در این پهنه بیکرانه ی اقیانوس عشق،
با زورق پر وصله و پینه ی عقل و تشخیصم
با پاروی اشک و توسل...
و دلی نگران که:
مبادا زورقم در این پهنه ی مواج اقیانوس...
مبادا پارویم ...
آه... مبادا پای راهوارم...
آری این گونه نگران و بی قرار...
از ناخدای وجودم ، تا خدای وجودم راه می پیمایم...
تا به افق کدام پهنه ی بی سویی...
و به قبله ی کدام بی سمتی...
غرق در نمازت شوم...
صبا گو آن امیر کاروان را..
مراعاتی کند این ناتوان را...
ره دور است و باریک است و تاریک...
به دوشم میکشم بار گران را...
دریافت
مدت زمان: 1 دقیقه
- پنجشنبه ۴ ارديبهشت ۹۹