شاید دو سالی بود که همیشه دنبال یه راه میگشتیم که توی شهری که ساکن هستیم صاحبخونه بشیم...
نمیشد... البته هنوز هم نشد...
دوباره چند روز پیش توی خونه بحثش شد... راهکار های جدید و گاها تکراری مطرح شد...
همسر که حرف هاش رو گفت... نتونستم حسم رو بگم... ساکت موندم...
گفت نظرت چیه؟...
گفتم اگه نظرم رو بگم نمیگی خل شدم؟... نمیگی جو زده شدم؟
خیلی مرموز نگاهم کرد و گفت چی شده؟
گفتم: راستش مدتیه دلم میخواد به همین اجاره نشینی اکتفاء کنم... مگه چشه؟... الحمدلله لنگ پول اجاره نبودیم تا حالا... توی هزینه هامون هم لنگ نبودیم... یه خونه میخوایم که داریم دیگه... منتها اجاره ای هست...
ما زورمون به خرید خونه و زمین نمی رسه... اهل وامهای آنچنانی هم که نیستیم... پس چرا اینقدر بهش فکر کنیم؟...
گفت: چرا حالا داری اینو میگی؟ قبلا خودت پیشنهاد میدادی... راهکار میدادی...
گفتم: دلم یه جوریه... حس میکنم خیلی به ظهور نزدیک شدیم... دوست ندارم خودم رو توی بدهکاری بندازم... شاید باورت نشه ولی نمی تونم دو سال دیگه رو بدون امام زمان تصورم کنم...
گفت: دو سال دیگه؟
گفتم : با رعایت احتیاط گفتم دو سال دیگه... ولی دلم نمیتونه دو ماه دیگه رو هم بدون حضرت تصور کنه...
گفت: به خاطر این حالت میخوای بیخیال خرید خونه بشی؟
گفتم: بیخیال که نه ... اما نمی خوام دو حالت رو داشته باشم:
1: دوست ندارم اونقدر بهش (خونه) فکر کنم که بشه آرزوم
2: دوست ندارم برای صاحبخونه شدن بدهکار بشم... همینقدر بدهی ای که دارم رو باید سریعتر جمعش کنم... دیگه نمی خوام بدهکار باشم... میخوام آزادتر و سبک بارتر باشم...
میدونی... شاید یه دفعه ای...
کمی سکوت میکنم و میگم: خل شدم نه؟
با خنده ای شیطنت آمیز میگه: نمیدونم... ولی تو همیشه فکرت درگیر ظهور و جامعه بوده... اما این تصمیمات رو نمیگرفتی...
گفتم: گیر کارم همین بود... فکرم به تنهایی درگیر بود... حتی غیرتم هم درگیرش بود... همین برام حجاب شده...
تو نمیدونی باید چکار کنم تا دلم درگیر بشه؟
(فقط نگاهم میکنه)
من خیلی بهش فکر کردم... میخوام دلم رو درگیر امام زمان کنم...
یه چیزایی هم فهمیدم...
خوش بحال کسانی که فکر و دلشون با هم درگیر امامشون هست... من این همه سال دنبال نخود سیاه بودم...
گفت: من فکر میکردم دلت هم درگیره... مگه نبود
گفتم: خودم هم فکر میکردم دلم هم درگیره... اما کسانی که دلشون درگیره نشانه هایی دارن... نمی دونم چرا تا حالا بهش دقت نکرده بودم... من اون نشانه ها رو در خودم نمی بینم...
و این خیلی بده... حس میکنم کاری کردم که فرستادنم دنبال نخود سیاه... و منم هیچ تلاشی برای جلب توجه نکردم...
دوستان فکر و ذکری:
اون حرف آخری که اونجا نتونستم بگم همینه...
فکر در بستر و تحت پرچم الله و آل الله حرکت طولی میکنه و به سمت ملکوت پیش میره... در غیر اینصورت حرکتش عرضی هست و نهایت رهاوردش میشه علوم تجربی...
تا دل رو درگیر الله و آل الله نکنی فکر عقیم خواهد بود...
حتی اگر خیلی خوب تفسیر و عرفان نظری و فلسفه رو بفهمی و تدریسش کنی...
و سختی کار اینه که جهت دادن به دل، اصالتا با خداست... و البته آسونی اش هم به همینه...
ادعونی استجب لکم...
این خاصیت سخن هست... تا میگویی، هزاران نگفته برای به عرصه نیامدن خود را آذین میکنند
- دوشنبه ۱۸ فروردين ۹۹