سیاهه های یک پدر

انَا و علی ابَوَا هذِهِ الاُمَّه

چگونه از پس این شکر برآیم؟...

دیشب بچه ها رو برده بودم توی خیابون که دوچرخه سواری کنن... خودم هم با دوچرخه ام رفتم باهاشون...

یکی از صاحب خونه های قبلی ام توی همین محله زندگی میکنه... دقیقا در همسایگی ما...

از خونه اش اومده بود بیرون...

گفت: مهندس حال میکنی با بچه هات دوچرخه سواری میکنی هااا

گفتم: کاریه که از دستمون برمیاد :)))

گفت: دیگه برو یه خونه بخر... اینقدر این بچه های طفل معصوم رو آلاخون والاخون نکن...

گفتم: ان شاالله ما هم صاحب خونه میشیم...

گفت: بچه ها مهم ترن... یه مقداری به فکر اینها باش ...و گازش رو گرفت و رفت...



از یه چیزی خوشحالم...

از اینکه اگر به جوونهای مجرد میگم ازدواج کنید و اونها مسئله درآمد و معیشت و اوضاع نابسامان اقتصادی رو بهونه میکنن... عذاب وجدان ندارم که اگر حرف از روزی رسان بودن خدا رو بهشون میزنم خودم در موردش امتحان نشده باشم...

من وقتی رفتم زندگی مشترکم رو شروع کردم که شغل نداشتم... بعضی از قدیمی ترهای وبلاگ میدونن که من حتی یه برهه ای از زندگی متاهلیم سبزی میکاشتم و کنار خیابون سبزی میفروختم...

 

خوشحال از این جهت هستم که اگه به دوستان متاهلم میگم بچه بیارید... خودمون در شرایطی بچه آوردیم که توی شهر غریب بودیم و هیچ کمکی کنارمون نبود... مستاجر هم بودیم و از بد روزگار توی شهری هم بودیم که به خانواده بالای سه نفر بسیییار سخت خونه اجاره میدادن...

تازه طعنه هایی نظیر طعنه های صاحب خونه قبلی که دیگه مثل نقل و نبات نثارم شده...

 

خیلی خوشحالم از اینکه اگر به دوستی توصیه به کاری کردم خودم اول انجامش دادم... خودم دردش رو کشیدم...



من هیچ وقت به هیچ خانمی نگفتم بچه بیارید... حتی به خانم خودم...

چون رنج خانمها رو هیچ وقت نمی تونم درک کنم... رنج بارداری... رنج شیردهی...

توی این مسئله همیشه ساکتم و در مقابلشون متواضعم...

 

اما خدا رو شاکرم که بخشی از رنج های مردمم رو به من هم داده... تا وقتی با مردمم حرف میزنم دردشون رو چشیده باشم...

خدا گواااهه

این نعمت رو تا صبح قیامت هم شکر کنیم هیچ کاری نکردیم...

این که خدا توفیق بده رنج مردمت رو بچشی و در صدد اصلاح اونها و خودت باشی...



خدایاااا

چرا یه عده از مسئولین نمیفهمن دلیل این سبک زندگی رهبری و حضرت امام رو؟

چرا فکر میکنن فقط رهبر باید در حد پائین ترین مردم زندگی کنه؟

چرا مدل زندگی رهبری رو به خودشون نمیگیرن؟...

 

مسئولینی که خوب میخورید و خوب میپوشید و خوب میشینید و ...

شاید مردم شما رو روزی ببخشن... اما یه روزی میاد که حسرت اینکه چرا خودتون رو در معرض این نور قرار ندادید از مردن هزارباره براتون بدتره...

 

به خودتون رحم کند...

به خدا فرصت مسئولیت برای اینه که شما نور بگیرید...

آدم بدون نور خودش بخواد هم نمی تونه خدمت کنه...



اگر میبینید توی دولت داره کارهای موثری انجام میشه یقین داشته باشید به خاطر اون عده ای هست که دارن رعایت میکنن... مردم رو عیال الله میدونن و نسبت به عیال الله غیور هستن...

ان شا الله کارهای موثر دولت هر روز بیش از پیش بشه...

حس تنفر و امام رضا علیه سلام

چند روز پیش تماس گرفت و گفت مشهد هستم...

گفت حالت چطوره؟!

کمابیش در جریان مشکلاتم بود...

گفتم حالم رو بگم شاید تعجب کنی...

با تعجب پرسید چیزی شده؟

گفتم نه... فقط حدود چند ماهی هست که راه منطقم و دلم از هم جدا شده...

حس هام رو نمی فهمم... یعنی منطقم ،حس هام رو تایید نمیکنه...

گفت: فلسفیش نکن... 

گفتم: هر روز تنفرم از آدما بیشتر میشه... براش دلیل منطقی پیدا نمیکنم... همین که منطقم، تنفرم رو تایید نمیکنه خوشحالم که گذراست... و میفهمم چیزی بهم عارض شده...

گفت: از همه؟

گفتم: آره...

گفت: حتی از استاد؟

مکث کردم و گفتم: از استاد عصبانی هستم... اما متنفر نیستم...

شکلک ناراحتی فرستاد برام و با تعجب پرسید چرا؟

گفتم: میگذره... چون منطقم حس هام رو تایید نمیکنه... هی دنبال ریشه اش میگرده...

 

گفت: الان مشهدم عصری میرم حرم... چکار کنم برات؟

گفتم: به امام رضا بگو یه مهر دارم که روش با خط درشت و خوش نستعلیق نوشته: یا امام رضا

توی چند ماه اخیر تنها چیزی که حالم رو خوب کرد و دلم رو محکم کرد نگاه کردن به این نوشته حین نماز بود...

حتی مهر کربلا هم دارم... اما این مهر خیلی بهم آرامش میده...

فقط همین رو بگو به امامم... " حین نوشتن این چند خط ،بغض کرده بودم و کم مونده بود اشک بریزم... اما جلوی همکارام خودداری میکردم...



به وضوح از فرداش حالم بهتر شد و حس میکنم یکی یکی گره ها داره باز میشه... و دارم ترمیم میشم

 

حیات سیاسی شیعه

دوستی که مطالعاتی در این زمینه داشت بهم میگفت:

ملاصدرا به شیخ بهایی اعتراض میکرد که شما چطور در دربار هستید و برخی سیاست های غلط رو میبینید و میتونید سکوت کنید؟!!

شیخ به ملاصدرا گفت:

تو چیزهایی که من در جبل عامل لبنان دیدم رو هیچ وقت ندیدی و درکی از اون شرایط نداری اگر فجایعی که من دیدم رو تو هم میدیدی مدارای تو بیش از من بود (منظور شیخ، اهمیت حفظ نظام شیعی صفوی بود)



گاهی به شخصیت خواجه نصیر فکر میکنم... اون مرد کیس و سیاست مدار...

چقدر نیاز دارم کتاباش رو بخونم... 

مشکل شیعه این هست که تجربه حکومت داری شیعی رو زیاد نداشته... لذا به اندازه کافی در این 14 قرن محتوای تمدنی و سیاسی تولید نکردن علما...

ما وارث زحمت های پر رنج گذشتگانمون هستیم...

وارث خون دل خوردن بزرگانمون در تاریخ هستیم... به قول امام یک دانه خرما رو چند نفری با هم میخوردن تا اسلام به ما برسد... ما وارث همچین زحمات و رنج هایی هستیم...



میراثی که به ما سپرده شده میراث سنگینی هست...

خروجی تمام زحمات مخلصان این 14 قرن شده این انقلاب... 

ما میراث دار رنج امام کاظم علیه سلام از 14 سال زندانی شدنشان هستیم...

ما میراث دار 25 سال خانه نشینی امیرالمومنین هستیم...

ما میراث دار واقعه عظیم کربلا و شام هستیم...

قرار هست با این میراث چکار کنیم؟!!



امروز اسلام به دستان تک تک ما نگاه میکنه...

امروز همه مسئول هستیم... اگر انقلابی هستیم باید جهادی وارد میدان بشیم...

با سعه ی صدر... 

چقدر دوست داشتم سواد درست حسابی داشتم و کتاب حیات سیاسی شیعه رو می نوشتم...

 

پدری کن...

همسر ماشین رو برده بود و حیاط جای کافی داشت برای دوچرخه سواری پسرها... صدای بازی کردنشون رو میشنیدم...

به فکرم اومد که وقت آب دادن باغچه هست... فاطمه زینب رو بغل کردم و رفتم توی حیاط...

یکی از لذت های بزرگ دنیا رسیدگی به گیاهان هست... انرژی مثبت زیادی داره... داشتم از آبیاری باغچه لذت میبردم که شنیدم بچه های همسایه از پشت درب حیاط به پسرم میگن: در رو باز کنید بیایید بیرون... بیایید با هم بازی کنیم... (آخه دوقلوهای همسایه هم اخیرا دوچرخه خریدن)

به امیرعلی گفتم، امیرعلی بیرون نمیرید...

گفت چرا؟... الان دیگه آفتاب نیست... دوست داریم بریم با دوقلوها بازی کنیم...

گفتم: نه... نمیتونم فاطمه زینب رو بغل کنم و بیام خیابون پیش شما باشم... خسته میشم... (چون امیرعباس هنوز نیاز داره کسی مراقبش باشه... میره وسط خیابون حتی اگه ماشین به سمتش بیاد مسیرش رو تغییر نمیده... بعد اگه برادرش بره بیرون اونم لج میکنه که منم باید برم)

گفت: ای بابا... من خودم تنهایی برم...

گفتم: نمیشه...

گفت: میشه...

گفتم: نه...

 

دوقلوها دوباره صداش زدن...

امیرعلی بدون اینکه درب رو باز کنه رفت پشت درب و جواب داد:

ما نمی تونیم بیایم بیرون...

گفتن: بیا دیگه.. میخوایم بازی کنیم

گفت: مامانم رفته کلاس... برگرده خونه ما هم میایم بیرون...

گفتن: الان بیا... بیا بازی کنیم

گفت: ما نمی تونیم... شما بازی کنید ولی زود نرید خونه... مامانم بیاد ما هم میاییم بیرون...

و گفتگو ادامه داشت و در نهایت امیرعلی قانعشون کرد که خودشون برن بازی کنن...

 

به عنوان یه پدر این صحنه برام خیلی زیبا بود...

پسرم وقتی برای بیرون رفتن از من نه شنید... هر چی دوستاش اصرار کردن فقط پاسخ منفی داد... وسط اصرارهای اونها یه بارم به ذهنش خطور نکرد که دوباره به پدرم اصرار کنم شاید قبول کنه...وقتی هم اونها رفتن اصلا به من اعتراض نکرد که چرا اجازه ندادی که برم...

چقدر بچه ها صدق دارن...

نمیدونم چجوری بگم... اما این رفتار پسرم برای خودم خیلی درس داشت... ازش یاد گرفتم...



دنیا همینه... پدرم که از دنیا رفت متوجه شدیم چه گره های کوری برای ما گذاشت و رفت...

گره های کوری که بیش از 40 سال کور و قفل بود و وقتی پدرم از دنیا رفت اون گرهها بروز کردن... و اذیت کردن... و میکنن...

چند وقت پیش رفتم سر مزار پدرم و مادرش که کنار هم هستن... خطاب به هر دوشون گفتم میدونم از این گرهی که ایجاد کردید الان دارید عذاب میکشید... دعا کنید خدا قلب ها رو نرم کنه و من بتونم براتون بازش کنم...

دقیقا الان به معنای واقعی، من باید برای پدرم ، پدری کنم... من پدرِ پدرم هم هستم...

این مسئله رو چند وقتی هست که پذیرفتم... برای همین تونستم از حق فرزندیم که ادا نشده کوتاه بیام... و سعی کنم برای پدرم پدری کنم و بین بقیه ی وارث ها وفق ایجاد کنم... وارث ها حق دارن.. گره کور از سمت بابا ایجاد شده... و همه از بابا ناراضی هستن... اما من اگر میفهمم صحنه و عرصه رو... باید از نگاه فرزند گونه ام بیام بیرون و براش پدری کنم...

 

بله به همین سادگی جای فرزند و پدر در نظام هستی عوض میشه...

امروز وقتی این رفتار رو از امیرعلی دیدم براش دعا کردم که ان شا الله تو یه روز بابای من بشی و من کلی چیز ازت یاد بگیرم...

۱ ۲
Designed By Erfan Powered by Bayan