سیاهه های یک پدر

انَا و علی ابَوَا هذِهِ الاُمَّه

هم افزایی مردمی، خواست امام زمان

خدا رو شکر میکنم اون بنده خدا در مقام راهنمایی دادن به من ، مثل من مرعوب واقعیت بیرونی اون شهر نشدن...

گفته بودن کار اون بنده خدایی که سپردمش بهت تا کمک کنی شغلش از ضرر خارج بشه رو چکار کردی؟

گفتم حدود 30 تومنی کمک کرده بودم.. بدهکاری داشتن... با اون پول بخشی از بدهی شون رو دادن...

گفتن: بیشتر دخالت کن...اینطور نباشه که پول بدی و خودت رو کنار بکشی... این کار گداپروریه.. برو و ارزش افزوده ایجاد کن...

گفتم میتونم این کار رو بکنم... اما میدونید که وضعیت اجاره نشینی منو در این شهر... با این تعداد بچه به سختی بهم خونه میدن و به راحتی بعد از یکسال جوابم میکنن و میگن پاشو...

اما ایشون عبد بودن... مرعوب این رفتار ناجوانمردانه در اون شهر نشدن... و شدت دلسوزیشون نسبت به خانواده من موجب نشد بگن: خب برو کلاه خودت رو سفت بچسب... هر وقت تامین شدی بعد بیا دست دیگران رو بگیر...

بلکه فرمودن: بچه های من خوش روزی هستن (منظور فرزندان من و همسرم و به تبع اونها خودم) کمک به اون شغل رو زمین نذار... برو جلو..

 

رفتم جلو

اون بنده خدا دامدار بود... توی بدهی هم بود... هر چی دام داشت فروخت و فقط دامهای مردم دستش بود... بهش گفتم زمینی که کنار دامداری ای داری رو چرا برنج نمیکاری؟ گفت کارم کشت برنج نیست...

گفتم همه ی کشاورز های این اطراف کارشون کاشت برنج هست... من هزینه آماده سازی زمین رو میدم... و هزینه مخارج کاشت رو میدم... تو فقط انجام بده... آخر کار هم 100 کیلو برنج به خودم بده...

کاشت... بد نبود برای بار اول... عالی هم نبود البته... چون عالی نبود من به جای 100 کیلو، 60 کیلو برنج برداشتم... بقیه رو برد فروخت و باز هم بدهی هاش رو داد...

 

گفتم کسانی که دام هاشون رو نگه میداری.. آیا دام هاشون رو میفروشن؟

گفت بعضی هاشون میفروشن...

دام دو نفر رو خریدم... گفتم خرید این دامها با من... هزینه هاش با تو... سودش 15 درصد من بقیه هم با خودت...

حدودا 10 تا دام بود...

برای تعمیر دامداریش هم بهش گفتم شروع کن دامداری ات رو تعمیر کن هزینه اش با من... و تو بعد از 1 سال شروع کن به من به صورت اقساطی هر جور که در توانت هست برگردون...

 

شروع کرد به تعمیر...

اخیرا که جویای حالش بودم چیزهایی گفت که معجزه ی خدا رو دیدم...

یک وام خود اشتغالی روستایی بود که  پیگیرش شده بود اما از ایشون بهترون گرفته بودن و به ایشون نمیدادن... وقتی رئیسی به شهرشون رفت ، پیگیر شد و بلاخره تونست نصف اون وام رو که مبلغ زیادی هم نبود زنده کنه و با اون مقدار وام حدود 15 تا دام دیگه هم بخره...

زمین کشاورزی ای که در همسایگی اش بود هم زمینش رو سپرد به ایشون و گفت من نیستم توی این روستا... شما امسال زمین منو ببر زیر کشت... سودش نصف نصف... اون زمین خودش رو هم برد زیر کشت... همسرش هم شغلی متناسب گیرش اومد...

 

کسی که دامهاش به صفر رسیده بود الان بالای 30 تا دام داره و برنج هم میکاره و خانمش هم شاغل شده...

فقط بابت اینکه خدا روح تعاون رو در بین مردم دوست داره... اگر مردم به کمک همدیگه برن گشایش ها ایجاد میشه...

رئیسی که خوبه... صاحب عصمت هم بیاد بین ما... اما مسئولیت شناسی مردم نسبت به همدیگه در حد کمترین باشه... خدا درهای رحمتش رو میبنده...



گاهی دغدغه های فرهنگی پیدا میکنیم... اما نمیدونیم کارهای فرهنگی ما باید توسط قلب های مردم تصدیق هم بشه... تصدیق قلب ها دست کیه؟!!!

چقدر به سمتش رفتیم که انتظار داشته باشیم قلب ها رو در مقابل ما خاشع کنه؟!!

مقداد خداداد چند سالی هست که دارن روی اشتغال آفرینی در روستاها کار میکنن... با مرکزیت مساجد و اهالی محل... خیلی از کارهاش خوشم میاد... خیلی خوب زده به هدف... و فهمیده الان امام زمانش چی میخواد... و کدوم گره رو باید باز کنه...

واقعا از کارهای مقداد خوشم اومده.. پیشنهاد میکنم صفحه اش رو توی اینستاگرام دنبال کنید...



میگن وقتی آیه ای بر پیامبر نازل میشد میفرمودن چه کسی حاضره این آیه کنار خانه خدا برای مردم بخونه؟!!

سلمان و ابوذر گاهی داوطلب میشدن... پیامبر میفرمودن شما نرید... شما در این شهر قوم و عشیره ای ندارید مردم از شما نمی پذیرن... و امیرالمومنین و عموی پیامبر و دیگران میرفتن برای قرائت...

 

به دوستی میگفتم برمیگردم شهرم...

گفت شهر به این خوبی... بین شیعیان امیرالمومنین... کجا بهتر از اینجا؟!!

همین داستان سلمان و ابوذر رو براش گفتم... و گفتم ابوذر هم وقتی در زمان خلفا تبعید شد به لبنان (دیار مادریش)، اونجا تونست کار واقعیش رو انجام بده و به لطف خدا امروز شیعیان حزب الله نتیجه تلاش های جناب ابوذر هستن...

گفت: دیگه زمان قوم و عشیره گذشته... امروز همه دنیا یه دهکده هست...

گفتم: نه... نیست...

از تهران بزرگ تر و هفتاد و دو ملت تر داریم؟!!

رفته بودم برای مسجدی در تجریش ... فرش میخواستن... برای اندازه گیری و شنیدن حرف های هیئت امنای اون مسجد رفته بودم تهران و مسجدشون...

اعضای اصلی هیئت امنا که اختیارات اصلی کارهای تشکیلاتی اون مسجد دست اونها بود، نه تنها بومی تهران، بلکه بومی همون منطقه و محله تهران بودن...

 

و این درست هم هست... افراد هر محله ای باید قدرت داشته باشن محله خودشون رو اداره کنن...

من که توی این شهر، که خیلی هم بزرگ نیست، صد در صد غریب محسوب میشم، حتی بچه های منم غریب محسوب میشن با اونکه همه توی همین شهر متولد شد..

من باید برم جایی که عموم مردمش نسبت به من حس پذیرش داشته باشن... اونجا باید نفوذ کرد... و اونجا هم باید زخم زبون شنید... اونجا باید دشمن پیدا کرد...

 

در تفسیر مجمع جناب طبرسی، میفرمود اینکه سوره تبت قبل از سوره توحید آمده حکمتش اینه که برای رسیدن به توحید باید از سد ابولهب ها عبور کرد...

بله... در بین اقوام و آشنایان و همه محله ای هم باید به توحید رسید...

چوبی که از اونها میخوریم حساب دیگه ای داره نسبت به چوبی که توی شهر غریب میخوریم...

۱ ۲
Designed By Erfan Powered by Bayan