سیاهه های یک پدر

انَا و علی ابَوَا هذِهِ الاُمَّه

روح الله و جاذبه اش...

همه جمع شده بودیم که چند تا عکس یادگاری هم بگیریم و بریم... توی حیاط مسجد جمکران بودیم... همینطور که بچه ها یکی یکی به جمع اضافه میشدن تا عکس بگیریم علی از بین بچه ها با صدای رسا به محمد که داشت عکس میگرفت گفت:

محمد جان مراقب باش دوربین از دستت نیفته هااا... این دوربین رو روح الله از داعشی ها غنیمت جنگی گرفته...

روح الله از بین جمعیت تبسمی کرد و چیزی نگفت...

امین از بین جمعیت گفت: آره بابا... نیفته یه وقت!! روح الله تا این دوربین رو بگیره کم مونده بود اسیر بشه دست داعشی ها...

یکی دو تا شوخی دیگه هم با دوربین و داعشی ها و روح الله کردن تا عکس گرفته شد...

من خیلی روح الله رو نمی شناسم و نمی شناختم... چون اغلب نیستم بین بچه ها به خاطر بعد مسافت...

فردای اون روز که رفته بودیم کهک... تا از خونه ملاصدرا هم دیدن کنیم... وقتی رفتم توی خونه و 2 رکعت نماز هدیه به ملاصدرا خوندم و اومدم بیرون به استاد گفتم:

دختر ملاصدرا توی کاشان دفن هست... دوست داشتید اونجا هم بریم :)))

استاد تبسمی کرد و گفت آخرش ما رو میبری کاشان...

بعد پرسید همسر ملا محسن بوده درسته؟...

گفتم بله... کنار خود ملا محسن دفنه... بعد گفتم از توانمندی ها و کیاست ملا محسن این بوده که با وجود شاگردی ملاصدرا، تونسته جوری توی کاشان زندگی کنه که نه تنها مردم و حکومت طردش نکردن بلکه خیلی هم وجاهت پیدا کرد... اون هم توی کاشان که خیلی عقاید عرفانی کششی نداشته و هنوز هم نداره...

 

استاد گفت: ملا محسن توی بیان عقاید رویه ملاصدرا رو پیش نگرفت... بلکه برگشت به رویه استادِ ملاصدرا... شیخ بهایی...

فهمید باید برگشت به همون رویه استادِ ملاصدرا... ملاصدرا براش عبرت شد...

صحبت ها که تموم شد روح الله اومد جلو و خیییلی صمیمی از من خواست تا شماره ام رو بهش بدم تا اگر دوستاش گلاب خواستن به من زنگ بزنه...

در همین فرصت ذخیره کردن شماره ها... ازش پرسیدم کار شما چیه آقا روح الله؟

گفت سپاهی هستم...

گفتم: آهان اینکه بچه ها در مورد دوربین و داعشی ها باهات شوخی میکردن پس جدی بود؟!!!...

مدافع حرم هستی؟!!

گفت:کار خاصی نمیکنیم... ما فقط هستیم بین بچه های مدافع حرم... نخودی هستیم...

فرداش که توی حرم حضرت معصومه بودیم بچه های کوچیک داشتن با هم بازی میکردن... ما پدرها هم نزدیک بودیم... دختر روح الله هم بود بین بچه ها... روح الله اومد پیش من که من برم تا جایی برگردم... حواست به فاطمه من باشه... گفتم برو داداش خیالت راحت باشه...

دخترش تقریبا هم سن امیرعلی من بود یا شاید یه سال بزرگتر... چقدر از دخترش هم خوشم اومد... خیلی مودب و چقدر خوب بین بچه ها مدیریت میکرد... تقریبا مدیریت اون هفت هشت تا بچه ای که اونجا بودن با فاطمه بود...

البته از همه شون بزرگتر بود ولی خیلی خوب بلد بود کجا مهربون باشه و کجا مطالبه گر و جدی...



خیلی از روح الله انرژی مثبت گرفتم... خیلی زیاد... وقتی هم بحثی بین ما و استاد شکل میگرفت میدیدم خیلی شش دانگ حواسش به بحث هست و سوالات قشنگی هم میپرسه...

این روزا یکی از وضعیت هایی که توی واتساپ چک میکنم وضعیت روح الله هست...

وضعیت هاش رو هم دوست دارم...



ان شا الله یه مطلب هم در مورد یکی از بچه های جمعمون که شیرازی هست و استاد دانشگاه و هیئت علمی هم مینویسم...

ایشون که خیلی ماه هستن... ولایی... امیدوارو مثبت اندیش... پر عزم و جدی... و تنظیم کننده زندگیش با اولویت های رهبری...

این سری توی قم وقتی دیدمشون و چند کلمه ای که با هم صحبت داشتیم بهم گفت:

توی یه آماری میخوندم که توی بحث دانش بنیان همونقدر که کشاورزی کمترین بهره رو از شرکت های دانش بنیان داره صنعت فرش هم همینطوره... نظرت چیه؟!!

همسرم هم از همسرشون خیلی انرژی مثبت گرفتن و گفتن این بار که رفتیم شمال بریم خونه این شیرازی ها...

رضا من اولین سفری که به کربلا رفتم برادرم یه دوستی داشت به اسم محمد که اونجا دیدمش و خیلی به دلم نشست واقعا پسر خوبی بود ولایی معتقد و... 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan