وقتی به همکارهای مذهبی و غیر مذهبی و مجردم که ماهی حداقل 3 میلیون حقوق میگیرن میگم ازدواج کنید... و اونها میگن الان با ماهی سه تومن یک نفر هم اداره نمیشه چه برسه به دو نفر!!!!
با خاطری آسوده استدلال میکنم و حرف هاشون رو باطل میکنم...
چرا؟!!!
چون خودم با درآمد ماهانه 0 تومن اقدام به ازدواج کرده بودم...
همسرم رو هم از قبل نمی شناختم که بگم شدت علاقه به ایشون منو وادار به این ریسک کرده بود...
راستش بعد از ازدواج هم بلافاصله فتح الفتوح نشده بود... حداقل یکی دو سالی انواع فشارهای مالی رو داشتم...
.
.
و امروز هم خوشحالم که ظعم اینکه به خانواده بچه دار خانه اجاره ای نمیدن رو چشیدم...
توی ایام کرونا... صاحب خانه گفت دوست ندارم بلندتون کنم اما واجبی پیش اومده... باید پاشید... میخوام خواهر و مادرم رو بیارم اینجا...
قریب به 20 روز هر جا می رفتم جواب رد میشنیدم... به خاطر کرونا اغلب مستاجر ها به هر ترتیبی بود تمدید میکردن... لذا خانه اجاره ای نسبت به سالهای قبل هم کمتر بود... و هم بسیییار گرانتر از سالهای قبل... و من تقریبا پول ودیعه هم نداشتم... اینجایی که نشسته بودیم 5 تومن ودیعه داده بودیم... و امسال تقریبا خانه ای با 5 تومن ودیعه اصلا وجود نداشت... حتی وقتی پسر صاحب شرکت فهمید اوضاعم رو... گفت برو رهن کامل بنشین... پول رهن رو خودم میدم... بعدا خودم پس میگیرم... اما خب... اسلامی نبود... و قبول نکردم...
خلاصه که اوضاع مناسبی نبود و خونه گیر نمی اومد...
بیش از 80 درصد خانه هایی هم که گیر می اومد صاحب خانه میگفت به 4 نفر نمیدم...
یعنی خانه ای 110 متری یا 120 متری... اما به 4 نفر نمیدادن...
حالا مهلت ما هم رو به اتمام بود...
خیلی به خودم دقت میکردم... وقتی اغلب میگفتن به بچه دار خونه نمیدیم چه حالی پیدا میکردم...
ذره ای ناامیدی در وجودم ایجاد نشد... و بابت این حال خدا رو شاکرم...
اما دلم میشکست...
و دلم برای سرنوشتی که این نوع رفتار مردم با هم برای سرزمینی رقم میزنه می سوخت...
شاید تازه داشتم لمس میکردم که چرا گره های زندگی ها زیاد شده...
چرا هر دولتی روی کار میاد فاسد میشه...
چرا به هر چیزی امید میبندیم تو زرد از آب در میاد...
من توی محیط کوچک مدیریتی ام یک اصل بسیار بزرگ رو چشیدم و اون اینکه نوع ارتباط مردم با هم نتیجه قهری داره با نوع تعامل خدا با اون مردم...
مثلا وقتی بعضی از همکارهام به هم رحم نمیکردن و هر روز حاشیه ای درست میکردن و اغلب هم اختلافاتشون وهمی بود... در نهایت درست ترین تدبیری که تونستم اتخاذ کنم این بود که: به همدیگه سخت بگیرید به همتون سخت میگیرم...
خوشحالم که این سختی رو هم چشیدم... که فردا بتونم با موارد مشابه سر سخن باز کنم و بگم ناامید نشو...
البته خونه هم گیرم اومده...
ان شا الله که خوبه...
راستی یه شرمندگی واقعا قلبی پیش همه شما دارم... الان که دارم مینویسم خیلی هم حال احساسی و رقیقی پیدا کردم...
من توی این مدت چند ماه اخیر فهمیدم که خیلی خوب است و بد است ها در این وبلاگ گفتم... شاید همه حرفام درست بود اما خیلی از اون حرفها در قامت و قواره من نبود...
توی این دو ماه فهمیدم خیلی کوچکتر از اون بودم که بخوام خیلی از حرفهای خوب رو بزنم...
اما خب به خاطر میل و علاقه ام به خوبی ها نوشتم...
ولی الان دلم یه شرمندگی داره...
حس کسی رو دارم که 15 سالشه و نشسته یه انسان 40 ساله رو نصیحت کرده... با خاطری تخت و تبارک... مثلا خودش هنوز ازدواج نکرده... اما به یک مرد عیال وار نصحیت کرده که دل از فرزند بِکَن... وابستگی خوب نیست... وقتی خودش پا به سن گذاشت فهمید: چه جسارت ها !!!
حلال کنید...
- چهارشنبه ۸ مرداد ۹۹