چند روز پیش تماس گرفت و گفت مشهد هستم...
گفت حالت چطوره؟!
کمابیش در جریان مشکلاتم بود...
گفتم حالم رو بگم شاید تعجب کنی...
با تعجب پرسید چیزی شده؟
گفتم نه... فقط حدود چند ماهی هست که راه منطقم و دلم از هم جدا شده...
حس هام رو نمی فهمم... یعنی منطقم ،حس هام رو تایید نمیکنه...
گفت: فلسفیش نکن...
گفتم: هر روز تنفرم از آدما بیشتر میشه... براش دلیل منطقی پیدا نمیکنم... همین که منطقم، تنفرم رو تایید نمیکنه خوشحالم که گذراست... و میفهمم چیزی بهم عارض شده...
گفت: از همه؟
گفتم: آره...
گفت: حتی از استاد؟
مکث کردم و گفتم: از استاد عصبانی هستم... اما متنفر نیستم...
شکلک ناراحتی فرستاد برام و با تعجب پرسید چرا؟
گفتم: میگذره... چون منطقم حس هام رو تایید نمیکنه... هی دنبال ریشه اش میگرده...
گفت: الان مشهدم عصری میرم حرم... چکار کنم برات؟
گفتم: به امام رضا بگو یه مهر دارم که روش با خط درشت و خوش نستعلیق نوشته: یا امام رضا
توی چند ماه اخیر تنها چیزی که حالم رو خوب کرد و دلم رو محکم کرد نگاه کردن به این نوشته حین نماز بود...
حتی مهر کربلا هم دارم... اما این مهر خیلی بهم آرامش میده...
فقط همین رو بگو به امامم... " حین نوشتن این چند خط ،بغض کرده بودم و کم مونده بود اشک بریزم... اما جلوی همکارام خودداری میکردم...
به وضوح از فرداش حالم بهتر شد و حس میکنم یکی یکی گره ها داره باز میشه... و دارم ترمیم میشم
- يكشنبه ۵ تیر ۰۱