سیاهه های یک پدر

انَا و علی ابَوَا هذِهِ الاُمَّه

فکر و ذکر 2

به نظرم خوبه قبل از شروع یه مقدمه ای رو بنویسم که حداقل خودم فراموشش نکنم...

راستش اینکه روزهای اخر کنار پدرم توی بیمارستان بودم. توفیقی بود که خدا داده... نه برای اینکه به پدرم خدمتی کرده باشم...

بلکه برای این بود که چیزهایی رو به چشمم ببینم و به اصطلاح شهود کنم... ان شا الله هیچ وقت اونچه که دیدم از یادم نره... براتون میگم...

اما... شنیدن (خواندن) کی بود مانند دیدن...

وقتی بعد از حدود یه هفته که از ساری اومده بهودم به کاشان خبردار شدم حال پدرم دوباره بهم ریخته و رفته بیمارستان... دوباره راه افتادیم به سمت شمال... غروب رسیدم...

بچه ها رو گذاشتم خونه و قرار شد شب من برم پیش پدرم... حسته بودم اما نمی تونستم بمونم خونه... همین که پا توی اتاق بابا گذاشتم توی بیمارستان با خوشرویی گفتم حالت چطوره بابا... دوباره گرفتار بیمارستانت کردن :)))

دیدم لحن پاسخ گویی بابا کلا متفاوت شده... تا حالا اینقدر وحشت و ترس و ناامیدی و عجز در کلامش ندیده بودم...

اولین جمله اش این بود: دارم میمیرم...

اون شب اونجا موندم... روزها و شب های دیگری هم بودم...

در بین تمام گفته ها و حالت های چهره اش و حتی سکوتش با طنین خیلی واضحی صدای افسوسش به گوشم میرسید...

دوستان... برادران... من صدای یه افسوس معمولی نمیشندم...

پدرم جلوی چشمش میدید فرصتش تموم شد... و غمی بی پایان از این تموم شدن فرصت توی تمام حرفها و سکوت و حالت هاش بود...

نمی تونست بهمون بگه این غم چه غم بزرگیه...

اما نمیدونم من چرا اینقدر عمیق درکش میکردم و پدرم مثل فرزندم بود که دوست داشتم براش وقت و فرصت بخرم... اما گویا رو به پایان بود... و کاری از دست هیچ کس برنمی اومد...

پدرم توی تمام این سه سال در بدترین شرایطش باز هم دغدغه مال و دنیاش رو داشت که کی داره مدیریتش میکنه... چکارشون کرد...

اما این دفعه آخر هیچ خبری از این دغدغه ها نبود...

فقط یک دغدغه از نگاهش فریاد میزد : تمام شد؟!!!

گویا باورش نمیشد...

و من دائم این حدیث امام علی علیه سلام به ذهنم می اومد:

الناس نیام... فاذا الموت انتبهوا.. (مردم خوابن وقتی میمیرند بیدار میشوند)

احساس میکردم پدرم تازه بیدار شد... اما دید چقدر دیر شده...

این غم رو به وضوح توی چشمهاش میدیدم...

پدرم آدم خوبی بود... اما فرصت دنیا اونقدر بزرگه که هر انسانی برای از دست دادن این فرصت میتونه برای ابد در دلش بسوزه...



میدونید داداشهای گلم؟!!

"الناس نیام" مربوط به من هم هست ممکنه مربوط به شما هم بشه...

وقتی وبلاگ مینویسم ممکنه مصداق "الناس نیام" باشم

وقتی مطالعات فلسفی عرفانی میکنم ممکنه مصداق "الناس نیام" باشه

وقتی حتی فرزند آوری میکنم

وقتی خدمت به مردم میکنم...

وقتی جسم کسی رو از مرگ نجات میدم...

همه میتونه مصداق "الناس نیام" باشه...

 

لحظه بیدار شدن "انتبهوا" برای همه ما میرسه...

کاش جوری زندگی کنیم که جزو ناسی که در خواب دنیاشون سپری میشه نباشیم...



توی جلسه دوم مهمترین بحثی که شده حدیثی از امیرالمومنین : "معرفة النفس انفع المعارف" و حدیثی از حضرت خاتم الانبیاء: "اعلمکم به نفسه اعلمکم بربه" بوده 

یه بحث خیلی مهم دارم در مورد اینکه با نفس خودمون و دیگران چطور مواجه میشیم... و چه تبعاتی داره...

ان شا الله اگه بتونم بیان کنم توی روزهای آینده مینویسمش...



احتمالا کلیپ پایین رو هم همه دیدن... من با دیدنش اشک ریختم... خواستم به عنوان روز عید نوروز این کلیپ رو عیدی بدم به مخاطبانم اما نشد...

حتما خیری در اون بوده... حجمش کمی زیاده...

گفتگوی شهید باکری و شهید کاظمی

واقعا هم یه روزی تموم میشه و هیچکس هم کاری ننیتونه بکنه

یه کلیپ دیدم دقایق آخر عمر انیشتین بود
وصیت میکرد که:
نمیدونم چرا ولی احساس میکنم کل عمرم به هدر رفته
شاید باید یجور دیگه زندگی میکردم...
خدا توفیق بده ماهم هرچه بیشتر از خواب بیدار شیم
به نظرم خواب و بیداری درجه داره و ما روز به روز بیشتر از خواب بپریم...
 

ان شا الله...
میگن انیشتین خیلی به تشیع علاقه مند بود...
الله اعلم...
دوشنبه ۲۹ ارديبهشت ۹۹ , ۱۳:۴۲ علیـرضـا گلـرنگیـان

سلام

در پست قبل فرمودید که رمزدار می‌نویسید. پس این چرا بدون رمزه؟ مطلب اصلی یه جای دیگه ست؟! :)

سلام
نه عزیزم...
اینا رمز دار نوشته شده بودن...
بعد بنا به علتی رمز رو برداشتم...
:))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan