سیاهه های یک پدر

انَا و علی ابَوَا هذِهِ الاُمَّه

من حیث لایحتسب

پرسید: چرا استاد میگه تو با وجود اینکه دیر اومدی و توی خیلی از مباحث هم حضور نداشتی ... خیلی خوب اومدی جلو؟!!... من که آدم خوبی نیستم... استاد برای دلگرمی دادن اینها رو به من میگه؟!!

گفتم: نه... راست میگه...

یادته در مورد فرزند آوری استاد گفته بودن خیلی از درس و بحثی هاش زیر بار نمیرن؟!!

گفت: آره...

گفتم: منظورشون از درس و بحثی ها همین دوستان خودمون هستن... اکثرا تک فرزندی هستن... اکثرا هم حول و حوش 40 سال هستن... دیره برای فرزند آوردن؟!!

گفت: شدن که میشه... شاید مشکل ناباروری براشون پیش اومده...

گفتم: همه شون؟!!... قطعا یه عده میتونن اما وارد این وادی نمیشن... چون سختی هایی داره...

گفت: آره... فلانی بهم میگفت من دیگه حوصله ام نمیکشه بچه بیارم... فلانی هم از من پرسید باز هم میخوای بیاری؟

گفتم: تو چی جواب دادی؟

گفت: گفتم نمیدونم... من سزارینی بودم... برام خطر داره...

گفتم: اگر خواستی از سختی هاش بگی... اشکالی نداره... بگو چه سختی هایی داری... اما هیچ وقت نگو چون سخته دیگه نمیارم...

گفت: چرا؟

گفتم: چون ممکنه پیش خودشون فکر کنن که این اگر میدونست آوردن سومی این سختی ها رو براش میاره قطعا نمی آورد... اون ندونسته افتاد توی این دام... ما چون میدونیم تن به این دام نمیدیم... مبادا جوری صحبت کنی که فکر کنن پشیمونی...

گفت: من که پشیمون نیستم...

گفتم: من میدونم... اما ممکنه اونها همچین برداشتی بکنن... خیلی مراقب باش چجوری جواب میدی...

گفت: تو به چهارمی هم فکر میکنی؟

گفتم: من به سومی هم فکر نمیکردم... البته که به خواست من اگر بود میگفتم 6 تا... اما واقعا برای سومی هم هیچ وقت باهات چونه زنی نکردم... کردم؟

گفت: نه...

گفتم: یادته قبل بارداری سوم، حدود 2 الی 3 ماه قبلش... یه بار صحبتی شد در مورد فرزند بعدی و مخالفت جدی داشتی؟!!... و گفتی حداقل باید سه ساله بشه این دومی...

گفت: یادم نیست... اما تو یادته دیگه...

گفتم: خب چی شد که بعد از دو ماه از اون مخالفت، خودت قلبا مایل شدی به فرزند سوم؟!! در حالی که دومی فقط 1 سالش بود... من که حرفی نزده بودم...

گفت: نمیدونم...

گفتم: من حیث لایحتسب بود...

اگر چهارمی ای هم در کار باشه... من حیث لایحتسب هست... حالا من بگم چهارمی ای در کار هست یا نه؟!!!

چیزی که نمی تونم به حساب بیارم چجوری در موردش نظر بدم؟... نظر شخصی منو بخوای که میگم به خاطر شرایط عملِ تو ووضع فیزیکی ات تا دو سال دیگه حتی فکرش رو هم نکن...

گفت: آخه تو هم وقتی که خسته هستی عصبانی میشی و سر بچه ها داد میزنی... قرار ما این نبود... اگر کشش نداری چرا باز بچه بیاریم؟

گفتم: داد زدن بر اثر خستگی مفرطِ من هر چند کار اشتباهی هست اما سلب توفیق نمیکنه... سلب توفیق وقتی اتفاق می افته که فکر کنیم چون سه تا بچه آوردیم کار بزرگی کردیم و دچار خودشیفتگی و از خود خرسندی بشیم... این خطر بزرگی هست... من از این میترسم...

گفت: آره... این خوب نیست... دوست ندارم اینجوری فکر کنم...

گفتم: آقا مجتبی تا منو دید توی قم... اومد سمتم و در اغوشم گرفت و کلی تحویلم گرفت و گفت خیلی مردی... احسنت...

به نیت 5 تن، 5 تا بچه بیار... به خدا اگر توی ساری بودی خودمون بچه هات رو برات نگه میداشتیم... شما که میتونید بیارید... علی آقا سه تا بچه داره... ما بچه اش رو میاریم خونه براش نگه میداریم که مادرش از کار و شغلش نمونه... برای شما هم نگه میداشتیم... حیف که نزدیک ما نیستی...

 

به مجتبی گفتم: آقا مجتبی... من از این تحویل گرفتن های شما میترسم بخدا... میترسم فکر کنم کار خاصی کردم که سه تا آوردم... و این توفیقش رو ازم سلب میکنه...

من میدونم که اگر خانمم کاملا سالم باشه و قدرت فرزند آوری هم داشته باشه و منم بخوام و کمکی هم داشته باشیم و .... اگر توفیق ندن نمیشه... حتی وسط این بحران جمعیت و بحران اقتصاد و بحران سلامت و بحران باورها و ...

آقا مجتبی گفت تو نیت کن... چرا توفیق ندن؟!!

اما من میترسم...

چون من همه ی آرزوم این بود که بدرد بخور باشم... و الان واقعا فکر میکنم بعضی از چیزها اگر باورم بشه با مغز زمین میخورم... دوست ندارم محاسبه گر باشم... بگم 4 تا میارم یا 3 تا... یا 5 تا...

من حیث لایحتسبه...

با محاسبه خرابش نکنیم...

اگر ازت پرسیدن بازم میخوای بیاری؟

بگو اگر فرزند آوری برای ولایت باشه... یه توفیقی هست که من حیث لایحتسب هست...

من چجوری برای رزقی که من حیث لا یحتسب هست بگم بهم داده میشه یا نه؟... یا کی داده میشه؟... یا چند بار داده میشه؟...

نمیدونم... دعا کنید بی توفیق نشیم

 

من دارم به پنجمی فکر می‌کنم...هنوز چهارمی نیومده...می‌دونید چرا؟

چون هر دری که باز میشه اینقدر از در قبلی پربارتره که تو رو حریص تر می‌کنه به جلو رفتن...

ولی خب نمیشه خیلی چیزا رو گفت...

محرم این هوش جز بیهوش نیست

مر زبان را مشتری جز گوش نیست.

 

بچه بیشتر از اون که خودش رزق باشه ظرف رزقه. رزق مادی نه ها...یه چیز دیگه...

اصلا نمیشه گفت ما چی میبینیم...باید بیاید ببینید... باید اینجا باشید...اینجا باشید جایی برای غیر نیست که بشه تفاخر کرد. کسی جز خودت و صاحبت نیست که حالا چیزی رو بخوای بهش ثابت کنی که بهش بخوای تفاخر کنی...

 

 

 

بله... مخصوصا که آوردن فرزند خواست ولایت هم باشه...

بعد وقتی آدم حس میکنه یه اندک قربی حاصل شده... دوست نداره خرابش کنه...
نمیدونم چجوری بگم...

وقتی دیگران ازم تعریف میکنن دوست دارم بگم منو تایید نکنید چون نه بهم انرژی مثبت میده و نه برای شما کار میرسه... بهترین تایید برای شما اینه که خودتون هم بیایید توی این وادی...
یه جوری بیایید... حتی اگه به نتیجه هم منتهی نشد بیایید وارد گود...
اصلا بیایید فقط دست و پا بزنید و دست خالی برگردید...

همینه...

این که دوست نداره خرابش کنه و فقط کسی رو محرم می‌دونه که با تمام وجود برای حفظ این قرب بهش کمک کنه...اینجا همسر عزیزتر میشه...اینجا فقط دوست داری با کسی مراوده کنی و نشست و برخاست که خانواده‌ای مثل خودت داشته باشه. حال سبکی پیدا می‌کنی...اینجا اگر کسی هم تو رو تایید کنه اما توی زندگی عملیش این تایید جریان نداشته باشه، هم سینه‌ت فشرده میشه و هم کنارش خاموش میشی. سکوت می‌کنی...

باید بیان تا محرم باشن و ببینن. وقتی هم کسی خودش توی اون وادی باشه که دیگه جایی برای تفاخر نیست. از خودته، مثل خودته.

هم درد رو کشیده و هم لذت برده، چیز اضافه تری نداری که تفاخر کنی، اما برای بودن این محرم دست و پا میزنی...اهل بهشت همین طورن ها...برای بودن همدیگه توی بهشت دست و پا می‌زنن...

نتیجه خود اومدن و تلاش کردنه.

 

 

مسیر فقط فرزندآوری نیست، شکل دادن یه اجتماع عمیقه. بچه نمود ظاهریشه. 

هر نفری که اضافه میشه به این جامعه، به این نظام، وسعت و پیچیدگی و عمق میده. آسیب پذیری جامعه کمتر میشه، آسیب پذیری اعضا کمتر میشه و ظرفیت اعضا بیشتر. و این یعنی قدرت. قدرت نه فقط با اون شکل زمختش، نه با شکل سختش. قدرت در همه ابعاد... یه قدرت جامع.

 

 

حرفاتون خیلی درسته

ممنون بابت این نظرات

نمی‌دونم چی شد و چرا این پست رو گذاشتید، ولی می‌دونم که من اینا رو نمی‌گم معمولا. 

نیازی به تشکر نیست...یهو سرزیر شد. 

چند روز پیش با دوستانمون قم بودیم...
در حدود 40 الی 50 نفر...
پشت هم بودن سه تا بچه ی ما و البته 3 تا بودن تعداد بچه های ما خیلی توی چشم بود... 
اغلب بچه ها تشویقم میکردن و احسنت میگفتن...

هر کی تشویقم میکرد فقط با سکوت من مواجه میشد...
فقط در مقابل یکی دو نفر چند جمله ای حرف زدم...
اما چون مراقب بچه ها بودم انگار در حد یکی دو دقیقه میتونستم باهاشون حرف بزنم...

شب آخر نماز رو که توی حرم خوندیم... رفتیم توی صحن قدیمی...
خانمم رفت پیش دوستاش و دور استاد نشستن...
منم مراقب بچه ها بودم...
خانمم گفت من از مرگ میترسم... میخوام با استاد مطرح کنم... (تاثیرات دیدن سیاحت غرب در نوجوونیشون بود) گفتم بگو... بعد از صحبت بگو منم مطلبی دارم... برم بگم...
ساعت شد 9... شد 10... صحبت بچه ها با استاد تموم نمیشد...
شد 11...
12...
شد 1
و من دیگه از شدت خستگی و مراقب بچه ها بودن کم مونده بود توی صحن دراز بکشم و بخوابم...
بلاخره بلند شدن...
توی مسیر برگشت به هتل ها هم هر کسی مطلبش رو با استاد میگفت... و منم نتونستم مطلبم رو بگم... وقت نشد...
خلاصه ساعت 2 رسیدیم هتل...
شام هم نخورده بودیم...
موقع خداحافظی از استاد علاوه بر خستگی، عصبانی هم بودم از شدت خستگی...
استاد از چهره ام متوجه خستگی من شد... با وجود خستگی زیاد خودشون، ازم تشکر کردن بابت تحملی که کردم...
وقتی رسیدیم هتل، خانمم گفت امشب خیلی خوب بود... کاش تا صبح اونجا بودیم...
این که خستگی مفرط من موجب شد خانمم اینقدر حالش خوب باشه، حالم رو خوب کرد...

و اون شب انگار افق دیگه ای داشتم...

سلام علیکم

 

یاد این روایت از حضرت زهرا افتادم « اترکن التعداد و علیکن بالدعا »

 

خطاب به زنانی که از افتخارات نژادی و خانوادگی می گفتند.

و البته به نظرم حرفشون قابل تعمیم هست.

سلام علیکم
متوجه ارتباط نظرتون با متن نشدم

شاید تمرکزم کافی نیست

علم به آموختن نیست. علم نوریست که خدا در دل بنده‌اش قرار میدهد...

 

باید دل ظرفیت پذیرش نور رو داشته باشه. به پرسیدن نیست.

این نظر رو ناظر به کدوم بحث ارسال کردید؟

ناظر به همون حرفاتون تو جواب نظر قبلیم.

 

:(
بازم ربطش رو نفهمیدم

این که حضرت می فرمایند «اترکن التعداد» روی حساب کتاب و شمردن متوقف نشد

 

و شما فرمودید:

« من حیث لایحتسبه...

✔️ با محاسبه خرابش نکنیم...

اگر ازت پرسیدن بازم میخوای بیاری؟

بگو اگر فرزند آوری برای ولایت باشه... یه توفیقی هست که من حیث لایحتسب هست...»

آهان...
متوجه شدم...
ممنون بابت توضیحتون...

خب در عمل ظرفیت آدم معلوم میشه و استاد فقط یه وسیله ست. اصل خود خداست. وقتی شما در عمل ظرفیت بالای خودتون رو نشون بدید، خب بالاخره چه به وسیله استادتون و چه به هر وسیله‌ای براتون گشایش ایجادمیشه. اون حالی که اون شب تجربه کردید، اون افق جدید، به خاطر عملکردتون بود. صد سال هم با استاد حشر و نشر داشته باشید و درس بپرسید، تا در عمل ظرفیتتون رو نشون ندید نور علم و معرفت به قلبتون، خود قلبتون، جاری نمیشه. البته منظورم این نیست که کسب علم موضوعیت نداره ها، اما نسبت به عملکرد درست و زندگی درست اولویت نداره.

اینا رو خودتون می‌دونید، چیزی جدیدی که نگفتم من.

برای همین توی حدیث عنوان بصری اومده علم به آموختن نیست.  مثال این روایت خود خانومتون هست.

 

 

بله... دقیقا همینه...
استاد مثل پدر و مادر میمونه...

هیچ پدر و مادری نیستن که از مستقل شدن فرزندشون لذت نبرن...
هیچ پدری نیست که به بچه اش بگه چرا تا دیروز از من پول میگرفتی اما از الان دستت رفته تو جیب خودت...
اتفاقا اگر فرزند نتونه به اون استقلال برسه موجب رنجش والدین هست...

فرمایشتون درسته
من همیشه این دغدغه رو داشتم...

رضا قشنگ مشخصه تمرکز نداری:)

به نظرم واقعا مفهوم نبود نظراتشون...
تو متوجه منظورشون شده بودی؟

والا نظرات رو نخوندم دیدم همه رو گفتی نفهمیدم حدس زدم تمرکز نداری

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan