جدای از صاحبان کارخونه که مالک کل این مجموعه هستن... (بالای 1000 نفر توی مجموعه به صورت مستقیم شاغل هستن) ما حدود 6 نفر هستیم که جزو سرپرست های اصلی و بازوان مالک کارخونه هستیم...
روزی من و دو مدیر اصلی دیگه یه جا ایستاده بودیم... کاغذهای نقشه روی زمین پهن شده بود... باید تصمیمی میگرفتیم...
بعد از تصمیم گیری سرم رو به طبقه بالا انداختم سه تا نیروهای اتاقم داشتن از بالا به نقشه نگاه میکردن...
علی هم داشت نگاه میکرد... یکی از نیروهای دست راست منه...
بهش گفتم علی بیا پائین کاغذا رو با هم جمع کنیم... (کاغذا بزرگ بودن و یه نفری نمیشد جمع کرد)
یه دفعه برگشت با صدا بلند گفت: نوکر بابات نیستم که...
من از تعجب خشکم زد... جلوی این دو تا مدیر اینجوری جوابم رو داد...
به روی خودم نیاوردم و گفتم: بدو بیا ببینم...
دوباره گفت: هر کی پهنش کرد خودش هم جمع کنه...
مونده بودم چیکار کنم...
با یه نفر که اونجا بود مشغول به صحبت شدم یه دقیقه بعد به یکی دیگه از بچه ها گفتم بیا پائین اینا رو جمع کنیم...
اومد و جمع کردیم...
وقتی اومدم بالا به علی گفتم اون چه برخوردی بود کردی؟!!
دیدم دلایل مزخرفی مثل اینکه جلوی اون مدیرا به من دستور دادی اونا فکر میکنن من یه کارگر هستم و ...
خیلی بحث کردیم... آخرش بهش گفتم دیگه بهت دستور نمیدم... هر کاری دوست داشتی انجام بده...
آخرش از کارش پشیمون شد و اومد عذرخواهی کرد... اما رفتارش خیلی دل شکسته ام کرد...
این موضوع برای بیش از یه ماه پیش هست...
اخیرا هم قضیه اون خانمی که حقوق بیشتری میخواست و چون موافقت نکردم نفرینم کرد...
بعدش وقتی فهمید حقوق همون سطحی که بهش گفته بودم افزایش داشته نظرش عوض شده و به واسطه ای گفته برمیگرده...
به واسطه گفتم برگرده ولی تا اطلاع ثانوی به هیچ عنوان چه مسائل تخصصی چه مسائل حقوقی، مستقیم با من حرفی نزنه...
واسطه به من گفت قبلا خودت به من گفتی یه سگ وقتی بره توی یه حوض آب... اون آب نجس میشه... اما وقتی بره توی دریا... آب دریا نجس نمیشه...
الان حرف خودت رو بهت یادآوری میکنم...
دنبال علت این مدل دلشکستگی های اخیرم میگردم... به خودم حق میدم دلم بشکنه... اما حق نمیدم خیلی در من بمونه...
مدت زمانی که میمونه زیاده... توقعع زیادی دارم؟... غرور زیادی دارم؟... منیته؟...
نمیدونم... بدونم هم باید راهکار جزئی درمانش رو بدونم...
- پنجشنبه ۲۵ فروردين ۰۱