سیاهه های یک پدر

انَا و علی ابَوَا هذِهِ الاُمَّه

شجاع باش تا الهامات قلبت را بشنوی

توی مطالب قبلی گفته بودم که امسال مجبور شدیم از خونه ای که توش مستاجر بودیم بلند شیم و چقدر مکافات کشیدیم تا بعد از 20 روز گشتن توی اوج کرونا، بتونیم یه خونه استیجاری گیر بیاریم که هم مناسب باشه و هم به خانواده با دو فرزند خونه بدن...

وقتی این سختی به جانمون افتاد، خانمم به یقین افتاد که باید خانه ای که توی شمال ساختیم رو بفروشیم بیاییم اینجا خونه بخریم یا بسازیم...

خونه شمالمون هم نو سازه

میگفت با این اوضاع روحیات مردم اگر فردا چهار نفرمون بشه 5 نفر رسما از این شهر میندازنمون بیرون... چرا با دست خودمون ، خودمون رو ذلیل کنیم؟ ما که هر دو ماه یا سه ماه میریم شمال... خب میریم خونه پدرو مادرهامون... اینجا خونه داشتن واجبه...

 

میبینید؟!!!

همه حرف هاش منطقی بود... راست میگفت... مخصوصا که اون فشارها رو هم تحمل کرده بودیم...

اما من دلم راضی نمیشد خونه شمال رو بفروشم...

هر چی فکر میکردم میدیدم منطقیه بفروشم... اما قلبم راضی نمشد...

هر چی ازم میپرسید چرا دلت راضی نمیشه؟.... میگفتم نمیدونم... فقز میدونم یه فریاد خیلی واضحی توی دلم میگه فروش اونجا اشتباه محض هست...

آخرش زیر بار نرفتم... و شاید قضاوت هم شده باشم از سوی همسرم... که مثلا چون اونجا همسایه مادر و خواهرش هستیم نمی خواد بفروشه... اما واقعا از این دلیل هم عبور کرده بودم... ولی راضی نمیشد این قلبِ بی جهت...

وقتی اصرارهای پی در پی خانم رو دیدم... گفتم میخوای در این مورد با استاد یه مشورتی بکنیم؟... من نمیدونم چرا قلبم راضی نمیشه به فروش اونجا...

ایشون هم گفتن، بله... موافقم... هر چی استاد گفتن همون کار رو میکنیم... فقط بهش بگو چقدر اجاره نشینی سخته :)))



بارها گفت حالا تماس بگیریم... به دلم نبود... گفتم خب تماس بگیر... تماس ها فایده ای نداشت... جواب نمیدادن...

یه جمعه نشسته بودم پشت سیستمم... یه دفعه به دلم افتاد زنگ بزنیم... حالا دیگه مسئله فروش خونه رفته بود توی اولویت چندم دغدغه های ما... 2 تا کار خیلی مهم رو شروع کرده بودیم... باید به استاد میگفتیم... گفتم میخوای زنگ بزنیم الان؟

گفت دم اذانه... بی وقت نباشه؟

گفتم نه... زنگ بزن...

زنگ زد و جواب داد...

کمی صحبت کردن و خانمم بعد از مسائلی که خودشون میخواستن بگن آخر صحبتشون کاری که از نظر من بسییییار مهم بود رو مطرح کردن و استاد اونقدر خوشحال شد که گفت کاش این رو از اول میگفتی... تقریبا حدود سه چهار دقیقه فقط داشت به همسرم قوت قلب میداد بابت این کار و تشویقش میکرد...

بعد که من گوشی رو گرفتم کلی هم به من بابت این کار تبریک گفت و تشویق کرد... خوشحالی شون خیلی برام عجیب بود... طوری که بعد پایان تماس برای من و خانمم هر دو سوال شد که چرا استاد تا این حد خوشحال شد؟... کار دوم رو که گفتم باز هم خوشحال شد و گفت چقدر شما امروز به من خبر خوب دادین... خیلی تماس مبارکی بود... خیلی خوشحالم کردین...

 

خانمم روی کاغد نوشت در مورد فروش خونه هم بگو... راستش تو دلم میگفتم این مسئله رو لازم نیست به استاد بگیم... برام واضحه که فروشش اشتباست... توی همین خطورات بودم که استاد یه دفعه گفت شمال هم خونه دارین دیگه... مگه نه؟...

گفتم: آره... اتفاقا ... خانم میگه بهتون بگم اونجا رو بفروشیم و بیایم کاشان خونه بخریم تا با این بچه ها از اجاره نشینی خلاص بشیم و...

حرفم به اینجا که رسید با صراحت و جدیت گفت: مبادا این کار رو بکنی هاااا

اصلا خونه ات رو نفروش... اینجا مقرت هست... مبادا بفروشی... بفروشی دیگه نمی تونی بخری... اینجا وطنت هست... اصلا بهش فکر نکن...

 

هیچ وقت استاد ایجوری دستوری صحبت نمیکرد... اما این بار خیلی صریح و دستوری گفت: نفروش...



همه اینها رو گفتم که بگم:

فالهمها فجورها و تقواها...

کمی به قلبمون اهمیت بدیم... خدا همه چیز رو به قلب ما الهام میکنه...

من خیلی فکر کردم... چه چیزی موجب میشه الهامات قلبی ما الهی باشه و شیطان توش تصرف نکنه؟

من به اهمیت شجاعت و ربطش با توکل رسیدم...

میدونید چه کسی شجاع هست؟

میگفت: کسی که از خلق خدا نترسه، شجاع میشه...

گفتم: نه...

کسی که از خدا بترسه شجاع میشه...

فرق هست بین حرف من و حرف اون...

برای خدا ترس شدن باید ارتباطمون با خدا برقرار بشه...

همه چیز توی این ارتباطه شکل میگیره...

آخخخخخخخ

اگه ترس از غیر خدا از زندگی هامون بره کنار چه بهشتی توی همین ارض برپا میشه...

لعنت خدا بر شیطان لعین و رجیم انسی و جنی و درونی و بیرونی...

لعنت....

 چند روز پیش داشتم به یه مساله ای فکر میکردم دیدم چه چیزی مانع پیشرفت آدم میشه ترس

بعد چه چیزی میتونه باعث پیشرفتش بشه باز هم ترس:)

سلام 

من بارها این حالت رو تجربه کردم که تو تصمیم‌گیری در مورد موضوعی، تمام دلایل منطقی و گاهی مشورتی که از دیگران می‌گیرم یه راهی رو نشون بده اما هیچ جوری نمی‌تونم دلم رو راضی کنم. یعنی دلایل منطقی می‌گفتن داری این موقعیت رو از دست می‌دی، ولی دلم به انجام دادن اون کار نبود. 

راستش مدت‌هاست به این نتیجه رسیدم که تو این شرایط هر وقت به حرف منطقم گوش دادم بعدش پشیمون شدم. ولی برای این نتیجه‌ای که بهش رسیدم هم دلیلی به جز چند تا تجربه نداشتم و این باعث می‌شد تو موقعیت‌های مشابه دلهره داشته باشم که نکنه این دفعه حرف دلم اشتباه باشه و نمی‌دونستم چجوری باید تشخیص بدم.  

چقدر خوشحال شدم از خوندن این مطلب. حس می‌کنم از این به بعد شاید راحت‌تر بتونم مسائل رو ارزیابی کنم. متشکرم. 

ولی من اغلب اوقات، حرف دلم رو میشنوم ها... بهش اعتنا نمیکنم. بعدا می بینم آخ که چقدررر درست نشونه می‌داده.

یه بار مشاورم بهم گفت: چرا وقتی میدونی کاری درسته، دنبال تایید بقیه میگردی؟

آخ که چقدر راست گفت

چقدر بعد اون آگاهی که بهم داد، بهتر شدم

در یک مرتبه هایی ملاک لازمه که بفهمی  شیطانه داره داد می زنه در وجودت یاملک

 

 

 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan