سیاهه های یک پدر

انَا و علی ابَوَا هذِهِ الاُمَّه

با من حرف بزن...

فرزندم:

وقتی برادر کوچکت بدنیا آمد نیاز تو به توجهِ ما برایت پررنگ تر شد...

شاید احساس میکردی در گرفتن توجه ما برایت رقیب پیدا شده... خیلی فکر کردم که چه چیزی را برایت نماد توجه کردن قرار بدهم...

میتوانستم نوازش کردن و بازی کردن با تو را نماد توجه کردن قرار بدهم... میتوانستم خرید اسباب بازی یا خوراکی هایی که دوست داشتی را نماد توجه کردن به تو قرار بدهم...

من همه این کارها را میکردم اما جوری انجامشان میدادم که برایت خاص نشود... یعنی بازی کردن من و تو خیلی برایت شگفت انگیز نباشد... بلکه یک اتفاق طبیعی بود که تقریبا هر روز اتفاق می افتاد...

 

من با یک جهان بینی، سعی کردم در یک رفتار خاص و هدفمند از خودم، برایت نوعی از توجه کردن را نشان بدهم که هم برایت جذاب باشد هم اوج توجه کردن باشد... و این کار را هر روز انجام نمیدادم... تا برایت خاص باشد... و با بقیه توجهات فرق کند...

هفته ای چند بار انجام میدادم... اما خدا را شاکرم که این رفتار برایت خاص شد...

 

و اما آن رفتار:

میگفتم: باباجون بیا با هم حرف بزنیم... میای؟... دوست داری با هم حرف بزنیم؟

و بدون استثناء قبول میکردی و با تمام شیطنتی که داشتی می آمدی مینشستی کنارم تا با هم حرف بزنیم...

حرفهایم چیز خاصی نبود... گاهی تکرار قصه هایی بود که برایت میگفتم... گاهی برنامه ریزی برای بازی کردن هامون بود...

اما حرف زدن با من برایت خاص بود...

تا جایی که وقتی امروز مادرت نتوانست داخل مهد تو را راضی کند که بروی بین بچه ها... و فقط فریاد میزدی که: "من مهد کودک رو دوست ندارم..."

حتی اجازه حرف زدن به ما نمیدادی... و فقط میگفتی دوست نداری مهد را...

وقتی گفتم: "باشه بابا... اگه دوست نداری نمیخواد اینجا بمونی... اصلا بیا با هم حرف بزنیم... مهدکودک رو ولش کن..."

آمدی کنارم نشستی و گفتی : حرف بزنیم...

چند دقیقه حرف زدیم و گفتم: اصلا مامان و امیرعباس برن اون تو با بچه ها بازی کنن... تو پیش من بمون... خوبه؟

مامانی، تو و امیرعباس برین تو... امیرعلی نمیاد...

بعد نظرت عوض شد و گفتی :منم میخوام برم... و رفتی وارد جمع شدی...



به این خاطر حرف زدن را برایت خاص کردم که....

...

که...

...

خیلی برای این کارم دلیل داشتم... یک جهان بینی پشت این کارم بود...

باید به من فرصت بدهی تا به مرور برایت بگویم...

شاید هم از خدا بخواهم خودش هر طور صلاح میداند به وقتش برایت بگوید...

بسم الله

سلام 

چقدر این مکالمات قشنگه و چقدر حال ادم رو خوب میکنه . 

گاهی اوقات پسرک  مثل یه معجزه وسط همه بد حالیا و استرس های زندگی یهو بازی رو ول میکنه و میاد و میگه مامان دوس داری حرف بزنیم ؟ مثل دیشب که تو حرف زدی بزار من حرف بزنم تو گوش کن میخوام بهت محبت بدم و ..

اونموقع است که یه رود از مهر و محبت سرازیر میشه تو دل آدم و سجده شکر لازم میشه 

الحمدلله علی کل انعم 

تحت عنایت باشیم . 

سلام علیکم
الحمدلله...
میدونید حرف زدن عامل اصلی ارتباط  هست...
نه تنها عامل بلکه اصلا بروز ارتباط هست...

اگر به من بگن چگونه با خدا ارتباط برقرار کنیم... میگم باهاش سخن بگو...
به همین سادگی...
ما باید بدونیم که با سخن گفتن میتونیم ارتباط برقرار کنیم و با ارتباط هست که توجه بالایی ها رو جلب میکنیم...
ما در دینمون دعا و مناجات داریم...
یعنی با خدا سخن بگید... اثرات شگفتی داره...
چهارشنبه ۶ آذر ۹۸ , ۱۹:۱۵ سربازِ روزِ نهم

سلام

چند وقت پیش یکی از دوستام از کاشان زنگ زد گفت بیا دور هم یه چای بخوریم

به دلیل خاصی نرفتم اما الان که تیتر دیدم نمی دونم چرا یاد اون تماس افتادم

سلام
راستش ما هم یه زمانی به شما گفتیم بیا کاشان یه چای با هم بخوریم... :)
چرا یاد حرف من نیوفتادی؟
:)))
پنجشنبه ۷ آذر ۹۸ , ۰۹:۵۴ سربازِ روزِ نهم

اتفاقا الان داشتم نظر میدادم تو ذهنم بود

خواستم ببینم یادته یا نه

اتفاقا چند وقت پیش از سر کوچه تون رد شدم

ای که از سر کوچه ما میگذری
من هم از سر کوچه شما میگذرم
پنجشنبه ۷ آذر ۹۸ , ۱۲:۳۶ پلڪــــ شیشـہ اے

چه قدر جذاب بود این تجربه.

واقعا بچه های کوچیک هم متوجه صحبت هایی که بزرگترها باهاشون می کنند میشوند? برام جالب بود این درک کودک از صحبت کردن.

اون شاید نفهمه داره چه اتفاقی می افته... اما سخن گفتنِ با توجه با فرزند یا هر انسانی منویات درون سخن گوینده رو به شنونده منتقل میکنه...
منظورم اون انرژی هست... انرژی منتقل میشه...
اگر نوری در وجودمون باشه با سخن گفتن با طرف مقابل بهش منتقل میشه...
سخن یعنی ارتباط...
باید ارتباط رو قوی کرد...
وقتی به صورت ناخودآگاه در دلش رسوخ کنه که زیبا ترین مدل ارتباط سخن گفتنه...
بعدا که نیاز به خدا و اهل بیت رو در خودش احساس کرد میفهمه باید چطور ارتباط برقرار کنه...
البته خانمم هم بی تاثیر نبود توی این که برای بچه سخن گفتنِ من مهم بشه...
خانمم اصلا دوست نداره من توی خونه ساکت بشم... اگر نزدیکش باشم و ده دقیقه چیزی نگم، میگه حرف بزن دیگه... بیا با هم حرف بزنیم...
چون حرف زدن، مطلوبِ همسرم هست و همیشه ابرازش هم میکنه... برای فرزندم هم حرف زدن با من یک اتفاق شیرین و قشنگه...
Designed By Erfan Powered by Bayan