سیاهه های یک پدر

انَا و علی ابَوَا هذِهِ الاُمَّه

گرفتارِ ذهن

--: احساس میکنم به همه چیز حداقلی نگاه میکنه... هدف بلند نداره... به تحصیل، به فرزند آوری، به روابط اجتماعی، به سیاست و فرهنگ... بابا؟!!!


++: چیه دخترم... حرفت رو بگو... راحت باش...


--: من اشتباه نکردم در انتخاب حمید؟!!!


++: هر انسانی ممکنه اشتباه کنه دخترم... اما چرا فکر میکنی اشتباه کردی؟... حمید مرد خانواده دوستی هست... انسانی متشرع!!... هنجارمند!!!... صبور!!!... خیلی خوبیها داره...


--: مرد ایده آلی نیست... یعنی با ایده آلهای من خیلی فاصله داره... این منو میترسونه...


++: مرد ایده آل... چه ترکیب قشنگ و ذهن گرایانه ای !!!! یاد یه لطیفه افتادم... میگن خدا وقتی زن رو خلق کرد دید خیلی اون زن نگرانه... به اون زن فرمود نگران نباش مرد ایده آل در هر گوشه زمین پیدا میشه... بعد زمین رو گرد آفرید تا گوشه نداشته باشه... "لبخندی میزند و سیبی را به دختر نشان میدهد و با چشم اشاره می کند که میخوری؟..."


--: "دختر سر در گم نگاهش میکند و ادامه میدهد" خب اگه افق نگاهش کوتاه باشه من نمی تونم دوستش داشته باشم... حتی ممکنه بعدا منو هم محدود کنه...


++: "در حال پوست کندن سیب" مهمتر از دوست داشتن تو اینه که اون دوستت داشته باشه... داره؟!!!


--: "مکثی میکند نگاهش را از روی میز عسلی به سمت  پنجره هال که رو به حیاط هست برمیگرداند" آره... دوستم داره... از رفتارهاش خوب میفهمم اینو...


++: "لبخند ملایمی بر لبانش مینشیند" پس مشکلت زیاد جدی نیست... فقط باید مواظبت کنی... کسی تضمین نکرده که این دوست داشتن همیشه باقی بمونه...


--: بابا من حرفم چیز دیگه هست... من نمی خواستم با همچین آدمی زندگی کنم... شما پدرم بودید... تایید شما برای من خیلی اطمینان بخش بود... شما منو میشناختید... چرا تایید کردید حمید رو؟... به نطر شما من نمی تونستم با فرد ایده آل تری از حمید ازدواج کنم؟


++: دخترم من حمید رو فرد مناسبی دیدم برای زندگی با تو... چون بین حمید و افرادی که هنوز به خواستگاری ات نیومده بودن و ممکن بود هیچ وقت هم نیان مقایسه نکردم... حمید رو به عنوان کسی که واقعی بود و به خواستگاری ات آمده بررسی کردم... اگر تو حمید رو با زندگی ایده آل ذهنت مقایسه میکنی و به این نتیجه میرسی که حمید مناسب نیست، من حمید رو با اونچه تو الان هستی مقایسه کردم و به این نتیجه رسیدم فرد مناسبی هست... اگر تو حمید رو فقط به عنوان همسر بررسی کردی من اون رو به عنوان پدر آینده هم بررسی کردم...


--: متوجه نمیشم بابا... یعنی چی که "با اونچه من الان هستم مقایسه کردی؟" ،در منِ الان چی دیدین که میگید حمید فرد مناسبی هست برای من؟


++: قبل از اینکه دلیلم رو بگم، بهت میگم که بدونی نظر من در مورد حمید، فقط نظر من بود و وقتی ازم پرسیدی بهت گفتم... تصمیم نهایی با خودت بود...شبیه انسانهای ضعیف نباش که از زیر بار تصمیمشون و انتخابشون فرار میکنن... اینو گفتم که اگر صحبتی میکنیم به این سمت کشیده نشه که دنبال مقصر بگردیم... قرار هست قدری وجودی تر و حقانی تر به موضوعت نگاه کنیم... اگر به فکر حلش هستی البته... "سیب پوست کنده را نصف میکند و جلوی دختر میگذارد"


--: " نگاهی به سیب می اندازد و نگاه نگرانش را به سمت پدر میگیرد" نمی خوام دنبال مقصر بگردم... نگران زندگیم هستم...


++: تا حالا به غذا خوردن حمید دقت کردی؟


--: "با تعجب به پدر نگاه میکند" متوجه منطورتون نمیشم... خب مثل همه غذا میخوره دیگه!!!


++: نه اتفاقا... حداقلش اینه که مثل تو غذا نمی خوره... حمید وقتی غذا میخوره آدم گشنه اش میشه... بر عکس تو... توی انجام هر کاری که هستی انگار یه کار مهمتر از کاری که داری انجام میدی وجود داره که باید به اون برسی... در لحظه زندگی کردن رو بلد نیستی یعنی هنوز اون سعه رو پیدا نکردی... "گازی به سیبش میزند مکثی میکند"

عزیزم، حمید زندگی کردن بلده چون روی زمین قدم برمیداره... تو اما نیاز داشتی کسی از تعلیق بیرونت بیاره کسی از دنیای ذهنت بیرونت بیاره... 


--: خب اهداف و عقایدم هستن... انسان به عقایدش زنده هست... نیست؟!!!


++: آره... اما اگر عقایدی در واقعیت و در رفتار انسان تجلی نکنه حیات بخش نیست... دنیای ذهنی تو خیلی زیباست... اما گرفتار ذهنت شدی دخترم... هنوز یاد نگرفتی روی زمین بیاریشون... وقتی گفتی حمید دوستت داره بیشتر به صحیح بودن انتخابمون یقین پیدا کردم... چون وقتی تو نمی تونی زیبایی های ذهنت رو روی زمین بیاری یعنی یک خلاء داری... منی که سالها زندگی مشترک رو تجربه کردم میدونم زندگی کردن با آدمی که دچار ذهنش شده کار سختی هست... دوست داشتنش هم سخته... وقتی میگی حمید دوستت داره توی دلم به سعه وجودی اش احسن میگم... ازم ناراحت نشو دخترم ، تو از دور خیلی دوست داشتنی هستی... اما دوست داشتن الانِ تو از نزدیک کار هر کسی نیست...


--: اگه اینطوره پس حمید عاشق چی در وجود من شده... چرا دوستم داره؟


++:شاید حمید اهداف بلند تو رو نداشته باشه... اما در جایگاه خودش مستقر هست... خودشه... این یعنی صدق... صدق موجب میشه شخص نور پیدا کنه... شاید به خود حمید هم بگی چرا همسرت رو دوست داری دقیقا نتونه بگه... نور وجودی حمید نور وجودی تو رو درک میکنه... برای همین دوستت داره... اصلا من چرا باید جواب بدم... از خودش بپرس...


--: یعنی میگید من باید مثل حمید بشم و از ایده آل های ذهنی ام فاصله بگیرم؟


++: نه... زندگی با حمید تو رو به اینجا میرسونه که عقایدت رو بیاری روی زمین و اجراء کنی... دخترم عقایدت هنوز برای خودت هم حیات بخش نیستن... تو که اهل تامل هستی... به این فکر کن که وقتی از عشق به مبدا و عشق به تعالی حرف میزنی و از گفتنش لذت میبری، چرا در فراغ این عشق نمی سوزی؟... چرا شبیه عاشق ها نیستی؟...حلقه مفقوده کجاست؟... 


--: حلقه مفقوده زمانه بابا... نیست؟


++: زمانِ خالی؟!!!...دیدی گرفتار ذهنی؟!!... سیبت رو بخور بابا جون... به حرفهام فکر کن...


--: "نگاهی به سیب می اندازد و کمی تامل میکند و با حالت استیصال میگوید" چیزی که در دل این زمان اتفاق می افته خیلی سخته؟


++: "بلند میشود و کتش رو می پوشد و به سمت پنجره هال میرود نگاهی به حیاط می اندازد و برمیگردد به دختر نگاهی میکند و میگوید" به عاشق شدنش می ارزه دخترم... شجاع باش... آدمای ترسو هیچ وقت خودشون رو توی آتیش عشق نمی اندازن... کارشون فقط از دور نگاه کردن و حسرت خوردنه... بزن به دل ماجرا دخترم..." نگاه نگرانی به دختر میکند و به سمت در هال میرود و خارج میشود" 

Designed By Erfan Powered by Bayan