سیاهه های یک پدر

انَا و علی ابَوَا هذِهِ الاُمَّه

جهنم

فرزندم:

من شک ندارم...

شک ندارم که جهنم همان انتقام تلخی است که هر انسانی بابتِ بی یاد عشق بودنش در دنیا، از خود خواهد گرفت...

از این روست که حتی جهنمی ها هم از سوختنشان و عذابشان راضی هستند...

با من حرف بزن...

فرزندم:

وقتی برادر کوچکت بدنیا آمد نیاز تو به توجهِ ما برایت پررنگ تر شد...

شاید احساس میکردی در گرفتن توجه ما برایت رقیب پیدا شده... خیلی فکر کردم که چه چیزی را برایت نماد توجه کردن قرار بدهم...

میتوانستم نوازش کردن و بازی کردن با تو را نماد توجه کردن قرار بدهم... میتوانستم خرید اسباب بازی یا خوراکی هایی که دوست داشتی را نماد توجه کردن به تو قرار بدهم...

من همه این کارها را میکردم اما جوری انجامشان میدادم که برایت خاص نشود... یعنی بازی کردن من و تو خیلی برایت شگفت انگیز نباشد... بلکه یک اتفاق طبیعی بود که تقریبا هر روز اتفاق می افتاد...

 

من با یک جهان بینی، سعی کردم در یک رفتار خاص و هدفمند از خودم، برایت نوعی از توجه کردن را نشان بدهم که هم برایت جذاب باشد هم اوج توجه کردن باشد... و این کار را هر روز انجام نمیدادم... تا برایت خاص باشد... و با بقیه توجهات فرق کند...

هفته ای چند بار انجام میدادم... اما خدا را شاکرم که این رفتار برایت خاص شد...

 

و اما آن رفتار:

میگفتم: باباجون بیا با هم حرف بزنیم... میای؟... دوست داری با هم حرف بزنیم؟

و بدون استثناء قبول میکردی و با تمام شیطنتی که داشتی می آمدی مینشستی کنارم تا با هم حرف بزنیم...

حرفهایم چیز خاصی نبود... گاهی تکرار قصه هایی بود که برایت میگفتم... گاهی برنامه ریزی برای بازی کردن هامون بود...

اما حرف زدن با من برایت خاص بود...

تا جایی که وقتی امروز مادرت نتوانست داخل مهد تو را راضی کند که بروی بین بچه ها... و فقط فریاد میزدی که: "من مهد کودک رو دوست ندارم..."

حتی اجازه حرف زدن به ما نمیدادی... و فقط میگفتی دوست نداری مهد را...

وقتی گفتم: "باشه بابا... اگه دوست نداری نمیخواد اینجا بمونی... اصلا بیا با هم حرف بزنیم... مهدکودک رو ولش کن..."

آمدی کنارم نشستی و گفتی : حرف بزنیم...

چند دقیقه حرف زدیم و گفتم: اصلا مامان و امیرعباس برن اون تو با بچه ها بازی کنن... تو پیش من بمون... خوبه؟

مامانی، تو و امیرعباس برین تو... امیرعلی نمیاد...

بعد نظرت عوض شد و گفتی :منم میخوام برم... و رفتی وارد جمع شدی...



به این خاطر حرف زدن را برایت خاص کردم که....

...

که...

...

خیلی برای این کارم دلیل داشتم... یک جهان بینی پشت این کارم بود...

باید به من فرصت بدهی تا به مرور برایت بگویم...

شاید هم از خدا بخواهم خودش هر طور صلاح میداند به وقتش برایت بگوید...

قصه های یک پدر برای فرزندش...

یکی بود یکی نبود

زیر گنبد کبود

غیر از خدای مهربون

هیچکی نبود...

توی یه جنگل سبز...

پشت یک کوه بلند...

توی یک مزرعه سبز و قشنگ...

که یک رودخونه زلال و پر آب، خیلی آروم از کنارش رد میشد....

 

 

فرزندم :

این شروع تمام قصه هایی بود که هر شب برایت میگفتم... تا تصویری از بهشت را در دلت بیندازم و تو را نسبت به آن متمایل کنم...

و در بیش از نود درصد قصه هایم اگر برادری محور قصه بود اسم شخصیت ها حسن و حسین بود... یا حسین و عباس بود...

مثلا میگفتم:

"حسین همینطور که بازی میکرد افتاد توی یک چاله ی کوچولو... و پاش گیر کرد... و داد میزد یکی بیاد کمکم کنه...

کسی نیست که کمکم کنه؟

بعد داداش کوچولوش عباس صداش رو شنید و بدو بدو بدو رفت پیش داداش حسینش گفت چی شده داداشی!!!... چی شده داداش حسینم!!!... الان کمکت میکنم..."

یا اگر بحث معلم و شاگرد بود اسم شخصیت های من محمد و علی بود... یا اگر بحث خواهر و برادری بود اسم شخصیت های حسین و زینب بود... یا عباس و زینب بود...

اگر موضوع قصه ام پدر و فرزندی بود اسم شخصیت های من رضا و جواد بود... یا علی و زینب بود...

اگر موضوع قصه های من دوری مادر و فرزندی بود اسم شخصیت های داستانم فاطمه و مهدی بود...

 

فرزندم من برایت قصه ای نگفتم که شخصیت های داستان چند انسان باشند و من نخواسته باشم به صورت غیر مستقیم حب اهل بیت را در دلت نهادینه کنم...

و الان بعد از چندین ماه که برایت قصه میگویم تا شروع میکنم به:

یکی بود یکی نبود...

آنقدر ابتهاج در چهره ات نمایان میشود که انگار خواب از چشمانت میپرد...

وقتی به ترسیم بهشت میپردازم: توی یک جنگل سبز...

خودت هم با من تکرارش میکنی و حتی اگر نگویم این توصیف را انگار قصه ای برایت نگفتم...

.

.

میگویند حق متعال انسان را با آرزوهایش امتحان میکند...

از خدا میخواهم هیچ وقت اینطوری امتحان نشوم که فرزندانم در مسیری غیر از مسیر اهل بیت گام بردارند...

تفاوت و اشتراک انسانها

فرزندم :

انسانها یک وجه اشتراک انکار نشدنی دارند

و یک وجه تفاوت برجسته...

اشتراکشان این است که هیچ انسانی هرگز میل به عاشق شدن رهایش نمی کند...

و افتراقشان به این است که عده زیادی از انسانها این توانمندی را دارند که خودشان را فریب بدهند که همچین میلی ندارند و عده کمتری شجاعت این را دارند که با این میلشان روبرو میشوند...

از این عده ی کمتر، عده قلیلی هم این میل را بدرستی میشناسند و میتوانند این میل را مدیریت کنند...

اینها غریب میشوند...

اما...

نه تنها در صراط هستند...

بلکه عینِ صراط میشوند...

اهمیت درک مدیریتی در خودسازی

فرزندم:

از یک جایی به بعد سعی کردم درک مدیریتی ام را افزایش بدهم...

فقط میتوانم بگویم آنقدر یافته هایم شگفت انگیز شد که از شدت حرفهایی که در این زمینه دارم ، به بی حرفی افتاده ام و نمی توانم چیزی برایت بنویسم...

امروز تصمیم گرفتم اهمیتِ بصیرت و نشانه شناسی در مدیریت و درک مدیریتی را برایت باز کنم... البته به اجمال...

یک زمانی مقام معظم رهبری میفرمودن: اوایل که تصمیم گرفتیم کشور را هسته ای کنیم حتی دانشمندان هسته ای کشور با نامه و حتی حضورا به من میگفتند این کار شدنی نیست... 

ایشان میفرمودند: من اما ناامید نبودم... خوش بین بودم...

برای یک مدیر مطلع شدن از ظرفیت ها خیلی اهمیت دارد... و این اطلاع را هم از راه خبرهایی که از راه های مختلف میگیرد کسب میکند...

چطور مدیری مثل مقام معظم رهبری ، در شرایطی که متخصصان امر، خبر میدهند نمی شود... تحلیلش این است که : میشود... چطور؟

اصلا درست نیست در این شرایط بگوییم ایشان علم غیبی داشتند... نه...

 

ایشان یک مدیر بودند و آن متخصصان از مدیریت چیزی نمی فهمیدند... تحلیلهای رهبری از اخباری که بدست می اوردند بسیار جامع تر از تحلیل های متخصصین و دانشمندانی بود که در دل کار بودند...

حتما رهبری هم در همان مقطع ناتوانی را دیدند... همان چیزی که دانشمندان میگفتند... اما شاید ناامیدی را در دل و رفتار برخی محققین و جوانانِ متخصص ندیدند... این نشانه کافی بود تا ایشان یقین داشته باشند که میشود...

تحلیل جامع چگونه اتفاق می افتد؟

به این سوال بیاندیش عزیزم...

 

خبرهای واقعی از جامعه، بخشی از تحلیل یک مدیر را تامین میکند... بخش اعظمش نشانه هایی است که یک مدیر در دل همین خبرها میبیند اما دیگرانی که درک مدیریتی ندارند نمی بینند...حتی نشانه شناس شدن خبرهای غیر واقعی یا اغراق آمیز را خیلی راحت برایت رسوا میکند...

 

نشانه شناسی ، معرفتی است که هر مدیری باید کسب کند... بلکه هر انسانی باید کسب کند...

مثلا یک مدیر ، اگر بخواهد اشخاصی را برای تبلیغ دین انتخاب کند... ممکن است به تَنبل نبودن آن مُبَلِغ بیش از فن بیان و تسلط علمی اش بها بدهد... معنای این حرف این است که ممکن است کسی که فن بیان فوق العاده ای دارد و تسلط علمی جامعی دارد و در مسیر درست هم گام برمیدارد اما تنبل است را از حق تبلیغ محروم کند...

خطر انسان تنبل برای تبلیغ قابل چشم پوشی نیست... این را علمِ نشانه ها به او میگوید...

 

فرزندم:

نشانه ها را بشناس...

کسی که بدون نشانه شناسی به ظاهر واقعییات اکتفاء کند مدیر خوبی نمی شود... و این را یک انسان غیر دیندار اما مدیر هم درک میکند...

وقتی درک مدیریتی پیدا کردی... آنوقت میفهمی رذایلت ممکن است تو را از چه چیزهایی محروم کند...

اصلا دیگر نمی توانی رذایلت را تحمل کنی... مثلا وقتی مقایسات نابجا داری میفهمی که در دولت امام زمان هرگز فلان خدمات را نمی توانی انجام دهی...

وقتی اخلاقت به گونه ای است که نیمه خالی لیوان را بیشتر می بینی هرگز مسئولیت به تو نمی دهند یا هرگز در امور مهم از تو نظر خواهی نخواهند کرد و تو را مشارکت نمی دهند...

یا ترس از ملکاتت باشد، هرگز در بسیاری از وادی های اجتماعی راهت نمی دهند...

یا اگر تکبر داشته باشی...

اگر حسادت بورزی...

اگر...

فرزندم درک مدیریتی ات را افزایش بده.... تا بتوانی هدفمند تر خودسازی کنی...

تا امام زمانت بتواند روی تو حساب کند...

 

آفت ذهن گرایی

فرزندم:

انسانهای ذهن گرا ، در زندگیشان شکست را زیاد تجربه میکنند... و ذهنشان همان قبری است که در آن دچار فشار قبر هستند اما تا رها شدن از این فشار باید مقدماتی را فراهم کنند...

انسانهای ذهن گرا کسانی هستند که دنیای ذهنی ای برای خودشان می سازند اما این دنیا با عالم واقعیت خیلی فاصله دارد... به مرور در هر سنی با تناقضات این دو دنیا (دنیای ذهن و دنیای عین) مواجه میشوند و هر بار به گونه ای شکست را تجربه می کنند...

من هم در برهه ای دچار این ذهن گرایی بودم و یقینا هنوز هم کامل از آن رها نشدم... سالهاست متوجه این قضیه شدم و در تمام این سالها تلاشم بر رهایی از این ذهن گرایی بود... قدرت اندیشه انسان اگر به سمت ایده آل سازی غیر حقیقی و غیر حِکمی برود یقینا انسان را دچار خسران یکند...

بزرگترین ضربه ای که میزند این است که عمر انسان را هدر میدهد... مثلا تصمیمی که می توانست در  18 سالگی بگیرد ممکن است در 30 سالگی بگیرد... لذتی که میتوانست در 20 سالگی ببرد در 35 سالگی میبرد...

من با مطالعات فلسفی ام متوجه ذهن گرایی ام شدم... دقیقا فلسفه غرب برای من نماد فیلسوفانی ذهن گراست و فلسفه و حکمت اسلامی برایم نماد عینیت گرایی است...

ذهن گرایی ابتلائی است که اکثریت غریب به اتفاق انسانها دچارش میشوند... و واقعا احتیاط کردم و نگفتم تمام انسانهای غیر معصوم از جهنم ذهن گرایی باید عبور کنند... یعنی عقیده خودم این است که انسان غیر معصومی نیست مگر اینکه از این کُتَل عبور میکند... البته اگر همت داشته باشد عبور میکند... اکثر انسانها دچارش میمانند...

برای مثال چند نمونه از انسانهای ذهن گرا نام میبرم تا بدانی اغلب مردم ذهن گرا هستند...

انسانهایی که از ترس تامین نکردن معیشت خانواده ازدواج نمی کنند دهن گرا هستند

انسانهایی که از ترس تامین نکردن معیشت فرزند ، کم فرزند آوری می کنند ذهن گرا هستند...

انسانهایی که از ترس از دست دادن و روی زمین ماندن اهدافشان ازدواجشان را به تاخیر می اندازند ذهن گرا هستند...

انسانهایی که دنبال همسری ایده آل بدون در نظر گرفتن تشخص خود، هستند ذهن گرا هستند... اساسا انسانهایی که مقوله ازدواج خیییلی برایشان برجسته است ذهن گرا هستند...

و حتی انسانهایی که دونِ شان خودشان ازدواج میکنند دچار ذهن گرایی شدند...

انسانهایی که حسادت میکنند ذهن گرا هستند...

انسانهایی که بخل میورزند ذهن گرا هستند...

انسانهایی که وسواس (در انواع مختلفش) دارند ذهن گرا هستند...

 

 

میبینی؟!!!

گویا انسانی باقی نمی ماند مگر اینکه ذهن گرا است...

 

فرزندم انسانهای ذهن گرا مدیر اسلامی خوبی نمی شوند... شاید مدیر منظمی بشوند... و نظم را در زیر مجموعه شان حاکم کنند اما مدیر اسلامی خوبی نمی شوند... مدیر اسلامی فقط به دنبال اداره آن مسئولیتی که به دوشش میگذارند نیست... علاوه بر آن باید انسانهای تحت نظر خودش را هم اداره کند...

اداره انسانها به مراتب سخت تر و پیچیده تر از اداره یک کار است... مخصوصا که نگاه اسلام به انسان ، نگاه بسیار والایی ست...

برای اینکه از ذهن گرایی رها شوی تلاش بکن تا لحظه هایت را دریابی...

واجبِ هر لحظه ات رو تشخیص بده و با تمام قلبت انجامش بده... اگر واجبِ لحظه ات بازی کردن با کودکت است جوری با کودکت بازی کن که انگار کار دیگری در دنیا وجود ندارد...

اگر واجب لحظه ات غذا خوردن است... جوری مشغولش شو که انگار مسئله دیگری در جهان وجود ندارد...

خلاصه اینکه به واجباتی که در عالم واقع با آن مواجه میشوی ارتباط برقرار کن...

وقتی حقیقتا با عالم واقع ارتباط عقلانی برقرار کنیم ، حق متعال را با اسم الظاهرش ملاقات خواهیم کرد...



در اولین فرصت نظرات قبلی پاسخ داده خواهند شد

حرف های راستِ کجی افزا

فرزندم:

 

راست میگویند که اگر همسری انتخاب کنی که زیبایی اش به دلت ننشیند ممکن است دچار مقایسه شوی بین زیبایی همسرت با زنان و دختران دیگر... و این شیطان است...از شیطان بر حذر باش...

راست میگویند که اگر همسری انتخاب کنی که آداب معاشرت و اجتماعی اش به دلت ننشیند ممکن است دچار مقایسه همسرت با دیگران شوی...

از شیطان بر حذر باش... 

راست میگویند که اگر همسری انتخاب کنی که اخلاقش به دلت ننشیند ممکن است دچار مقایسه شوی...

از شیطان بر حذر باش...

راست میگویند که اگر همسری انتخاب کنی که همت و عزمی در خور نداشته باشد ممکن است دچار مقایسه شوی...

از شیطان بر حذر باش...

راست میگویند که اگر همسری انتخاب کنی که درکش به سطح تو نرسد ممکن است...

از شیطان بر حذر باش...

راست میگویند که اگر همسری انتخاب کنی که ویژگی های جنسیتی اش ...

از شیطان بر حذر باش...



 

 

اما فرزندم: یک حرف راست را هم من میخواهم به تو بگویم... باید این حرف راستِ من را با حرفهای راست دیگران جمع کنی و به آن بیاندیشی...

اگر همسرت تمام محاسنی که در بالا ذکر شد را هم داشته باشد باز هم هیچ تضمینی وجود ندارد که دچار مقایسه همسرت با دیگران نشوی...

 

با جمع کردن این حرف راست من با حرف راست دیگران به چه نتیجه ای میرسی؟!!!

اینکه فرع و جزئیات را بدون مبانی و اصول به تو بگویند خودش شیطانی است...

برای اینکه از این مقایسات شیطانی در امان بمانی باید نور عقل و ایمانت قوی شود... باید متوجه حکمت کمبود ها بشوی...

برای اینکه متوجه حکمت کمبود ها و حتی نعمت ها شوی باید خودت را بیابی... تا خودت را نیابی هیچ کتابی و هیچ تئوری نجات بخشی برایت وجود ندارد...

حتی اگر تمام حسن ها را یکجا در وجود همسرت بگذارند مانع از وسوسه شیطان و مقایسات باطل در وجود تو نمیشود...

 

 

مثلا برای بهره ی احسن جنسی زوجین کلی دستورات جزئی به طرفین میدهند که مرد فلان مراقبت های فیزیکی را داشته باشد... زن فلان مراقبت های فیزیکی را داشته باشد و...

همه هم درست است...

اما تا وقتی اصل را به تو نگویند... تمام این حرف های درست عین شیطنت است...

اصل در بهره احسن جنسی بردنِ مرد، کنترل نگاهش در مقابل زنهای دیگر است... غضِ بصر است... برای زن هم همین قاعده وجود دارد... 

کسی که این اصل را به تو نفهماند و بر رعایت مسائل ظاهری و فیزیکی تاکید کند (که درست هم هست) شیطان وجود تو را رجم نکرده... در زمین شیطان بازی میکند...

 

فرزندم در این مسائل تا نور عقل و ایمان پا به میدان نگذارد، هر کاری کنی بازیچه دست شیطان هستی...

مادرم همیشه تکه کلام حکیمانه ای دارد و میگوید:

یا مرد باش یا در رکاب مرد باش...

ساده ترش میشود یا عاقل باش یا در معیت یک عاقل باش...

یا ولی الله شو یا در معیت یک ولی الله قرار بگیر...

برای رجم ظلمت نیاز به نور داریم...

نور را جستجو کن تا از شیطان بر حذر باشی

 

بعدش چی؟

فرزندم:

هر هدف و برنامه ای در زندگی را میتوانی زیر سوال ببری و از خودت بپرسی: خب بعدش چی؟

این سوال را در مورد تمام اهداف زندگی ات میتوانی بپرسی...

تنها یک هدف است که این سوال در موردش موضوعیت ندارد...

و آن عشق است...

اگر گفتی میخواهم عاشق شوم و کسی از تو پرسید خب بعدش چی؟... بدان عقل محکمی ندارد و با او مدارا کن...

عاشق شدنِ ما غایت خلقت ماست و آغاز راه بندگی... و آغاز ماجراها... 

هر برنامه ای غیر از عاشق شدن عبد زمان و مکان است... اما برنامه ی عاشقی را باید در اکنون بجویی...

آنان که در بستر زمان در پی عاشق شدن هستند اگر صادق باشند جستجویشان سعی ایست بین صفا و مروه... تا ان شا الله بیابند بزرگترین مانع عاشق شدنشان عبد زمان بودنشان بوده... زمان همان سرابی بوده که در پی آن می دویدند به امید رسیدن به آب...

و اگر مرد راه نباشند هرگز هشیار نخواهند شد...

فرزندم:

برای هر برنامه ای غیر از عشق زمان را در نظر داشته باش... مدیریت زمان داشته باش... جز عشق...

عشق را در اکنونت جستجو کن... اگر اکنون را یافتی زمان هم به تو اقتدا میکند... و اگر نیافتی هرگز از اسارت زمان رهایی نخواهی یافت...

اهمیتِ رابطه ی شخصی

فرزندم:

امروز میخواهم تو را از مسئله ای مهم آگاه کنم که در مسیر بندگیِ حق متعال بسیار حیاتی است... 

"فهم" انسان از حقایق شبیه نوریست که پایداری ندارد... بیشتر شبیه یک جرقه است که یک روشنایی ایجاد میکند اما یک روشنایی پایدار نیست...

"چشیدن و ذوق کردن و درک" حقایق شبیه نوریست که پایداری دارد... البته این نور شدت ضعف دارد و شدت و ضعفش هم به وسعت وجودی خود ما بستگی دارد... منتها حتی اگر به اندازه کورسوی شمعی باشد پایداری دارد...

جایگاه فهم و مفهوم، ذهن انسان است... یا به اصطلاح علمی تر باید گفت جایگاه مفهوم در عقلِ تنزل یافته است... اما جایگاه درک و چشیدن در عقل ترفع یافته است...

این نامه را مینویسم تا به تو بگویم که بین فهمِ ذهنی و مفهومی از حقیقت، و درک مستقیم و چشیدنی از حقیقت یک حلقه مفقوده ای وجود دارد که تمام کسانی که نمی توانند از وادی مفهوم به وادی چشیدن همان مفهوم وارد بشوند متوجه این حلقه مفقوده نمی شوند... و تلاش بیهوده میکنند...

برخی از اینها هر روز بیشتر در مفهوم غرق میشوند و غور میکنند به این تصور که با تلاش ذهنی بیشتر می توانند مفاهیم ذهنی را برای خودشان عینی کنند یا آن جرقه را تبدیل به نوری پایدار کنند... اینها سعی میکنند اما اگر خدا به آنها عنایت کند نهایت رهاورد سعی شان متنبه شدن نسبت به همین حلقه مفقوده است...

فرزندم:

شاید در نامه های قبل اشاره کرده باشم که که قیام و قیامت نفس انسانی در جزئیاتی است که در زندگی برایش پیش می آید... نفس انسانی به درک مستقیم و عینی و چشیدن حقایق نائل نمی شود مگر اینکه از درون برانگیخته شود و قیامتش برپا شود...

نفس ناطقه انسانی فقط در جزئیات قیام میکند...

عزیزم در جزئیات زندگی ات هشیار باش... این جزئیات رسالتی بر دوش دارند... بگذار کارشان را بکنند... وقتی داستان زندگی سید هاشم حداد را می خواندم که مادر زنی بسیار بد اخلاق و بد دهان داشت به این نتیجه رسیدم که سید هاشم فهمیده بود این جزئیات (مادر زنی بسیار بد اخلاق) همان جزئیاتی است که موجب قیام کردن نفسش میشود... لذا صبر کرد...

این داستان زندگی تمام بنی آدم است... رنج هایی در زندگی همه ما وجود دارد... اگر نسبت به آن رنج ها هشیار نباشیم ممکن است هرگز به قیامت نفس انسانی مان در این دنیا نرسیم... یعنی ممکن است هرگز به "موتوا قبل ان تموتوا" نرسیم... نمی گویم هر ناموزونی ای در زندگی را باید تحمل کرد... نه...

میگویم نسبت به رنج ها و لذت های زندگی ات هشیار باش... انسانی رفتار کن...

حیوانات در لذت ها غرق میشوند و از رنج ها گریزانند... اگر ما اینگونه بشویم چه حسرت ها که باید در قیامت داشته باشیم... نسبت به رنج ها و لذت هایت "هشیار" باش...

جزئیات زندگی تو یک نسخه ایست که از ازل تا ابد دیگر برای احدی تکرار نخواهد شد... این جزئیات برای این است که تو را از درک مفهومی به سمت درکی عینی و شهودی برساند...

با جزئیات زندگی ات ارتباط برقرار کن... این همان حلقه مفقوده بین درک مفهومی و ذهنی با درک عینی و شهودی است... اگر زیبایی مفاهیمی که در ذهنت ادراک میکنی تو را نسبت به جزئیات و واقعیات زندگی ات بد بین یا بی میل کرده بدان دچار "شیطان" شدی... به همین خاطر است که داشتن استادِ راه در این مسیر بسیار مهم است...



با خدا یک رابطه جزئی و شخصی داشته باش... با خدایت حرف بزن... داستان موسی کلیم الله در قرآن اسرار زیادی دارد... موسی علیه سلام هم شرح وجودیِ حقیقت انسانی ما است... با خدا تکلم کردن به صورت جزئی و شخصی، گره ها باز خواهد کرد... شاید اینکه به ما فرمودن حتی نمک سفره تان را هم از ما اهل بیت بخواهید منظورشان این بود که در جزئی ترین مسائل زندگی تان با ما ارتباط برقرار کنید... یا به تعبیری دقیق تر:

با ما رابطه ای جزئی تر و شخصی تری برقرار کنید... تا گشوده شوید

 

 

شرابِ کهنه

فرزندم:

خوبی ها و خوبی کردن و در راه خوبی ها گام برداشتن برای اکثر انسانهای زمین خاکی ما خوشایند است... اما خدا دوست ندارد هر کسی دینش را یاری کنند... خدا در بدترین شرایط ظلم و ستم هم اجازه نمی دهد هر کسی دینش را یاری کند...

مثلا خدا دوست ندارد انسانهای خوب ، بر اساس جوزدگی دینش را یاری کنند...

دوست ندارد بر اساس ترحم به خدا و اولیایش دینش را یاری کنند...

دوست ندارد بر اساس هیجانِ صرف، یاری شود...

برای همین خیلی هنرمندانه اول از هوای نفس تخلیه مان میکند بعد اگر هنوز خدایی مانده بود میفرمایند حالا بسم الله... و گاهی این بسم الله گفتن حق متعال ممکن است در 60 سالگی ما اتفاق بیفتد...

مثلا در خودت استعدادی علمی کشف میکنی و دوست داری تمام استعداد و توان علمی ات رو در راه ولایت هزینه کنی... بعد میبینی شرایط زندگی ات وفق نمی دهد... می نشینی به تدبیر... مینشینی به ایجاد این وفق...

گاهی ممکن است رسیدن به این وفق، سالها به طول بیانجامد... و گاهی خودِ خدا میخواهد این سالها بگذرد تا هیجانات کاذب و جوزدگی های احتمالی ات تخلیه شود... اگر همچنان بی قرار یاری اش بودی... لبیکت را بپذیرد...

میگویند شرابی که چندین سال بماند اثر بسیار بیشتری در مست کنندگی دارد... گاهی حق متعال میخواهد از ما شراب های سالخورده ای بسازد تا به واسطه ما جمعی را مست خودش کند...

خلاصه باید بدانی همراهی کردن ولایت، منت گذاشتن بر سر ولایت نیست... بلکه باید منت ها بکشی تا راهت بدهند... باید برای اثبات صدق خودت سالها در پیچ و خم زندگی ات امتحان شوی...

این را وقتی بهتر فهمیدم که در محیط کارم نیروهایی دیدم که تخصص شان خیلی خوب بود اما برای اینکه تعهدشان را محک بزنم اغلب کاری بسیار پیش پا افتاده و به ظاهر کم ارزش و غیر تخصصی را به آنها میدادم تا ببینم تعهدشان چگونه است... اگر در امتحان تعهد سربلند بیرون می آمدن خیلی برایم عصا و تکیه گاه میشدند... 

گاهی ما تخصصی را که لازمم هست را کسب میکنیم... و گله مندیم که چرا موانع اجازه نمیدهند تخصص و توانمندی مان را در راه دین و ولایت صرف کنیم... غافل از اینکه حق متعال انسان متخصص میخواهد نه حیوان ناطقی متخصص... برای حق متعال فقط ببین چه میگوید مهم نیست... ببین چه کسی میگوید هم مهم است...

اما خوشا روزی که خدا برای نصرت دینش تو را انتخاب کرده باشد... ولو پیرمردی هشتاد ساله شده باشی به واسطه تو حکومتی ظالم را نابود میکند و حکومتی برپا میکند که زمینه ساز ظهور حضرت م ح م د عج الله شود...  

پس برای خدا باش و یقین داشته باش خدا انتخابت خواهد کرد ولو 80 سالت شده باشد...

باید برایت نامه ای دیگر در مورد صبر بنویسم... در راه نصرت دین خدا اگر صبور نباشی هرگز ناصر خوبی نخواهی بود... و وقتی حق متعال فرمود "کان الانسان عجولا" اون "کان" و اون "ال" یعنی اوضاع انسان در عجله کردن خیلی ریشه دار هست... لذا ملبس شدن به لباس صبر، قصه ها دارد... و جز صابرین را در همراهی کردن ولایت راهی نیست...

 

Designed By Erfan Powered by Bayan