نیروها به خاطر وجود من توی اون محیط کار هستن و اگر من نباشم توی اولین فرصتی که پیدا کنن از اونجا میرن...

با نیروهای مرد تعاملم خیلی صمیمانه هست... با خانمها مقید به حدودم و اساسا هم صحبت هم نیستیم... اما برداشتم اینه که حسم بهشون منتقل میشه... هم آقایون هم خانمها...

نیروهام مثل بچه هام میمونن... مثل بذری میمونن که وقتی جوانه میزنن کلی حس خوب بهم میده...

مطلقا حس رقابت باهاشون ندارم.. بارها بهشون گفتم خیلی از اوقات توی بخش هایی از کار توانمندی ای که شما دارید من ندارم... چون من چند ساله درگیر مدیریت شدم و شما دارید کارهای تخصصی رو اجرا میکنید... شما جزئی تر از من با کار درگیر هستین و گاهی پیشرفت هایی دارین که من از شما یاد میگیرم...

من سرشتا انسان دلسوزی بودم... و حس دلسوزیم هم منتقل میشد به افراد... برای همین غالبا توی جمع ها مقبولیت پیدا میکردم...

اما مدتی هست که حس میکنم این حسم شدیدتر شده... طوری که حس میکنم اگر برای این غلظت از حس دلسوزی نسبت به اطرافیانم در خودم ظرفیت ایجاد نکنم در وهله اول به خودم آسیب میزنم... و وقتی خودم آسیب ببینم ممکنه به طرف مقابل هم آسیب برسونم...



حس دلسوزی و مسئولیت پذیری ای که نسبت به اطرافیان دارم باید دقیقا نسبت این حس با خدا و رضایت خدا مشخص بشه والا انسان رو فاسد میکنه...

من نسبت به انسانهای مجازی این فضا هم همین حس مسئولیت پذیری و دلسوزی رو دارم...

حتی نسبت به دوستان درس و بحثی که اغلب اونها رو بهتر از خودم میدونم...

و حتی نسبت به استادمون...

بحث بالاتر یا پایین تر بودن انسانها نسبت به خودم نیست... مثلا وقتی به استاد فکر میکنم میبینم منم نسبت به هدف ایشون شدیدا احساس مسئولیت دارم و در واقع هدف همه ی ما هست و لذا اتفاقاتی که در مسیر اون هدف می افته و مثلا گاهی اتفاقی که تلخی مسیر هست و میدونم دل استاد رو به درد میاره منم عمیقا متاثر میشم... دلم میسوزه... دوست دارم برم دلداری بدم...

جنس دلسوزی ها قدری متفاوته فقط...



غرض اینکه میدونم اگر این حس غلیظم رو مدیریت نکنم و براش ظرفیت سازی نکنم و نسبتش رو با خدا و رضایت خدا مشخص نکنم میشه باتلاق من...

شما هم برام دعا کنید...

حس خیلی خوب و قشنگی هست... اما اگر وجود خدا در این حس پررنگ نباشه از آدم موجود خطرناکی میسازه...

شاید سر فرصت توضیح بدم خطرش چیه... در یک کلام همین حس دلسوزی بدون خدا انسان رو به سمت شقاوت میبره...

تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل... 

گاهی اتفاقاتی برای انسان می افته و پتانسیل هایی در انسان فعال میشه که انسان اگر براش تدبیر درستی نکنه اون اتفاقات ولو اتفاقات مثبتی هم باشن موجب تباهی شخص میشن...

مثلا بنده خدایی چشم برزخیش باز شده بود...

چیزهایی میدید در دوستان... در خانواده ... در فامیل...

نمی تونست تحمل کنه... خیلی اذیت میشد...

 

رفت پیش استادی و از اون استاد خواست دستوری بده تا دیگه من این صور رو نبینم... و استاد هم دستور رو داد و ایشون از این نگاه خلاص شدن...

دیدن باطن ها میتونه موجب سوء ظن پیدا کردن به خلق بشه...اگر ظرفیتش رو نداشته باشیم ممکنه از خلق رویگردان بشیم... حال اینکه خواست و رضایت خدا در این نیست...

غرض اینکه ظرفیت میخواد

هر چند من اگر جای اون انسان بودم احتمالا از استاد میخواستم دستوری بدن یا توصیه ای بکنن تا ظرفیتم بره بالا و این قدر بی تابی نکنم...
نه اینکه صورت مساله رو پاک کنم...


موافقم که حس دلسوزی زیاد میتونه خطرناک باشه

خطرش به زیاد بودنش نیست...
به نبودن خدا در این حس هست...

بازترش میکنی؟

خب ببین ما اگر دلسوز آدمای اطرافمون باشیم اتفاقا نشونه ی خوبی هست
بهتر از آدمی هستیم که فقط به فکر خودشه...
اما اگر دلسوزی ما صرفا به خاطر یه سری ویژگی های ژنتیکی یا مزاجی باشه ممکنه برامون تبعات داشته باشه...
مثلا اگر شما یه مدتی برای جمعی دل بسوزونی بعدش اون جمع نه تنها قدر دلسوزی های تو رو ندونن بلکه اذیتت هم بکنن... دلت رو هم بشکنن...
ممکنه به این نتیجه برسی که من خیلی بیخود دارم دل میسوزونم...
و کلا مسیرت رو عوض کنی...
یا اگر به میزانی که دلسوز هستی اگر برای خودت همچین دلسوزی پیدا نکنی یواش یواش سنگ میشی...
اما اگر خدا رو در دلسوزی هامون در نظر بگیریم کلا مسیرمون روی ریل درستش می افته

بعدا نوشت
این مسئله نحوه مواجهه ام با دیگران اونقدر برام داره پررنگ میشه و بهش حساس شدم که فکر میکنم بعد از اینکه توی نتایج تفکراتم به تعادل رسیدم بهتره فصل جدیدی رو توی تعاملاتم باز کنم... 

سلام

اولا، مراقبت کنید دلسوزی هاتون به طرف مقابل و کرامت انسانیش آسیب نزنه. من خودم از این دلسوزی های خاله خرسه‌ای ضربه زیاد خوردم. 

خیلی مهمه که ما دلسوزیمون رو با چه بیان و روشی بروز میدیم. 

دوما، در دلسوزی‌های گسترده‌تون، که می‌تونم درک کنم جنسش رو، اولویت بندی داشته باشید. 

مثلا: اعصاب و آرامش روان شما اولویتش بیشتر از دلسوزی برای کسیه که قبول نداره اشتباه می‌کنه و صبر و رحم زیادی لازمه تا دلسوزیتون رو بهش بفهمونید یا تغییری در اون ابجاد کنید. شایدم غیرممکن باشه و فقط اذیت بشید. 

گاهی واگذاشتن آدم‌ها تا وقتی که متوجه کارشون بشن یا بخوان که تغییری بکنن، در عین اینکه دلسوزی شدیدی نسبت بهشون داری، خیلی هنره. برای همینه که خدا برای ویامبرش در این زمینه آیه می‌فرسته: لعلک باخع نفسک! تو داری خودتو هلاک می‌کنی براشون! 

حواستون باشه که حرص خوردن زیادی برای برخی آدم ها، غلطه و باید صبوری کنید و به خودتون و آرامشتون آسیب نزنید. 

#

احساس می‌کنم ریشه خیلی از احکام اجتماعی دین، همین دلسوزی قشنگ و کریمانه است. دلسوزی برای فکر، روح و روان هم نوعانمون. 

سلام علیکم
در مورد نکته اول که نکته خیلی درستی هست من اسمش رو میذارم ورود به حریم دیگران به علت دلسوزی...
که اصلا کار درستی نیست...
نمیگم من هیچ وقت وارد حریم کسی نشدم... ممکنه یه وقتهایی درست تشخیص نداده باشم و وارد حریم اشخاص شده باشم... اما وقتی بعدش متوجه شده باشم که کارم ورود در حریم اون شخص بوده... به شدت از خودم ناراحت شدم و توی قبض افتادم...
اما در کل برای خودِ من هم خیلی مهم که وارد حریم اشخاص نشم...
حریم اشخاص اونقدر مهمه که حتی اولیای خدا به هیچ علتی وارد در حریم اشخاص نمیشن... حتی هدایت اشخاص هم در مقابل حریم اشخاص وزن کمتری داره...
مثلا شخصی اگر در این مکان بمونه مرگش فرا میرسه... و اون ولی خدا میدونه... اما بهش نمیگه از این مکان برو... نهایتش میگه به نظرم اینجا دیگه جای موندن نیست... من دارم میرم...
این از مسئله حریم که ان شا الله خدا خودش کمکمون کنه که به بهانه دلسوزی وارد در حریم انسانها نشم... چون وقتی هدایت انسانها در مقابل حریم انسانها وزن کمتری داره دیگه دلسوزی شخصِ من برای کسی چه وزنی در برابر حریم اون شخص داره؟!!! تقریبا هیچ و نزدیک به صفر...

نکته دوم شما رو هم قبول دارم...

اما نکته ای رو در باب دلسوزی عرض کنم که علت اصلی نوشتن این مطلب بوده:
شما در مورد لغات عربی اطلاع تخصصی دارید اگر اشتباه میکنم بهم بگید:
ما در فرهنگ دینی مون چیزی به نام نقد کردن نداریم... بلکه معادل نقد کردن در فرهنگ دینی "نصیحت" کردنه...
نصیحت رو در ترجمه فارسی میگن پند دادن... که خب به نظرم ترجمه ی خیلی نارسایی باشه...
چون معنای نصیحت باید دلسوزی کردن باشه... انسان ناصح انسانی هست که دلسوزی میکنه...

حالا انسانها چه وقت ناصح و دلسوز میشن؟
دو حالت داره:
یا ژنتیکی اینطوری هستن که فی نفسه ارزشی نداره و باید سوقش بدن 
یا آگاهانه دلسوز و ناصح هستن...

حالت دوم غالبا وقتی اتفاق می افته که انسان ناصح بودن بالایی ها رو نسبت به خودش به صورت یقینی و ملموس درک کرده باشه...
در واقع این مطلب دنباله همون مطلب "منو درگیر خودم کن " بود...
من در اون مطلب وقتی اومدم سوال بپرسم و از تصور مخاطبم استفاده کنم اومدم گفتم "شخصی چند سالی هست که دوستتون داره"
این خیلی ملموس تر و قابل تصور تر از اینه که بگم "از وقتی به بلوغ رسیدید خدا و اهل بیت به شکل ویژه ای دوستتون دارن..."
بعد برای اینکه ذهن ها باز نره سمت یه سری تصورات انتزاعی از دوست داشتن، گفتم از مقدسات بیایید پائین... چون وقتی بگیم امام دوستت داره طرف با خودش میگه: واای من که اهل گناه هستم... باید پاک باشم و تصورات انتزاعی خودش از پاک بودن میاد توی ذهنش و کلا موضوع دوست داشتن اصلا به حاشیه میره و توی هزارتوی ذهن اشخاص مدفون میشه اصلا...

لذا اون جوری مطرح کردم...
ما اگر درک کنیم و بچشیم که دائم دوستمون دارن... منتظر سلام ما هستن در هر نماز... تا جواب سلاممون رو بدن...
اونم نه جواب معمولی...
به اصطلاح عمومیش جواب سلامی با کلی عزیزم و قربونت برم و این حرفها...

ما اگر به نقطه ای برسیم که درک کنیم دلسوز داریم... دلسوز میشیم...
دلسوز واقعی...
ناصح میشیم... اهل نصیحت میشیم برای مومنین و برای همه ی انسانها...


هنسل و گرتل خواهر و برادری بودن که توی جنگل گم میشن و به خونه ای از جنس آبنبات میرسند که پیرزن مهربان کم بینایی دم در اونا رو به داخل دعوت میکنه... پیرزن اونها رو توی قفس میندازه و از اونها مراقبت میکنه و هر روز بهشون غذای خوب میده، تا اینکه اونها چاق و چله بشن بعد اونها بپزه و بخوره...(هر چند در آخر از دستش فرار میکنند)

این حس دلسوزی ما خیلی اوقات حکایت همین داستانه، ما برای نفس خودمون هست که دلسوزی میکنیم، که بعدا برامون منفعتی داشته باشه، که خودمون به چیزی برسیم! توی این حالت خیلی سخت میشه طرف رو توجیه کرد که دلسوزی شما دلسوزی برای من نیست، تلاش برای تامین منافع خودت هست پس لطفا بیخیال! حالا مگه قبول میکنند!؟

مثال بارزش هم پدر و مادر هستند...

سلام
بله
توی یکی از نظرات عرض کردم که اگر دلسوزی بر اساس یه خصلت  ژنتیکی باشه هم ارزشی نداره...
دیگه اگر بر اساس چیزی که شما میگید باشه که اصلا اسمش رو هم نمیشه دلسوزی گذاشت...

باید به سمت دلسوزی ای بریم که نتیجه اش برد برد باشه...
یعنی هم برای دلسوزی کننده برد داشته باشه هم برای دلسوزی شونده...

بله... پدر و مادر هم میتونن دلسوزیشون موجب ضربه زدن به فرزند بشه... اما این بستگی به پدر و مادر داره
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan