من دوبار به سفر اربعین رفتم... هر دوبار پر بود ار اتفاقات شگفت انگیزی که موجب شد نمی از یم آنچه که اهل بیت امام حسین علیه سلام چشیدن رو بچشم...
جوری که الان وقتی میخوام بعضی از اونها رو نقل کنم تاب ندارم...
مثلا یه کوچولو... خییییلی کوچولوش اینه: (اینو بگم برم اون خاطره اصلی رو تعریف کنم)
وقتی سال 97 بعد از زیارت برمیگشتیم سمت مرز، توی ماشین حال همسر جان بد شده بود، تهوع داشت... عجیب بود که نه ما قرص ضد تهوع داشتیم و نه هیچ کدوم از مسافرا... و هر چی به راننده هم میگفتم بین راه وارد یکی از شهرها بشون که از داروخانه دارویی بخرم... انگار نمی شنید...
نزدیک مرز چذابه هم که شده بودیم کل شهر اماره بر اثر باران شدید توی سیل بود... اونقدر که ترس این بود که آب بیاد توی ماشین... به هر ترتیبی بود، حدود 2 یا 3 شب رسیدیم مرز و همسر جانم رو بردم بهداری و سِرُم بهشون زدن و کمی جون گرفتن...
چون بارندگی شدید بود تقریبا اکثر موکب ها خیس شده بودن و کف شون رو آب گرفته بود... توقف نکردیم و رفتیم سمت پارکینگ... گل پارکینگ توی آب بود... خانم و بچه ام بیرون پارکینگ موندن و من رفتم توی اون گل و آبها ماشین رو آوردم بیرون...
سوار شدیم و حرکت...
نماز صبح جایی ایستادیم و نماز خوندیم و بازم حرکت...
حدود 8 یا 9 صبح دیگه رمقی نداشتم... مسجدی (یه نماز خونه حدودا 12 متری) کنار آزاد راه دیدیم... به همسرم گفتم من نمی تونم توی ماشین بخوابم... بریم توی مسجد کمی بخوابیم...
ایستادم... هر دو به شدت خسته... اما امیر علیِ سه ساله مون خوابش نمی اومد... ما تا سرمون رو گذاشتیم پایین خوابمون برد...
نمیدونم چند دقیقه خوابیدم... ناگهان با جیغ همسرم بیدار شدم...
گفت امیر علی کجاست؟!!!!
من اصلا نفهمیدم چطور پریدم و دویدم به بیرون از اون مسجد کوچیک... دیدم امیرعلی داره جلو مسجد بازی میکنه... دیگه نتونستم بخوابم...
راستش بعدش هر وقت از عصر عاشورا روضه میخونن که حضرت زینب توی تاریکی شب دنبال بچه هایی که گم شده بودن میگشتن... آتیش میگیرم برای دل حضرت زینب...
بعضی از بزرگان میگن سیدالشهدا دو دختر داشتن به اسم طهورا و صفورا، این دو عزیز گویا همون سه چهار سالشون بوده... وقتی امام سجاد عصر عاشورا در مقابل هجوم دشمن به خیمه ها به زن و بچه ها فرمودن فرار کنید...
.
.
.
فرار؟!!!
نوامیس اهل بیت...
اونها تمام عمر عزت و کرامت دیدن...
فرار؟!!
به کجا؟!!!
.
.
این دو دختر هم توی صحرا فرار کردن... بعدا حضرت زینب وقتی توی تاریکی دنبالشون میگشتن... این دو عزیز رو در صحرا یافته بودن... که در کنار هم بی حرکت روی زمین بودن... گویا از ترس و غصه و وحشت جان داده بودن....
.
میدونم اسم طهورا و صفورا رو خیلی هاتون نشنیدید... اهل تحریف نیستم... اگر این روضه رو از علامه حسن زاده نشنیده بودم نقل نمیکردم... ایشون هم دلایلی اورده بودن برای استناد این واقعه که الان مجال و حوصله سند آوردن نیست...
..
.
راستش اصلا قصد نوشتن این خاطره رو نداشتم... خیلی دلم میخواست خاطره دیگری رو بگم که در سفر اول اربعینم اتفاق افتاده بود... اما این خیلی طولانی شد...
فقط پیش خودمون بپرسیم:
امام عزیز ما... ای جااان ما...
فقط به ما بگید چرا؟!!!
چرا!!!؟
چه چیزی پیش شما ارزش این رو داشته که به خاطرش رقیه جانتون اون طور جان بدن...
علی اضغر جانتون اون طور فدا بشن...
بچه ها تون اون طور آواره بشن... کتک بخورن...
برای چی؟
امام عزیز ما... بابا جان ما...
میدونید خواهر شما بعد از دیدن اون صحنه ها تا حدود یکی دو سال بعد بیشتر نتونستن دوام بیارن؟
بعد از اون واقعه بیشتر عمرشون یا همه عمرشون در سکوت گذشت...
دیگه کلامی ازشون شنیده نشد...
برای چی آخه؟
.
.
چرا رفتید؟!!
میخوام منم مثل محمد حنفیه... مثل ابن عباس... مثل عبدالله بن جعفر بگم نرید...
بگم عاقبت این سفر معلومه...
بگم حداقل زن و فرزند رو نبرید...
بگم کوفیان سابقه خوبی ندارن... به دعوتشون لبیک نگید...
اما نمیگم... باشه...
شما امام هستید... بنشینید امامید قیام کنید امامید...
ولی نمی خوام قبول کنم به خاطر امثال من رفتید و این همه مصائب کشیدید...
نه...
قبول نمیکنم...
من روز قیامت چطور توی روی شما نگاه کنم؟!!!
شما برای هدایت من علی اصغر جان دادید... رقیه جانتون رو فدا کردید... علی اکبر جان دادید...
عبااااس جان دادید...
که امروز برای من راه هدایت باز باشه؟!!!
من این درد رو کجا ببرم؟
این شرمندگی رو کجا ببرم آخه بابای عزیزم....
شما میدونید اشک هر ساله من برای شما فقط اشک شرمندگی هست...
من تا همیشه برای شما میسوزم...
حرارتی که از فدا شدن برای شما در جان من هست شب و روز نذاشته برام...
من دیگه انگار خل شدم... برای اینکه همسرم برای فرزند آوری کم نیاره بخشی از درآمد جدیدم رو به ایشون هبه میکنم برای قدردانی از زحماتشون برای اداره بچه ها... توی تمام بی وقتی ام خط قرمز پر رنگی برای خودم درست کردم که حتی اگه کارم رو تعطیل کنم و خانه نشین بشم یه جای تنفسی برای همسرم ایجاد کنم که اون هم به دل خواسته هاش برسه... به کلاسایی که دوست داره برسه...الحمدلله که داره پیش میره...
تا مبادا فکر کنه فرزند آوری موجب عقب افتادنش میشه یا مبادا با کراهت به این کار ادامه بده...
من شب و روز برای خودم نذاشتم آقا.... اما ذره ای دلم رو راضی نمیکنه...
ما اگر تکه تکه بشیم ارزش یک لحظه اشک آوارگی و حس بی بابایی حضرت رقیه جان رو نداره...
آقا جان!!!
چرا با ما این کار رو کردید؟!!!
ما چکار کنیم؟!!!
فدای آن حسینی...
که زیر تیغ قاتل...
سرش بریده گشت و...
به شیعیان دعا کرد...
1401/04/03
حالی که در این مطلب داشتم با من مونده بود و بغضش در مراسم روز اربعین که رهبری عزیز گرفتن شکست...
و عاجزانه از امام خواستم اذن بدن تا بتونم کار موثری انجام بدم...
و فاطمه زینب رو به ما دادن...
و چه شیرین...
کاش ظرفیت در مسیر موندن رو داشته باشیم...
حقیقتا ره دور است و تاریک است و باریک
به دوشم میکشم بار گران را...
- چهارشنبه ۱۶ مهر ۹۹