پرسید: چرا استاد میگه تو با وجود اینکه دیر اومدی و توی خیلی از مباحث هم حضور نداشتی ... خیلی خوب اومدی جلو؟!!... من که آدم خوبی نیستم... استاد برای دلگرمی دادن اینها رو به من میگه؟!!
گفتم: نه... راست میگه...
یادته در مورد فرزند آوری استاد گفته بودن خیلی از درس و بحثی هاش زیر بار نمیرن؟!!
گفت: آره...
گفتم: منظورشون از درس و بحثی ها همین دوستان خودمون هستن... اکثرا تک فرزندی هستن... اکثرا هم حول و حوش 40 سال هستن... دیره برای فرزند آوردن؟!!
گفت: شدن که میشه... شاید مشکل ناباروری براشون پیش اومده...
گفتم: همه شون؟!!... قطعا یه عده میتونن اما وارد این وادی نمیشن... چون سختی هایی داره...
گفت: آره... فلانی بهم میگفت من دیگه حوصله ام نمیکشه بچه بیارم... فلانی هم از من پرسید باز هم میخوای بیاری؟
گفتم: تو چی جواب دادی؟
گفت: گفتم نمیدونم... من سزارینی بودم... برام خطر داره...
گفتم: اگر خواستی از سختی هاش بگی... اشکالی نداره... بگو چه سختی هایی داری... اما هیچ وقت نگو چون سخته دیگه نمیارم...
گفت: چرا؟
گفتم: چون ممکنه پیش خودشون فکر کنن که این اگر میدونست آوردن سومی این سختی ها رو براش میاره قطعا نمی آورد... اون ندونسته افتاد توی این دام... ما چون میدونیم تن به این دام نمیدیم... مبادا جوری صحبت کنی که فکر کنن پشیمونی...
گفت: من که پشیمون نیستم...
گفتم: من میدونم... اما ممکنه اونها همچین برداشتی بکنن... خیلی مراقب باش چجوری جواب میدی...
گفت: تو به چهارمی هم فکر میکنی؟
گفتم: من به سومی هم فکر نمیکردم... البته که به خواست من اگر بود میگفتم 6 تا... اما واقعا برای سومی هم هیچ وقت باهات چونه زنی نکردم... کردم؟
گفت: نه...
گفتم: یادته قبل بارداری سوم، حدود 2 الی 3 ماه قبلش... یه بار صحبتی شد در مورد فرزند بعدی و مخالفت جدی داشتی؟!!... و گفتی حداقل باید سه ساله بشه این دومی...
گفت: یادم نیست... اما تو یادته دیگه...
گفتم: خب چی شد که بعد از دو ماه از اون مخالفت، خودت قلبا مایل شدی به فرزند سوم؟!! در حالی که دومی فقط 1 سالش بود... من که حرفی نزده بودم...
گفت: نمیدونم...
گفتم: من حیث لایحتسب بود...
اگر چهارمی ای هم در کار باشه... من حیث لایحتسب هست... حالا من بگم چهارمی ای در کار هست یا نه؟!!!
چیزی که نمی تونم به حساب بیارم چجوری در موردش نظر بدم؟... نظر شخصی منو بخوای که میگم به خاطر شرایط عملِ تو ووضع فیزیکی ات تا دو سال دیگه حتی فکرش رو هم نکن...
گفت: آخه تو هم وقتی که خسته هستی عصبانی میشی و سر بچه ها داد میزنی... قرار ما این نبود... اگر کشش نداری چرا باز بچه بیاریم؟
گفتم: داد زدن بر اثر خستگی مفرطِ من هر چند کار اشتباهی هست اما سلب توفیق نمیکنه... سلب توفیق وقتی اتفاق می افته که فکر کنیم چون سه تا بچه آوردیم کار بزرگی کردیم و دچار خودشیفتگی و از خود خرسندی بشیم... این خطر بزرگی هست... من از این میترسم...
گفت: آره... این خوب نیست... دوست ندارم اینجوری فکر کنم...
گفتم: آقا مجتبی تا منو دید توی قم... اومد سمتم و در اغوشم گرفت و کلی تحویلم گرفت و گفت خیلی مردی... احسنت...
به نیت 5 تن، 5 تا بچه بیار... به خدا اگر توی ساری بودی خودمون بچه هات رو برات نگه میداشتیم... شما که میتونید بیارید... علی آقا سه تا بچه داره... ما بچه اش رو میاریم خونه براش نگه میداریم که مادرش از کار و شغلش نمونه... برای شما هم نگه میداشتیم... حیف که نزدیک ما نیستی...
به مجتبی گفتم: آقا مجتبی... من از این تحویل گرفتن های شما میترسم بخدا... میترسم فکر کنم کار خاصی کردم که سه تا آوردم... و این توفیقش رو ازم سلب میکنه...
من میدونم که اگر خانمم کاملا سالم باشه و قدرت فرزند آوری هم داشته باشه و منم بخوام و کمکی هم داشته باشیم و .... اگر توفیق ندن نمیشه... حتی وسط این بحران جمعیت و بحران اقتصاد و بحران سلامت و بحران باورها و ...
آقا مجتبی گفت تو نیت کن... چرا توفیق ندن؟!!
اما من میترسم...
چون من همه ی آرزوم این بود که بدرد بخور باشم... و الان واقعا فکر میکنم بعضی از چیزها اگر باورم بشه با مغز زمین میخورم... دوست ندارم محاسبه گر باشم... بگم 4 تا میارم یا 3 تا... یا 5 تا...
من حیث لایحتسبه...
با محاسبه خرابش نکنیم...
اگر ازت پرسیدن بازم میخوای بیاری؟
بگو اگر فرزند آوری برای ولایت باشه... یه توفیقی هست که من حیث لایحتسب هست...
من چجوری برای رزقی که من حیث لا یحتسب هست بگم بهم داده میشه یا نه؟... یا کی داده میشه؟... یا چند بار داده میشه؟...
نمیدونم... دعا کنید بی توفیق نشیم
- شنبه ۱۷ ارديبهشت ۰۱