غالبا اسم این جور افکار رو توهمات ذهن میدونن...
اما خب درگیر این توهمات هستم و دوست هم ندارم رهاشون کنم...
دیروز مادرم سوالات جزئی ای در مورد کارم پرسید... که اگر صادقانه جواب میدادم ایشون به این نتیجه میرسید که داره از من سوء استفاده میشه...
پاسخ دروغ ندادم اما هر پاسخ درستی رو هم به یک وجه خوبِ کار وصل کردم
و در نهایت وقتی علت بعضی از ناجوانمردی هایی که به من میشد رو پرسید گفتم: سرشون شلوغه و کار داره از کنترلشون خارج میشه... عامدانه نیست...
به تعداد کافی آدم ندارن برای بخش های مهم... برای همین اختلال دارن توی مدیریت...
حدود 30 سال انواع خیانت ها رو از نزدیکانشون دیدن و من بهشون حق میدم بی اعتماد باشن...
و کلی توجیه دیگه...
توهمی که ابتدای مطلب گفتم اینه که بر این باورم که اگر ظلمی بهم میشه نباید به این نون و ماستی ها به مادرم بگم...
باورم اینه که مادره... اگر ببینه بچه اش داره بهش فشار میاد و اذیت میشه، ممکنه دلش از دست کسی که بچه اش رو اذیت کرده بشکنه...
و اگر دل مادری از کسی بشکنه بدون عقوبت نیست...
بعضی وقتا که از بعضی نامردمی ها به تنگ میام... و تحملم کم میشه... با خودم میگم برم پیش مادرم و ازشون شکایت کنم...
اما وقتی پیش مادرم میرم نسبت به اونهایی که اذیتم کردن هم مهربون میشم و سریع می بخشمشون...
تا حالا فقط یه شکایت رو پیش مادرم بردم... اونم نه به شکل گله کردن بلکه فقط به صورت خبری و با لب خندان...
و اون هم موضوع اینکه خیلی ها توی این شهر به خاطر تعدادمون بهمون خونه ندادن...
راستش از گفتن این مسئله هم پشیمونم...
کاش ظرفیتم بیشتر بود و نمی گفتم...
اما یه اخلاقی دارم که هر وقت مادر رو ببینم باید حتما یه خبر خوب بهش بدم...
ولو در حد اینکه مثلا خانمم فلان کلاسش رو خیلی خوب داره پیش میبره...
بابای مامان هامون باشیم...
- چهارشنبه ۲۹ تیر ۰۱